1393/12/27 ۰۸:۱۰
اسفندماه، زادروز دکتر عبدالحسین زرینکوب خانواده همسر دکتر عبدالحسین زرینکوب را ازمشهد میشناختم. زندهیاد قمر آریان با همسرم ـ زندهیاد دکتر مهیندخت صدیقیان ـ روابط دوستانه و صمیمانهای داشتند. من در دانشگاه تهران شاگرد دکتر زرینکوب بودم و پس از آن جدا از رابطه شاگرد و استادی، به سبب آشنایی قبلی ارتباط نزدیکتری پیدا کردیم.
۲۷ اسفندماه، زادروز دکتر عبدالحسین زرینکوب
خانواده همسر دکتر عبدالحسین زرینکوب را ازمشهد میشناختم. زندهیاد قمر آریان با همسرم ـ زندهیاد دکتر مهیندخت صدیقیان ـ روابط دوستانه و صمیمانهای داشتند. من در دانشگاه تهران شاگرد دکتر زرینکوب بودم و پس از آن جدا از رابطه شاگرد و استادی، به سبب آشنایی قبلی ارتباط نزدیکتری پیدا کردیم.
زمانی که در نیشابور مسئول اداره فرهنگ آنجا بودم، گاهی هر دو به نیشابور میآمدند و مدتی با هم بودیم. من چون در نیشابور مدتی ساکن بودم، با خصوصیات فرهنگی، تاریخی و بناهای تاریخیاش کاملاً آشنا بودم. دکتر زرینکوب مرد عمیقی بود و این عمق، او را به سکوتی پرمعنا واداشته بود. در سفری که به آنجا آمده بودند، به زیارت عطار رفتیم و صبح خیلی زودی به فیلخانه رسیدیم.
نیشابور صبحهای زیبایی دارد که وصفش در اشعار دکتر شفیعی کدکنی آمده است. درباره معماری نیشابور، حفاریهایی که آنجا صورت میگرفت، حمامی که در حمله مغول خراب شده و انسانهایی را زیر خاک آنجا مدفون کرده بودند، جمجمههایی که یافته بودیم و مغولها در آنها میخ فرو کرده بودند و… برای او توضیح میدادم که یکمرتبه دیدم از شنیدن این سرگذشتها بسیار متأثر شد، سری تکان داد، از خود بیخود شده بود، مشتی خاک برداشت و با خودش زمزمه میکرد: «افسوس، چهها گذشته است! چهها گذشته است…!» بعد از آن هم نشستیم تا برآمدن آفتاب را تماشا کنیم.
به نظرم آن درد ادیبانه و عرفانی که در آدمهای فهمیده میشود سراغ گرفت و بهویژه در زندگی مولوی میجوشید، در «پله پله تا ملاقات خدا» هم به خوبی درک میشود.
دکتر زرینکوب، انسان مؤدب و متینی بود، بیشتر درونگرا بود تا برونگرا، در معاشرتهایش هم اینگونه نبود که با همه بجوشد؛ مثلاً خیلی به دوست خوب ما، دکتر شفیعی کدکنی علاقه داشت. چند بار به من گفت که او و آثارش را خیلی دوست دارد.
دکتر زرینکوب اعتقاد داشت کسانی که در مقطع کارشناسی ارشد و دکتری وارد میشوند، لازم است از ذهن پویایی برخوردار باشند تا این پویایی مدد کند و نیروهای پایندة درون آنها در کارهای فرهنگی و خدماتشان بروز یابد. بنابراین دانشجویی که میخواست کاری را به صورت رفع تکلیف انجام دهد یا تعلل میورزید، با واکنش او مواجه میشد. با صراحت از عدم همکاری با چنین کسانی سخن میگفت و پیشنهاد میداد به نزد او نیایند. در کلاس به دانشجویان میگفت: «من از کارهای تحقیقی شما استفاده میکنم» و روی این نکته تأکید داشت.
در کارهای علمی و تحقیقی، به مسئولیتپذیری بسیار اهمیت میداد و از دیگران هم جز این انتظار نداشت. وسواس بسیاری داشت و اگر متوجه میشد مقاله یا رسالهای عیناً از جایی برداشته شده، برخورد میکرد و نمیپذیرفت. البته بداخلاقی نمیکرد و کسی را نمیرنجاند؛ اما همه میدانستند او اگر حرفی را بزند، همان است و تغییر نخواهد کرد.
هیچوقت هم احساس «دانستگی» نمیکرد. از این لحاظ شبیه به استاد فروزانفر بود؛ مثلاً دانشجویی که کار علمیاش را به درستی انجام نداده بود، میخواست و میگفت: «جناب عالی بروید و دفعه دیگر بیایید، شاید بهتر باشد!» دکتر زرینکوب «اصل تشکل» در نظام آموزشی و روش تدریس را همیشه در نظر داشت. به این صورت که دانشجو وقتی منابع را گردآوری میکند، بتواند به آنها شکل بدهد. خودش در این موارد نمونه بارزی بود.اگر در آثارش دقت کنیم، آمیختگی اصل تشکل و اصل تفکر را میبینیم. او همین را به دانشجویانش منتقل میکرد. در آموزش و روش تدریسی که برگزیده بود، هیچ شتابی در کار نبود، اعتقاد داشت در کار علمی باید «پله پله» مسیر را پیمود. برعکس نسل جدید که با اندکی شوخی، «نسلی ساندویچی» است. میخواهد همه چیز (همه فنون و دانشها) در یک ساندویچی جمع شود و او از آن برخوردار شود!
به نظرم تحمل و تأمل در نسل جدید، کم است. اگر دانشجویی رسالهای داشت، بیشتر میخواست بداند او تا چه اندازه به عمق موضوع پی برده یا چه برداشتهای خاصی کرده که به ذهن دیگران نرسیده است؛ از این رو به دانشجویانی محبت داشت که چنین درخششهایی در کار تحقیقی داشتند. یادم هست، دوستی میخواست رسالهاش را با او بگذارند، گفتم: «فلانی دوست دارد رسالهاش را با شماره بگیرد تا چیزی از شما بیاموزد.» فکری کرد و گفت: «نه، او بهتر است با مسائل آسانتری سر و کار پیدا کند.» فهمیدم که در ذهن ایشان مرزی وجود دارد که در کارهای تحقیقاتی و علمی آن را لحاظ میکند.
دکتر زرینکوب در کار علمی بسیار سختگیری نشان میداد و برای رسالهها، کار زیادی از دانشجویان میکشید. به صورتی که آن رساله به شکل یک مأخذ و منبع درآید. اصل تحقیق و کنجکاوی را که هر استادی باید در ذهن دانشجویانش برانگیزد، همواره در نظر داشت و ذهن آدم را کنجکاو میکرد. به گونهای رفتار میکرد که این کنجکاوی در دانشجو بماند.
یکی از دوستان رسالهاش درباره عطار بود؛ دکتر زرین کوب تحلیل داستانهای منطقالطیر را از او میخواست تا دیدگاه عطار را واکاوی کند و تأکید داشت اگر به این صورت کار نکند، کار شایستهای صورت نمیپذیرد. برای همین پس از پایان کار، او را به دوبارهخوانی آثار عطار واداشت تا اصول این داستانها و حکایتها دقیقتر کاویده شود.
تحقیق و تدریس
او در پی یافتن ذهنهای کنجکاو بود. میتوانم بگویم میان تحقیق و تدریس، به تحقیق اهمیت بیشتری میداد. کار اصلی استاد این است که دانشجو را به تحقیق وادار کند؛ جواب «چرا»ها را خودش ندهد، زرینکوب چراها را جواب نمیداد. از دانشجویان میخواست که در پی پاسخ باشند و به دنبال جواب بگردند، راههایی را پیش روی دانشجویان میگذاشت. یادم هست در درس و داستان منطقالطیر که نتیجه آن وحدت وجود است، او این را میدانست؛ اما از دانشجویان میخواست مانند مرغ که به پرواز درمیآید، به پرواز درآیند و خودشان در این باره تحقیق کنند.
کار تحقیقی هم گاهی خستگیآفرین است و حوصله و بردباری میطلبد. آمدن در کلاس درس شرط لازم در نظر او نبود؛ اما آمدن در کلاس را احترام میپنداشت، اگر میدید یکی دو جلسه است که دانشجویی نیامده، با لحن خاصی میگفت: «شما دفعه پیش نبودید؟» ولی اینکه بخواهد در این باره اصراری بورزد و تنبیهی در نظر بگیرد، به هیچ وجه چنین نبود. کلاسهایش گاهی سبک «سقراطی» و «گفتگویی» پیدا میکرد، سوال و جواب در میگرفت و کلاس حال و هوایی دیگر مییافت.
دکتر زرینکوب انسان پر حوصلهای بود، نقدپذیر بود، اجازه محاجّه به دانشجویانش میداد؛ اما وارد مجادله نمیشد و در کار معلمی بسیار جدی بود. اگر در کلاس زیاد سؤال میپرسیدند و او آن سؤالات را مربوط به درس آن روز و موضوع کلاس نمیدید، میگفت: «بس است!» دانشجویان گاهی با طرح سوال در کلاس سعی میکنند قدری وقت را بگذرانند تا کلاس درس سادهتر برگزار شود! بعد هم که بیرون میآیند، احساس رضایت دارند که درس به اتمام نرسید! در این مواقع او هوشیار بود و اجازه نمیداد وقت کلاس هدر برود و حساسیت زیادی نشان میداد.
دانشجویانش را خیلی دوست داشت و وقت زیادی را به آنها اختصاص میداد. از کلاس درس که خارج میشد، اینطور نبود که بگوید «من وقت ندارم» یا «باید بروم کار دارم». معمولاً بحثهای خارج از کلاس طول میکشید؛ من میگفتم: «استاد خسته شدند، بهتر است بگذاریم برای بعد»؛ اما ایشان سریع واکنش نشان میداد که: «نه، نه، من به خاطر شما اینجا هستم.» از مباحثه خسته نمیشد. در کلاس مقدور نبود که جواب همه سؤالات را بدهد؛ اما در پایان کلاس میماند و به سؤالات دانشجویان با گشادهرویی، صبر و حوصله جواب میداد. او میفهمید که کلاس برای همه است و نمیتوان بحث خاص را طولانی مدت ادامه داد جز اینکه با موضوع درس آن کلاس همخوانی داشته باشد و به درد همه بخورد.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید