1392/12/22 ۱۰:۳۶
به لطافت و سبكي نسيم ميمانست در گفتار و نوشتار. به صفا و جلوه زيباي زلال رود بهاران ميماند وقتي كه قصهاش را ميخواندي... وقتي كه در كنارش مينشستي. لبخندي پرمهر بر سيمايش ميدرخشيد
به لطافت و سبكي نسيم ميمانست در گفتار و نوشتار. به صفا و جلوه زيباي زلال رود بهاران ميماند وقتي كه قصهاش را ميخواندي... وقتي كه در كنارش مينشستي. لبخندي پرمهر بر سيمايش ميدرخشيد... ديدگان درشت سياهش سخن ميگفت و زبانش با آن ته لهجه شيرازي... سخنش ساده بود و صادق و صميمي. آنچنان مينوشت كه سخن ميگفت... خزينه خاطرههايش گسترده بود و عميق و تا روزهاي آخر همه چيز را به ياد داشت. هميشه در خدمت مردمي بود كه دوستشان داشت به دمي يا در مي يا قلمي يا قدمي. ميگفت: خيلي از قهرمانهاي قصههايم زندهاند. روزها با جلال در خيابانها قدم ميزديم. كسي را كه از روبهرو ميديديم جلال ميگفت: سيمين قصه زندگيش را بگو و من نگاهي به چهره رهگذر ميكردم و از راه رفتنش قصهيي ميساختم. روزي گفتم: سيمين خانم شايد دكتر عبدالله سووشون پدرتان باشد... شايد روزي خود شما و شايد يوسف جلال... برقي در چشمان پرمهرش درخشيد و گفت: سووشون را قبل از چاپ جلال خواند و گفت: عيال ما را كه در اين قصه كشتهيي. يكبار بخشي از كوه سرگردان را برايم خواند. همراه با آواي آرامش. انگشتهاي كشيدهاش هم تكان ميخورد. به جايي رسيد، صدايش لرزيد، بغضي كرد، اشكي كه بر عينكش روان بود را پاك كرد و گفت بس است. اين تكه را براي ليلي هم خواندهام تا همينجا... ساكت شد. گفتم سيمين خانم نشرش دهيد... گفت باشد به وقتش. قصههاي بلندش به غزل حافظ ميماند و به قالي ايراني. از دايرهيي كوچك شروع ميشد و گسترش مييافت. وحدتي در كثرت و قصههاي كوتاهش به مينياتور ميماند. همهچيز به ظرافت در جاي خود. زيبايي و جمال در زندگياش و داستانهايش موج ميزد. تز دكترايش علمالجمال در ادب پارسي بود اما آخرين داستانهاي معاصر را ميخواند، چه ايراني و چه خارجي. از آلبرتو موراويا ميپرسيد و كارهاي تازهاش و حكايت ديدارش با جلال و بهمن محصص با او را به زيبايي برايم ترسيم كرد. وقتي كه ديدارم را با او برايش گفتم و كتاب تازه منشي و همسر جوانش را گفت ترجمهاش كن. شايد راز ماندگاري او در اين بود كه خودش بود. نقابي به چهره نزد. به ادب كهن چيره بود و در هنر و ادب معاصر خبره. روزي خواست كه يادداشتهاي پراكندهاش را گرد آورم و كار نظارت بر نشر چند كتابش را به من سپرد.... چهارشنبه17 اسفند. به رسم شيرازيها شيريني محلي برايم فرستاد ... تلفن زدم. صداي خستهيي داشت... سپاسگزاري كردم و به شوخي گفتم ميآمدم به خانهتان شيريني ميخورديم. راضي به زحمتتان نبوديم... گفت... شيرينيها را عيدي ببر براي بچههايت در رم و بگو خاله سيمين فرستاده است... گفتم كه 40 طوطي بالاخره درآمد... قشنگ شده. خوشحال شد... سرباز شكلاتي و رمز موفق زيستن هم دارد حروفچيني ميشود... يكباره گفت: بيا ببينمت... هميشه ميگفت كي ميآيي؟ ساكت شدم و گفتم حتما جمعه ميآيم...« بيا ببينمت» را بار آخر از مادرم شنيدم... هميشه مادرم ميگفت كي ميآيي و آخرين سخنش اين بود بيا ببينمت و من هنگامي از رم به تهران آمدم كه او پرواز كرده بود: صبح جمعه به خانه سيمين رفتم. چند تن بيشتر نبوديم. مثل آخرين جشن سالروزش... سيمين نبود... نه او بود. او مانده بود به روزگاران. او ماند.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید