1393/7/14 ۰۸:۱۹
مثالی از تفوق اراده انسان بر برنامهریزی طبیعی و توانایی او برای انحراف یا زیادهروی بسیار شگفتانگیزتر است: پدیده شر را در نظر بگیرید. این پدیده قویاً مؤید استدلال روسو درباره ناطبیعی و بنابراین خصیصه غیرحیوانی اراده انسان است. گویی تنها نوع بشر قادر به رفتار به نحوی است که میتوان آن را شیوه شیطانی نامید. اما آیا حیوانها به قدر انسان قادر به پرخاشگری و سوءرفتار نیستند؟ در نگاه اول، ممکن است صحیح به نظر رسد و میتوان مثالهایی را ارائه نمود که حیواندوستان معمولاً ترجیح میدهند در آن باره بحث نکنند. وقتی کودک بودم و در روستا زندگی میکردم، آنجا دهها گربه بود و اغلب میدیدم که در حال دریدن طعمه خود به شیوهای بودند که به نظر میرسید بسیار بیرحمانه باشد: خوردن موش زنده، ساعتها بازی با پرندهای که بالهایش را شکسته بودند ... اما شر اصلی را که از دید روسو در نظم حیوانی ناشناخته و بهخصوص ا
پدیده شر
مثالی از تفوق اراده انسان بر برنامهریزی طبیعی و توانایی او برای انحراف یا زیادهروی بسیار شگفتانگیزتر است: پدیده شر را در نظر بگیرید. این پدیده قویاً مؤید استدلال روسو درباره ناطبیعی و بنابراین خصیصه غیرحیوانی اراده انسان است. گویی تنها نوع بشر قادر به رفتار به نحوی است که میتوان آن را شیوه شیطانی نامید. اما آیا حیوانها به قدر انسان قادر به پرخاشگری و سوءرفتار نیستند؟ در نگاه اول، ممکن است صحیح به نظر رسد و میتوان مثالهایی را ارائه نمود که حیواندوستان معمولاً ترجیح میدهند در آن باره بحث نکنند. وقتی کودک بودم و در روستا زندگی میکردم، آنجا دهها گربه بود و اغلب میدیدم که در حال دریدن طعمه خود به شیوهای بودند که به نظر میرسید بسیار بیرحمانه باشد: خوردن موش زنده، ساعتها بازی با پرندهای که بالهایش را شکسته بودند ...
اما شر اصلی را که از دید روسو در نظم حیوانی ناشناخته و بهخصوص از ابداعات انسان است، باید در جای دیگری جست: این امر که علاوه بر «رفتار شریرانه»، پذیرش شر را به مثابه طرح خود دربر میگیرد و خود گزارهای کاملاً متفاوت است. گربه با موش بدرفتاری میکند، اما این مقصودِ غریزه طبیعی گربه نیست که به موش صدمه بزند. از سوی دیگر، همه چیز حاکی از آن است که انسان قادر است خود را آگاهانه سازمان دهد تا بالاترین شر ممکن را به همسایهاش اِعمال نماید، کاری که الهیات سنتی، دُژآهنگی یا وجود روح پلید در درون ما میخواند.
متأسفانه به نظر میرسد که این دژآهنگی و خبث طینت منحصر به انسان باشد. در دنیای حیوانات و در نظم طبیعی هیچ چیز شبیه پدیده شکنجه وجود ندارد. امروزه میتوان در شهر گِنت در بلژیک، از موزهای خارج از تصور، یعنی موزه شکنجه بازدید نمود. اینجا در داخل قفسههای شیشهای محصولات دلهرهآور تخیل انسان قرار دارد: اسکنه، کارد، انبردست، گیره سر، ابزار کشیدن ناخن و خرد کردن انگشت، و هزار ابزار دیگر.
باید اذعان کرد که حیوانات مکرراً یکدیگر را زندهزنده میخورند، که قساوت آن ما را به حیرت وامیدارد؛ اما در این کار، مقصود آنها شرارت نیست و به نظر میرسد بیرحمی ظاهری آنها ناشی از بیاعتناییشان نسبت به عذاب دیگران باشد. حتی وقتی به نظر میرسد که «برای لذت» میکُشند، تنها دارند غریزهشان را به عمل درمیآورند. هر کس گربه دارد، حتماً او را در حال «شکنجه» طعمهاش دیده، اما این بدان علت است که گربه این گونه به تمرین میپردازد و مهارت خود را برای شکار کامل میکند. چیزی که به نظر میرسد بیرحمی باشد، به روابط میان طعمهخوار و طعمه مرتبط است.
اما انسان مشمول قاعده بیتوجهی نیست. او آگاهانه مرتکب شر میشود و گهگاه از انجام آن لذت میبرد. انسان برخلاف حیوانات میتواند برای انجام شر، انتخابی آگاهانه داشته باشد. همه چیز به ظاهر نشان میدهد که شکنجه فراتر از منطق هر وضعیتی باشد. برخی ادعا میکنند که دیگرآزاری لذتی است همانند هر لذت دیگر و باید آن را در جایی از طبیعت انسان رمزگذاری نمود؛ اما این توضیحات چیزی را تبیین نمیکند. این فریبی عمدی است: گویی که میتوان دیگرآزاری را با اشاره به لذت ناشی از رنج دیگری توجیه نمود. پرسش واقعی این است: چرا در تجاوز و تعدی، حتی وقتی هیچ هدفی را محقق نمیسازد، این اندازه لذت بیدلیل هست؟
انسان بدون هیچ دلیلی غیر از نفسِ شکنجه، انسان را شکنجه میکند. چرا یک مزدور صرب (همانطور که در گزارشی راجع به جنایات جنگی در بالکان دیدیم) یک پدربزرگ کروات را وامیدارد جگر نوه هنوز زنده خود را بخورد؟ در همین راستا، چرا برخی آشپزها با خوشحالی اندامهای قورباغه یا مارماهی زنده را قطع میکنند حال آنکه سادهتر و منطقیتر آن است که ابتدا آنها را بکشند؟ حقیقت آن است که هرگاه انسانِ مناسب شکنجه به قدر کافی در دسترس نباشد، متوجه حیوانات میشوند؛ اما هرگز به سراغ ماشینی که رنج نمیکشد نمیروند: آیا هرگز دیدهاید انسانی از شکنجه ساعت یا آونگ ساعت لذت ببرد؟ به اعتقاد من دلیل «طبیعی» قانعکنندهای برای توضیح علت ارتکاب شر وجود ندارد: به نظر میرسد که این رفتار به نظم دیگری سوای طبیعت تعلق داشته باشد. این رفتار هیچ هدفی را محقق نساخته و در بیشتر موارد ضدمولد است.
این کشش غیر طبیعی و این احتمال همیشگی اقدام به زیادهروی است که در چشم انسان میبینیم؛ زیرا نه تنها طبیعت را منعکس میسازد، که ممکن است مبین چیزی بدتر، و در همین حد و به همان دلیل چیزی بهتر نیز باشد؛ شر مطلق یا ظرفیت حیرتآوری برای بیخودی. این اصلِ زیادهروی است که روسو به عنوان آزادی مورد اشاره قرار میدهد.
سه پیامد تمایز جدید میان انسان و حیوان
بازتعریف انسان پیامدهای بسیار گستردهای دارد که مقدر بود سهجنبه از آن، تأثیرات شگرفی بر حوزههای اخلاق و سیاست داشته باشد.
اول، به انسان برخلاف حیوان، چیزی اعطا شده که میتوان آن را تاریخمندی دوگانه نامید: تاریخ فرد که به عنوان آموزش و پرورش به آن اشاره میشود؛ و تاریخگونه انسان یا جوامع انسان و فرهنگ و سیاست انسان. وقتی حیوانات را مد نظر قرار میدهیم، قضیه کاملاً فرق میکند. از عهد باستان به بعد، توصیفهایی از «جوامع حیوانی» در دست داریم که بهترین مثال آن، اجتماع زنبوران است. از این امر میتوانیم نتیجه بگیریم که رفتار آنها هزاران سال همان و دقیقاً همان بوده است: زیستگاه و روش آنها برای گردآوری گَرده، تغذیه ملکه و تقسیم مسئولیتها تغییر نکرده است. جوامع انسانی بیوقفه تغییر مییابند: اگر بتوانیم سفری به دویست سال پیش بکنیم، پاریس، لندن یا نیویورک را نخواهیم شناخت؛ اما برای شناسایی لانه مورچگان یا گربهای که در تعقیب موش است، مشکلی نداریم.
ممکن است تعجب کنید که حیوانات شکار را در کنار والدینشان میآموزند. آیا این نوعی از آموزش نیست؟ چرا، اما این نوعی «کارآموزی» کوتاهمدت است و به مجرد آنکه هدفش محقق شد، متوقف میگردد؛ آموزش انسان نامحدود است و تنها با مرگ خاتمه مییابد.
برخی حیوانات حتی کارآموزی هم نمیکنند؛ آنها از لحظه تولد همچون «بزرگسالان کوچک» رفتار میکنند. بچهلاکپشتهای دریایی به مجرد آنکه از تخم خارج میشوند، بر اساس غریزه میدانند چگونه بدون کمک، راهشان را به سوی اقیانوس بیابند. آنها بلافاصله قادرند راه بروند، شنا کنند و هر چیزی را که برای زنده ماندن نیاز دارند، بخورند. حال آنکه فرزندان من تا حدود بیست سالگی با خوشوقتی در خانهام ماندهاند!
بنابراین وقتی روسو از آزادی و کمالپذیری سخن گفت، به موضوع مهمی اشاره کرد. اگر نوعی از آزادی را نپذیریم، چگونه میتوانیم این تفاوت میان بچهلاکپشت و فرزند انسان را تبیین کنیم؟ بچهلاکپشت نه تاریخ فردی (آموزش) دارد و نه تاریخ سیاسی و فرهنگی، و از زمان تولد و برای همیشه با نظام طبیعت، یعنی با غریزه هدایت میشود. انسان میتواند تا زمانی بیانتها تکامل یابد، «تمام عمر» در حال یادگیری باشد و تاریخی شخصی را آغاز کند که هیچ کس نمیتواند درباره آن بگوید چگونه یا چه وقت پایان میپذیرد.
دوم، ژانپل سارتر گفت: اگر انسان آزاد است، پس هیچ «طبیعت انسانی»، هیچ «جوهره» انسانی و هیچ تعریفی از انسانیت وجود ندارد که از پیش موجود بوده و هستی فردی او را تعیین نماید. در کتاب کوچک «اگزیستانسیالیسم اصالت بشر است»، سارتر با تأکید بر آنکه در مورد انسان، «هستی پیش از جوهر میآید»، این فکر را بسط میدهد. این گفته، تقریباً کلمه به کلمه، روسوی ناب است. حیوانات «جوهر» مشترکی برای کل گونه دارند که بر هستیشان به عنوان فرد مقدم است: چیزی به نام جوهر گربه و جوهر کبوتر وجود دارد، و این غریزه یا «جوهر» برای کل گونه مشترک است، به طوری که هویت فردی و هستی فردی هر فرد با آن کاملاً تعیین میشود: امکان ندارد هیچ گربه و هیچ کبوتری از این جوهر که مانع هر عمل فردی است، منحرف گردد.
اما در مورد انسان خلاف آن صادق است: هیچ جوهری آن را مقدر نمیکند. هیچ برنامهای هرگز نمیتواند آن را کاملاً محدود سازد، هیچ نظامی نمیتواند آن را چنان کامل محصور سازد که نتواند خود را آزاد کند. من به عنوان مرد یا زن، بومی یا مهاجر، غنی یا فقیر، اشرافزاده یا کارگر در جامعهای متولد میشوم، اما این طبقهبندی اولیه معرف من در بقیه عمرم نیست. ممکن است زن باشم و تصمیم بگیریم بچه نداشته باشم؛ شاید فقیر و فاقد امتیازات متولد شوم، اما ثروتمند شوم؛ امکان دارد فرانسوی متولد شوم اما زبان دیگری را بپذیرم و تابعیت خود را تغییر دهم و مانند آن.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید