1393/5/26 ۰۹:۱۲
شعری است نو، پربار و آهنگین، در قالب غزل سنتی، با بیان ساده و موجز. هر چهارپاره، بـا بندهای مستقل از هـم، به جای یك بیت سنتی مینشیند. صحنة شعر عرصة گفتگویی است میان دلی جوان و هرزهگرد، با شاعر جهاندیدة عشقآزمودة عزلتگزیده.
بیزارم از جدال
دوران عشق و شور گذشت، ای دل، هوای یار مكن
بـر دوش عشقهای كهن، اندوه نو سوار مكن
میدانمت كه پیر نهای، آرام گوشهگیر نهای
اما مرا به پیرسری، از عشق شرمسار مكن
خواهی هوای یار كنم؟ در پاش گل نثار كنم؟
جز برگ زرد نیست مرا، پاییز را بهار مكن
افزون تپیدنت ز چه بود؟ چابك دویدنت ز چه بود؟
پای شتاب نیست مرا، از دست من فرار مكن
گیرم كسی ربود تو را، من باز جویمت به كجا؟
بیزارم از جدال، مرا درگیر كارزار مكن!
گوید دلم كه لاف مزن، با من دَم از خلاف مزن
تو كیستی كه دَم بزنی؟ دعوی به اختیار مكن
در عشق ناخدات منم، در شاعری صدات منم
ای مبتلا بلات منم، ما را به كم شمار مكن
گویم نـه كمتر از تو منم، در كار عاشقی كهنم
هرچند پیر، شیرزنم؛ تعجیل در شكار مكن
یاری كه دوست داشتمش، با خاك واگذاشتمش
اكنون مرا كه آن ویام، با غیر واگذار مكن
تیغی ز روزگار كهن، جا كرده خوش به گنجة من
در مرگ خود مكوش و مرا، ملزم به انتحار مكن
در پنج بیت نخست، شاعر مشفقانه اندرز میدهد: میدانم كه تو جوانی و ناآرام و بیتاب. چون من گوشهگیر نیستی، میخواهی بروی و یاری نو جستجو كنی، تا گل در قدمش نثار كنم؛ اما من در پاییز عمر جز برگ زرد ندارم، به پیرانهسر شرمسارم مكن. تو از شور عشق، به شتاب فزون میدوی و میتپی، باز میخواهی بر دوش عشقهای رنجآلود گذشته اندوه تازه بار كنی. تو به شور جوانی همچنان آهنگ گشت و شكار میكنی؛ اما اگر تو را شكار كنند و بربایند آنگاه من تو را كجا بجویم، با كه دربیفتم! من دیگر از جدال بیزارم.
دل جوان، نصیحتپذیر نیست، با شاعر درشتی میكند، میگوید: تو خود كیستی كه چنین لافها میزنی و مرا از خلافكاری میترسانی؟ فراموش مكن در دریای عشق ناخدای سفینهات من بودهام، ورنه در دفتر شاعری خموش افتاده بودی، غوغا و نغمههای گاهگاهی تو از من بود! این منم كه خواستم و توانستم تو را به رنجها و تمناها مبتلا كنم؛ مرا دستكم مگیر!
شاعر كه سركشی و نافرمانی بیمحابا در سرشت دارد، سر فرود نمیآورد، این بار او به سخن نرمتر، دل جوان را به دو راز درون خود آگاه میكند، میگوید: باری، نه من از تو كمترم، سالهادر میدان عشق چابكسوار بودهام. جوانا! تعجیل مكن و به یاد بیاور كه صاحبخانه كیست: گرچه پیر است، نوز هم شیر است!1 یار همنفسی را دوست میداشتم، «از چنگ منش اختر بیمهر به در برد»، او را به خاك سپردند. اكنون تو ای جان، مرا كز آن اویم به دیگری وا مگذار. به یاد داشته باش كه من از روزگاران كهن برای روز مبادا تیغی در خانه نهفته دارم. پس، در مرگ خود مكوش كه مرا نخست داغدار و آنگاه ناگزیر از خودكشی كنی.
از ملكالشعرای بهار شعری به یاد میآید2 كه هرچند شاید از شعرهای بسیار بلند آن استاد نباشد، ولی برگردان زیبایی از شعری به زبان فرانسوی است و میتوان آن را به عنوان حاشیة صحنة غزل بالا درمیان آورد. فرشتة عشق در دل شاعر جای میگیرد و بر كشور جان او فرمانروایی میكند. غلغلة شعر و هنر شاعر از اوست.
در یك شب سرد طوفانی، الهة عشق3 لرزان از سرما و برف، به سرای دل پناه میبرد. اریس در تیرگی شب با دست لرزان حلقه بر در میزند و از صاحبخانه میپرسد: «كه مهمان ناخوانده خواهی همی؟» صاحبخانه با مهر او را میپذیرد و جویای حالش میشود:
در این بـرف و سرما كجا بودهای؟
كه ناخورده چیزی و ناسودهای
لبانت چو جـزع یمانی چراست؟
رُخانت چو یاقوت كانی چراست؟
به دستت چرا هست تیر و كمان؟
بترسی مگر از بَد بدگمان؟
دل براساس خمیر مایه عاطفی خود، فرشته را پذیرا میشود، به درون خانه میبرد، آتشی میافروزد، دستهای یخزدة او را گرم میكند.فرشتة عشق از تَف آتش و گرمای محبت جان میگیرد و كودكوار تیر و كمان به دست، شورانگیزی و خوشطبعی آغاز میكند:
خداوند عشق آستین بر كشید
«كمان را به زه كرد و اندر كشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد
كه ناگه بر او تیر پرتاب شد
خدنگ اریس از كمان سر كشید
سراپای دل را به خون دركشید
خدنگ خداوند عشق در خانه دل مینشیند؛ یعنی فرشتة عشق در دلهای شوریدة حساس جای میگیرد. به قول حافظ:
چراغ صاعقة آن سحاب روشن باد
كه زد به خرمن ما آتش محبت او
بهار میگوید: دل شاعر، سوای دلهای دیگر است. آتش عشق خرمن وجود شاعر و هنرمند را میسوزاند:
ز قلب كسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست
چـو باشـد دل شـاعـری سوختـه
جهان گردد از شعرش افروخته
به دل بـرق سوزنده دارم، چه بـاك
اگر گفتة من بود سوزناك
غزلی از مولانا
آنگاه كه شعر «بیزارم از جدال» را میشكافتیم، غزلی از مولانا به یاد آمد:
نگفتمت: مرو آنجا كه آشنات منم؟
در این سراب فنا چشمة حیات منم
نگفتمت كه: به نقش جهان مشو راضی
كه نقشبند سراپردة رضات منم
نگفتمت كه: منم بحر و تو یكی ماهی
مرو به خشك كه دریای باصفات منم
نگفتمت كه: تو را ره زنند و سرد كنند
كه آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت كه: مگو كار بنده از چه جهت
نظام گیرد؟ خلّاق بیجهات منم
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی كه منتهات منم
به برداشت این ناچیز، غزل مولانا مانند صفیری بلندآواست كه از آسمان هفتم به گوش ما خاكیان میرسانند. مولانا میگوید: از جهان زیباییها و پاكیزگی و زلال آب حیات، خود را به دور انداختهای، اكنون سرابها و نقشهای سامری و بتهای آذری از تو دل میربایند. ماهی وجود خود را از دریای بیكران هستیها به خشكی برهوت افكندهای! گاه به امید دانه، به دام افتادهای. گاه به خشم از لانهای كه مأمن روان زنده و پویا بود گریختهای. اكنون بیدار باش، برخیز و بتاز و برو، چون امید رهایی از دام و بازگشت به مقام امن را در شفق میتوانی دید.
غزل مولانا را نیز میتوان در عرصة گفتگوی با دل جای داد. در این غزل گویی شاعر جهاندیده با سخن درشت به دل جوان اندرز حكیمانه میدهد: تو را گفته بودم كه به نقشهای صوری جهان فریفته مشو، نقشهای خرسندیبخش كه به تو بازنمودم، از كارگاه نقشآفرین دیگری است. مگر تو را نگفته بودم كه میروی و گمراهت میكنند! درونمایة گرمی و تپش جان تو از من است. اگر هم به خشم از من بگریزی و بروی، باز عاقبت نزد من باز میگردی كه نقطة پایانی تو منم.
پینوشتها:
1 . اشاره به مصرعی از شادروان شهریار دربارة نقاش مشهور زمان كمالالملك ـ نوز مخفف هنوز است.
2 . «فرشتة عشق»، ترجمه گونهای از زبانهای غربی، شعری متوسط است؛ ولی یك مصرع از فردوسی بر پیشانی داستان یونانی میدرخشد. دیوان ملكالشعرا بهار (ج2)، امیركبیر، تهران 1336.
3 . Eros، یا اریس در افسانههای یونان قدیم.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید