در سینه ‌های مردم دانا مزار ماست / در یادبود استاد ایرج افشار به قلم محمد جواد جدی

1392/12/12 ۱۱:۰۴

در سینه ‌های مردم دانا مزار ماست / در یادبود استاد ایرج افشار به قلم محمد جواد جدی

سخن گفتن دربارۀ استاد بزرگی چون استاد ایرج افشار، کاری است بسیار دشوار. هم از آن جهت که ابعاد شخصیتی این دانشمند پرکار آنقدر گسترده است که نمی‌توان بر برخی از این ویژگی‌ها تأکید و دیگری را ناگفته گذاشت، که این واقعیتی است قابل تأمل و درست: «گنجایش بحر در سبو ممکن نیست».

 

«از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

سخن گفتن دربارۀ استاد بزرگی چون استاد ایرج افشار، کاری است بسیار دشوار. هم از آن جهت که ابعاد شخصیتی این دانشمند پرکار آنقدر گسترده است که نمی‌توان بر برخی از این ویژگی‌ها تأکید و دیگری را ناگفته گذاشت، که این واقعیتی است قابل تأمل و درست: «گنجایش بحر در سبو ممکن نیست».

از تألیفات و تصحیحات ماندگار و بسیار او باید سخن گفت یا از خدمات عاشقانۀ او در مدیریت‌ های بی‌نظیرش، از تکاپوی همیشگی‌اش برای اعتلای فرهنگ ایران عزیز، یا از برگزاری کنگره‌های پیاپی تحقیقاتیش؛ از مشاوره ‌ها و کمک‌هایش به اهالی فرهنگ و تأثیرگذاری‌های عمیق و فراوانش، یا از خستگی‌ناپذیری و ساده‌زیستی‌اش، از ایرانگردی‌ها و جهانگردی‌هایش و ...

اما از جهتی دیگر سخن گفتن دربارۀ او دشوارتر است و آن این‌که پس از گذشت زمانی نسبتاَ طولانی هنوز که هنوز است تصور از دست‌دادن این دانشمند کم‌نظیر آن‌قدر سنگین است که لحظات نوشتن درباره‌اش را به سخت‌ترین لحظات عمر انسان مبدل می‌کند، مگر می‌شود باورکرد که ایرج افشار، دیگر در میان ما نباشد و چراغ فروزان آن خانۀ گشوده بر روی اندیشمندان و دوستان استاد خاموش شده باشد، و بر گِردش یاران همدل جمع نشوند. براستی چگونه می‌توان از شرح هجران و خون جگر سخن گفت و درخواست دوستان میراث مکتوب را در چنین حالی اجابت نکرد؟ به قول استاد شفیعی کدکنی:

در غربت ما بین و مپرس از غم ما

کز رفتن یک تن چه قدر تنهاییم

گویی همین دیروز بود که با وجود اقامتم در هند به دلیل بروز مشکلاتی موفق به شرکت در کنفرانس: ترقیمی، مُهرین و عرض دیدی که در کتاب‌خانه خدابخش شهر پتنه کشور هندوستان برگزار می‌شد، نشدم و پس از مدت‌ها تلفنی از جناب خواجه‌پیری شنیدم که مقالات ارائه شده به آن کنفرانس چاپ شده و نسخه‌ای از آن را به استاد افشار فرستاده‌اند. خرسند شده و به ایشان تلفن‌ زدم و تقاضا کردم آن را چند روزی در اختیارم قراردهند. استاد که پی‌گیر تلاش‌هایم در راه مُهرشناسی بودند با خوش‌رویی پذیرفتند و قرار شد به مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی رفته و کتاب را به امانت بگیرم. وقتی به آنجا رفتم دیدم استاد از جناب مجیدی خواسته‌اند در صورت تمایلم تمام کتاب را کپی‌کرده و به من هدیه کنند. از حسن‌ نظر و دقت عمیق ایشان و جناب مجیدی خوشحال و شگفت‌زده شدم، و خرسندم که توفیق یافتم ضمن بهره‌گیری از آن در صفحه 322 کتاب تألیفی خود: مُهر و حکاکی در ایران به سال 1387نسخه‌ای از آن را پس از انتشار خدمتشان تقدیم‌ کنم. بعدها که از دفتر دوست گرامی جناب علی دهباشی تلفنی نظر استاد را در بارۀ کتاب خود جویا شدم جمله‌ای فرمودند که آن را باید به حساب تشویق این کمترین گذاشت. ایشان فرمودند: «آقا کتابِ شما مثل آچار فرانسه کنار دستمه».

بعدها مشابه این جمله را در جمع دوستان نیز تکرار کردند. خدمتشان عرض کردم: استاد این جمله شما خستگی را به کلی از تنم بیرون می‌کند. افسوس اجل امان نداد مطلبی را که قرار بود، دربارۀ کتابم بنویسند.

بعدها که استاد حال مساعدی نداشتند در تماسی از نسخۀ منحصر به ‌فرد مثنوی مولوی سؤال کردند و قرار شد پس از مدت‌ها صبح روز جمعه اوایل بهمن 1389 به منزلشان بروم. وقتی خدمت رسیدم استادان: دکتر باستانی پاریزی، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر محمد اسلامی، دکتر شکرچی‌زاده و ... حضور داشتند. از مشاهدۀ چهرۀ استاد که کاملاً تکیده شده بود غافلگیر و نگران و حتی شوکه شدم. استاد بلافاصله از روند کار کتاب‌های مُهرهای سلطنتی و دانشنامه مُهر و حکاکی در ایران که در آن روزها به شدّت سرگرمشان بودم سؤال فرمودند، و نسخۀ مثنوی را به دقت ملاحظه کردند، و سپس به دوستان حاضر نشان دادند. به یاد دارم که استاد شفیعی کدکنی از بیت نخست آن سؤال کرده و به دقت به بررسی آن پرداختند. پس از مدتی پزشک استاد افشار آمد و جمع به ناچار به قصد خداحافظی به ‌پاخاست. استاد افشار دوستان را تا دم در بدرقه کردند. زمین یخ بستۀ حیاط حکایت از زمستانی دیگر در دل زمستان داشت. شاید به همین دلیل استاد باستانی پاریزی مثل همیشه با طنزهای خاص خود با عصا به زمین یخ‌زده اشاره کرده و گفتند: مواظب یخ‌های استادکش باشید. لحظات وداع سنگین و دشوار می‌نمود، در آخرین لحظه به پیشنهاد دکترشکرچی‌زاده و دکتر اسلامی به نزد استاد که دم در نظاره‌گر دوستان بودند برگشتیم و عکس‌هایی گرفته‌شد. تقدیر چنین بود که عکس تلفن همراه دکتر اسلامی نماند و تنها عکس به یادگار مانده همین عکسی باشد که دکتر شکرچی‌زاده با تلفن همراه خود گرفتند. کسی باورنمی‌کرد این عکس وداع با دکتر ایرج افشار نام‌گیرد و آخرین عکس در حیات و حیاط این بزرگ‌مرد پرتلاش فرهنگ ایران‌زمین در میان دوستان باشد. چه لحظات سختی بود، شنیدن خبر فراق او در آخرین روزهای زمستان 89 تشییع جنازۀ بی‌نظیر اهالی فرهنگ و سخنان بزرگان، و اجرای به‌یادماندنی شکراللهی عزیز، همگی حکایت از ضایعه‌ای بزرگ داشت. و تمام بهار 90 زمزمۀ دائمی‌ام بیتی شد که مرحوم میرزا غلامرضا خوشنویس شهیر، سیاه‌مشق کرده است:

گل‌ها همه سر ز خاک بیرون کردند

الا گل من که سر فرو برد به خاک

وقتی هم که در پایان مراسم به خاک سپاری استاد در معیت دوست پژوهشگرم جناب عمادالدین شیخ‌الحکمایی قصد بازگشت از بهشت زهرا داشتیم، بیتی ذهنم را مشغول خود کرده بود که زبان حال استاد با ماست:

بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی

در سینه‌های مردم دانا مزار ماست

روحش شاد و قرین رحمت باد

 

از راست  دکتر باستانی پاریزی، دکتر محمد اسلامی، محمد جواد جدی، استاد ایرج افشار، دکتر شفیعی کدکنی بهمن 89 آخرین عکس در حیات و حیاط ایرج افشار(عکس از دکتر شکرچی زاده)

منبع: میراث مکتوب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: