مذهب عشق الهي در غزليات سعدي / دكتر غلامرضا اعواني - بخش دوم

1392/12/14 ۱۱:۰۹

مذهب عشق الهي در غزليات سعدي / دكتر غلامرضا اعواني - بخش دوم

عشق اساس وجود است؛ اگر عشق نبود، «گر عشق نبودي و غم عشق نبودي»، اصلاً وجود و هستي نبود: «كنتُ كنزاً مخفياً فاحببتُ ان اُعرَف؛ فخلقتُ الخلق لكي اُعرف» اين اساس هستي است. «و هل الدّين الا الحب؟» اگر عشق نباشد، دين نيست. ديندار واقعي كسي است كه محّب و محبوب است. حضرت رسول(ص) حبيب‌الله است؛ «حبيب» خيلي بالاتر از «محّب» است. اسوة حبّ الهي است و دين هم جز محبت نيست. «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني يحببكم الله». كلمه حبّ در قرآن زياد آمده است؛ چنان كه در قرآن به اين آيه اشاره شده است: «قل ان كنتم تحبونَ الله...» يعني از پيامبر تبعيت كنيد تا محبوب حق قرار گيريد.

 

 

عشق اساس وجود است؛ اگر عشق نبود، «گر عشق نبودي و غم عشق نبودي»، اصلاً وجود و هستي نبود: «كنتُ كنزاً مخفياً فاحببتُ ان اُعرَف؛ فخلقتُ الخلق لكي اُعرف» اين اساس هستي است. «و هل الدّين الا الحب؟» اگر عشق نباشد، دين نيست. ديندار واقعي كسي است كه محّب و محبوب است. حضرت رسول(ص) حبيب‌الله است؛ «حبيب» خيلي بالاتر از «محّب» است. اسوة حبّ الهي است و دين هم جز محبت نيست. «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني يحببكم الله». كلمه حبّ در قرآن زياد آمده است؛ چنان كه در قرآن به اين آيه اشاره شده است: «قل ان كنتم تحبونَ الله...» يعني از پيامبر تبعيت كنيد تا محبوب حق قرار گيريد.

مپندار سعدي، كه راه صفا توان رفت جز بر پي مصطفي

(بوستان)

سعدي، اگر عاشقي كني و جواني

عشق محمد بس است و آل محمد

فرق عرفان اسلامي با عرفانهاي ديگر

به هر تقدير با اين بيان، عرفان اسلامي با عرفانهاي ديگر فرقي دارد. عارف كسي است كه به مقام فنا رسيده باشد. هر كس بخواهد به مقام وحدت محض برسد و از كثرت بگذرد، احتياج به سير و سلوك دارد. اين سير و سلوك استدلالي و تصوري و ذهني نيست. در كتاب چيزي مي‌خوانيم و تصوري در ذهن حاصل مي‌شود. البته خوب است، اما سلوك براي تحقق و رسيدن به مقام حق‌اليقين است. تا انسان سلوك نكند، ممكن است به علم‌اليقين برسد، ولي خيلي آفتها بر سر راه است كه ممكن است او را به مقصد نرساند، ولي بالاخره در نهايت هم اگر راه درست برود، به علم‌اليقين منتهي مي‌شود. آن وقت به عين‌اليقين و حق‌اليقين نرسيده است. عارف كسي است كه به حق‌اليقين رسيده. اين است كه عرفا علم خودشان را علم تحققي و خودشان را محقق مي‌گويند.

مشتريِ علم تحقيقي حق است دائماً بازار او با رونق است

(مولوي)

از «محقق» تا «مقلد» فرقهاست

كاين چو داوود است و آن ديگر صَداست

كسي كه به مرتبه علم تحققي و به مرتبه حق‌اليقين نرسيده باشد، يا به تعبير مولانا محقق نباشد (اصطلاحي كه ابن عربي هم در مورد عرفا هميشه محقق مي‌گويد)، مقلد است. شنيده، ولي نرسيده است. شنيدن كي بود مانند ديدن و رسيدن؟

بعضي از عرفاي اسلامي اعتقاد دارند و به نظر من درست است، عرفاي اديان ديگر بيشتر به مرحلة فنا مي‌رسند؛ اما به مرتبه بقا نمي‌رسند. مرتبه بقا مخصوص امت محمدي(ص) است؛ يعني رفتن از مقام كثرت به وحدت. فاني شدن در آن و رجوع به كثرت. مثل حضرت رسول(ص) كه در ميان خلق بود. «اَنا بشر مثلكم» اشاره مي‌كند به مخلوق بودن او نه اينكه بشري مثل ما بود. همه مي‌گويند «بشري مثل ما بود» و اشاره مي‌كنند به جنبه بشري و ناسوتي او، اما به آن «يُوحي» توجه نمي‌كنند، نمي‌دانند كه صاحب مقام «يوحي» تمام اين مراحل را طي كرده و رسيده و رفته و به مقام جمع الجمع رسيده است. «مقام جان فزايش جمعِ جمع است». از مقام جمع كه مقام وحدت باشد، گذشته و به مقام جمع الجمع رسيده است.

عارفان نيز همين طورند. از آن به مقام «او ادني» تعبير مي‌كنند. در سوره النجم مي‌خوانيم «والنجم اذا هوي. ما ضَلَّ صاحبكم و ما غوي. و ما ينطق عن الهوي. انْ هو الّا وحي يوحي». همين‌طور تا آخر كه مي‌فرمايد: «ثم دَنا فتدّلي و كان قاب قوسينِ او ادني» [: سوگند به ستاره هنگامي كه فرود مى‏آيد. يار شما نه گمراه شده و نه در نادانى مانده. و از سر هوس سخن نمى‏گويد. اين سخن جز وحيى كه وحى مى‏شود، نيست. آن را [فرشتة] نيرومند به او آموخت؛ نيرومندى كه [مسلط] درايستاد. در حالى كه او در افق برين بود. سپس نزديك آمد و نزديكتر شد. تا [فاصله‏اش با پيامبر] به اندازة [طول] دو كمان يا نزديكتر شد.]

پيامبر اعظم(ص) صاحب مقام «او ادني» است. مردم مي‌بينند كه ظاهرِ او مثل بشر است و آنها را به شك مي‌اندازد. كفار هم حضرت رسول را مي‌ديدند كه به صورت بشر مي‌رفت و مي‌آمد و غذا مي‌خورد. مي‌گفتند «ما لهذا الرسول يأكل و يمشي في الاسواق [: اين چه پيامبري است كه مي‌خورد و در بازارها راه مي‌رود؟]» آنها ظاهرش را مي‌ديدند. سعدي هم مثل كسي كه مي‌رفته و مي‌آمده، سفر مي‌كرده، پند مي‌داده. اينها گمان مي‌كنند كه يك بشر معمولي است؛ اما سعدي واقعاً يك عارف الهي است. عارفي كه برگشته به بشريت. براي راهنمايي، ارشاد براي اينكه به ما درس معرفت، آدميت، حقيقت و اخلاق بدهد.

 

سعدي عارف

من يك چهارم غزليات سعدي را با دقت نسبي خوانده‌ام و اين اشعار را استخراج كردم. ببينيد عشق او الهي است، مجازي نيست. عاشق خداست و عشق خدا از سراسر وجودش موج مي‌زند.

چون مىِ روشن در آبگين صافى

خوى جميل از جمال روى تو پيدا

يعني عالم مثل آينه است كه در آن روي جميل حضرت حق پيداست:

مرد تماشاى باغ حسن تو سعدى‌ست

دست، فرومايگان برند به يغما

خود تماشا و نظر خيلي معنا دارد. اهل نظر و تماشا، نه ديدن با چشم ظاهر. شما در تمثيل فيثاغورس مي‌خوانيد كه همه به ديدن بازيهاي المپيك مي‌روند. بيشتر مردم براي خريد و فروش و بعضي براي كسب مقام مي‌روند؛ ولي عده بسيار كمي براي تماشا مي‌روند. انسانهاي كامل اهل نظر و تماشاگر صحنة وجودندو سعدي به معناي واقعي اهل نظر است؛ چنان كه خود مي‌گويد:

ليكن آن نقش كه در روى تو من مى‏بينم

همه را ديده نباشد كه ببينند آن را

من به عنوان عارف چيزي را مي‌بينم كه ديگران نمي‌بينند؛ پس يك ديدة ديگري بايد باشد، نه اين ديدة ظاهري. ديدن و رؤيت غير از نظر است. در قرآن هم بين «نظر» و «رؤيت» خيلي فرق هست. نظر در اين دنيا و آن دنيا هست، رؤيت در اين دنياست. وقتي موسي(ع) خواست كه خدا را ببيند، جواب آمد: «لن تراني»؛ اما درباره قيامت آمده است: «وجوه يؤمئذ ناضره. الي ربها ناظره». (قيامه، 23ـ22)

جز ياد دوست هر چه كنى، عمر ضايع است

جز سرّ عشق هر چه بگويى، بطالت است...

ما را دگر معامله با هيچ‏كس نماند

بيعى كه بى‏حضور تو كردم، اقالت است...

سعدى بشوى لوح دل از نقش غير او

علمى كه ره به حق ننمايد، جهالت است

«علمى كه ره به حق ننمايد، جهالت است». اين علم الهي است و اين حرف فلسفه و حكمت است. علمي كه راه به حق نداشته باشد، بريده باشد بِهْ.

به دوستى كه اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم كه حلوا را

اين عين رضا و تسليم در برابر حق است. به دوستي خودش قسم مي‌خورد.

كسى ملامت وامق كند به نادانى

حبيب من، كه نديده‌ست روى عذرا را

*

گر مخّير بكنندم به قيامت كه چه خواهى

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم مى‏رود از عهد تو سر باز نپيچم

تا بگويند پس از من كه به سر برد وفا را

چشم كوته‏نظران بر ورق صورت خوبان

خط همى بيند و عارف قلم صنع خدا را

كسي كه عشق نداشته باشد، به نظر سعدي آدم نيست. عشق براي او عين آدميت و انسانيت است:

عشق آدميت است گر اين ذوق در تو نيست

هم‌شركتى به خوردن و خفتن دواب را

آتش بيار و خرمن آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست و ز منظور بى‏نصيب

من مست از او چنانكه نخواهم شراب را

*

هر كه عاشق نبود، مرد نشد

نقره فايق نگشت تا نگداخت

هيچ مصلح به كوى عشق نرفت

كه نه دنيا و آخرت درباخت

آن‌چنانش به ذكر مشغولم

كه ندانم به خويشتن پرداخت

همچنان شكر عشق مى‏گويم

كه گرَم دل بسوخت، جان بنواخت

يعني سخن عشق الهي از دنيا و آخرت بهتر است.

در ازل بود كه پيمان محبت بستند

نشكند مرد اگرش سر برود پيمان را

منظور پيمان محبت است و عشق الهي.

ديده را فايده آن است كه دلبر بيند

ور نبيند چه بود فايده بينايى را؟

بر حديث من و حسن تو، نيفزايد كس

حد همين است سخندانى و زيبايى را

انسان بايد در عشق استقامت داشته باشد.

حديث عشق نداند كسي كه در همه عمر

به سر نكوفته باشد درِ سرايي را

 

عشق و هواي نفس

برخي عشق را با هوا و هوس و شهوت نفساني تشبيه مي‌كنند و عشق مورد نظر عرفا و حكما خاصه سعدي را همان از نوع زميني و شهواني مي‌دانند. نسبت دادن چنين عشقي عاميانه به سعدي افتراي محض است. به همين جهت هم بنده عنوان سخنراني خود را «مذهب عشق الهي در غزليات سعدي» نام نهاده‌ام، بدين جهت كه انتساب عشق مجازي و غيرحقيقي با بسياري از اشعار او منافات دارد. او هميشه از «حقيقت عشق» سخن مي‌گويد:

چه خبر دارد از حقيقت عشق پايبند هـواى نفسـانـى؟

خودپرستان نظر به شخص كنند پاك‌بينـان بـه صنـع ربّـانى

اگر لذّت، ترك لذت بدانى

دگر شهوت نفس لذّت نخوانى

هزاران در از خلق بر خود ببندى

گرت باز باشد درى آسمانى

سفرهاى عِلوى كند مرغ جانت

گر از چنبر آز بازش پرانى

ز صورت‌پرستيدنت مى‏هراسم

كه تا زنده‏اى، ره به معنى ندانى

سعدي سخن از «حقيقت عشق» مي‌گويد. عشق آتشي است كه وجود مجازي انسان را در خود مي‌سوزاند و بنابراين كسي كه طاقت سوختن در آتش عشق را ندارد، نبايد پرواي نزديك شدن به آن را داشته باشد.

هركسى را نتوان گفت كه صاحبنظر است

عشقبازى دگر و نفس‏پرستى دگر است

*

اى مرغ سحر، عشق ز پروانه بياموز

كان سوخته را جان شد و آواز نيامد

اين مدعيان در طلبش بى‏خبرانند

كان را كه خبر شد، خبرى باز نيامد

حقيقت عشق چون خورشيدي است عالمتاب كه پرتو آن پيوسته در تابيدن است و هوا و هوس چون گردي است برخاسته كه جلوي نور آفتاب را مي‌گيرد و مانع از ديدن آن مي‌شود.

حقيقت سرايى‌ست آراسته

هوا و هوس گرد برخاسته

نبينى كه جايى كه برخاست گرد

نبيند نظر گرچه بيناست مرد

*

سعديا، عشق نياميزد و شهوت با هم

پيش تسبيح ملايك نرود ديو رجيم

 

عقل و عشق

تقابل عقل و عشق يكي از مباحث مهم ميان عرفا و حكماست. عقل مصلحت انديش است و حسابگر، اما عشق مصلحت‌انديشي و سوداگري نمي‌شناسد و چنان محبت دلدار عاشق را به خود مشغول داشته است كه پند هوشمندان و اندرز حكيمان در او اثر نمي‌كند. جان عاشق چنان از شراب ازلي عشق سرمست شده كه خمار مي عشق او را رها نمي‌كند و عاقبت سر از بي‌خودي و شيدايي برمي‌آورد و:

هشيار كسى بايد كز عشق بپرهيزد

وين طبع كه من دارم، با عقل نياميزد

*

مرا هوشى نماند از عشق و گوشى

كه پند هوشمندان كار بندم

مجال صبر تنگ آمد به يكبار

حديث عشق بر صحرا فكندم

*

عشقبازى نه طريق حكما بود، ولى

چشم بيمار تو دل مى‏برد از دست حكيم

*

شرابى در ازل در داد ما را

هنوز از تاب آن مى در خماريم

چو عقل اندر نمى‏گنجيد سعدى

بيا تا سر به شيدايى برآريم

*

يارا، قدحى پر كن از آن داروى مستى

تا از سر صوفى برود علّت هستى

عاقل متفكر بود و مصلحت‌انديش

در مذهب عشق آى و از اين جمله برستى

عقل و عشق دو سلطانند كه در يك مملكت نمي‌گنجند و حكمراني آن دو در يك قلمرو موجب آشوب و فتنه مي‌شود؛ اما اگر سلطان عشق دست تطاول به مملكت عقل دراز كرد، عقل به شحنه‌اي مانَد، بي‌لياقت و بي‌كفايت، عقل در مملكت عشق حكم و فرماني ندارد و چون حاكمي معزول است.

فرمان عشق و عقل به يك جاى نشنوند

غوغا بود دو پادشه اندر ولايتى...

ز آنگه كه عشق دست تطاول دراز كرد

معلوم شد كه عقل ندارد كفايتى...

سعدى نهفته چند بمانَد حديث عشق؟

اين ريش اندرون بكند هم سرايتى

*

ماجراى عقل پرسيدم ز عشق

گفت: معزول است و فرمانيش نيست

درد عشق از تندرستى خوشتر است

گرچه بيش از صبر درمانيش نيست

*

مَثَلِ زيركان و چنبر عشـق طفل نادان و مار رنگين است

دردمنـد فـراق سـر ننـهد مگر آن شب كه گور بالين است

عقل بيچاره‌ست در زندان عشق

چون مسلمانى به دست كافرى

*

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگر است

اى خردمند كه عيب من مدهوش كنى

اما درد عشق دردي است كه درمان ندارد. هيچ طبيبي نمي‌تواند آن را علاج كند. دردمند عشق مانند غريبي است كه در اين جهان گرفتار آمده است و چون ديوانه‌اي است كه ناصحان اديب پيوسته به پند دادن او مشغولند و پند و اندرز آنان در او اثر نكند؛ اما هر كس كه شراب عشق نخورده و دُرد درد را نچشيده، از حيات اين جهان بهره و نصيبي نبرده است.

دردى است درد عشق كه هيچش طبيب نيست

گر دردمند عشق بنالد، غريب نيست

دانند عاقلان كه مجانين عشق را

پرواى قول ناصح و پند اديب نيست

هر كو شراب عشق نخورده‌ست و دُرد دَرد

آن است كز حيات جهانش نصيب نيست

درد عشق، راه رسيدن به محبوب است، قلمرو درويشي و فقر و فناست. انسان را از وجود مجازي و عاريتي تهي مي‌كند و از كام خودخواهي و خودپرستي مي‌رهاند و از زندان تعينات و تقيداتي كه وجود حقيقي و الهي او را احاطه كرده است، آزاد مي‌كند و او را چست و سبكبار و سبكبال مي‌كند تا جان او بتواند در آن ساحت نامتناهي طيران كند.

درد عشق از تندرستى خوشتر است

مُلك درويشى ز هستى خوشتر است...

خودپرستى خيزد از دنيا و جاه

نيستى و حق‏پرستى خوشتر است

چون گرانباران به سختى مى‏روند

هم سبكبارى و چستى خوشتر است

 

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: