صفحه اصلی / مقالات / خوارزم /

فهرست مطالب

خوارزم


نویسنده (ها) :
آخرین بروز رسانی : شنبه 7 دی 1398 تاریخچه مقاله

خوارَزْم، سرزمینی نهاده در شرق دریای مازندران، بر کنار آخرین قسمت آمودریا (جیحون)، پس از پیچش آن از شرق به سمت شمال، نزدیک به مصبّ آن در جنوب دریاچۀ آرال. «خوارزم» در طول تاریخ، به ناحیه، اقلیم، کوره، ‌شهر، و کشور اطلاق شده، و به‌ویژه به دو مرکز معروف آن، گرگانْج و کاث، به‌طور مطلق خوارزم گفته می‌شد. از سدۀ 10 ق / 16 م به ‌بعد مرکز جدید آن خیوه (نک‍ : ه‍ د، خیوه، خانات)، آرام‌آرام جای واژۀ «خوارزم» نشست (نک‍ : بارتولد، 19؛ نیز اشپولر، «آسیای مرکزی ... »، 470). این سرزمین از دیرباز همواره اهمیت داشته، اما به‌خصوص پس از اسلام که دارای تاریخ مدون شد، اهمیت سیاسی و فرهنگی آن بسیار نمایان‌تر گردید.
صورت کهن‌تر خوارزم، بی‌تردید متعلق به زبان فارسی باستان است؛ در بند 6 کتیبۀ داریوش به صورت «اووارَزمیی» ضبط شده است (نک‍ : شارپ، 33). نیز به صورت «خووَرَزمیش» خوانده شده و خوارزم تلفظ پهلوی آن است (یامااوچی، 476). هرودت در شرح لشکرکشی خشیارشا به یونان، خوارزمیها و پارتها را یک واحد و با یک فرمانده وصف کرده است. نیز وی از خوراسمیا نام برده که همراه با پارت، سغد و هرات، یک ساتراپی را تشکیل می‌دادند (کتاب III، ص 182، کتاب VII، ص 378)؛ البته بارتولد در پذیرفتن آن تردید دارد (بارتولد، 19).
هرودت به نقل از هکاته، سرزمین خوراسمیان را در مشرق پارت یاد کرده و پایتختش را شهر خوراسمیه دانسته است (همانجا). به‌رغم اشکال ظاهر در این خبر، با توجه به خاستگاه پارتها در بخشهایی از خراسان غربی و دشت ترکمنستان کنونی، گواینکه در جنوب این دشت از دَهستان یا سرزمین قوم داها هم یاد شده که تا سده‌ها پس از اسلام نیز همچنان به همین نام شهرت داشته، و اینکه در طول تاریخ همواره خوارزم و دو مرکز آن ــ کاث و گرگانج / اورگنج ــ به‌طور سنتی به جای همدیگر بـه کار رفته‌اند، قول اخیر پذیرفتنی می‌نماید، اگر پذیرفته شود که منبع هرودت ظاهراً به چرخش آمودریا از شرق به شمال توجه نداشته و یا از روی مسامحه به جای «شمالِ شرقی»، به طور اعم، مشرق پارت آورده است. گرچه وی شاید آگاهانه از «مشرق» استفاده کرده و مقصودش شرق آمودریا بوده است و با توجه به اینکه نخستین پایتخت خوارزم هم در آن سمت قرار داشت، آنجا را خوارزم شمرده، که در این صورت می‌بایست سرزمین پارت را تا کرانه‌های آمودریا گسترده دانسته باشد.
قلب «خوار» به «خورا» توسط نویسندۀ یونانی، و یا شاید در اثر تبدیلی در خود زبان فارسی باستان، نیز نشانه‌ای است از یکی بودن خوارزم و خوراسمیه؛ زیرا این جزء «خوا / خووَ» مخصوص زبان فارسی باستان است که در زبانهای دورۀ میانی تلفظ آن به «خا» تبدیل شده است، اما نوشتن آن به‌درستی به شکل اصلی‌اش، آگاهانه در هنگام تغییر خط حفظ شده، درحالی‌که در یونانی به همان شکل مقلوبش، یعنی «خورا» به جای «خوار» ادامه یافته است.
در نزد جغرافی‌نویسان دورۀ اسلامی نیز این موضوع به شکل دیگری مطرح شده است؛ تقریباً همۀ آنان خوارزم را اقلیمی جدا و منقطع از خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) وصف کرده‌اند. واضح است که برای آنان دو موضوع جداگانه مطرح بوده است: نخست، وصف جغرافیایی خوارزم؛ و دیگر تعیین حوزۀ مالیاتی آن. بیشتر آنـان خوارزم را بـه حوزۀ مالیاتی فرارود ـ سمرقند، یعنی همان سغد باستانی، و بخارا که مرکز فرارود به شمار می‌آمده، پیوند می‌زنند، زیرا از جهت فاصله، کاث، مرکز پیشین خوارزم، به فرارود نزدیک‌تر است تا به خراسان (اصطخری، 253، 287، 295؛ اشکال ... ، 182؛ ابن‌حوقل، 2 / 477)، که علت آن نیز پیچش آمودریا به جانب شمال است. در برابر کاث، گرگانج (اورگنج، اورونگْگِچی، اورنقچی، در زبان مغولی، نک‍ : رشید‌الدین، 1 / 512؛ ورهرام، 247)، که بزرگ‌ترین و مهم‌ترین شهر تجاری خوارزم و در غرب آمودریا بوده، به خراسان نسبت داده شده است (نک‍ : ابن‌حوقل، 2 / 477؛ اصطخری، 299). شهر کاث در سده‌های پس از اسلام اهمیت خود را از دست داد و به‌ویژه از سدۀ 4 ق / 10 م بر اهمیت گرگانج افزوده شد، چنان‌که به‌سبب هم‌جواری دو شهر، کاث را هم همان گرگانج یا جرجانیه خواندند (نک‍ : حمدالله، 258؛ ابن‌فضل‌الله، 2 / 15).
زبان و رسمهای مردمان دو سوی رود، دست‌کم در دورۀ اسلامی باهم متفاوت بوده است و بخش شرقی ظاهراً به جایگاه هپتالیان اختصاص یافته بود. بزرگی سرزمین، پراکندگی طبیعی آن همچون وجود آب و آبادانی و جنگل و کوه و صحرا در کنار هم، و شهرهای بسیار و آبادان، مردمانی از قومهای گوناگون را در خود جذب کرده و جای داده بود. ازاین‌رو، از جهت جغرافیای طبیعی، آن را به‌تنهایی یک اقلیم به شمار آوردند (مقدسی، 260- 261) که به‌علت گستردگی‌اش از بیابانهای ترکستان غربی، صحرای  قرقیز و بیابان قره‌قوم تا ساحل دریاچۀ آرال، و فاصلۀ زیادش از خراسان و فرارود، مستقل و جدا از آن دو محسوب شده است (ابن‌حوقل، 2 / 477؛ ورهرام، 247). اما اهمیت خوارزم ازلحاظ جغرافیای سیاسی آن بود که با ملاحظۀ همۀ کثرتهای یادشده، با وجود آنکه آمودریا این اقلیم را نصف می‌کرد و اینکه گفته شده که می‌بایستی یک نیمۀ آن جزو خراسان و یک نیمه‌اش جزو فرارود قرار می‌گرفت (نک‍ : مقدسی، 284؛ اشکال، همانجا)، همواره به‌صورت کشوری واحد و مستقل، جایگاه ملت / مردم خوارزم باقی ماند.
شهرها و روستاهای خوارزم در نواری نسبتاً باریک در دو جانب آمودریا شکل گرفته، و از هر سو در احاطۀ ریگزارهای خشک و بی‌آبی قرار داشتند که تنها چراگاه شتران بودند. ریگزار شرقـی آن میـان فرارود ـ سمرقند و بخـارا و خـوارزم بـا پهنای صد فرسنگ، به بیابان خوارزم معروف بود که در جنوب به بیابان ترکمنستان، در شمال خراسان بین مرو و دریای خزر و خوارزم، می‌پیوست. شمال خوارزم، در غرب به بیابانهای سمت چپ دریاچۀ آرال محـدود می‌شد کـه پس از اسلام جـایگاه و گذرگاه غـزان صحرانشین بود؛ قسمت شرقی آن شامل ناحیۀ میان آمودریا و سیردریا نیز، تقریباً از همان زمان به بعد جایگاه ترکان بوده است (اصطخری، 281؛ بکران، 64؛ ادریسی، 2 / 697، 699؛ ابن‌فضل‌الله، همانجا؛ نیز نک‍ : رضا، 66 -67).
خوارزم آخرین بخش آبادان و معمور آمودریا بود، و پس از آن تا کنار دریاچۀ آرال که ظاهراً دیگر جزو خوارزم به حساب نمی‌آمده، به فاصلۀ 6 روز راه آبادی‌ای یافت نمی‌شد، غیر از مصب رود با دریاچه که در آنجا محل دورافتاده‌ای به نام خلیجان جایگاه ماهیگیران و رفت‌وآمد غزان در زمان صلح بود (اصطخری، 301، 303؛ ابن‌حوقل، همانجا؛ قزوینی، 525). خوارزم از پیش و پس از اسلام تا حملۀ مغول، به آبادانی و سرسبزی بسیار و فراوانی محصول شهره بود. همه‌گونه محصول کشاورزی و باغی ــ به‌ویژه میوه‌های بسیار مرغوب ــ در آن به عمل می‌آمده است؛ پارچه‌های پنبه‌ای و پشمی آن معروف بوده، و بخش مهمی از آن با ترکان و پوستهای بسیار عالی ایشان مبادله، و اینها همه صادر می‌شده‌اند. افزون بر اینها، تجارت بردۀ صقلبی و ترک نیز در آن رونق داشت (اصطخری، 304-305؛ یاقوت، 2 / 396؛ جاحظ، 36؛ قزوینی، همانجا؛ ادریسی، 2 / 698؛ حمدالله، همانجا).
شهرهای خوارزم، چه بزرگ چه کوچک، همگی دارای بازارهای اصلی و بزرگ، و محل گردآمدن کالاهای تجارتی و بازرگانان ترکستان و فرارود، غزان و خزران بودند، و به‌ندرت قریه‌ای بدون بازار در آن یافت می‌شد (حدود ... ، 26؛ یاقوت، همانجا؛ کریستین، 319). درواقع، خوارزم از گذشته‌های دور، به‌سبب آنکه مرکز انحصاری بازرگانی با ترکان و غزان بوده، چنان‌که گرگانج به «دروازۀ ترک» مشهور شده بود، به موقعیت بازرگانی ممتاز، مؤثر، و همچنین استواری در آسیای مرکزی دست یافت که تا حد زیادی مدیون سدهای طبیعی پیرامونش همچون کوهها و بیابانهای سخت‌گذر و رودهای پرآب بوده است (نک‍ : رضا، 143؛ ورهرام، همانجا).
پیشرفت اقتصادی و ثروت ذخیره‌شده در خوارزم، چونان شرط اصلی رونق بازرگانی دیرپای آن، مرهون وجود شبکۀ نظام‌مند آبیاری و راههای آبی براساس مهندسی استادانه و پیشرفته‌ای بود که برپایۀ نشانه‌های باقی‌مانده از امپراتوری کوشانیان در سراسر منطقه، در حدود نیمۀ دوم هزارۀ 1 ق‌م، بی‌تردید برخوردار از حمایت حکومتی ساخته شده بود. در دورۀ اسلامی نیز یک شاخۀ شمالی راه‌ ابریشم از کرانۀ شمالی خوارزم می‌گذشت و گویا گرگانج، زمانی مهم‌ترین نقطۀ بازرگانی بر سر راه اروپای شرقی به مشرق آسیا بوده باشد (فرامکین، 137؛ بلنیتسکی، 72، 143؛ کریستین، 217, 291؛ بارتولد، 25). اهمیت این شبکۀ مصنوعی آبیاری، گذشته از دو فایدۀ مستقیم آن ــ رونق کشاورزی و بهره‌وری از راههای آبی میان‌منطقه‌ای ــ با توجه به گستردگی و عظمت اقتصادی ـ تجارتی آن نمایان‌تر می‌گردد، به‌ویژه آنکه به گزارش بیشتر جغرافی‌نویسان اسلامی، خوارزم از هرگونـه معدن طلا و نقره و سنگهای قیمتی تهی بوده است (مثلاً نک‍ : ابن‌حوقل، 2 / 481؛ اشکال، 183)، و گزارش کتیبۀ داریوش دایر بر آوردن سنگی تزیینی از خوارزم برای ساختمان کاخ شاهنشاه (نک‍ : یامااوچی، 339)، ظاهراً بایستی که ناظر به جایی، نـه در سرزمین اصلی آن، بلکه در قلمرو سیاسی خوارزم بوده باشد.
بی‌تردید نخستین و حیاتی‌ترین عامل شکل‌گرفتن تمدن در خوارزم، رودخانۀ آمودریا ست. هرودت دشتی پهناور را در آسیا، محصور در بین کوهستانهایی تصویر می‌کند دارای 5 درۀ بزرگ، جایگاه 5 قوم، خوارزمیان، هیرکانیان، پارتیان، زرنگیان و تامانیان، که تمامی آن سرزمین تا پیش از چیرگی ایرانیان، به خوارزمیان تعلق داشت. آمودریا از دره‌ای تنگ به هر 5 قسمت سرازیر می‌شد و به تمامی زمینها و همۀ مردمان آن می‌رسید (کتاب III، ص 188). آمودریا به طول 540‘ 2 کمـ ، از بلندیهای پامیر در تبت سرچشمه گرفته، از شرق به غرب از زمینها و شهرهای گوناگون می‌گذرد. در ختلان و وخش، 5 رود دیگر به آن می‌پیوندند و در هر منطقه نامی خاص می‌گیرد. در حدود بلخ چرخشی به شمال پیدا می‌کند و پیش از رسیدن به خوارزم از شهرهایی همچون ترمذ، کالف، زَمّ و آمل (چارجوی کنونی) ــ که برخی از آنها امروز بر جای نمانده‌اند ــ عبور می‌کند. در خوارزم، به‌ویژه در سمت راست رود یعنی جانب شمالی و شرقی آن، رودهای دیگری از آن جدا می‌شوند (ابن‌رسته، 90-91؛ بکران، 48). این شاخه‌های فرعی قابل کشتی‌رانی بوده و شهرهای خوارزم در کنار آنها ساخته شده بودند، زیرا رود اصلی با طغیانهایش بارها موجب خرابی شهرهای ساحلی شده بود (اشراقی، 71-72؛ نیز نک‍ : اصطخری، 301).
دریاچۀ آرال، که امروزه تقریباً خشک شده است، در روزگاران کهن‌تر بسیار بزرگ بود، و وسعت زیاد این دریاچه موجب شده بود تا سخنانی دربارۀ آن گفته شود. ازجمله پنداشتِ وجود راهی در کف دریاچه که به دریای مازندران می‌پیوندد (نک‍ : ابن‌حوقل، همانجا؛ ادریسی، 2 / 699؛ اشکال، همانجا). امروزه که همه‌جای دریاچه قابل مشاهده است، این پندار به‌کلی مردود است، اما این نیز گفته شده که در زمان مهاجرت آریاییها، آمودریا به دریای مازندران می‌ریخته است (قس: مجمل ... ، 477). اما با توجه به این حقیقت تاریخی که آمودریا در پایین‌دست، به‌علت شکسته‌شدن بندها و سدهای آن در زمان حملۀ عرب و مغول، تغییر مسیر داشته (اشراقی، 72)، شاید بتوان از این نظر حمایت کرد که دو دریا در روزگار پیش از مهاجرت آریاییان، در محلی باهم پیوندی داشته بودند، چنان‌که چیزی از اثر آن در خاطرۀ قومی مردمان نقش بسته بود. با تغییر مسیر آمودریا از دریای مازندران به دریاچۀ آرال، منطقه‌ای که در گذشته دشت خاوران نام داشت و امروز به آن صحرای قره‌قوم گفته می‌شود، خشک شد و به بیابان تبدیل گردید (ورجاوند، 18).
نقش آمودریا در منطقه، با نقش نیل برای مصر برابر دانسته شده است (تالستوف، 54). خوارزم را به‌عنوان شمالی‌ترین پایگاه تمدن هم وصف کرده‌اند، و برخی، فقر آگاهیها از تاریخ کهن خوارزم را به نابودی منابع مکتوب خوارزم در زمان حملۀ عرب نسبت داده‌اند (نک‍ : فرامکین، همانجا؛ نیز بیرونی، 42، 57). به همین سبب اکنون یافته‌های باستان‌شناختی برای آگاهی از تاریخ خوارزم باستانی اهمیت بسیاری پیدا کرده است. براساس این یافته‌ها، برخی بر آن شده‌اند که سرزمین خوارزم از دیرباز ــ پیش از مهاجـرت آریاییهای سفیدپـوست ــ محـل شکل‌گرفتن جمعیتها و مهد تمدنی بومی بوده است (اشراقی، 73؛ بارتولد، 19). علت تشکیل تمدنهای باستانی در خوارزم را باید در شرایط خاص زمین و آب‌وهوای منطقه جست‌وجو کرد. همانند درۀ نیل و میانرودان، خوارزم هم از اثر حیات‌بخش آمودریا بهره‌مند بود. رودخانه پس از گذشتن از ناحیه‌های کوهستانی و پس از چرخش به سمت شمال و جریان یافتن در جلگه‌های پست، در محل خوارزم به زمینی می‌رسد که برای کشاورزی و کاشت درخت بسیار مناسب است. آب فراوان و زمین مناسب، و نیز امکان ماهیگیری از رود، موجب شد تا آنجا که وضع زمین اجازه می‌داد، شهرها و آبادیها به دنبال هم و یکی پس از دیگری، و با فاصلۀ بسیار کم از یکدیگر شکل بگیرند (نک‍ : مقدسی، 284، 286).
به گزارش بیشتر نویسندگان، زمستان این ناحیه بسیار سرد و سخت بوده و بیشتر از 3 ماه طول می‌کشیده است، به‌طوری‌که آن را اقلیم سردسیر شمرده‌اند. آمودریا در ناحیۀ خوارزم در زمستانها یخ می‌بست و در هنگام یخ‌بندان، قافله‌ها از روی یخ رودخانه عبـور می‌کردند (نک‍ : حمدالله، 258؛ قزوینی، 526؛ ابن‌بطوطه، 10). زمین هنگامی که فصل گرم فرامی‌رسید، با ذخیرۀ فراوان از بارشهای زمستانی و به‌ویژه بر اثر هوای گرم صحراهای پیرامونی، برای کشت و زرع بسیار مستعد می‌شد. ساکنان باستانی خوارزم، با پی‌بردن به این استعداد سرزمین خود، کوشیدند با حفر آبراههای مناسب، آب خروشان را با هدایت به جانب زمینهای پست و گرم داخلی، آرام، و بر کشتزارها سوار کنند.
یافته‌های باستان‌شناختی، همچنین حکایت از آن دارند که کندن آبراههای ساخت دست بشر در تمامی کناره‌های آمودریا و سیردریا با ورود استپ‌نشینان به عصر مفرغ میسر شده است. نشانه‌ها همچنان حاکی از آن‌اند که با موجهای پی‌درپی مهاجرت آریاییها به سمت جنوب، گروههایی از آنها در خوارزم ماندگار شدند. آنان توانستند تمدن و از آن‌ مهم‌تر دولت مبتنی بر کشاورزی و شبانی در این ناحیه ایجاد، و احتمالاً تمدن بومی پیشین آن را از آن خود سازند که بازمانده‌های دژهای متعلق به سده‌های 4 تا 1 ق‌م، گواه آن است، و نیز گواه ستیز تقریباً دائمی با قومهای معارض. انطباق سرزمین بودینی، همسایۀ سکاهایی که از بیم داریوش از ایشان کمک خواسته بودند، با شهر کاث ــ مرکز خوارزم ــ دشوار می‌نماید، زیرا وجه شباهت، یکی خانه‌های چوبین آن است، دیگر اینکه آنجا سرزمین اسکیتها شمرده شده، و سدیگر زبان خاصی است که آنها داشته‌اند (کریستین، 140؛ قس: هرودت، کتاب IV، ص 235-237)، و این ویژگیها می‌توانند به هر جایی تعلق داشته باشند.
در هزارۀ 1 ق‌م، با اوج‌گرفتن مهاجرتها، و سپس‌تر، پس از آنکه دسته‌هایی از ایرانیان در داخل فلات ایران جای‌گیر شده بودند، زبان خوارزمیان فارسی شده و آنان که تا نیمۀ این هزاره بر سرزمینهای دور و نزدیک پیرامون خود چیره شده بودند، با قدرت‌گرفتن هخامنشیان، زیر فرمان شاهنشاهی ایران درمی‌آیند (نک‍ : تالستوف، 55؛ کریستین، 105, 115, 137-138, 140). در صورت صحت گفتۀ دیاکونف که ایران در سدۀ 5 ق‌م خوارزم را از دست داده بوده (نک‍ : رنجبر، 129)، سلطۀ هخامنشیان بر خوارزم تنها در حدود یک سده طول کشیده است. به‌هرروی، در زمان حملۀ اسکندر مقدونی به ایران، خوارزم دیگر جزو شاهنشاهی ایران نبوده است (تالستوف، همانجا).
از آنچه گذشت، پیدا ست که چگونه خوارزم که در اصل با ایران یک ریشه داشته، و دقیق‌تر، به گونه‌ای سرزمین مادری ایران به شمار می‌آمده، آرام‌آرام از اصل خود جدا می‌شود، زیرا دیگر ایران به گسترۀ متعلق به دارندگان آن فرهنگی اطلاق می‌شده که خود را صاحبان فلات ایران می‌دانستند و قلب آن در اکباتان، شوش و تخت‌جمشید می‌تپید. ظاهراً دورافتادگی خوارزم و قرارداشتن آن در معرض عبور یا هجوم دائمی قومهای استپ‌‌نشین، ارتباط و پیوند با همسایگانی غیر از ایرانیان، و وجود بیابانهای قفر بین دو سرزمین، موجب آن شده بود که با وجود اشتراکهای دیرینه، مردم دو کشور هریک راهی جداگانه در پیش گیرند و خوارزمیان نتوانند با پیشرویهای قوم به عمق جنوب، جنوب غربی و جنوب شرقی همراه باشند. در عوض، خوارزم به استقلالی دست یافت که به نظر می‌آید در طول تاریخ طولانی خود به نحوی تقریباً ثابت محفوظ ماند (نک‍ : بیهقی، 902).
اما پیدا ست ایرانیان خاستگاه و زادبوم قومی خود را فراموش نکرده بودند و به همین جهت، سپس‌ترها هم‌زمان با برآمدن اردشیر ساسانی و گشودن سرتاسر شمال خراسان از مرو تا خوارزم، اصطلاح «ایران و انیران» را به نشانۀ سرزمینهای داخلی فلات و همچنین سرزمینهای خارجی برخوردار از فرهنگ ایرانی، به کار بردند. شاپور پسر اردشیر نیز عبارت «شاهنشاه ایران و انیران» را بر سکۀ خود نقش زد (طبری، 2 / 41؛ ابن‌اثیر، 1 / 384؛ نیز نک‍ : مارکوارت، 104).
درواقع با قبول تفسیر یادشده از مسیر مهاجرت آریاییها، برخـی از دانشمنـدان، منطقـۀ «ایرانویج» مذکـور در اوستـا (نک‍ : وندیداد، فرگرد 1، بند 3) را به‌عنوان خاستگاه قوم ایرانی، همان سرزمین خوارزم می‌دانند. ایرانویج، تلفظ پهلوی «أئیریانِم وَئِجو»ی اوستایی است؛ «ویج» به معنی تخمه و نژاد است، و «بیخ» در فارسی و «بیضه» در عربی، از آن ساخته شده‌اند؛ ازاین‌رو، ایرانویج یعنی نژاد ایران یا ریشۀ ایران (نک‍ : فره‌وشی، 7). از خود کتاب اوستا می‌توان شاهد و قرینه‌ای برای این نظریه یافت. نخست آنجا که از زمستان طولانی و بسیار سرد آن مکان سخن می‌گوید، گرچه در آنجا از زمستانی 10ماهه یاد می‌کند، که شاید وصف آب‌وهوای دوره‌ای خاص بوده باشد؛ و دیگر اینکه در هنگام برشمردن سرزمینهایی که اهوره‌مزدا آفرید، پس از ایرانویج که نام خاصی برای آن ذکر نمی‌کند، از سغد، مرو، بلخ، نیسایۀ میان مرو و بلخ، و هرات نام می‌برد (نک‍ : وندیداد، فرگرد 1، بندهای 4- 8). از این دو نکته، با توجه به نظم جغرافیایی رعایت‌شده در این سرزمینها از شمال غربی تا جنوب شرقی، می‌توان دریافت که ایرانویج، جایی جز خوارزم نمی‌تواند بوده باشد (فره‌وشی، 8).
مارکوارت، به‌رغم مخالفت نولدکه، از این نظریه به تفصیل دفاع کرده است. هماهنگ با این نظر، زادگاه و محل پدیداری زردشت پیامبر و دین او نیز در همان‌جا و یا دست‌کم در مشرق دانسته شده است (فرامکین، 147- 148؛ بارتولد، 19؛ قس: بویس، 17- 19)، درحالی‌که برخی، محل ظهور زردشت و کتاب اوستا را شمال‌ غربی و عمدتاً آذربایجان دانسته‌اند، و ترجیح یکی از دو نظر بر دیگری برپایۀ سند و مدرک، بسیار دشوار می‌نماید. ولی با توجه به اینکه شرایط فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی آذربایجان در آن عهد برتر از آن محیطی به نظر می‌آید که با استفاده از اوستا می‌توان برای ظهور زردشت ترسیم کرد، نظر نخست پذیرفتنی‌تر است (نک‍ : علیُف، 19-22، 27).
با پذیرش مشرقی‌بودن خاستگاه زردشت، و اینکه ظهور او به سدۀ 6 ق‌م بازمی‌گردد و نه پیش‌تر از آن به هزارۀ 2 ق‌م‌، تمدن شهری‌شدۀ خوارزم ــ و باختر / بلخ هم ــ می‌تواند زمان و مکان مناسب آن شمرده شود، اگر بتوان بر حمایت فرمانروایانی با خاستگاه شبانی از زردشت و دین او تکیه کرد (نک‍ : کریستین، 138-139؛ برای ارتباط و اهمیت شبانی در موضوع زردشت، نک‍ : یامااوچی، 476-477).
برپایۀ شرقی‌بودن خاستگاه زردشت و قبول مسیر شرقی مهاجرت، می‌توان چشم‌انداز پای‌گرفتن تمدنی ایرانی را در خوارزم چنین ترسیم کرد که در جریان موجهای اولیۀ مهاجرت استپ‌نشینان آریایی، در اثر سرمای فراگیر یا بروز ناامنی در استپ و یا به هر دو علت، طلایه‌داران و یا عقب‌داران مهاجران، در این موقع جغرافیایی مناسب، از دامنه‌های هندوکش تا کناره‌های آمودریا و سیردریا، ماندگار شدند و درنتیجه سغد و تخارستان و خوارزم شکل گرفت (محیط، 89). علاوه بر آریاییهایی که در این سرزمینها سکنا گزیدند و بر تمدن بومی آنها غالب آمدند و در طول یک‌هزاره اقامت ثابت، توانستند شکل پیشرفته‌ای از تمدنی متمرکز با شهرهای متعدد بسازند، تیره‌های آریایی دیگری هم حضور داشتند که به شکل بیابان‌گرد و جنگجو در بیابانهای هم‌جوار و در حاشیۀ تمدنهای در حال ایجاد، در حرکت بودند. آنها در گسترۀ بزرگی از آسیای مرکزی تا اروپای شرقی پراکنده بودند که با نام سکاها و اسکیتها شناخته می‌شوند. به گفتۀ هرودت، «سکا» نامی است که ایرانیان بر ساکنان بلخ اطلاق می‌کردند (کتاب VII، ص 378). ظاهراً نام آنان با هم‌نژادان آریایی خود در خوارزم درآمیختند و آرا‌م‌آرام جای آنان را گرفتند، زیرا مهاجرت دام‌پروران در هزارۀ 1 ق‌م همچنان در اثر بی‌قانونی و عدم امنیت در استپها، به سوی جنوب ادامه داشت و فشار آنان بر تمدنهای ایجاد‌شده در میانۀ راه، اینها را نیز به جنوب می‌راند. زردشت در این دوره ظهور کرد، و گروههای تازه‌ای هم که به عمق جنوب نفوذ کردند، خاطرۀ سرزمین میانی، ایرانویج، را با خود به همراه بردند.
برآیند تاریخ اسطوره‌ای ایران منعکس در شاهنامۀ فردوسی را می‌توان با یافته‌های باستان‌شناختی و تفسیر آنها پیوند داد. در یک نظریۀ کاملاً منطقی، ایرانیانی که در ناحیۀ ایرانویج ساکن شدند و تمدن خود را، بر پایۀ تمدن بومی و یا به‌استقلال، به وجود آوردند، از نظر فرهنگی برتر از شاخۀ دیگر نژاد خود بودند که در شرق پایگاه گرفتند. ناحیۀ آنان ایرانویج و ناحیۀ اینان توران خوانده شد. اینان تیره‌ای از سکاها، یعنی همان قوم ماساگت به شمار می‌رفتند که طرز زندگی غالب آنها مبتنی بر بیابان‌گردی بود و ازلحاظ تمدن و فرهنگ در سطحی نازل‌تر از آریاییهای ایرانی قرار داشته‌اند (نک‍ : ورجاوند، 18).
براساس محتوای شاهنامۀ فردوسی، خوارزم و صحراهای پیرامون آن، یکی از محلهای ثابت جنگهای ایران و توران بوده است (قس: محیط، 102). در شاهنامۀ فردوسی دست‌کم 10 بیت ناظر بر این معنی، و چندین بیت نیز دالّ بر آن است که آمودریا، مرز پذیرفته‌شدۀ دو قوم به شمار می‌آمده‌ است (بـرای نمونه، نک‍ : 414، 415، 427؛ نیز هدایت، 81). درواقع، موقعیت خاص این سرزمین، همواره در طول تاریخ باستانی و پس از اسلام، آن را به سد محکم در برابر تهاجم بیابان‌گردان تبدیل ساخته بود (قس: بیهقی، 98، 103، 104). دانشمندی نظیر ابوریحان بیرونی، که بی‌گمان بر منابعی غیر از شاهنامه دسترسی داشته است، حضور سیاوش و کیخسرو و نسل آنان را در خوارزم، به گونۀ تاریخی بازگو می‌کند (نک‍ : ص 41).
بی‌تردید فرضیه‌ای که نام‌گذاری خوارزم را به جنگ کیخسرو و افراسیاب منسوب می‌کند، افسانه‌ای بیش نیست. براساس این داستان (فردوسی، «داستان رزم بزرگ کیخسرو با افراسیاب»، «کشته‌شدن شیده بر دست کیخسرو»؛ مجمل، 48- 49)، چون کیخسرو بر پشنگِ ملقب به شیده، سپهسالار توران و پسر افراسیاب و دایی کیخسرو، در نبردی تن‌به‌تن غالب می‌شود و سپاه ایران به این ترتیب به‌آسانی به توفیق و پیروزی دست می‌یابد، آنجا را محل «پیروزی آسان» می‌نامند که به زبان خوارزمی / فارسی برابر است با «خوار»، به معنی آسان، به اضافۀ «رزم»، و سپس در ترکیب، حرف مکرر «ر» از میان می‌افتد و به «خوارزم» بدل می‌شود (هدایت، 82).

صفحه 1 از2

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: