1392/11/13 ۰۱:۴۶
آنشب نوبت آب خانه ما بود. یکی از شبهای دلچسب تابستان بود. تقریبا همه اهل خانه بیدار مانده بودند و در انتظار شروع آببازی. همه میدانستند رقابت میان آقایبصیرت و عمورضا داغ است.
آنشب نوبت آب خانه ما بود. یکی از شبهای دلچسب تابستان بود. تقریبا همه اهل خانه بیدار مانده بودند و در انتظار شروع آببازی. همه میدانستند رقابت میان آقایبصیرت و عمورضا داغ است. هر دو کاسههای خود را آماده کرده بودند. ساعت نزدیک 11 شب بود. بقالی حاجعلی هنوز باز بود عمورضا برای خرید چیزی وارد مغازه شد. آقای بصیرت کاسه مسی بزرگ خود را عمدا از بخش گلآلود آب جوی پرکرد و کنار در بقالی موضع گرفت. بیرون مغازه تاریک بود. هنوز آقایی که کتشلوار و کراوات سفید پوشیده بود بهطور کامل پایش را از مغازه بیرون نگذاشته بود که آقای بصیرت در دو نوبت آب گلآلود را بر سر و رویش پاشید. فریاد طرف که به آسمان رفت دریافت که بد اشتباهی را مرتکب شده است بلافاصله دست بهکار شد و با تکاندن لباس سفید آقا و تکرار این جمله که چیزی نیست، چیزی نیست، گند کامل را بر لباس آقا زد. پدرم و داییهایم و آقاسید و اصغرآقا آهنگر و برخی همسایگان دیگر که حسابی کیفشان کوک شده بود دهنهایشان را گرفته بودند و میخندیدند. پری هم همراه با خواهرانش از پشتپرده شاهد ماجرا بودند و آرامآرام میخندیدند. پری که سرخ شده بود ظاهرا خجالتزده از کار بصیرت بود. به هر بدبختی بود آقای کتشلوار سفید را آرام کردند و با هزاران عذر و پوزش راهیاش کردند. طرف هنوز دور نشده بود و آقای بصیرت از شوک اشتباهگرفتن او به جای عمورضا خارج نشده بود که یکباره صدای ریختن شلیبی آب آمد و عمورضا فریاد زد یک هیچ بهنفع من. نگو اصلا برای افزودن بر شیرینی آببازی آن شب آقای کتشلوار سفید را عمورضا عمدا از مغازه راهی بیرون کرده و آبی را هم که بر سر و روی آقای بصیرت ریخته از داخل مغازه حاجعلی با سطل خالی روغن 18کیلویی آورده است. و البته این ماجرای آببازی و بدوبدوها تا زمانی که محله ما لولهکشی شود در تابستانها ادامه یافت. آقای بصیرت مستاجر خانه ما بود. ما خانوادهای هشتنفره بودیم. ششبچه و پدر و مادر و خانه همان 70متر بود با دو طبقه در چهار اتاق. معمولا دو اتاق آن به اجاره بود. درست در 20قدمی خانه ما، مادربزرگم و عمهام زندگی میکردند. خانه آنها بزرگتر بود. کمی آنسوتر دو تا از داییهایم منزل داشتند. زندگی خوش و شاد و پرتحرکی داشتیم. نمیدانم آقای بصیرت کی و چرا مستاجر خانه ما شد. درصدد هم برنیامدم از پدر یا مادرم پرسوجو کنم. اما به یادم مانده بعد از آنکه توانستم آدمها را از هم تمیز دهم او یکی از نخستین کسانی بود که شناختم. قدبلند، ورزیده، سفیدرو، با موهای مشکی صاف که به یک طرف شانه میکرد و صورتی پرخنده. دانشجوی رشته مهندسی معدن بود در دانشگاه تهران و مادرم بعدها برایم گفت آن عکسی که بالای طاقچه زده بود دکتر محمد مصدق بود که سخت شیفتهاش بود. او در طبقه اول خانه اتاق رو به حیاط را اجاره کرده بود، به ماهی 30تومان. تصور میکنم سال 1343 بود. اتاق دیگر در اختیار پاسبانی بود که با زن و دختر خردسالش روزگار میگذراند البته معمولا خانه ما در منطقهای در خارج از محدوده در شرق تهران واقع بود (البته هنوز هم هست) که از همان ابتدا وحیدیه نام داشت و بعدها بهزعم تغییر نام آن احدی را ندیدم نام جدید را بر زبان آورد. هنوز آثار باغهای منطقه را که بعد از چندی با احداث خانه نقلی 50-60 متری دایر میشد میتوانستی ملاحظه کنی. یکی از بازیهای ما این بود که روی دیوارهای شکسته کاهگلی ضخیم ره بسپاریم و بکوشیم از بلندی به زمین پرت نشویم. حتی یادم مانده باغی به نام باغ سرهنگ بالاتر از مسی لباختر فعلی دایر بود و تابستانها زنان به داخل باغ میرفتند و آزادانه ترهبار خود را از جالیزهای آن میچیدند و در کنار در باغ وزن میکردند و پول آن را به کارگران باغ میپرداختند و میرفتند. همه کوچهها و خیابانها خاکی بود. تنها وسیله نقلیهعمومی، اتوبوسی بود که مردان را از انتهای خیابان وحیدیه به میدان فوزیه میبرد و میآورد به یکقران. محل بعدها صاحب یک حمام، یک مسجد نوساز، دومدرسه دخترانه و پسرانه آجری با سه ساختمان و حیاتهای وسیع و یک حیات ورزش تمامعیار شد. تعداد مغازهها اندک بود و مهمترین آنها برای ما بقالی حاجعلی که همهچیز میفروخت از نفت و زغال و قرص آسپرین، کاشی و تمبر نامه و یخ و سیبزمینی و انواع نبش گرفته تا نان قندی و آبنبات چوبی، جارو، دفترچه، مداد، دگمه و کش و زیپ، هر جنسی را که تصور میشد ممکن است در خانهای به آن نیاز افتد میتوانستی سراغش را در مغازه حاجعلی بگیری. محل هم کمکم شاهد خانهها و کوچههای جدید میشد. اکثر خانهها با روکار بدنمای آجرفشاری و قلیلی صاحب روکار آجرقرمز بهناز. برخی نیز ناپرهیزی میکردند و قزاقی سفید یا آجر بهمنی بهکار میبردند. خانه ما نیز بدن ما بود و سالها بعد پدرم از استاد ایمان سیمانکار که به درستکاری و سلامت اخلاقی شهره بود خواست نمای خانه ما را سیمان سبز بزند با قرنیزهای سفید و آن زمانی بود که طبقه سومی را هم شبانه دور از چشم نایبهای شهرداری و برزنهای فضول بالا برده بود. سال 1348 بود و من کلاس سوم دبستان. کار روزانه من بعد از خوردن نان و چای شیرین بدون پنیر یا کره، افتادن در زمینهای خاکی اطراف و با همسن و سالهای خودم به گشتوگذاررفتن بود. برخی چوبداران گلههای گوسفند خود را به خرابههای نزدیک خانههای ما میآوردند و همین کافی بود که ما چند ساعتی از وقت خود را صرف سروکلهزدن با گوسفندان و سگهای گله کنیم و درست همین مواقع بود که میدیدم آقای بصیرت گویا در عین حالی که به ما مینگرد در دنیای دیگری غوطهور است. هم چشم به افق و دوردست داشت و هم از ما بچهها چشم بر نمیداشت. معمولا برای ما از مغازه حاجعلی خوردنی میخرید. بیسکوییتگرجی، آبنبات مینو که من عاشق مغز کاکائوییاش بودم یا نان قندی. نمیدانم به چه میاندیشید و چه میخواست اما میدانم که با عمهپری بهگونهای متفاوت از دیگران سخن میگفت. برای همه احترام قایل بود. پدرم سخت دوستش داشت و میدانم در دل آرزو میکرد کاش پسرانم راه او را بروند. هم اهل علم بود و هم دیندار. برای نماز صبح زودتر از همه بیدار میشد. میکوشید برای کسی مزاحمت درست نکند. نمازش را که میخواند از خانه بیرون میزد. حدود نیمساعت بعد با چند نان سنگک برمیگشت، نیمی از یکنان را خودش بر میداشت، نیمی را به اتاق پاسبانی میداد و الباقی را به مادرم. دوست نداشت زیاد با او تعارف کنند و چندان نمیماند که به تشکرها و تعارفها پاسخ دهد. به اتاقش میرفت و ساعتی بعد با لباسی شیک خداحافظی میکرد و میرفت. میگفتند خرج تحصیلاتش را پدرش میدهد که از لرهای متمکن اهلتصوف است و در بروجرد ساکن. سالها بعد که آن حادثه دردناک رخ داد پدرش را دیدم که بلندبالا اما خمیده بود و شاربی سخت کشیده و پرپشت داشت. همه اهل محل آقای بصیرت را دوست داشتند.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید