1393/7/8 ۰۹:۱۳
برای پاسخگویی به این پرسش، فلسفه امروزین سؤالی را در کانون كندوكاوهای خود قرار داد که شاید بسیار عجیب به نظر برسد: تفاوت میان انسان و حیوان چیست؟ فیلسوفان سدههای هفدهم و هجدهم مجذوب تعریف آن شدند که حیوان چیست و اعتقاد داشتند که اگر میتوانستند تفاوت میان انسان و حیوان را تبیین نمایند، بهتر میتوانستند «تفاوتهای مشخصی» را که معرف انسان و خاص اوست، تمییز دهند. به گفته ژول میشله ـ تاریخنویس برجسته سده نوزدهم ـ حیوانات «برادران متواضعتر» مایند! این موجودات به ما نزدیکترند؛ به سادگی میتوان دید که چگونه از لحظهای که افول فکر دین آغاز شد و جای خود را به فکر انسان به مثابه مرکز دنیا و موضوع تفکرات فلسفی داد، این پرسش که چه چیزی «مناسب انسان» است، از اهمیتی عقلی برخوردار گردید.
برای پاسخگویی به این پرسش، فلسفه امروزین سؤالی را در کانون كندوكاوهای خود قرار داد که شاید بسیار عجیب به نظر برسد: تفاوت میان انسان و حیوان چیست؟
فیلسوفان سدههای هفدهم و هجدهم مجذوب تعریف آن شدند که حیوان چیست و اعتقاد داشتند که اگر میتوانستند تفاوت میان انسان و حیوان را تبیین نمایند، بهتر میتوانستند «تفاوتهای مشخصی» را که معرف انسان و خاص اوست، تمییز دهند. به گفته ژول میشله ـ تاریخنویس برجسته سده نوزدهم ـ حیوانات «برادران متواضعتر» مایند! این موجودات به ما نزدیکترند؛ به سادگی میتوان دید که چگونه از لحظهای که افول فکر دین آغاز شد و جای خود را به فکر انسان به مثابه مرکز دنیا و موضوع تفکرات فلسفی داد، این پرسش که چه چیزی «مناسب انسان» است، از اهمیتی عقلی برخوردار گردید.
امروزه همه فیلسوفان معاصر این فکر را در سر دارند که نه تنها انسان حقوقی دارد، که او تنها موجودی است که دارای حقوق است، همانطور که در اعلامیه حقوق بشر سال 1789 تصریح شده است. اگر در این زمان فیلسوفانْ انسان را برفراز همه دیگر موجودات قرار دادند و نه تنها در مقایسه با دیگر حیوانات، که در قیاس با کیهانی مُرده و خدایی هر چه بیشتر مورد تردید، اهمیتی بسیار زیاد برای او قائل شدند، پس باید منطقاً چیزی در انسان باشد که موجب تمایز او از بقیه مخلوقات گردد.
با آغاز بحث درباره حیوانات و در عین حال بحث درباره انسان و ماهیت انسان، مستقیماً به مفاهیم کلیدی فلسفه امروزین و بهخصوص مفاهیم فلسفه ژانژاک روسو وارد میشویم که تعیینکنندهترین نقش را در سده هجدهم ایفا مینماید.
تفاوت انسان و حیوان از دید روسو
اگر اجازه داشتم تنها یک متن از فلسفه امروزین را انتخاب کنم، بدون تردید بخشی از «گفتار در منشأ و مبانی نابرابری میان انسانها» نوشتة روسو (تاریخ انتشار 1755) را انتخاب میکردم. در زمان تحریر این کتاب، دو معیار کلاسیک برای تمییز میان انسان و حیوان وجود داشت: عقل و حِسگانی (یعنی محبت، جامعهپذیری، که زبان را نیز در بر میگرفت)؛ مثلاً در آثار ارسطو انسان «حیوان ناطق» تعریف شده، که منظور از آن موجود زندهای بود که تفاوت «مشخص» او آن بود که خصیصهای اضافی داشت و آن توانایی برای تعقل بود. از نظر دکارت، معیار عقل یا شعور با خصیصهای اضافی همراه بود: واکنشِ عاطفی (انفعالی که در پشت عمل قرار دارد). به اعتقاد او حیوانات با ماشین قیاسپذیرند؛ ماشینهایی که حرکت موجود زنده را تقلید میکند، مانند ساعت و این برداشت که آنها تجربه عاطفی دارند، خطاست. بدین دلیل است که آنها صحبت نمیکنند اگرچه اندامهایی دارند که سخن گفتن را ممکن میسازد. آنها چیزی برای گفتن ندارند.
روسو راهحلی کاملاً جدید را پیشنهاد کرد. تعریف جدید او از شخص انسان، الهامبخش از آب درآمد، از این نظر که پایهگذاری آیین اخلاقی جدیدی را ممکن ساخت که دیگر «کیهانی» یا دینی نبود، بلکه انسانگرا و «الحادآمیز» بود. از نظر روسو حیوانات آشکارا دارای عقل، عاطفه و حتی قوه برقراری ارتباطاند. پس این عقل، عاطفه یا حتی زبان نیست که انسان را متمایز میسازد. از منظر جامعهپذیری و هوش ما بهزحمت با حیوانات فرق داریم. کردارشناسی معاصر، یعنی مطالعه علمی کارکرد و تکامل رفتار حیوانات، این تشخیص را وسیعاً تأیید میکند. ما امروز با اطمینان میدانیم که هوش و عاطفة بسیار پیشرفتة حیوانی وجود دارد که در مورد میمونهای بزرگ متضمن مهارتهای زبانآموزی نسبتاً پیچیده است.
معیار راستین افتراق انسان و حیوان را میبایست در جای دیگری جست. روسو این اختلاف را در آزادی عمل انسان یافت؛ یعنی چیزی که او «کمالپذیری» نامید؛ یعنی توانایی پیشبرد خود در طول عمر، حال آنکه حیوان از آغاز به کمک «غریزه» به پیش رانده میشود و به عبارتی، «از آغاز»، یعنی از بدو تولد کامل است. روشن است که حیوان با کمک غریزهای خطاناپذیر که میان همه اعضای گونه مشترک است، هدایت میشود که در واقع هرگز نمیتواند از آن منحرف گردد. بدین دلیل است که حیوان از آزادی و نیز توانایی اصلاح خود محروم است. حیوان توسط طبیعت «برنامهریزی» شده است و برخلاف انسان نمیتواند بیش از آن حد تکامل یابد. برعکس، انسان توانایی آن را دارد که تاریخ شخصی خود را شکل دهد که پیشرفت آن طبق تعریف، بازانتها و نامحدود است. روسو این افکار را در متنی روشن و قابلفهم بیان نموده که باید با دقت خواند:
من در هر حیوان تنها ماشینی مبتکرانه را میبینم که طبیعت به آن حواسی داده تا بهتنهایی و تا نقطهای معین به حرکت خود ادامه داده و خود را از هر چیزی که احتمالاً آن را مختل یا نابود میسازد، حفظ نماید. من دقیقاً همان چیز را در ماشین انسان میبینم، با این تفاوت که طبیعت تنها همه چیز را برای فعالیتهای حیوان فراهم میآورد، حال آنکه انسان در چارچوب توانایی خود به عنوان عامل آزاد در سرنوشت خود ایفای نقش میکند. حیوان بر پایه غریزه انتخاب یا رد میکند؛ یعنی نمیتواند از قاعدهای که برایش تجویزشده، منحرف گردد، حتی وقتی که ممکن است از انجام آن منتفع گردد؛ اما انسان اغلب از اینگونه قوانین به ضرر خود منحرف میشود. بدین دلیل است که کبوتر در کنار بشقابی پر از بهترین گوشتها و گربه در کنار بشقابی آکنده از میوه و دانة گیاهان، از گرسنگی میمیرد، در حالی که هر کدام از آنها تنها اگر اندیشه آزمایش غذاها را در سر میداشت، میتوانست از غذاهایی که دوست نداشت، تغذیه کند. بدین دلیل است که مردان بیبندوبار به زیادهرویهایی میپردازند که موجب تب و مرگشان میگردد؛ زیرا مغز حواس را منحرف میسازد و وقتی طبیعت ساکت میگردد، اراده به گفتن ادامه میدهد ...
اگرچه دشواریهایی که همه این سؤالات را احاطه کرده، امکان مخالفت با این تفاوت میان انسان و حیوان را ایجاد مینماید، اما ویژگی بسیار خاص، متمایز و انکارناپذیر دیگری در انسان هست و آن استعداد برای اصلاح خود است؛ استعدادی که با کمک اوضاع و احوال، متوالیاً توسعه مییابد و انسان، در گونه به قدر فرد، آن را به ارث میبرد؛ حال آنکه حیوان پس از چند ماه به حدی میرسد که در بقیه عمرش همچنان میماند، و گونه او در خاتمة هزار سال همان چیزی خواهد بود که در سال اول هزاره بوده است. چرا فقط انسان مستعد زوال ذهنی ناشی از کهولت است؟ آیا چنین نیست که انسان به وضعیت ابتدایی خود بازمیگردد، در حالی که حیوانی که چیزی کسب نکرده و در نتیجه چیزی ندارد که از دست بدهد، همواره غریزه خود را حفظ میکند؛ اما انسان بر اثر سن یا حادثه همه آنچه را که «کمالپذیری» انسان او را قادر به کسب آن نموده از دست میدهد، و در خاتمه به سطحی فرودستتر از حیوان سقوط میکند؟
روسو دقیقاً چه میگوید؟ بیایید با مثال گربه و کبوتر آغاز کنیم. روسو میگوید حیوانات در درون چارچوب برنامه نامرئی نوعی «نرمافزار» عمل میکنند که گریز از آن ممکن نیست. گویی که کبوتر زندانی برنامهریزی خود است؛ زیرا تنها میتواند دانه بخورد و گربه هم به همین منوال زیرا گوشتخوار است. امکان کمی وجود دارد و اساساً امکان ندارد که این دستورالعملها را کنار بگذارند. بدون تردید کبوتر میتواند مقدار بسیار کمی از گوشت را هضم کند و گربه میتواند چند شاخه علف را کمکم بخورد، اما در مجموع، برنامه طبیعی تقریباً جایی برای تدبیر برایشان باقی نمیگذارد.
وضعیت انسان بسیار متفاوت است؛ زیرا قادر به تغییر است. در حقیقت میتواند از همه قواعد تجویزی برای حیوانات منحرف شود؛ مثلاً میتواند در نوشیدن و سیگار زیادهروی کند تا آنجا که خود را به کشتن دهد، چیزی که در طبیعت غیرممکن است. یا به گفته روسو ـ ضمن قاعدهای که کل سیاستِ امروزین را اعلام میدارد ـ در انسان، «وقتی طبیعت ساکت میشود، اراده به سخن گفتن ادامه میدهد». در مورد حیوانات، طبیعت مستمراً و با قدرت سخن میگوید، در حدی که حیوان قادر به انجام هیچ کاری جز اطاعت از این صدا نیست. در انسان فقدان قاطیعت است که بلندترین صدا را دارد: البته اگرچه همانطور که زیستشناسان دائماً به ما یادآوری میکنند، طبیعت سخن میگوید: ما نیز بدن، برنامهریزی ژنشناختی، قاعدة دی.ان.ای و ژنگانهای انتقالی از پدر و مادر را داریم. با این همه، انسان میتواند این قواعد طبیعی را نادیده بگیرد و حتی فرهنگی ایجاد کند که جزءبهجزء با آنها در تضاد باشد، همانطور که در فرهنگ مردمسالاری میبینیم که کوشید با ممانعت از منطق انتخاب طبیعی، امنیت ضعیف را تأمین نماید.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید