مولانا از تمام القاب گذشت

1385/10/24 ۰۳:۳۰

مولانا از تمام القاب گذشت

گزارش سخنراني عبدالكريم سروش در قونيه؛
مولانا از تمام القاب گذشت

گزارش سخنراني عبدالكريم سروش در قونيه؛
مولانا از تمام القاب گذشت
دكتر سروش در ميان حلقه‌اي تنگ از ايراني‌ها در درگاه مولانا، سرانجام پذيرفت تا شبي ايراني‌ها را مهمان كلام گرم و حضور دور از تنش كند. اينبار پاي سخن اين فيلسوف و انديشمند ايراني نه دانشجويان دانشگاه‌ها يا جمع يكدستي از نخبگان و شاگردان او بلكه تركيبي متنوع از ايراني‌هاي عاشق مولانا، سياحت‌پيشگان، تجار، ايراني‌هاي مقيم آمريكا، استادان دانشگاه و برخي هنرمندان بودند.
افزون بر قاطبه مردمي كه اينك در خارج از كشور، توريسم و مولانا توانسته بود سعادت همنشيني با بزرگاني از اين رديف را نيز نصيب آنان كند، سروش زبان به روايت مكان و حال مولانا گشود و همانگونه كه مهارت هر روشنفكر حاضر در بطني است، درونمايه بحث را با زباني صميمي‌تر و آسان‌تر به رشته سخن كشيد و حتي پس از آن بي‌تكلف و پروايي با ايرانيان به سخن نشست، به درخواست آنان روبه دوربين‌هاي عكاسي‌شان ايستاد و شبانگاه سرد قونيه و دور از وطن را به نغز كلام مولانا در جمع كوچك مسافران گذراند. ‌ در محفلي كه گردهم آمده‌ايم با شعري از حافظ شروع مي‌كنم كه حافظ هم از اولياي خداوند و اهل طرب است و هم مولانا. معاشران گله از زلف يار
بازكنيد شبي خوش است بدين قصه‌اش دراز كنيد. اين غزل پيام طرب دارد پيام جمع شدن و مشاركت در مجلسي كه شادماني در آن وجود دارد. اين خوشبختي وقتي مضاعف مي‌شود كه بويژه در كنار مولانا است و همه ما براي اين آمدن انگيزه‌اي و انگيزاننده‌اي داشته‌ايم، با هر جنبنده‌اي جنبندانه‌اي است. روزي پسر مولانا، به پدرش گفت چطور است كه برخي بزرگان به ديدار ديگر مشايخ شهر مي‌روند ولي نزد شما كمتر مي‌آيند؟ گفت تو نيامدن را مي‌بيني ولي راندن را نمي‌بيني، نمي‌فهمي كه اين نيامدن از راندن ما است. پس به دفع خاطر اهل كمال - جان فرعونيان ماند در بحر ضلال، چه آمدن و چه نيامدن مبتني بر فلسفه‌اي است، از جايي ديگر فرمان مي‌گيرد و به سببي ديگر به‌وجود مي‌آيد. چو منصور از مراد آنان كه بردارند بردارند/ بدين درگاه حافظ چو را مي‌خوانند مي‌رانند. جاذبه و دافعه‌اي وجود دارد. حتي اگر دل‌هايي ‌به كمند تو رسيم ربوده شده و به تمناي سياحت هم به اينجا آمده اشكالي ندارد. در اين عالم كمندهاي زيادي وجود دارد. اعرابي رفت از چاه آب بكشد ولي يوسف بيرون آمد. مولوي از ايران بيرون آمد چون خانواده‌اش فهميده بودند مغول‌ها در راه حمله به ايران هستند. از كجا مي‌دانست اينجا شمس‌تبريزي را مي‌بيند و چنين تحول شخصيتي پديد مي‌آيد. در جهان كار از كار برمي‌خيزد. عمدتا هم وقتي صورت مي‌گيرد كه ملاقاتي صورت بگيرد. جرقه‌اي زده مي‌شود ناگهان آتشي افروخته مي‌شود. بصيرتي به‌وجود مي‌آيد و آدمي راه خودش را وا مي‌يابد. گويا عنايتي در كار بوده اما هزار اما وجود دارد. اما كه آدمي اهل طرب باشد حتي اگر به عزم سياحت و تفريح مي‌رود اما در دل چيز ديگري نيز بجويد. چون هميشه در جاهاي غيرمنتظره آدمي بدون انتظار و برنامه يكدفعه با گوهري روبه‌رو مي‌شود. آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند. در دم نهفته به ز طبيبان مدعي - باشد كه از خزانه غيبم دوا كنند. اين شعر را حافظ در جواب شاه نعمت‌ا... ولي گفته بود كه سروده بود ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم... حافظ در اينجا نكته‌اي را از مولانا اقتباس كرده چنانكه مولانا گفته كاملي گرخاك گيرد زر شود - ناقصي گر زر برد خاكستر شود. يك انسان ناقص طلا را ضايع مي‌كند و دور مي‌ريزد آنقدر اين سخن نكته آميز است كه حتي ملا هادي بر آن شرحي نوشته معناي ديگري هم دارد سعدي مي‌گويد: شنيدي كه در روزگار قديم شدي سنگ در دست ابدال سيم - پنداري اين قول معقول نيست چو قانع شدي سيم و سنگت يكي است. اگر ظرفيتت را بالا بردي روحت غني شد، سيم و سنگ در برابرت يكسان مي‌شود نزد تو ديگر سيم و سنگ يك ارزش دارند، اين همان حرفي است كه مولانا مي‌گويد: شاه آن بود كه به خود شه بود نه به مخزن‌ها شه شود. يعني شاه آن است كه خودش شاه باشد نه به مخزن و ارتش شاه شود. مخزن آن دارد كه مخزن آن او است- شاه باشد آن كه واجويد مهمي، پيام‌نهايي آن است كه بايد غناي دروني داشته باشد انسان غني خاك را هم طلا مي‌كند. مصداق ديگر هم دارد و آن تربيت است. انسان نيازموده كه به انسان كاملي مي‌رسد از فرش به عرش كشيده مي‌شود. مولوي نيم‌نگاهي هم به رابطه خودش با شمس ‌دارد. مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم - دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
. مولوي در اين راه همه‌چيز را از دست داد مسخره ديگران شد. حلقه مريدان و شيخ و فقاهت را از دست داد. در حقيقت بندگان خدا اگر مي‌خواهند به جايي برسند بايد پا روي چيزي بگذارند كه تا به حال خيلي مهم بوده. پيام شمس به مولانا اين بود كه تو خيلي ورم كرده‌اي، خيلي فربه شده‌اي و خيلي چيزها به تو آويزان شده است. اين همه القاب، مريدان، توجه سلاطين، با اين همه چطور مي‌خواهي حركت كني؟ بايد از درون احساس فروتني كني، احساس نيستي و خلا كني، احساس استغنا مي‌كني. تا وقتي احساس پري مي‌كني، به جايي نمي‌رسي. مولوي اين گذشت را پيدا كرد و نشان داد هركس در حد خودش مي‌تواند اين گذشت را داشته باشد. جهان پرشمس تبريز است كه مردي چه مولانا، در حقيقت به نيكي و كمال نمي‌رسيد، مگر آنكه از آن چيزي كه دوست داريد، ببخشيد. از چيزي كه به جانت چسبيده را بتواني بگذري. در قرآن هم چنين چيزي آمده. مولانا از مدرس بودن و استاد بودن خود هم گذشت. خنك آن قماربازي كه ساخت هرچه بودش و نماند در سر الا هوس قمار ديگر - البته هركس مولا نمي‌شود يك جا بايد از ابرو از مال و از وقت بگذري، بعضي حتي از يك كلمه حرف ديگران هم نمي‌توانند بگذرند، بعضي جاها، بعضي حرف‌ها را حتي بايد فرو داد و حدي از گذشت لازم است
. حال در اينجا هم جاذبه‌اي و تناسب شخصيتي بوده است كه آدمي را بدينجا كشانده. اين ابيات سعدي را يك بار بر سر تربت حضرت رسول و بار اولي كه به اينجا آمده بودم، دائم در خاطرم مي‌آمد، به اميد آنكه جايي قدمي نهاده باشي، همه خاك‌هاي شيراز به آب ديده رفتم. تو چنين لطيف اگر از در بوستان درآيي... گل سرخ شرم دارد كه چرا همي شكفته باشم. مقال جايي است كه احتمال مي‌دهيم روزي بوده كه كساني كه امروز از گوهر وجود آنان بهره مي‌بريم، از آنجا گذشته باشند. عظمت آن عطر باقي مي‌ماند و شامه جان‌ها را نوازش مي‌دهد. هنوز در ميدان مغناطيس مرد بزرگي هستيد. اولياي خدا نمي‌ميرند، روح نمي‌ميرد و روحشان در اينجا نقش‌آفرين بود. آنجا هم نقش‌آفريني ديگري دارند. روزي روحشان اينجا بوده، الان در سراسر تاريخ است، اما كليد اين گنج زبان فارسي است كه در دستان ماست. اين جوي رواني است كه در آينده ازآن نسل‌هاي آينده است. الان ما لب اين رودخانه نشسته‌ايم و خيلي بد است كه خشك‌لب از كنار آن بلند شويم. مي‌توانيم سر عظمت اين بزرگان را ببينيم، چه رازي بوده كه او را به چنين شخص عظيمي در تاريخ تبديل كرده. نشستن با اين بزرگان، آدمي را بزرگ
مي‌كند. ما مولوي را نمي‌خوانيم كه كيف كنيم يا ذوق كنيم. البته ذوق هم دارد. خويشتن مشغول‌كردن از ملال، ولي اين كافي نيست. اين رويين‌ترين رويه كار است. بزرگترين كاري كه مولوي در عمرش كرد، همين بود. بزرگي آمد و گفت خود را سبك كن و مولوي رنجي برد، ولي پاداش حيات را برد. مولوي يك انسان عارف بود و اهل شريعت. پيامبر بود و خودش در اين وادي مي‌ديد و اعتقاد زيادي به فيوضات پيامبر داشت. اين هم حقيقتي است كه آدمي به دستگيري نياز دارد، بايد از بزرگان اين طريقه استفاده كرد. تنها يك نفر است كه استاد لازم ندارد و آن هم ذات خداوند است. مولوي با همه عظمتش در برابر پيامبر، خاضع بود. هر بار كه به نام پيامبر مي‌رسيد، مي‌گفت نامت هميشه بلند باد. اين همان جنبه شريعت مولاناست و جنبه حقيقت او همان عاشقي مولاناست. عاشقي متاع نادري است. گرچه دوريم، به ياد تو قدح مي‌گيريم، اگر كسي به آن مرتبه رسيد، بايد خدا را سپاس گويد و ولي ادعا نبايد كرد. اين عاشقي يك تحول بنياني در وجود آدم به‌وجود مي‌آورد و بهترين شارح مقام عاشقي خود مولاناست. ما زبردست‌تر از مولوي در اين زمينه نداشته‌ايم. مولوي خود مي‌گويد من حقايق و مطالبي را گفته‌ام كه اگر حلاج كه روزي خود پاي دار رفت، هم‌اكنون بود از تندي اسرارم مرا به دار مي‌زد. ديوان شمس و مثنوي پر از اسرار است. بالاترين رازها را ممكن است به شما بگويند، ولي نشنويد. تازه مولانا مي‌گويد من از صد نكته يكي را مي‌گويم
. در نهايت بين شريعت و حقيقت مقام واسطه‌اي هست و آن مقام طريقت است. طريقت همان اخلاقيات است. درس مهمي كه از كسي چون مولوي مي‌گيريم، اخلاقياتي است كه در پرتو اين نفس فروتن مي‌گيريم، مهمترين درسي كه مي‌دهد، درس تواضع است. سري كه به
سجود مي‌آوري، بادي كه در سرداري بايد بر زمين بگذاري. در نهايت مي‌گويد اگر صفاي آب را مي‌خواهي، بايد كف روي آب را بگذاري و يا آنكه طبعي به هم‌رسان كه رسي به عالمي يا طبعي كه گذري از عالمي
. اطلاع رسانی اعتماد


خان احمدی
نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: