عقل و عشق / دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني

1392/12/20 ۰۹:۱۳

عقل و عشق / دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني

اشاره: چندي است كه استاد گرامي، آقاي دكتر ديناني در برنامه‌هاي تلويزيوني به افاضة عام در مقولات گوناگون مي‌پردازند كه با استقبال گسترده روبرو شده است. آنچه در پي مي‌آيد، بخشهايي مرتبط با عشق و عقل از منظر حكمت و معرفت است كه در گفتگو با آقاي دكتر منصوري لاريجاني بيان شده است. اين مطلب از پايگاه اينترنتي معرفت برگرفته شده و با تلخيص در دسترس علاقه‌مندان قرار مي‌گيرد. مي‌گويند عشق تابع هيچ قاعده‌اي نيست و اين عقل است که حسابگر و ضابطه‌مند است. در حالي که ما به

 

اشاره: چندي است كه استاد گرامي، آقاي دكتر ديناني در برنامه‌هاي تلويزيوني به افاضة عام در مقولات گوناگون مي‌پردازند كه با استقبال گسترده روبرو شده است. آنچه در پي مي‌آيد، بخشهايي مرتبط با عشق و عقل از منظر حكمت و معرفت است كه در گفتگو با آقاي دكتر منصوري لاريجاني بيان شده است. اين مطلب از پايگاه اينترنتي معرفت برگرفته شده و با تلخيص در دسترس علاقه‌مندان قرار مي‌گيرد.

 

مي‌گويند عشق تابع هيچ قاعده‌اي نيست و اين عقل است که حسابگر و ضابطه‌مند است. در حالي که ما به دنبال عشق متعهد هستيم که براي انجام يک مأموريت سنگين، پا به عالم آفرينش گذاشته است. احساس مي‌شود که مقداري به ساحت عشق، جسارت شده و حرمتش در روزگار ما حفظ نمي‌شود.

شما به دنبال عشقي مي‌گرديد که متعهد و مسئول است و آمده در اين عالم. من عشقي که آمده در اين عالم تا کاري را انجام دهد، نمي‌شناسم! اصلاً عالم به دنبال عشق آمده است. اول عالم نبوده تا بعداً عشق بيايد؛ قضيه وارونه است! طبق بيان حضرت عالي، عالمي هست که عشقي مي‌آيد تا در اين عالم کاري را انجام دهد. اصلاً عالم پرتو عشق است، نه ‌اينکه عالمي هست که عشقي مي‌آيد و در اين عالم سير و سفري مي‌کند. عالمْ پرتو عشق است. اگر عشق را اين طور ببينيم، ديگر بي حساب و کتاب نخواهد بود تا همان طور که شما فرموديد گفته شود که ميزان ندارد و حساب و کتاب ندارد، بلکه هر حساب و کتابي، هر دقت و ظرافتي و هر زيبايي [و کمالي] از عشق برمي‌خيزد. اصلاً اگر عشق نباشد، چيزي نيست؛ اگر عشق نباشد، عالمي نيست.

بنابراين و با اين بيان، عشق تجلي اول و پرتو اول است، «فاحببتُ ان اُعرف» است؛ يعني عالم ظهور و پرتو عشق است. پس بسيار حساب و کتاب دارد، بسيار متين و قوي و نيرومند است و کشش است. عشق، پرتو حُسن است. چه حسني؟ حسن ازل، حسن جاودان، حسن بي حد و حصر، حسن بي پايان و حسني که در تجلي روز افزون است. عشق، ظهور جمال و تجلي حق تعالي است.اگر از اينجا شروع کنيم، آن موقع همه چيز پرتو عشق خواهد بود.

اما اين گلايه شما هم که مي‌فرماييد عشق، بد فهميده مي‌شود، بجاست. بله، عشق برقي است که مي‌زند و هر موجودي هم کم و بيش از آن بهره‌مند است. اصلاً عالم، عالم جذب است. اين روزها که از «جاذبه عمومي» صحبت مي‌شود، طرح اين مسائل کمي روشن‌تر است. شايد در زمانهاي گذشته، جاذبه عمومي معني نداشت يا فهميدنش خيلي سخت بود؛ اما امروزه براي کساني که ارباب علوم هستند، تقريباً يک مسئله پيش پا افتاده است. جاذبه عمومي در اين عالم و بلکه در کل عالم، [بيانگر نوعي] جذب و کشش است؛ جاذبه‌اي است که در کل کائنات، ساري و جاري است؛ اين همان ظهور عشق است.

اما وقتي اين جاذبه و عشق، به عالم کثرت مي‌آيد، همان آفرينش است. اين عالمْ کثير است؛ داراي جماد و نبات و حيوان و فلک و ملک و هيولا و صورت و الي آخر است؛ عالم کثرت است و اين عيبي هم ندارد، بالاخره کثرت هم بايد مي‌آمد و عشق در اين کثرات ظاهر مي‌شد. عشق در هر موجودي به فراخور خودش هست. هر موجودي کششي دارد و کمالي را سير مي‌کند و وقتي به آن کمال رسيد، در آنجا متوقف مي‌شود. فقط انسان است که در جايي متوقف نمي‌شود.

اما کشش هر موجودي، حد معيني دارد، تا جاي معيني ادامه دارد و در آنجا تمام مي‌شود؛ به اصطلاح سير او پايان مي‌يابد؛ اما سير انسان تمام نمي‌شود؛ چون انسان، موجودي است که «فهرست» عالم آفرينش است. انسان يک موجود است، اما همه موجودات نيز هست. اگر يک کتاب بزرگ مانند «شاهنامه» را ببينيد، معمولاً داراي فهرستي است که عصاره مطالب اين کتاب، در اين فهرست چندصفحه‌اي مندرج است. انسان، فهرست عالم هستي، از مُلک تا ملکوت است؛ نه تنها عالم جماد و نبات و حيوان. انسان فقط پوست و گوشت و استخوان نيست، ضمن اينکه پوست و گوشت و استخوان هم هست. همه [حقايق هستي] در انسان نمونه‌اي دارد و به همين دليل است که با آنها رابطه دارد و مأنوس است و به همين دليل است که مي‌تواند آنها را بفهمد. اگر سنخيتي نداشت، نمي‌توانست هيچ کدام از آنها را بفهمد. به همين دليل است که انسان، عالم را مي‌فهمد؛ جماد را مي‌فهمد، نبات را مي‌فهمد، حيوان را مي‌فهمد، خود انسان را مي‌فهمد، مَلک و فلک را مي‌فهمد... چون سنخيت دارد و نمونه آن در خودش وجود دارد. اگر انسان اين نمونه را در خودش نداشت، نمي‌توانست بفهمد.

اکنون که انسان، فهرست عالم است و در عالم نيز هزاران موجود و نيرو و قوه وجود دارد و قواي مختلفي در اين عالم پراکنده است، بنابراين در خود انسان نيز ضمن وجود آن کشش اصلي، قواي مختلفي وجود دارد. انسان هم داراي قواي مختلف و انواع شهوات و خواسته‌هاي رنگارنگ مي‌باشد. خواسته‌هاي انسان آنقدر رنگارنگ است که در اين امور مادي خلاصه نمي‌شود. آنچه مي‌بيند و مي‌شنود که خيلي هم زيادند، در واقع کم است. آنچه از درون مي‌خواهد، خيلي بيشتر از اينهاست؛ در عين حال، کشش به سوي کمال نيز در او وجود دارد.

حالا اگر اين آگاهي را پيدا کند که آن طلب و جستجويي که در اوست، جستجوي خيلي والايي است، آن وقت ديگر فريب نمي‌خورد. اما اگر قصوري در آن آگاهي به وجود بيايد، اينجاست که ما ضمن اينکه مريد حلقه به گوش عشقيم، هميشه روي معرفت تکيه مي‌کنيم، آن وقت در چيزي که دلبسته آن است متوقف خواهد شد.

همه انسانها به چيزي محبت دارند؛ مثلا کسي عاشق مال مي‌شود. کسي هست که فقط عاشق پول است و با بالا رفتن رقم پول، عشق او هم بيشتر مي‌شود. اين شخص فقط به دنبال آن است که‌اين رقم را بالا ببرد. کس ديگري عاشق يک جماد است، عاشق يک نبات است، عاشق يک حيوان است، يا عاشق يک انسان است؛ چنان که عشاق زيادي هستند. مجنون هم عاشق ليلي است و اين يک واقعيت است؛ منتها مجنون آن مقام والا و مقصود اصلي را گم کرده و آن حقيقت غير متناهي را در ليلي مي‌بيند و چون نتوانست از اين حد بالاتر برود، در جمال ليلي متوقف مي‌ماند. در اين شرايط همه چيز عالم براي او ليلي مي‌شود؛ اما ليلي خيلي کمتر از آن مقام والا و خواستة ازلي است که بايد به آن برسد. همچنين است عشق فرهاد به شيرين، يا هر عاشقي به معشوق خود. اما خلل آن در کجاست؟ خلل در قصور معرفت است؛ يعني آن مقصود اصلي و معشوق ازلي، در اين [معشوق زميني] خلاصه شده است. وقتي که عشق محدوده پيدا کرد و مرزش شکسته نشد، در اينجا متوقف خواهد ماند.

اجازه بدهيد شعري از مولانا بخوانم که چقدر اين عارف بزرگ، مسائل را خوب تصوير مي‌کند. عاشقي را تصور کنيد كه عمري سينه چاک معشوقش بوده است، آواره بيابانها بوده تا به او برسد، اکنون به آن مي‌رسد. اولاً وقتي به او مي‌رسد، آتش عشقش نسبت به او تمام نمي‌شود. شاعر معاصر خودمان مرحوم شهريار شعري دارد که آن را براي همان معشوق زميني‌اش سروده و خطاب به او مي‌گويد:

در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم

عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم

شهريار بايد از خودش بپرسد: حالا که واصل شده، چرا در آتش است؟ ديگر چه مي‌خواهد؟ خودش نمي‌داند که چه مي‌خواهد. از طرفي هم به قول حکما: «تحصيل حاصل، محال است». چيزي است من ندارم، کوشش مي‌کنم تا آن را به دست بياورم. وقتي که آن را به دست آوردم، دوباره نمي‌توانم همان را که در دست دارم، تحصيل کنم. پس تحصيل حاصل، محال است. در اينجا مولانا جواب مي‌دهد. او عاشقي را مثال مي‌زند که معشوقش مرده است. اين مرده را چکار مي‌کند؟ مسلماً در خانه نگهداري نخواهد کرد و دفنش مي‌کند، ضمن اينکه از بابت مرگ او متأسف است. به چشم و ابروي او هم که نگاه مي‌کند، مي‌بيند که به حال سابق نيست. در اينجا مولانا مي‌پرسد:

صورتش بر جاست، اين سيري ز چيست؟

عاشقا، وا جو که معشوق تو کيست؟

ابروهاي او که همان ابروست، چشمهاي او هم که همان چشمهاست، بيني او که همان بيني است، همه چيز او همان است و چيزي از آن کم نشده، پس اين سيري ز چيست؟ در اينجا مولوي تنبه مي‌دهد که تو اگر او را دوست داشتي، اين يک مظهر از آن خواسته اصلي تو بوده است. اگر آن خواسته را در اين مظهر مي‌جُستي، عيبي نداشت، اما اگر همه عشق تو در اين معشوق تمام و متوقف بشود، کار اشتباهي کرده‌اي. تو چيز ديگري مي‌خواستي که در اين جستجو مي‌کردي؛ معني را با صورت اشتباه کرده بودي.

اشتباه بين معني و صورت، هميشه ممکن است که براي انسان اتفاق بيفتد. بايد معني را در صورت جست، تا اينجا عيبي ندارد، معني را مي‌توان در صورت جست اما اگر معني را فدا کردي و در صورت، متوقف شدي کار تو تمام است! پس يعني عاشق در اينجا به دليل عدم آگاهي، معشوق کاذبي را انتخاب کرده است.

 

عشق حقيقي و عشق مجازي

عشق هميشه در انسان کم و بيش وجود دارد، و من نکته اصلي را در اينجا جستجو مي‌کنم که ‌اين راه است؛ يعني انسان معشوقي دارد که آن را در اين صورت [زميني] يافته است؛ اما چون نيک بنگرد، تنها اين صورت نيست، اکنون که به معشوق رسيده، باز هم در آتش است. پس چه مي‌خواهد؟ در اينجا بايد بفهمد که‌اين يک صورتي است از آنچه مي‌خواسته. اشتباه معني با صورت، همين جاست. خواستة او همان معشوق است، ولي وقتي که آن را به دست مي‌آورد، باز هم برايش کم است و مي‌بيند که ‌اين، آن نيست. اگر اين معشوق را مي‌خواست، بايد [با رسيدن به او] تمام مي‌شد، اما بي‌قراري‌اش تمام نمي‌شود. پس او اگر آگاهي داشته باشد (که البته مي‌تواند اين آگاهي را پيدا کند؛ يا خودش به تنهايي و يا از طريق هدايت يک شخص کامل، ارتباط با اولياي خدا و عرفاي بزرگ همين خاصيت را دارد که راهنماي انسانند و راه را به او مي‌آموزند)، متوجه مي‌شود که خواسته‌اش، فراي اين [معشوق ظاهري] است و معنايي است که آن را در اين صورت ديده است. اين صورت فقط نقش يک آينه را دارد. آينه که بد نيست؛ شما آنچه را مي‌خواهيد، در آينه مي‌بينيد. پس در اين صورت، يک معني را مي‌بيند، اما اگر آن معني با اين صورت اشتباه شد، آنگاه توقف است. تنها اشکال اين نيست که عشق او مجازي است و حقيقي نيست، بلکه ‌اين يک سد است. اين بد تر از مجاز است! حداقل مجاز را «قنطره‌الحقيقه» (پل حقيقت) مي‌دانند، ولي اينجا در واقع سد است.

 

عشق حقيقي و عشق مجازي

ديده مجنون زيبايي را به هر دليلي در اين صورت مي‌ديد و آن زيبايي، يک تجلي بود که او در قيافه ليلي مي‌ديد. اين عيبي ندارد، ديگران ممکن است نبينند. ممکن است خيلي چشمها، خيلي زيباييها را نبيند ولي يک چشم آن را مي‌بيند. تا اينجا حرفي نيست؛ اما صحبت بر سر اين است که آيا در اين حد، متوقف بماند يا نه؟

ما هيچ چاره‌اي نداريم جز اينکه به معرفت برگرديم. اگر عاشق اين آگاهي را داشته باشد و بداند چيزي که او مي‌خواهد، در اين صورت خلاصه نمي‌شود، مي‌ديد که آن زيبايي، لايتناهي است و اين صورت، نمايانگر آن زيبايي لايتناهي است. چهره ليلي آنقدر به چشم مجنون زيبا بود که فکر مي‌کرد در کل هستي و کائنات، چيزي زيباتر از ليلي نيست. اما آيا واقعاً همين طور است؟ مجنون بايد مي‌فهميد که آن زيبايي لايتناهي، در زيبايي ليلي متجلي است و زيبايي ليلي تنها يک مظهر از اوست. دوست داشتن او هيچ عيبي نداشت، ولي وقتي که متوقف مي‌ماند و چيزي ماوراي اين صورت نمي‌بيند، اشکال دارد. اگر بتواند مطلق را در اين صورت ببيند، هيچ عيبي نيست و اصلاً مطلق هميشه در مقيد ديده مي‌شود. مگر ما چشم مطلق‌بين داريم؟ ما نه عقل مطلق‌فهم داريم و نه چشم مطلق‌بين. چشم ما هميشه صورت مي‌بيند؛ درک ما هميشه مقيد مي‌فهمد؛ عقل ما هم هميشه مقيد مي‌فهمد. به همين جهت است که حکما مي‌گويند: ما هميشه ماهيات را درک مي‌کنيم. اصلاً درک ما هميشه ماهوي است و به وسيله ادراک ماهوي، ماهيت را درک مي‌کنيم. ولي بايد اين نکته را بدانيم که مطلق از دريچه مقيد، چشمکي به ما مي‌زند. اگر اين آگاهي را داشته باشيم که مقيد، بهانه است و راه عبور من به مطلق مي‌باشد، راه کمال همين است. البته هر چقدر هم که پيش بروم باز هم مقيد است، ولي اين قيود، همواره من را به مطلق مي‌کشاند. اما اگر ناآگاهي پيش آمد و لايتناهي را در متناهي نديد و هرچه بود، همين شد و ماوراي اين، چيزي را نديد، توقف، قصور و خسران را در پي خواهد داشت.

 

ديد ملک عشق نداشت!

جلوه‌اي کرد رُخش، ديد ملک عشق نداشت

عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

حافظ با صراحت مي‌گويد که ملک، عشق نداشت. آيا ما مي‌توانيم قائل بشويم که فرشتگان، عشق را نمي‌دانند و ندارند؟ آيا جبرئيل عشق ندارد؟ آيا ساير فرشتگان ملأ اعلي و ملائکه مهيمين (فرشتگاني که در هَيَمان عظمت حق تعالي تا ابد مستغرق‌اند) عشق ندارند؟ جناب خواجه با کلمه «آتش» اين مسئله را حل مي‌کند؛ اما اين مسئله را بيش از همه، عطار توانسته حل بکند. عطار مي‌فرمايد: ملائکه عشق دارند و ما واقعاً نمي‌توانيم بگوييم که فرشته که عقل محض و مجرد محض است و هيچ شهوت و تقاضاي مادي در او نيست، عشق ندارد؛ اما نکته ظريفي وجود دارد که حافظ با يک کلمه به آن اشاره کرد: فرشته عشق دارد، اما عشق دردمندانه ندارد!

عشق دو نوع است: يکي عشق معمولي است و يکي هم عشقي که در آن دردمندي و فراق وجود دارد. عاشق هميشه نوعي دردمندي عاشقانه دارد؛ دردي که از عشق خيزد و نه غصه نان و فکر آب. اين دردها، روزمره است و همه موجودات آن را دارند. بنابراين فرشته اگر عشق هم داشته باشد، دردمند نيست؛ اما انسان، عاشقي دردمند است. من فکر مي‌کنم که خواجه با به کار بردن کلمه آتش، به ‌اين نکته اشاره مي‌کند: «عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد». عشقي که به سراغ آدم مي‌آيد، آتش است، مي‌سوزاند و دردمندي دارد.

 

دفتر عقل و آيت عشق

اساس عالم بر عقل و عشق است و عقل و عشق، مسئله‌اي بنيادي است. براي اينکه انسان از هر دو ويژگي برخوردار است. انسانْ عاقل است، همچنين عاشق است؛ عشق هم از ويژگيهاي انسان است. بحث اين است که آيا انسان، در آن واحد، هم مي‌تواند عاقل باشد و در همان حال عاشق باشد؟ يا اگر عاشق شد، بايد با عقل خداحافظي کند و آن را به سويي کنار بگذارد؟ بنده چنين عقيده‌اي ندارم. انسان در عين عقلانيت، مي‌‌تواند عاشق باشد و در عين شيدايي نيز مي‌‌تواند عين عقلانيت را داشته باشد. من بين عقل و عشق، تضادي نمي‌‌بينم. عشق، کشش به سوي معشوق است. عشق بدون معشوق نداريم، عقل بدون معقول هم نداريم. عاشق، معشوقي دارد و عاقل، معقولي. بعضي ممکن است بگويند ما معشوق معيني نداريم، عاشق عشقيم! خود عشق هم مي‌تواند معشوق باشد. شاعري گفته است: «عاشق عشقم و ديوانة ديوانگي‌ام».

اگر عاشق، معشوقي دارد، در جهت معشوق حرکت مي‌کند؛ يعني عشق او را به سوي معشوق مي‌کشد كه جاذبه بي حسابي دارد وخيلي نيرومند است و چيزي در مقابل عشق نمي‌تواند مقاومت کند. اما سخن اين است که وقتي عاشقي به معشوق توجه دارد و به سمت او مي‌رود، آيا به معشوقش يا عشقش آگاهي دارد؟ اگر آگاهي ندارد و معشوق خود را نمي‌شناسد و حتي قدرش را هم نمي‌شناسد و عشقش جهت ندارد و يک کشش کور است، در اين صورت من آن را عشق نمي‌نامم! تنها يک کشش و يک جاذبه است؛ مغناطيس هم يک جاذبه است. کششهاي زيادي در عالم هست، ولي عشق نيست. عشق جاذبه و کششي است که در آن، آگاهي و درايت و خرد هست و اينها از ويژگيهاي عقل است؛ يعني انسان عاقل، عاشق مي‌شود.

 

تعارض عقل و عشق

تعارضي که احياناً بين عقل و عشق ديده مي‌شود، در کتب سابقه ديرينه‌اي دارد و مرتب گفته مي‌شود: عقل آمد و عشق رفت و عشق آمد و عقل رفت و امثال اين حرفها. شايد مشکل اشخاص با عقل، بيشتر از مشکل عشق با عقل باشد. فکر مي‌کنند که عشق يک حالت احساسي دارد و کششي است که مي‌آيد و اسمش را عشق مي‌گذارند. مشکل، بيشتر در تعريفي است که از عقل به دست مي‌دهند. عقل در يک مرحله محاسبه‌گر است و اصلاً کسي که عقل دارد، حساب مي‌کند، و الا کسي که عقل نداشته باشد که حساب نمي‌کند. آن که فقط اهل دنياست يعني در مرحله حس است و انساني که در حد حس باقي مانده و جز محسوسات برايش اعتباري ندارد، ديني هم که قبول مي‌کند، در حد حس خواهد بود. بنابراين عقلش هم عقل محاسبه‌گر و در حد حس خواهد بود. چون عقل او دنيوي است، صرفاً منافع دنيوي را در نظر مي‌گيرد. عقل هر کس در همان مرتبه‌اي است که خود شخص هست و مراتب اشخاص هم متفاوت است.

عقل محاسبه گري که فقط محاسبات دنيوي مي‌داند، نه‌ اينکه عقل نباشد؛ آن هم عقل است ولي عقلي در مرتبه دنياست. حکماي ما به ‌اين عقل، «عقل جزئي» گفته‌اند . اتفاقاً کلمه «راسيوناليزم» (rationalism) که به معناي کسي است که عقلاني کار مي‌کند، از ريشة «ratio» به معناي «تقطيع» گرفته شده است. عقل تکه‌تکه مي‌کند، يعني محاسبه مي‌کند که ‌اينجا اين منفعت را دارد، اين قدم را برداري آن منفعت را دارد و در حد جزئيات، محاسبه مي‌کند؛ اما عقل به همان اندازه که در اين مرحله مي‌تواند اندازه‌گيري و تقطيع و تفريق بکند، جمع هم مي‌کند. عقلْ هم اهل جمع است، هم اهل تفريق است و در جايي هم فوق جمع و تفريق مي‌رود. عقل بيش از اينکه اهل کثرت باشد، اهل وحدت است و بيش از آنکه کثرت‌گرا باشد، وحدت‌گراست. مناسبت کثرت، با عالم خيال بيشتر است.

مرحوم حاج ملا هادي سبزواري در منظومه مي‌گويد: «وحدت نزد عقل، اَعرف است (يعني عقل وحدت را بهتر درک مي‌کند) و کثرت در نزد خيال، اعلم است.» کار خيال و تخيل، کثرت‌گرايي است، صوَر است، جداييهاست؛ اما عقل، بيشتر به سمت وحدت مي‌رود تا به وحدت حقة حقيقيه که وحدت کل و فراگير است، مي‌رسد. کسي که عقلش بالاتر رود و تعالي پيدا کند، ضمن اينکه دنيا را محاسبه مي‌کند، هرگز از ملکوت و باطن هستي و آخرت غافل نيست؛ يعني وقتي که کل اينها را يکجا محاسبه مي‌کند، تنها به نفع دنيا کار نمي‌کند. دين امري عقلاني است؛ اما کساني که ديني را مي‌پذيرند، در يک مرتبه و درجه نيستند. دين هر کسي به ‌اندازة درجه عقل اوست. هرچه تعالي عقل بيشتر باشد، دينش هم متعالي‌تر و عميق‌تر است. اما هرچه انساني سطحي‌تر باشد، دينش هم به ‌اندازه عقلش سطحي است. دين هر کس به ‌اندازه عقل اوست.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: