مورخان و خودآگاهی ملی/ محمد غفوری

1394/4/23 ۱۳:۲۹

مورخان و خودآگاهی ملی/ محمد غفوری

ضرورت تاریخنگاریِ غیرِفکریِ هویت دکتر مصدق پژوهش درباره‎ی سیر تطور هویت و خودآگاهی ملی ایرانی، نیازمند نوعی تاریخنگاری دقیق و کنکاش وسواس‎آمیز مورخانه است. اما چنین وظیفه خطیری را نباید صرفاً به مورخان تاریخ فکر واگذار کرد، آن هم به این دلیل که شمار زیادی از مورخان فکری (که بنا بر مُد فکری روز رو به افزایش دارند) نه تنها در پرورش و رواج تصورات نادرست در این زمینه نقش بسزایی دارند، بلکه گاه بسیاری از برداشت‎های ناصواب درباره‎ی موضوعاتی چون هویت، اساساً برخاسته از سهل‎انگاری‎ها و بی‎دقتی‎های روش‎شناختی آنان است.



ضرورت تاریخنگاریِ غیرِفکریِ هویت
دکتر مصدق پژوهش درباره‎ی سیر تطور هویت و خودآگاهی ملی ایرانی، نیازمند نوعی تاریخنگاری دقیق و کنکاش وسواس‎آمیز مورخانه است. اما چنین وظیفه خطیری را نباید صرفاً به مورخان تاریخ فکر واگذار کرد، آن هم به این دلیل که شمار زیادی از مورخان فکری (که بنا بر مُد فکری روز رو به افزایش دارند) نه تنها در پرورش و رواج تصورات نادرست در این زمینه نقش بسزایی دارند، بلکه گاه بسیاری از برداشت‎های ناصواب درباره‎ی موضوعاتی چون هویت، اساساً برخاسته از سهل‎انگاری‎ها و بی‎دقتی‎های روش‎شناختی آنان است.
هویت و خودآگاهی ملی مفاهیمی هستند که پژوهش درباره‎ی آنها، عمدتاً و به گونه‎ای ناخواسته در سطح حرفه‎ای به مورخان فکری[۱] و در سطح عمومی‎تر به روشنفکران و یا تاریخنگاران غیر حرفه‎ای (و به عبارتی دیگر روزنامه‎نگار) واگذار شده است. به جز برخی از مورخان تاریخ فکر، پژوهشگران حرفه‎ای‎ترِ حوزه‎های گوناگون علوم انسانی، به همراه روشنفکران و روزنامه‎نگاران تعاریف و بازتعریف‎های خود از مقوله‎های هویتی را اغلب یا مبتنی بر الگوهای نظری انتزاعی کرده‎اند و یا آن را در قالب شعارهایی سیاسی عرضه داشته‎اند. اما نکته‎ی مهم‎تر آنکه، بیشتر ملاحظات این نظریه‎پردازان، آنجا که نیم‎نگاهی به بسترها و پیش‎شرط‎های تاریخی شکل‎گیری و تکوین هویت ملی دارند، حاوی کلی‎گویی‎ها و گاه شبهِ تفسیرهایی از فرآیندهای کلی تاریخ هستند که آشکارا ناتوان از عرضه‎ی یک دریافت و یا دیدگاه اصیل و معتبر تاریخی در این باره‌اند. تعریف غیر واقع‎گرایانه از «لایه‎های» چندگانه (دوگانه، سه گانه و ...) برای هویت «ایرانی-اسلامی» یا «انقلابی»، مفهوم‎بندی غیرواقع‎گرایانه از منش «استبدادی» و ...، در کنار کلی‎گویی‎های مبهم و خطاهای فاحشی از این دست که:
 برای مدت زیادی و تا زمان کوشش سی‎ساله خود فردوسی زبان غالب در میان ایرانیان، زبان عربی بود[۲]
و یا
پس از حمله اعراب به ایران و تا تأسیس حکومت صفوی... به جز دولت‎های محلیِ ایلخانیان، ایرانیان یا جزء قلمرو خلافت بودند و یا در چارچوب نظام عشیره‎ای مغولان و بعد از آن در قلمرو حکومت سلجوقیان روزگار می‎گذراندند[۳]
تنها نمونه‎ای از خروارها غلط‎خوانی‎های روشنفکرانه یا روزنامه‎نگارانه از تاریخ ایران است؛ و البته این مشکلات تنها دامن‎گیر روزنامه‎نگاران و روشنفکران نیست، بلکه بسیاری از دیگرِ نظریه‎پردازان حرفه‎ای‎تر در حوزه‎های گوناگون علوم انسانی در چنین کژفهمی‎هایی که اغلب ناشی از کمبود فاحش دانش تاریخی است، سهیم‎اند.
اما گذشته از کم‎اطلاعی تاریخی، این نوع برداشت‎های ناروا از فرآیندهای خُرد یا کلان تاریخی، برخاسته از پیش‎فرض‎های نادرست روش‎شناسانه نیز هستند. بسیاری از پژوهش‎های صورت‎گرفته درباره‎ی سیر تکوین هویت ایرانی و خودآگاهی ملیِ نشأت‎گرفته از آن، که رویکردی تاریخی را در پیش می‎گیرند، عمدتاً مبتنی بر خوانشی گزینشی و بی‎مبنا از برخی متون تاریخی و انتخاب نمونه‎هایی موردی برای پژوهش خود بدون هرگونه توجیه روش‎شناختی هستند. در رابطه با متون تاریخی، بسیاری از این پژوهش‎ها تنها بر چند اثر معدود و «شاخص» همچون شاهنامه‎ی فردوسی، سیرالملوک یا سیاست‎نامه‎ی خواجه نظام الملک توسی، برخی از نوشته‎های غزالی، تاریخ بیهقی، گلستان و بوستان سعدی و مانند آن تمرکز می‎کنند. از حیث گزینش دوره‎های «محوری» نیز اغلب این آثار صرفاً بر دوره‎ی قاجار و به ویژه جنبش مشروطیت اتکا دارند. پیامدهای معرفت‎شناختی این دست از رویکردهای روش‎شناختی نارسا نیز آشکارند؛ کلی‎گویی‎هایی نخبه‎گرایانه و کم‎مایه درباره‎ی هویت ایرانی که با رنگ و لعابی تاریخی همچون زَر ناِسره در بازار خِرد رواج می‎یابند.
از این قرار پژوهش درباره‎ی سیر تطور هویت و خودآگاهی ملی ایرانی، نیازمند نوعی تاریخنگاری دقیق و کنکاش وسواس‎آمیز مورخانه است. اما چنین وظیفه خطیری را نباید صرفاً به مورخان تاریخ فکر واگذار کرد، آن هم به این دلیل که شمار زیادی از مورخان فکری (که بنا بر مُد فکری روز رو به افزایش دارند) نه تنها در پرورش و رواج تصورات نادرست در این زمینه نقش بسزایی دارند، بلکه گاه بسیاری از برداشت‎های ناصواب درباره‎ی موضوعاتی چون هویت، اساساً برخاسته از سهل‎انگاری‎ها و بی‎دقتی‎های روش‎شناختی آنان است؛ هر چند که نمی‎توان و نباید تمامی گناه را بر ذمه‎ی آنان نهاد. در این میان این پرسش پیش می‎آید که پس کدام حوزه از پژوهش تاریخی و کدام دسته از مورخان باید وظیفه‎ی تاریخنگاریِ هویت را بر دوش کشند؟ پاسخ این است: در وهله‎ی نخست تاریخ سیاسی و مورخان سیاسی و در وهله‎ی بعدی مورخان دیگر حوزه‎های تاریخی و از جمله پژوهشگران تاریخ اجتماعی. چرایی این پاسخ را در ادامه تبیین خواهیم کرد.
مهم‎ترین عرصه‎ی پدیداری خودآگاهی ملی، کنش جمعی سیاسی است. تجلیات این نوع خودآگاهی را می‎توان در روایت‎هایی از تاریخ جست که در آن با گزارش‎هایی آشکار از مقاومت، سازماندهی و اعمال قدرت علیه سازمان‎هایی سیاسی مواجه می‎شویم که «بیگانه» تلقی می‎شوند، سازمان‎ها یا نیروهایی که آشکارا یا پنهان می‎کوشند تا مرزهای سیاسی تعریف‎شده‎ی یک سرزمین را درنوردند و نظم سیاسی (و نه لزوماً اجتماعی) آن را دستخوش دگرگونی سازند. در این میان هویت ملی، به تعبیر مایکل مان، جامعه‎شناس بریتانیایی، وجهی از قدرت ایدئولوژیک است که وظیفه‎ی آن حفظ انسجام و روحیه‎ی جمعی در درون یک گروه است.[۴] مان این وجه از قدرت ایدئولوژیک را قدرت درون‎مان[۵] می‎نامد. از میان اشکال مختلف قدرت ایدئولوژیک، چنانکه تاریخ نشان می‎دهد و دستِ کم در دوران مدرن، این قدرت درون‎مان است که می‎تواند بیش از هر شکل دیگری از ایدئولوژی در اختیار قدرت سیاسی قرار گیرد. در واقع صاحبان و کاربران این نوع از قدرت نه نخبگان متعارف قدرت ایدئولوژیک، همچون تئوکرات‎ها و یا حتی روشنفکران، بلکه صاحبان قدرت سیاسی هستند. مهم‎ترین کارکرد این نوع از قدرت توجیه و تثبیت اقتدار دولت داخلی یا تضعیف اقتدار و سلطه‎ی یک دولت متجاوز «بیگانه» است. با این حال مفاهیمی مانند «ایدئولوژی»، «توجیه‎گری»، «اقتدار» و یا حتی «مشروعیت» نباید ما را به صرافت بهره‎گیری صرف از متون اندیشه‎ی سیاسی برای بازشناسی نقش و تأثیرگذاری قدرت درون‎مان اندازد، آن هم به این دلیل که مهم‎ترین عرصه‎ی تجلی این نوع از قدرتْ کرد و کارِ یک اقتدارِ بالفعل است. اقتداری که نه مبتنی بر تعاریف هنجارین و مشروعیت‎بخش («اقتدار بالقوه») بلکه مبتنی بر نوعی همکاری یا ستیز تحقق‎یافته میان حاکمان و زیردستان است. همین همکاری و ستیز بالفعل میان سازمان قدرت سیاسی و توده‎ی تحت حاکمیت است که میزان و نحوه‎ی اثرگذاریِ یک قدرت ایدئولوژیک درون‎مان، و در رأس آنها ایدئولوژی سرزمینی، را مشخص می‎کند. اما، چنانکه گفته شد، شناسایی این ساز و کار نمی‎تواند از رهگذر اتکای صرف به متون اندیشه یا فلسفه‎ی سیاسی صورت گیرد، به این دلیل که این نوع از متون تنها بازتاب‎دهنده‎ی سویه‎های هنجارین و تجویزی اعمال اقتدار هستند و نه سویه‎های توصیفی یا انضمامی آن. برای نیل به این توصیف انضمامی از ساز و کار اثرگذاری خودآگاهی ملی ما نیازمند متونی هستیم که گزارش‎هایی جزئی‎پردازانه و عینی را به دست دهند. دقیقاً در همین‎جاست که وظیفه‎ی خطیر مورخ سیاسی در تاریخنگاری هویت و خودآگاهی ملی تشخص می‎یابد. در واقع تاریخ سیاسی قلمروی است وسیع که می‎توان در آن به ردگیری و تطورشناسی آگاهی ملی پرداخت، چرا که برخی از اصلی‎ترین مصادیق کنش‎های هویت‎محور در درون فرآیندها و رویدادهای منفردی نمود می‎یابد که سویه‎های هویتی آنها چندان آشکار نیست. استنتاج دقیق از این رویدادها و روشن‎گردانیدن وجوه پنهان آن مستلزم سر و کار داشتن با انبوهی از جزئیات پرشمار و دردسرسازی است که تنها مهارت و شکیبایی یک مورخ کارکشته و جست و جوگر را می‎طلبد.
اما نکته‎ی روش‎شناختی مهم دیگری که اغلب فقط مورخان آموزش‎دیده و هوشیار خود را ملزم به رعایت آن می‎دانند خودداری از افتادن به دام خطاهای آناکرونیستی است. نظریه‎ی سیاسی و تاریخنویسی معاصر عموماً حس ملی‎گرایی و یا شکل اولیه‎ی آن یعنی میهن‎پرستی[۶] را در پرتو تجربه‎ی استعمارستیزی و تلاش برای تشکیل دولت‎-ملت‎ها در دوران مدرن بازخوانی و تفسیر نموده است. همین گرایش سبب می‎شود تا وسوسه‎ی تعمیم این تفسیرها و پیش‎فرض‎ها به دوران پیشامدرن نیز ایجاد شود. در واقع ممکن است یک مورخ نه چندان هوشیار در پی آن باشد تا در جست و جوی تبار هویت ملی و سرزمینی به دنبال بازیابی اشکال تجلی و نمود ارزش‎هایی مدرن همچون «استقلال»، «بیگانه‎ستیزی» و ... در تجارب سیاسی جوامع پیشامدرن باشد. جست و جویی که اگر نه همیشه، دست کم در اکثر موارد، به بیراهه می‎رود. جست و جوی ثمربخش در این زمینه تنها زمانی ممکن خواهد بود که مورخ تمامی این پیش‎فرض‎های مدرن را کنار نهد و مضامین مورد نظر خود را تنها در پرتو مقتضیات زمانی و مکانی (عبارتی دم دستی اما بسیار مهم و پیچیده) تجارب سیاسی دوره‎ی مورد بررسی خود بازخوانی نماید. امری که مستلزم پرهیز از شتاب‎زدگی و عرضه‎ی تفاسیر محتاطانه و وسواس‎آمیز است. برای نمونه این گفتاورد از نویسنده‎ی ناشناخته‎ی تاریخ سیستان را در نظر می‎گیریم: «و چون بر منبر اسلام به نام ترکان خطبه کردند، ابتداء محنت سیستان آن روز بود».[۷] هر گونه ارزیابی و تفسیر شتابزده از این گفتاورد آن را به مثابه واکنشی احساسی، هویت‎مدار و یا حتی ملی‎گرایانه در برابر استیلای نیروهای بیگانه تلقی خواهد کرد. در حالی که چنین تعبیری از این گفته و اظهارات مشابه آن در تاریخ سیستان و دیگر منابعی از این دست به وضوح نادرست است. کمی شکیبایی و توجه بیشتر به پیامدهای ناشی از سلطه‎ی غزنویان و سپس سلجوقیان بر ایالت سیستان معنای سخن مورخ مجهول سیستانی را آشکار خواهد نمود. استیلای ترکان بر سیستان همراه با نوعی هرج و مرج فراگیر و دامنه‎دار و از میان‎رفتن بسیاری از منابع اقتصادی و ناکارآمدی بسیاری از سازمان‎های خودانگیخته‎ی شهری بود که حافظ و تضمین‎کننده‎ی حیات پویای شهری بود. این فرآیند در بسیاری از نمونه‎های دیگر نیز رخ می‎دهد. سلطه‎ی نیروهای غیر محلی بر هر یک از واحدهای سیاسی و اجتماعی مختلف به این دلیل گاه با مقاومت سازمان‎یافته و بسیج نخبگان محلی و توده‎ی مردم مواجه می‎شد که پیامد آن چیزی جز غارت منابع اقتصادی، وضع مالیات‎های سنگین و مهم‎تر از آن شیوع ناامنی نبود. از همین‎رو نیز توده‎ی مردم از حاکمان محلی در برابر حاکمان بیگانه پشتیبانی می‎کردند تا نظم مستقر اجتماعی به خطر نیفتد. بنابراین مقاومت در برابر نیروهای خارجی بیش از آنکه ریشه در علائق محلی و سرزمینی داشته باشد اغلب برخاسته از نیازها و مقتضیاتی عملی بود که عمدتاً یک سازمان سیاسی محلی با شناخت درست از آن‎ها توانایی برآوردن و پاسخ‎گویی بدان را داشت. در عین حال کم نیست نمونه‎هایی که در آن حاکم «عادل» غیر محلی بر حاکم ظالم محلی ترجیح داده شده است. در واقع همواره حکومت عادل یا مقتدر بر حکومت صرفاً محلی یا، به تعبیر سهل‎انگارانه‎تر، بر حکومت ملی اولویت داشت. همین ملاحظات را درباره‎ی این دو بیت پرآوازه از شاهنامه‎ی فردوسی (به فرض صحت انتساب آن به سراینده‎ی شاهنامه) نیز می‎توان در نظر داشت:
ز دهقان و از ترک و از تازیان                           نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود                        سخن‎ها به کردار بازی بود
دغدغه‎ی کانونی فردوسی در اینجا نه اظهار تأسف از سلطه‎ی بیگانه یا یادآوری «آشفتگی هویتی» ناشی از آن بلکه اشاره به پیامدهای اجتماعی ناشی از آن است که مهم‎ترین آنها برهم‎خوردن نظم اجتماعی مسلط و دگرگونی در بسیاری از مناسبات آن همچون روابط مالکیت، الگوی نظم سیاسی و ... است.
با این حال نمونه‎های مشخص‎تری از تمایزگذاری و دیگرسازی را که سویه‎های هویتی آن بارز و نیرومند هستند نیز می‎توان نشان داد. برای مثال گردیزی در فصلی از کتاب خود، زین الاخبار، در طبقه‎بندی «مردمان» جهان می‎گوید: «و باز [ایزد تبارک و تعالی] مردمان را متفاوت آفریذ چنانک میان جهان را، چون مکه و مدینه و حجاز و یمن و عراق و خراسان و نیمروز و بعضی از شام و این را به زبان پارسی ایران خوانند، این تُربت را ایزذ، تبارک و تعالی، بر همه جهان فضل نهاذ اندر ابتداء عالم تا بذین غایت، این دیار و اهل آن محترم بوذه‎اند و سید همه اطراف بوذه‎اند و از این دیار به جاءِ دیگر برده نبرده‎اند و اندر عرف و عادت نرفته است کی این طبقه مر اهل دیگر دیار را بندگی کردندی و یا کنند... و این بذان سبب است کی اهل این میانه جهان به خِرذ داناتراند و به عقل تمامتر و به مردی شجاعتر و ممیزتر و دوربینتر و سخیتر و اهل اطراف به همه چیزها از این طبقه کمترند... من معارف ایشان را بگذاشتم کی اگر به معارفِ ایشان مشغول گشتمی کتاب از حد اختصار بگذشتی».[۸] این اظهارات به راستی وسوسه‎انگیزند، چرا که در آن می‎توان تمامی مضامین کانونی میهن‎پرستی را به سادگی برجسته نمود. در واقع این گونه از علائق محلی پرشور و دلبستگی‎های سرزمینی عمیق در بسیاری از متون دیگر، اعم از وقایع‎نگاری و غیر آن، بسیار پرشمارند، اما در اینجا دشواری و مسأله‎ی اصلی قراردادن این اظهارات و مشتقات تفسیری آن در منظومه‎ای از باورهاست که عناصر متضاد آن بسیار بیشتر از عناصر وحدت‎بخش آن هستند. برای مثال در حالی که برای مورخان عرب اصطلاح «عجم» آشکارا معنایی قومی دارد که اعراب را از ایرانیان تمایز می‎بخشد، در میان بسیاری از مورخان مسلمان ایرانی (و شاید تمامی آنها) اصطلاح «عجم» دلالتی دینی دارد که با اتکا بر آن ایرانیان پس از اسلام از ایرانیان زردشتی پیش از ورود اسلام متمایز می‎شوند؛ به دیگر سخن گاه لفظ عجم با اصطلاحاتی همچون «مغان»، «مجوسان» و مانند آن یکسان انگاشته می‎شود. واقعیتی که اصطلاح ترکیبی «ملک عجم» که تنها بر پادشاهان باستانی ایران و نه امرا و سلاطین این سرزمین پس از سلطه‎ی اعراب اطلاق می‎شود، به خوبی مؤید آن است. بنابراین در تفسیر چنین اظهاراتی باید پیش از هر چیز از فروافتادن در دام مغالطات متن‎محورانه و گفتمانی (که یکی از رویکردهای مسلط در مطالعات هویت است) برحذر بود.
دامنه‎ی چنین نمونه‎هایی را می‎توان تا بی‎نهایت ادامه داد و از هر دوره و یا هر کتابی مثال‎های بی‎شماری را ذکر نمود که در آن همسانی‎ها و تمایزات چشمگیری را می‎توان مورد تأکید قرار داد. اما آنچه در این میان اهمیت دارد برگذشتن از لفافه‎ای ظاهری است که مضامین پنهان موجود در پشت چنین اظهاراتی را، که عموماً به عنوان اصلی‎ترین اجزای ذهنیت‎های عمومی در هر دوره‎ای شناخته می‎شوند، در زیر خود پنهان کرده‎اند. نیل به چنین هدفی ممکن نیست مگر در پرتو کوشش‎های روشمند و پشتکاری پایان‎ناپذیر که یکی از مهم‎ترین طلایه‎داران آن مورخان سیاسی و اجتماعی هستند. در واقع اگر در حال حاضر با بسیاری از غلط‎خوانی‎های سهل‎انگارانه از میراث فکری و نوشتاری خود، در رابطه با موضوع هویت و خودآگاهی ملی، مواجهیم، بخش مهمی از تقصیر نیز متوجه مورخان حرفه‎ای است که اهمیت این موضوع و بررسی انتقادی تلاش‎های پژوهشی صورت‎گرفته در این زمینه را مورد غفلت قرار داده‎اند.
[۱] Intellectual Historians
[۲] فرهنگ رجایی، مشکله هویت ایرانیان امروز، تهران، نشر نی، ۱۳۸۲، ص ۵۱
[۳] همان، ص ۵۳
[۴] Michael Mann, The Sources of Social Power, Volume ۱, A history of power from the beginning to A.D. ۱۷۶۰, Cambridge University Press ۱۹۸۶, p۲۳
[۵] immanent
[۶] Patriotism
[۷] تاریخ سیستان، به تصحیح محمدتقی بهار، تهران، انتشارات معین، ۱۳۸۷، ص ۳۳۲
[۸] ابوسعید عبدالحی بن ضحاک بن محمود گردیزی، زین الاخبار، به اهتمام دکتر رحیم رضازاده ملک، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، ۱۳۸۴، صص ۳۶۸-۳۶۹
فرهنگ امروز

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: