اژدهای جاده ابریشم / محمدابراهیم باستانی پاریزی

1399/9/23 ۱۰:۰۹

اژدهای جاده ابریشم / محمدابراهیم باستانی پاریزی

از آن روز که من اژدها را دیدم، بیش از نیم قرن می‌گذرد. من در «هنگو» نزدیک پاریز، به همراه پدرم برای عقدبندان دختر و پسری دهاتی رفته بودیم. من خردسال بودم. طرفهای عصر با بچه‌های دهکده به نزدیک چشمه رفتیم، در همان لحظه دو دختر تازه سال به آنجا آمدند و دو تا شمع که در دست داشتند، در داخل دو سوراخ کوچک که بالای چشمه بود، روشن کردند و رفتند. بچه‌های ده بعداً به من توضیح دادند که این دو سوراخ، محل سوراخ‌های دماغ اژدهایی است که در بالای این چشمه، سنگ شده است

 

 

برای گنج بردم رنج بسیار

فتاد آخر مرا با اژدها کار

از آن روز که من اژدها را دیدم، بیش از نیم قرن می‌گذرد. من در «هنگو» نزدیک پاریز، به همراه پدرم برای عقدبندان دختر و پسری دهاتی رفته بودیم. من خردسال بودم. طرفهای عصر با بچه‌های دهکده به نزدیک چشمه رفتیم، در همان لحظه دو دختر تازه سال به آنجا آمدند و دو تا شمع که در دست داشتند، در داخل دو سوراخ کوچک که بالای چشمه بود، روشن کردند و رفتند. بچه‌های ده بعداً به من توضیح دادند که این دو سوراخ، محل سوراخ‌های دماغ اژدهایی است که در بالای این چشمه، سنگ شده است، و بعد این داستان را اضافه کردند:

ـ قرنها و قرنها پیش، مردم این قریه، آنها که شبها از کوه هیزم می‌آوردند، دیده بودند حیوانی سهمناک را که در دل شب آهسته بر کنار کوه می‌غلتد و برای آب خوردن بر سر چشمه می‌آید. البته صبحگاهان که مردم بر سر چشمه می‌رفتند، اثری از آن حیوان نبود. پیرمردان قوم آهسته با خود نجوا می‌کردند و حدس می‌زدند که حیوانی مخوف همسایه آنها شده است و پنهانی گه گاه به زبان می‌آوردند که:

ـ برین بوم ما، بر، یکی اژدهاست!

آنها شنیده بودند که اژدها حیوانی سهمناک است و آتش از دهان او بیرون می‌زند و به نیروی نفس و جاذبه دهان خود، ممکن است آدمیزادها را به خود بکشد و ببلعد.

نشانی‌هایی که هیزم‌شکن‌ها می‌دادند، حکایت از وجود اژدهایی سهمگین بر دامنه کوهستان داشت، توصیفی که دختران قریه از این اژدها می‌کردند، چنان بود که گویی فردوسی، همین روایت را از زبان آنها در وصف اژدها آورده بود:

گرفــته نـشیـمن شــکاوند کوه

هـمی دارد از رنـج، گیـتی ستوه

بر آن پشته بر، پشت سایان به کین

ز پـیچـیدنش جـنبش انـدر زمین

چو تاریک غاری دهن کرده باز

دو یشکش۱ چو شاخ گوزنان دراز

به دود و نفس در دو چشمش ز نور

درخشان چو در شب ستاره ز دور

گره در گره خم دم تا به پشـت

همه سرش چون خار، موی درشت

پشـیزه پشـیزه تن از رنـگ نیـل

ازو هـر پــشیزی مه از گوش پیل

چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ

به فرسنگ رفتی چکاچاک سنگ۲

دختران با زبان ساده دهاتی می‌گفتند:

شبی، مادری پیر که بیمار بود، از فرزندان خود آب خواست. دو دختر او متوجه شدند که در کوزه آب نیست؛ زیرا آن روز فراموش کرده بودند از چشمه آب بیاورند. دختر بزرگ و کوچک، با وجود مخالفت مادر بیمار، هراسان و لرزان عازم چشمه شدند.

همان‌طور که حدس می‌زدند، اژدها در کنار چشمه حلقه زده بود. از دهان و چشم او آتش می‌بارید، بی‌امان دهان گشود و هر دو را به خود کشید. دختران معصوم، بی‌اختیار فریاد زدند: «یاعلی!» نیروی غیبی مدد کرد، مولا با ذوالفقار سر رسید و بی‌امان شمشیر را حواله اژدها کرد. غرشی سهمگین برخاست. اژدها بی‌درنگ دو نیم و بلافاصله به سنگ تبدیل شد. همان لحظه حلقه‌ای از سنگ بر دامه کوه جای گرفت. مردمان ده سراسیمه بیرون پریدند و دختران را که در دهان اژدهای سنگ شده محبوس مانده بودند، از سوراخ بینی او بیرون کشیدند.۳

از آن روزگار باز، مردم این دهکده، مخصوصاً دختران دم‌بخت، برای آنکه آرزوهایشان برآورده شود، به شگون همت مولا، در این سوراخ‌های سنگی که حدس می‌زنند بینی اژدهاست، شمع روشن می‌کنند!

سالها بعد، وقتی من به «سوگلو» ـ جایی که باغی داشتم ـ می‌رفتم و از این راه می‌گذشتم، در کناره راه، از آن دوردست، یک برآمدگی طولانی سنگی به چشم می‌دیدم که درست مثل اژدها بر دامنه کوه خوابیده بود و از قسمت خاک بالا و پایین کوه کاملاً ممتاز بود. این دنباله همان اژدها بود که حدود یک فرسنگ طول داشت، بریدگی جای جای این لایه سنگی، می‌گفتند که جای ضربات ذوالفقار است. یک ساعت طول می‌کشید تا از سر اژدها می‌گذشتیم و به دم او می‌رسیدیم!

چنین داستانی در مازندران نیز هست. ابن اسفندیار در حکایت اژدهای سام نریمان که جد رستم بود، و شاعر طبری گوید:

تــنه هـشـتر بــربـوم

بـه دلـیـری ای ســوم

[یعنی از دلیری این سام، تنه اژدر بر زمین است]

«… چنان بود که به شهر یاره کوه اژدهایی پدید آمده بود که پنجاه گز بود، و آن نواحی تا به دریا و صحرا و کوه، وحوش از بیم او گذر نتوانستند کرد و ولایت باز گذاشتند، و او تا به ساری بیامدی. مردم طبرستان پیش سام شدند و حال عرضه داشتند. سام بیامد، اژدها را از دور بدید. گفت: بدین سلاح با او به هیچ به دست ندارم. سلاحی بساخت و اژدها آن وقت به دیه الارس نزدیک دریا بود. او را به جایگاهی که «کاوه کلاده» می‌گویند، دریافت. اژدها سام را بدید، حمله آورد. سام عمودی بر سر اژدها زد که فرو شد، و بانگی کرد که هرکس که با سام بودند از هول آن بانگ بیفتادند، و دم خویش گرد می‌کرد تا سام را در میان گیرد. چهل گام سام بازپس جست. اژدها تا سه روز می‌جنبید، بعد از آن هلاک شد. هنوز بدان موضع سبزه البته نمی‌روید و اثر برقرار است!»۴

***

ازین هفت سر، اژدر عمر خوار

بپرهیزد آن کو بود هـوشیار

(لبیبی)

این رؤیای هیجان‌انگیز سالها در خیال من خلجان داشت. از معلمان جغرافیا و طبیعی خود گله دارم که کم‌کم مرا از آن تخیلات شیرین پایین کشیدند و تقریباً به من ثابت کردند که این رشته طولانی سنگی، نیست مگر لایه و طبقه‌ای که از طبقه خاکی نرم زیر و بالای خود سخت‌تر است و باد و بارندگی و عوارض جوی، خاک پایین و بالای آن را شسته و برده و تنها نوار اژدها برجسته باقیمانده. رسم عبادت هم مربوط به پیش از اسلام و آناهیتاست و دختران، و چشمه آب، مظهرِ آناهیتاست، فرشته انوثت و آب و باران و زایمان.۵

این اژدهای رؤیاخیز، البته هنوز هم در ذهن ساده کودکان این کوهستان چنین خاطره‌هایی ثبت می‌کند؛ اما متأسفانه باید عرض کنم که یک اژدهای سهمگین‌تر هم‌اکنون دهن باز کرده است که این اژدهای اساطیری را طبعاً خواهد بلعید، و آن کورة آتش‌افشان ذوب مس (= مس‌گدازی) است که در کوههای سرچشمه (کنار پاریز) به کار گذاشته شده و نه تنها رشته کوه اژدها، بلکه همة کوههای آن سرزمین، مثل تنگ «مَوْردان» و دهنة «دالْدان» و تپه‌های «راه‌زَن» و «بُن‌درپران» و همه آن برآمدگی‌ها را در شکم بی‌امان خود ذوب خواهد کرد، و افسانه اژدهای «هِنْگو» را نیز، به دنبال طراوت و سادگی کوهستان پاریز و عطر بنفشه‌های شاداب کنار جویبارهای آن، به صفحات اساطیر و تاریخ خواهد سپرد.

مس سرچشمه از سالها قبل، یعنی از هفتاد هشتاد سال پیش انگلیسی‌ها شناخته بودند، در بیست سی سال اخیر تأسیساتی به عنوان شرکت مس سرچشمه پدید آمد که انگلیس‌ها در آن دست‌اندرکار بودند.۶ به خاطر دارم که پنجاه سال پیش، وقتی با چارپا از پاریز راه افتادم و از گردنه «کادیج» گذشتم، دمادم غروب، بیم دزدان حوالی رودخانه شور و سپس «اوراف» ما را در بیم و هراس داشت. بیست سی سال پیش هم سری به همان حدود زدم.

کمپ مهندسان انگلیسی جایگزین کُتوک‌های سرچشمه شده بود، مهندس توماس۷ انگلیسی ـ که گویا قبلاً رئیس معادن مس رودزیا بوده ـ سرپرستی داشت. او گفت: تمام این کوهستان از آخرین سنگ تا قعر زمین در کورة ذوب مس خواهد رفت!

سرچشمه ۲۵۰۰ متر از سطح دریا ارتفاع دارد،‌ و در واقع سرچشمة رودخانه راه‌زن آنجاست. بعد از خلع ید از شرکت انگلیسی و تغییر و تبدیلات بعد از انقلاب، به کمک شرکت کروپ آلمانی و یک کنسرسیوم بلژیکی، مهندسان ایرانی تأسیسات مس سرچشمه را راه انداختند و هم‌اکنون سالیانه ۱۷ هزار تن مس خالص حاصل می‌شود. کارخانه ۱۳۰ میلیون مارکی آن با ۳۰۰ میلیون مخارج، در واقع اژدهای هفت‌سری است که دهان باز کرده تا یک کوهستان عظیم را ببلعد و دود آن را از دودکش بی‌امان دماغه‌های خود به آسمان بفرستد. این روزها سرچشمه‌ای‌ها دیگر به پاریزی‌ها اعتنائی ندارند، و ساکنان آن دیار به قول قدیمی‌ها دیگر «… ز هیچ‌کس را به ریششان جا نمی‌دهند»، ولی چنان می‌نماید که دود این کارخانه کم‌کم به چشم مردم و طبیعت پاریز خواهد رفت، چنان‌که هم‌اکنون درخت‌های دهنة محمد سلمانی ـ که نزدیک آنجاست ـ شروع به خشک شدن کرده‌اند، و «گزدر» تیتو ـ که معدن شیرینی و حلاوت بود، دود هوا شد؛۸ ولی البته این نتیجه هم شد که خیلی از پاریزی‌ها، هم ماشین رختشوئی به دست آوردند و هم یخچال و هم فریزر، بگذریم از اینکه در همان فریزر به جای شلغم‌های حاصله از همین هِنْگو و ده شیرَک، کره هلندی را نگاهداری می‌کنند!

من یک جا نوشته بودم که شرکت ذوب مس، یک امپراتوری جدیدالتأسیس است که به زودی خاک کوهستان پاریز ـ خصوصاً سرچشمه را ـ به توبره خواهد کشید. لابد در برابر سالی ۷۰۰ میلیون مارک درآمد مس تغلیظ شده، درخت که هیچ، آدم هم ارزش آن ندارد که به حساب آید. امروز کار مس سرچشمه به آنجا رسیده که به قول ناصرخسرو:

ور بری، زی او، به رشوت، اژدهای هفت‌سر

گوید این فربی یکی یاری است، بالله مار نیست

حالا مردم سرچشمه کوهستان پاریز و آنها که قرنها گرسنگی خوردند و مثل مار بر سر این گنج خوابیدند، کو کله‌شان را خر بکند:

ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم

بی‌زخمهای می‌تین،۹ پیدا نکرده زر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم

پنهان کنیم سرّ را، پیش افکنیم سر را

دیوار گوش دارد، آهسته‌تر سـخن گـو

ای عقل، بام بر رو،‌ای سر بگیر در را

***

سالها مظاهر ذوق و ادب و فرهنگ انسانی را از طریق چشم و گوش و دل می‌دیدم و می‌شنیدم و حس می‌کردم. شعر و موسیقی و نقاشی و مجسمه‌سازی را از مظاهر تعالی روح آدمی می‌دانستم، محبت و لطف و عاطفة پدر و مادری و مهمان‌دوستی و همسایه‌نوازی و غریب‌پروری را نشانة برتری روح آدمی و تربیت قوم می‌دانستم. خدا لعنت کند فروید را که وقتی عقده‌های آدمی را شکافت، اعلام داشت هر چه هست، نتیجه فعالیت روح بهیمی آدمی و غریزة جنسی اوست؛ به آدمی که هیچ، به حیوان هم ابقا نکرد،‌و حتی ترانه‌سرایی بلبل را نیز نتیجة عشق او به زیبایی گل سرخ ـ که اسکار وایلد آن را از خون بلبل رنگین می‌پندارد ـ ندانست و حاصل جفت‌جویی و شکم‌بارگی آن مرغک نازنین به حساب آورد.۱۰

بفهمی نفهمی تأیید کردند و نفس اماره را مسلط بر آدمیزاد دانستند که اژدهافش همه در تحرک و تپش است و همه چیز را می‌بلعد. اژدهایی است هفت سر که در کودکی، محل فعالیت آن پای است و در جوانی کمرگاه و در پیری دهان: توپ بازی و عشق‌بازی و زبان‌بازی! و تظاهر آن در خارج به صورت خشونت‌ها و بدرسمی‌ها یا بالعکس هنرهای ظریفه و مظاهر ذوق آشکار می‌شود. حتی مهر فرزند و فرزند پروری مادر و پدر را هم، این فروید علیه ما علیه، نتیجه همان غریزه می‌داند. این غریزه همان اژدهای هفت سر نفْسِ آدمی مولاناست:

نفس اژدَرْهاست، او کی مرده است؟

از غــمِ بــی‌آلــتـی افـسـرده اسـت

اژدهای هفت‌سر، دوزخ بود

حرص تو دانه است و دوزخ فَخّ بود

اژدهای جدید

از قدیم می‌گفتند که بر گنجها همیشه اژدهایی خفته است و این ضرب‌المثل بود که اژدها بر روی «هفت خُم خُسروی» حلقه می‌زند. البته ضحاک یا اژدهاک و آژیدهاک و به قول فردوسی آدمِ «دوشْ اژدها» هم داشتیم که در تاریخ راه پیدا کرده بود؛ ولی این داستان‌ها مربوط به اساطیر بود. امان از روزگاری که تاریخ و تاریخ‌نویسی به معنای علمی نضج گرفت و این کفر در بعضی از مورخان پیش آمد که طلا، یعنی ثروت و اقتصاد، پایه‌گذار اصلی و لااقل یکی از پایه‌گذاران اصلی تاریخ، و به قولِ ماتِریالیست‌ها، «زیرسازِ جامعه» است! به قول فردوسی:

جهان چون یکی هفت سر اژدهاست

کسی نیست کز چنگ و نایش رهاست

در واقع امروز ما حدس می‌زنیم که اژدها، نه برگرد هفت خُم خسروی خفته بود، بلکه اژدهای بزرگ، خودِ آن هفت خمِ خسروی بود: اژدهایی معلمان روان‌شناسی و اخلاق هم، خواهی نخواهی، حرفهای او را که کلّة بسیاری از قهرمانانِ تاریخ را خورد، و بسیاری از جنگها و خونریزیهای تاریخ به خاطرِ همو بود. پس ثروت و اقتصاد، در تاریخ، همان اژدهای هفت سری است که در جوامع «وول» می‌خورَد و ملتها را می‌بلعد و سرزمین‌ها را در می‌نوردد و زیر و رو می‌کند. افسوس که علمای تاریخ این عصر، بیشتر ـ خصوصاً آنها که چپ فکر می‌کنند ـ بسیاری از نشانه‌های برتری فکری آدمیزاد را معلول ماده می‌دانند و به ناحق، آنچه را که در عُرف تاریخ قرنها و سالها، به صورت میهن‌دوستی و وطن‌پرستی و عشق به زادبوم و تعالی و ترقی ملتها و برتری نژادها تجلی می‌کرد، بهانه‌ای برای برتری و تسلط مادی تصور کردند و حتی دین و مذهب را که عالی‌ترین پدیده عالم انسانی است و امانت باری تعالی در سرزمین خاکی ماست، اسیر پدیده‌های مادی و عامل استثمار و افیون جامعه می‌دانستند. واقعاً اگر چنین باشد، آیا نه این است که در سرنوشت و سرگذشت عالم، یعنی در طول تاریخ، این اژدهای هفت سر ـ که ماده و ثروت نام دارد ـ همه چیز را بلعیده و محو کرده است؟ و مگر نه این است که همه این چنگها و زد و خوردها برای ضبط سرزمین‌ها و راههای ارتباطی تاریخی عالم ـ مثل راه ابریشم و راه ادویه (= راه فلفل) و امثال آن پدید آمده است؟ در این صورت باید قول کاتبی نیشابوری را صحیح دانست که فرمود:

به چشمِ عقل، اقالیم سَبْعه، گنجِ زر است

ولی چو درنگری، اژدهای هفت سر است

افسوس که اژدهاهای هفت سرِ قرون جدید، بسیاری از ارزش‌های انسانی را تحتِ عنوان «شناخت‌های علمی»، بلعیده و فرو برده‌اند. همان بلایی که اژدهای کارخانه ذوب مس سرچشمه بر سرِ رؤیای سحرانگیز اژدهای «هِنْگون» آورده است، درست مُشابه بلایی است که اژدهای هفت سرِ تحقیقات روان‌شناسی جدیدِ فرویْد و پیروانش به جان عوالم روحانی و عشق و عاطفه خانوادگی آدمیزاد انداخته، و همان مصیبتی است که اصولِ «ماتریالیسم دیالکتیک» کارل مارکس و انگلس بر قوانین تاریخ و سرگذشت روزگار نازل کرده است: اژدهاهای هفت سرِ قرن اتم… اژدهاهای قرن اتم یکی دو تا نیستند، این مائو که با هفتصد میلیون جمعیت چین۱۱، می‌گوید‌:«هر هفت سال یک بار، یک انقلاب باید در چین صورت بگیرد»، خود یک اژدهای هفت سر است! و آن موشکِ هفت کلاهکِ شوروی که می‌تواند هفت هدیه گرانقدر «بمب اتمی» را در بربگیرد و همان طوری که از روسیه راه می‌افتد، یکی را در پکن و یکی را در توکیو و یکی را در هائیتی و یکی را در سانفرانسیسکو فرو ریزد و یک دور دور دنیا طواف کند،‌ چیزی از یک اژدهای هفت سر کم ندارد.

آیا این اژدها بالاخره روسها را به آرزویی که وصیت کاترین یا پتر بزرگ بود، نخواهد رساند تا اسپان خود را در کنار دریای گرم آب دهند؟ یاد مولانا به خیر که می‌گفت:

اژدهـا را دار در بـرفِ فـراق

هین مکش او را به خورشیدِ عراق

ـ فعلا که دوهزار مهندس روسی، چکمه‌های گل آلود خود را در آبهای گرم بوشهر شست‌وشو می‌دهند!

کتاب «اژدهای هفت سر» هم، مثل سایر کتاب‌هایم مجموعه چند مقاله است، و بعد از هر مقاله که شاید سنگین و خشونت‌بار باشد، قطعه شعری نیز از خود گذاشته‌ام، و این برای خودنمایی در شعر و ادب نیست، بلکه برای رفع خستگی و در واقع تغییر ذائقه خواننده است و همان‌کاری را می‌کند که معمولاً قطعات کوچک پیه و چربی و پیاز، در میان تکه‌های گوشت یک سیخ کباب می‌کنند! کتاب و سیخ کباب؟

این کتاب را به حساب اینکه دو مقاله اصلی آن «جاده ابریشم» یا «راه ابریشم» و مقاله «راه فلفل» یا «راه ادویه» است، «اژدهای هفت سر» نام داده‌ام، بدان دلیل که اژدها نشانه سرزمین چین است، و راه ابریشم از چین سرچشمه می‌گرفت، و هفت شاخه فرعی داشت که از هند به آن می‌پیوست و یک روزی، کل اقتصاد عالم را می‌بلعید.

شک نیست که مقالات من، هنوز تا جزء تحقیقات اصیل تاریخی درآید، فرسنگ‌ها فاصله دارد. اینها همه نقل قول دیگران است، و خود هنوز اجتهاد و ابداعی ندارم. نقل «قال» است نه بیان «حال». هنوز فرسنگ ها فاصله است تا مصداق قول شمس تبریزی شویم که فرمود:

«چـند از دیـگـران بازگـوئی؟

آن چنان باش که از تو بازگویند»!

تحقیقاتِ امثالِ مُخلص، در برابرِ تحقیقات تاریخ‌نویسانی مثل ویل دورانت و توین‌بی و پطروشفسکی که اژدهاها و دانیاسورها و به تعبیر دیگر من: «چهل‌گزی»های این پهن دشت هستند، و مارها خورده تا افعی شده‌اند ـ امروزه، مثل شیر تعزیه تبریز،۱۲ در برابر شیر نگهبان کاخ هایلاسیلاسی، یا مثل سپر شمر تعزیه نصرت آباد۱۳، در پیش سپر موشک شکاف جنگ قضائی آمریکاست. و در واقع در برابر چنان اژدهایی، از حد همان کرمِ قزْ و پیله ابریشم کوچک هم بی‌ارزترم. با همه اینها در برابر امکاناتی که داشته‌ام، چیزکی هست و شاید هم نخستین تحقیق در زبان فارسی به این تفصیل درباره راه ابریشم باشد. بدان امید که آیندگان بدان به دیده اعتنا نگردند. به قول نظامی:

چو کِرم قز شُدم، از کردة خویش

بریشم بخشم ار برگی کنم ریش

پس صدسال اگر گوئی که: ها! هو!

ز هـربیـتی نـدا آیـد که: هـا! او!

پی‌نوشت ها:

۱ـ یشک (با کسر یاء و سکون سین) به معنی پنجه و ناخن بلند. در محل ما ویشک گویند و وشگون گرفتن (پنجروک) مالیدن گوشت پا و دست بچه‌هاست به طوری که دردآور باشد.

۲ـ شعرها از اسدی و فردوسی تخلیط شده است در گرشاسب‌نامه.

۳ـ چنین افسانه‌ای در جاهای دیگر هم هست: شش دهم سکنه آرناوستان (آلبانی) بکتاشی هستند. مرکز طریقت در آقچه حصار نزدیک تیرانا می‌باشد. مشهور است که یکی از کوچک ابدال‌های حاجی بکتاش ولی، اژدهایی را که در آن حوالی بذر دهقانان را خراب می‌کرده کشته است، تمامی سکنه ناحیه، سالی یک مرتبه برای زیارت قبرش، در غاری که مشرف به آقچه حصار است، می‌روند. یادبودهای سفارت استانبول، خان ملک ساسانی، ص ۱۷۹٫

۴ـ تاریخ طبرستان، تصحیح مرحوم اقبال، ص ۸۹٫

۵- همین دخترانی هم که آن روز عصر برای شمع روشن کردن آمده بودند، دیگر ترسی از اژدها نداشتند، و احتمالاً افسانه او را هم به طنز می‌گفتند. ولی به هر حال، شمع روشن کردن آنها واقعیت داشت، زیرا همان روز،‌یکی از همسالان آنها به خانه بخت رفته بود و ما در مراسم عقدبندان او شرکت کرده بودیم. لابد آنها برای تسریع سرنوشت خودشان، به یاد اژدها افتاده، از او کمک می‌طلبیدند. چشمة هنگو آب همیشگی دارد. برکت همه این‌گونه چشمه‌ها را به آناهیتا، خدای آب و باران، نسبت می‌دهند.

۶- [متن مربوط به دهه ۶۰ خورشیدی است].

۷- توماس صورت فرنگی همان طهماسب خودمان است.

۸- شوانزی، مرکز ذوب مس انگلستان، که در ۳۶ کیلومتری لندن قرار دارد، یکی از زیباترین نقاط توریستی عالم بود و جنگل‌های سرسبز آن توریست‌ها را به خود می‌کشید. بعد از توسعه صنایع ذوب مس، بر اثر ابرهای اسیدی که از کارخانه متصاعد می‌شود و همیشه در هوا پراکنده است، درخت‌ها شروع به خشک شدن کرده‌اند؛ زیرا، فضای دره و بخار آب و شبنم آن با دود اسید مخلوط شده و همیشه فضا را پوشانده است.

۹- می‌تین: کلنگ و میله آهنین که سنگ‌تراشان بدان سنگ کنند و تراشند. (ناظم‌الاطباء)

۱۰- منتهی نگفت که این همه سر و صدا را بلبل چرا توی بوته پرخار گلی سرخ می‌زند و روی درخت گردو و سنجد نمی‌زند و چرا تنها در فصل بهار و موقع گل سرخ می‌زند، نه سایر فصول سال!

۱۱ـ امروز البته یک میلیارد و دویست میلیون تن.

۱۲ـمرحوم دکتر شفق می‌گفت، شیر تعزیه تبریز، مردی شوخ بود که وقتی در پوست شیر می‌رفت، گاهی با مردم شوخی هم می‌کرد، و مهمتر از آن، ظهر عاشورا که کاملاً خسته می‌شد، وسط جمعیت، برفراز کجاوه، در حالی که می‌بایست نعشها را جمع و محافظت کند، یکباره دُمی تکان می‌داد، و چپقی که برایش چاق کرده بودند به دست می‌گرفت و مشغول چپق کشیدن می‌شد. شعر آوردنِ میانِ بحثِ تاریخیِ مخلص نیز، دست کمی از چپق آن شیر ندارد!

۱۳ـ نصرت آباد سیرجان از دهاتی بود که حتی تا اواخر روزگار پهلوی اول نیز تعزیه‌خوانی را کنار نگذاشت. ما محصل بودیم در سیرجان و گاهی به آن تعزیه می‌رفتیم(چهارفرسنگ فاصله بود ـ کامیون‌ها بچه‌ها را بار می‌کردند و یک قران می‌گرفتند و می‌بردند و باز می‌گرداندند). یک وقت معلوم شد سپر گران قیمت پوست کرگدن شمر تعزیه شکسته و از میان رفته است، آن روز، شمر نصرت آباد، از یک قالپاقِ ماشین، به جای سپر استفاده کرد!

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: