1392/12/20 ۰۹:۰۹
عاشق جز به لقاي محبوب و معشوق خرسند نيست و رسيدن به وصال دوست مقصد اعلاي اوست و هيچ غايتي برتر از رضا و تسليم در برابر مطلوب و محبوب نيست. عاشق هر چه عشق خود را پنهان كند، راز نهان او برملا ميشود و ماجراي عشق او شهرة آفاق ميشود. عالم وجود سراسر پر از ولوله و غلغله عشق است و هيچ سري نيست كه در آن سوداي عشق محبوب ازلي نباشد.
منزل عشق از جهانى ديگر است
مرد عاشق را نشانى ديگر است
بر سر بازار سربازان عشق
زير هر دارى جوانى ديگر است
عقل مىگويد كه اين رمز از كجاست
كاين جماعت را نشانى ديگر است
*
هر آدمى كه كشته شمشير عشق شد
گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاى اوست
از دست دوست هرچه ستانى شكر بود
سعدى رضاى خود مطلب چون رضاى اوست
لقاي دوست
مقصود عاشقان دو عالم لقاى توست
مطلوب طالبان به حقيقت رضاى توست...
بودم بر آن كه عشق تو پنهان كنم وليك
شهرى تمام غلغله و ماجراى توست...
هر جا سرىست خستة شمشير عشق تو
هر جا دلىست بستة مهر و هواى توست
مشنواى دوست كه غير از تو مرا يارى هست
يا شب و روز به جز فكر توام كارى هست
به كمند سر زلفت نه من افتادم و بس
كه به هر حلقه موييت گرفتارى هست
سرچشمه و اصل همة عشقها آن عشق ازلي است كه زمان و مكان نميشناسد و مبدأ هستي عالم و آدم است. آن عشق مطلق كردگار و علت كشش و جذب و انجذاب در سلسله مراتب هستي است و اگر آن عشق مطلق نبود، عشقهاي مقيّد معني نداشت. محبت او نسبت به محبت ما، سبق ذاتي دارد و علت وجود آن است.
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستى
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستى
تو نه مثل آفتابى كه حضور و غيب افتد
دگران روند و آيند و تو هم چنان كه هستى
از بسياري از اشعار سعدي چنان استفاده ميشود كه او مقامات سلوك را يكي پس از ديگري طي كرده و پس از رسيدن به مرتبه غنا، از آن نيز درگذشته و به مقام بقا كه كمال آن در اولياء محمدي(ص) است، واصل شده است. يكي از نشانههاي اين مقام آن است كه حق را مرآت خلق و خلق را آيينه حق ميبيند. به حق ميبيند، به حق ميشنود و به حق ميگويد.
به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
به غنيمت شمر اى دوست دم عيسى صبح
تا دل مرده مگر زنده كنى كاين دم از اوست
نه فلك راست مسلّم نه ملك را حاصل
آنچه در سرّ سويداى بنىآدم از اوست
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقىست
به ارادت ببرم درد كه درمان هم از اوست
زخم خونينم اگر بهْ نشود بهْ باشد
خنُك آن زخم كه هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد؟
ساقيا، باده بده شادى آن كاين غم از اوست
پادشاهى و گدايى بر ما يكسان است
كه براين در همه را پشت عبادت خم از اوست
سعديا، گر بكَند سيل فنا خانة عمر
دل قوى دار كه بنياد بقا محكم از اوست
غوغاى عارفان و تمنّاى عاشقان
حرص بهشت نيست كه شوق لقاى توست
گر بنده مىنوازى و گر بنده مىكُشى
زجر و نواخت هر چه كنى، راى راى توست
يك نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان مىدهند تا بخريم
گر تو گويى خلاف عقل است اين
عاقلان ديگرند و ما دگريم
از ديدگاه شيخ سعدي آنچه انسان را از همة موجودات، حتي از فرشتگان ممتاز ميكند، همان سرّ عشق است. فيلسوفان انسان را حيوان ناطق ناميدهاند، امّا هر موجودي در حد وجودي خود داراي قوّه نطق است و به فرمودة قرآن: «سبحان الذي انطق كل شي»، پاك آن خداوندي است كه همه چيز را به نطق آورده است. پس نطق به تنهايي نميتواند فصل ضمير انسان از ديگر موجودات باشد. آنچه انسان را از همة موجودات متمايز ميكند و فصل اخير او به شمار ميرود، همان اتصاف او به حقيقت عشق است.
گر آدمىصفتى، سعديا، به عشق بمير
كه مذهب حيَوان است همچنين مردن
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى؟
تو خود چه آدميى كز عشق بىخبرى؟
اُشتر به شعر عرب، در حالت است و طرب
گر ذوق نيست تو را، كژطبع جانورى
سخن بيرون مگوى از عشق، سعدى
سخن عشق است و ديگر، قال و قيل است
هر كه عاشق نبـود، مرد نشد نقره فايق نگشت تا نگداخت
هيچ مصلح به كوى عشق نرفت كه نه دنيا و آخرت در باخت
من اختيار خود را تسليم عشق كردم
همچون زمام اُشتر بر دست ساربانان
هر كه معشوقى ندارد عمر ضايع مىگذارد
همچنان ناپخته باشد هر كه بر آتش نجوشد
چه وجود نقش ديوار و چه آدمى كه با او
سخنى ز عشق گويند و در او اثر نباشد
عشق و زيبايي
عشق و جمال توأمانند و وجود يكي بدون ديگري ميّسر نيست. عاشق نه تنها جمال معشوق را نظاره ميكند، بلكه در آن محو ميشود و مشاهدة آن جمال نامتناهي، او را مست و از خود بيخود ميكند.
كمال حُسن وجودت ز هر كه پرسيدم
جواب داد كه در غايت كمال است اين
هر گلى نو كه در جهان آمد ما به عشقش هزار دستانيم
تنگچشمان نظر به ميوه كنند مـا تماشاكنـان بستـانيـم
عيش در عالم نبودى گر نبودى روى زيبا
گر نه گل بودى، نخواندى بلبلى بر شاخسارى
شراب خورده معنى چو در سماع آيد
چه جاى جامه كه بر خويشتن بدرّد پوست
عاشقان كشتـگان معشوقند هر كه زندهست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست تا كه را چشم اين نظر باشد
كس ندانم كه دل بدو ندهد مگر آن كس كه بىبصر باشد
سعدي و عشق
عشق با وجود سعدي آنچنان عجين شده كه در برخي از اشعار، خود را همسنگ عشق ميداند و در روز قيامت با عشق محبوب سر از لحد برميآورد:
در قيامت چو سر از خاك لحد بردارم
گرد سوداى تو بر دامن جانم باشد...
جان برافشانم اگر سعدى خويشم خوانى
سر اين دارم اگر طالع آنم باشد
سعدى ار عشق نبازد چه كند ملك وجود؟
حيف باشد كه همه عمر به باطل برود
پارسايان ملامتم مكنيد
كه من از عشق توبه نتوانم
هر كه بينى به جسم و جان زندهست
من به اميد وصل جانانم
به چه كار آيد اين بقيت جان
كه به معشوق برنيفشانم؟
عاقلان از بلا بپرهيزنـد مذهب عاشقان دگر باشد
پاي رفتن نماند سعدي را مرغ عاشق بريده پر باشد
عشق سعدى نه حديثىست كه پنهان ماند
داستانىست كه بر هر سر بازارى هست
سعدى نظر از رويت، كوته نكند هرگز
ور روى بگردانى، در دامنت آويزد
همين كه پاى نهادى بر آستان? عشق
به هوش باش كه دست از جهان فروشويى...
ز خاك سعدى بيچاره بوى عشق آيد
هزار سال پس از مرگش ار بينبويى
هر كه نشنيدهست وقتى بوى عشق
گو به شيراز آى و خاك من ببوى
سعدى ز خود برون شو، گر مرد راه عشقى
كآن كس رسيد در وى، كز خود قدم برون زد
باد صبح و خاك شيراز آتشىست
هركه را در وى گرفت آرام نيست
بلاى عشق خدايا ز جان ما برگير
كه جان من دل از اين كار بر نمىگيرد
چو در ميدان عشق افتادى اى دل
ببايد بودنت سرگشته چون گوى
دلا گر عاشقى مىسوز و مىساز
تنا گر طالبى مىپرس و مىپوى
مرا و عشق تو گيتى به يك شكم زادهست
دو روح در بدنى چون دو مغز در يك پوست
عمرسعدى گر سر آيد درحديث عشق شايد
كاونخواهدماند بىشك و اين بماند يادگارى
كهن شود همهكس را به روزگار ارادت
مگر مرا كه همان عشق اول است و زيادت
اى مهر تو در دلها، وى مُهر تو بر لبها
وى شور تو در سرها، وى سر تو در جانها
تا عهد تو در بستم عهد همه بشكستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
كوتهنظرى باشد رفتن به گلستانها
حديث بيپايان
حديث عشق پاياني ندارد. هر چه انسان ماجراي عشق را شرح دهد. حتي يكي از هزاران وصف آن را باز نگفته است، مهري كه از ازل در دل آدمي نشسته است، تا ابد باقي است و با گذشت روزگار از دل نميرود. همين اندك از شرح حكايت عشق كفايت ميكند و باقي اسرار و رموز عشق را جز به غمگساران عشق نتوان گفت.
چندين كه برشمردم، از ماجراى عشقت
اندوه دل نگفتم، الا يك از هزاران
سعدى به روزگاران، مهرى نشسته در دل
بيرون نمىتوان كرد، الا به روزگاران
چندت كنم حكايت، شرح اين قدر كفايت
باقى نمىتوان گفت، الا به غمگساران
به پايان آمدايندفتر حكايت هم چنان باقى
بهصددفترنشايد گفتحسب الحال مشتاقى...
نشانعاشقآنباشد كه شب با روز پيوندد
توراگرخواب مىگيرد نه صاحب درد عشاقى
گفتم نهايتى بود اين درد عشق را
هر بامداد مىكند از نو بدايتى
معروف شد حكايتم اندر جهان و نيست
با تو مجال آنكه بگويم حكايتى
عمرم به آخر آمد، عشقم هنوز باقى
وز مى چنان نه مستم، كز عشق روى ساقى
خاكى از مردم بماند در جهان وز وجود عاشقان خاكسترى
منابع:
1. حافظ، شمسالدين محمد (1369). ديوان خواجه شمسالدين محمد حافظ شيرازي، به اهتمام محمد قزويني و قاسم غني، تهران: زوار.
2. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس؛ مركز سعديشناسي.
3. مولوي، جلالالدين محمد بن محمد (1382). مثنوي معنوي، تصحيح رينولد ا. نيكلسون، تهران: هرمس.
*سعدي شناسي، دفتر 16
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید