واقع‌گرایی سیاسی در آینه سیاست‌نامه‌نویسی / علی اشرف نظری- بخش اول

1395/11/26 ۰۸:۳۶

واقع‌گرایی سیاسی در آینه سیاست‌نامه‌نویسی / علی اشرف نظری- بخش اول

ماکیاول از اندیشمندانی است که نظریه‌پردازان تعابیر و برداشت‌های گوناگون از اندیشه‌هایش دارند. او با گسست از منطق اخلاقی سیاستنامه‌نویسی، شالوده‌ای نو برای بنیادگذاری سیاست فراهم کرد که آغاز دورانی تازه در تاریخ اندیشه سیاسی است. او دریافتی از قدرت سیاسی به‌ دست داد که با الزامات زمان سازگار بود؛ الزاماتی که با «منطق» از سویی و «اخلاق سنتی» از سوی دیگر همخوانی نداشت.

بازخوانی اندیشه سیاسی ماکیاول و خواجه نظام‌الملک

 

اشاره: ماکیاول از اندیشمندانی است که نظریه‌پردازان تعابیر و برداشت‌های گوناگون از اندیشه‌هایش دارند. او با گسست از منطق اخلاقی سیاستنامه‌نویسی، شالوده‌ای نو برای بنیادگذاری سیاست فراهم کرد که آغاز دورانی تازه در تاریخ اندیشه سیاسی است. او دریافتی از قدرت سیاسی به‌ دست داد که با الزامات زمان سازگار بود؛ الزاماتی که با «منطق» از سویی و «اخلاق سنتی» از سوی دیگر همخوانی نداشت. از این دیدگاه، می‌توان او را نقطه گذار از فلسفه سیاسی کلاسیک به اندیشه سیاسی مدرن و در شمار «نظریه‌پردازان سیاسی» دانست؛ زیرا نخستین کسی بود که بر پایه روشهای تجربی و تاریخی به بررسی سیاست پرداخت و با گسست از سنت فکری اسکولاستیکی حاکم و در امتداد اندیشه‌های سیاسی مطرح شده در دوران رنسانس، پدیده‌هایی چون دولت، حکومت و قدرت سیاسی را به عنوان پدیده‌هایی طبیعی که برآمده از کشاکش نیروهای اجتماعی است و ماندگاری یا از میان رفتن آنها نیز به این عوامل بستگی دارد، مورد توجه قرار داد.

هدف این نوشتار، نه بررسی اندیشه‌های ماکیاول و خواجه نظام‌الملک طوسی ـ به‌گونه کلی ـ بلکه بررسی شیوه نگرش ماکیاول به قدرت سیاسی و تلاش در به دست دادن دریافتی درست از آرا و اندیشه‌های وی در این زمینه است. ماکیاول با «نگرشی مکانیکی» بر آن شده است تا مسائل سیاسی ـ از جمله قدرت سیاسی ـ را به «خودی خود» و به‌گونه پدیده‌ای مستقل مورد توجه قرار دهد. خواجه‌نظام‌الملک نیز کمابیش ۴۵۰ سال پیش از ماکیاول می‌زیسته و می‌توان او را پیشگام واقع‌نگری‌ـ نه رویکرد واقع‌گرایی ـ در سیاست دانست. این نوشتار از شماره ۳۰۴ ماهنامه «اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی» برگرفته شده است.

 

الف) درآمد

«بر آن شده‌ام راهی در پیش گیرم که تاکنون هیچ کس در آن گام ننهاده است؛ راهی است دشوار و پر مشقت؛ ولی اگر کوشش‌هایم با نظر اغماض نگریسته شود، همین خود پاداش من خواهد بود.»(ماکیاوللی، ۳۵:۱۳۷۷)

نخستین پرسشی که در زمینه شناخت اندیشه‌های یک نظریه‌پرداز سیاسی پیش می‌آید، این است که مسئله یا به سخن دیگر دغدغه و محور فکری او چیست؟ چه عاملی او را برانگیخته است تا دریافت‌های خود را به‌ صورت یک نظریه سیاسی به رشته تحریر درآورد؟ نویسنده چه هدفی را دنبال می‌کند؟ به ‌نظر می‌رسد که کمابیش همه نظریه‌پردازان سیاسی، کار خود را با دیدن بی‌نظمی در زندگی سیاسی آغاز می‌کنند و بیشتر آنان آثار خود را در زمانی می‌نویسند که احساس می‌کنند جامعه‌شان دچار بحران شده است. درواقع، نظریه‌پرداز ژرف‌اندیش از چند و چون اوضاع در پیرامون خود آغاز می‌کند، مسائل و مشکلات را در نظر می‌گیرد و بر آن می‌شود که با شناخت علل آنها و به دست دادن تصویری نمادین از کلیت‌های نظم‌یافته (برای سامان‌بخشی دیگربار به جامعه) پاسخی بیابد.

پس می‌توان چنین استدلال کرد که رخ نمودن بحران‌ها و از هم‌گسیختگی‌های اجتماعی، زمینه طرح نظریات تازه و رویارویی آشکارتر اندیشه‌ها را فراهم می‌آورد و در حال و هوای بحران و روند دگرگونی است که شاهد رویارویی اندیشه‌های گوناگون می‌شویم. برای پشتوانه‌دارتر کردن این استدلال، می‌توان نقطه مقابل این وضع اجتماعی، یعنی برهه‌های آرام و خالی از تنش را نیز مورد توجه قرار داد که در این مقاطع، نظریه‌پردازی یک استثناست؛ برای نمونه، برخی اندیشمندان (مانند دانیل بل) متأثر از فضای آرام دهه ۱۹۵۰، سخن از «پایان ایدئولوژی و نظریه» به میان آورده‌اند. (ر.ک: اسپریگنز، ۵۱:۱۳۷۷ـ۳۹)

نظریات ماکیاول نیز از این قاعده مستثنی نیست. نظریه سیاسی او تلاشی است در راه شناخت دگرگونی‌های ژرف رخ داده در ایتالیای آن زمان و یافتن پاسخ‌هایی برای پایان دادن به بی‌نظمی‌های سیاسی سایه‌افکن بر آن. به سخن دیگر، می‌توان خط سیر فکری او را در راستای پی‌ریزی گونه‌ای اقتدار سیاسی واحد ـ به عنوان تنها راه برون‌رفت از آشفتگی‌های سیاسی ـ پی گرفت. اندیشه سیاسی ماکیاول و به‌ویژه تفسیر تازه وی از قدرت، «محتوای خود را از جهان سیاسی که وی آن را تجربه کرده و در آن زیسته، یعنی جهان بی‌ثبات، قطعه‌قطعه، پُردسیسه و پر توهمی ـ که در آن، بینندگان چه بسیارند و دریابندگان چه اندک ـ به‌ دست می‌آورد» (کلگ،۹۵:۱۳۷۹ـ۹۴).

برتراند راسل با اشاره به این وضع می‌نویسد: «یک چنین راستگویی فلسفی را در بیان نادرستی‌های جهان سیاست فقط از یک دانشمند سیاسی که در ایتالیای دوره رنسانس می‌زیسته است، می‌شود انتظار داشت. فلسفه او پایه علمی دارد و بر تجربیات و شواهد عینی استوار است. بیشتر تنقیدهایی که از مطالب رساله شهریار شده، ناشی از خشم مزوّرانی است که عملا بر مبنای تعلیمات ماکیاول کار می‌کنند، ولی از اقرار به کیفیت اعمال خود نفرت دارند!» (شیخ‌الاسلامی، ۳۱۶:۱۳۶۹ـ۳۱۵)

برای دریافت هرچه بهتر اندیشه‌های سیاسی ماکیاول و مسئله مورد توجه در اینجا ـ یعنی تفسیر تازه او از قدرت ـ نخست نگاهی به زمانه سیاسی وی می‌افکنیم و سپس با درنظر گرفتن پایه‌های روش‌‌شناختی اندیشه او، به موضوع یاد شده می‌پردازیم.

 

ب) زمینه‌های سیاسی ـ اجتماعی

«نیکولو ماکیاوللی» (Nicollo Machiavelli، ۱۵۲۷ـ ۱۴۶۹) در فضای پر تحول و دستخوش دگرگونی فلورانس در دوران رنسانس چشم به جهان گشود. در سراسر زندگی‌اش، ایتالیا دستخوش فراز و فرودها و دگرگونی‌های ژرف سیاسی بود که مایه تجزیه آن به پنج دولت با سرزمین‌های کوچک شده بود. همه این دولت‌ها مانند جوامع سیاسی اعصار کهن، دولت‌شهرهایی بودند که حکومت پاره‌ای از آنها، مانند «ونیز» و «فلورانس»، جمهوری بود؛ درحالی‌که برخی دیگر در دست فرمانروایان مستبد قرار داشت. از لحاظ داخلی، همه آنها کانون رقابت‌های سنگین سیاسی، جاه‌طلبی‌های شخصی و در همان‌حال، کانون‌هایی برای پیدایش و بالندگی فرهنگ هنری و ادبی تازه در دوران رنسانس بودند.

عامل دیگری که نقشه سیاسی ایتالیا را آشفته‌تر می‌ساخت، وجود سرزمین‌هایی در این شبه‌جزیره بود که حکومت‌های مستقل نداشتند و مستقیم از سوی کلیسای کاتولیک (که مقر آن در شهر رُم بود) اداره می‌شدند. جدا از این عوامل، پراکندگی و نبود همبستگی میان شهرهای ایتالیا نیز بهانه خوبی به‌ دست دیگر کشورهای یکپارچه و نیرومند همچون اسپانیا و فرانسه می‌داد تا به خاک این کشور دست‌اندازی کنند. در چنین وضعی، دغدغه اصلی نخبگان و سیاستمداران میهن‌پرست ایتالیا، نگهداشت یکپارچگی سرزمینی کشورشان بود. ماکیاول در نامه‌ای به فرانچسکو ویتوری اذعان می‌کند که زادگاه خود را بیش از وجود خود دوست دارد (Berlin,2000:48).

در همین راستا یکی از پژوهشگران می‌نویسد: «ماکیاولی اعتبار اخلاق مسیحی را رد نمی‌کند. همچنین نمی‌پذیرد که در سایه ضرورت سیاسی می‌توان دست به هر کاری زد. به جای آن، او کشف می‌کند که اخلاق آشکارا در رویدادهای سیاسی رعایت نمی‌شود و هرگونه سیاست‌گذاری مبتنی بر این فرضیه در فضای ناآرام به بن‌بست می‌رسد. در واقع توصیف عینی او از کنشهای سیاسی، متضمن نشانه‌هایی از بدبینی یا بی‌توجهی نیست، بلکه مایه گرفته از نگرانی است» (Berlin,2000:47).

گوشه‌نشینی ماکیاول پس از یک دوره فعالیت سیاسی و روی آوردن به بررسی و نوشتن آثار ادبی، مایه خلق دو اثر مشهور «شهریار» و «گفتارها، درباره ده جلد اول تاریخ تیتوس لیوی‌یوس» شد. شهریار ماکیاول با این امید نوشته شده بود که شهرها و جمهوری‌های ایتالیا به یاری شهریاری مقتدر، از گرداب آشفتگی و پراکندگی رهایی یابند. ماکیاول، کتاب‌های دیگری نیز نوشته است که مهمترین آنها عبارت است از: «فن‌جنگ» (۱۵۱۹) و «تاریخ فلورانس» (۱۵۲۰) (ر.ک: اسکینز، ۱۳۷۲؛ اشتراوس، ۱۳۶۸؛ عنایت، ۱۳۸۰؛ فاستر، ۱۳۷۶).

 

پ) روش در اندیشه سیاسی ماکیاول

ماکیاول از اندیشمندانی است که تعابیر و برداشت‌های گوناگون از اندیشه‌هایش شده است و از همین‌رو، گاه بزرگ داشته شده و گاه، تقبیح شده است. در زبان اصطلاحات سیاسی، واژه «ماکیاولیسم» مترادف با گونه‌ای «بدنامی»، «نیرنگ‌بازی» و «فریب» است؛ «در ادبیات سده هفدهم، ماکیاول را شیطان مجسم توصیف می‌کردند و سپس در تشبیهی غریب، خود شیطان یک ماکیاولیست لقب می‌گرفت که به لقب ماکیاولیسم آلوده است. اما در قرن نوزدهم که عصر ظهور ناسیونالیسم می‌باشد، ماکیاول که شیطان مجسم بود، به مقام رفیعی ‌رسید و از او به‌ عنوان «فرزانه حامی آزادی» (طباطبایی، ۳۳:۱۳۶۶) یاد می‌شد. میهن‌پرستان ایتالیایی، همواره کتاب شهریار را با اشتیاق می‌ستودند؛ در ۱۸۶۹، چهارصدمین زادروز او را در ایتالیا جشن گرفتند و بر لوحه‌ای که بر فراز گورش نصب کردند، چنین نگاشتند: «نامی چنین بزرگ را هیچ ستایشی بس نیست». ماکیاول میهن‌پرست و ماکیاول لیبرال از کشفیات این دوره است (کاسیرر، ۲۰۹:۱۳۷۷). اما بنیاد این دو برداشت را می‌توان مایه گرفته از تعابیری دانست که خوانندگان «شهریار» از ماکیاول دارند؛ به تعبیری، بخت و جایگاه وی، پیوندی نزدیک با ظرفیت خوانندگانش یافته است.

هدف این نوشتار، نه بررسی افکار ماکیاول ـ به‌گونه کلی‌ـ بلکه بررسی شیوه نگرش وی به‌قدرت سیاسی و تلاش در راه برداشتی درست از آرا و اندیشه‌های وی در این زمینه است. فرضیه مقاله این است که «ماکیاول نخستین اندیشمندی است که از دیدگاهی تازه، اندیشه سیاسی نو را پایه‌گذاری کرده است و با دریافتن الزامات دوران مدرن و روح زمانه خویش (وجود آشفتگیهای سیاسی و بایستگی تلاش در راه برپا کردن دولت ملی)، راهی نو در برابر اندیشه سیاسی گشوده است که می‌توان از آن، به «تجدد اندیشه سیاسی» (طباطبایی، ۳۴:۱۳۶۴) نیز تعبیر نمود».

ماکیاول، «فیلسوف» یا «دانشمند علم سیاست» به معنای سنتی واژه نیست؛ زیرا اندیشه‌هایش دستگاهی فلسفی ندارد. به گفته جان پلامناتز: «او هیچ تصوری از روش علمی به این معنا که فرضیاتی را بسازد یا آزمایش کند، ندارد. او مطالعات منسجمی درباره نظم سیاسی نداشته است و آنچه درباره فرد، حکومت و قدرت سیاسی گفته است، بیشتر برآمده از تجربه‌های علمی اوست تا اینکه حاصل بررسی‌های منسجم و علمی باشد» (Plamenatz,1963:3). لویی آلتوسر نیز بر این باور است که در قرائت رساله‌های ماکیاول این نکته پر تعارض وجود دارد که اگرچه آشکارا و پیوسته با اندیشه نظری بسیار دقیقی سر و کار داریم، اما هرگز نمی‌توان در پژوهش او نقطه مرکزی، یعنی مکانی که از دیدگاه نظری همه چیز در آنجا به هم گره می‌خورد، به ‌دست آورد (طباطبایی، ۵۸۸:۱۳۸۲).

با این همه، ماکیاول با نوشتن آثاری چون «شهریار» و «گفتارها»، اثری ژرف بر کل اندیشه سیاسی مدرن گذاشته است. کتاب شهریار، متفاوت از همه آثار نوشته شده در آن دوران، بیشتر بر مسائل عملی که در استقرار قدرت باید مورد توجه قرار گیرد، متمرکز است تا اینکه نویسنده کوشیده باشد فرضیات و حدسیاتی را درباره قدرت سیاسی مطرح کند (منابع اینترنتی Machiavelli). از این دیدگاه، می‌توان او را نقطه گذار از فلسفه سیاسی کلاسیک به اندیشه سیاسی مدرن و در ردیف «نظریه پردازان سیاسی» به ‌شمار آورد؛ زیرا نخستین کسی است که بر پایه روشهای تجربی و تاریخی به بررسی سیاست پرداخته و با گسست از سنت فکری اسکولاستیکی حاکم و در راستای اندیشه‌های سیاسی مطرح شده در دوران رنسانس، پدیده‌هایی همچون دولت، حکومت و قدرت سیاسی را به عنوان پدیده‌هایی طبیعی مورد توجه قرار داده است؛ پدیده‌هایی که برآمده از کشاکش نیروهای اجتماعی است و ماندگاری یا از میان رفتن آنها نیز به این عوامل بستگی دارد. ماکیاول در آثار خود، از نمونه‌های تاریخی بسیار برای پشتوانه‌دار کردن استدلال‌های خویش بهره گرفته است. این نکته در کتاب «گفتارها» بیشتر به چشم می‌خورد.

از دید لئو اشتراوس، نیکولو ماکیاول نخستین اندیشمندی است که گونه‌ای «سیاست قدرت» را که راهبردش تنها ملاحظات و مصلحت‌های سیاسی است و از هر ابزاری ـ چه خوب و چه بد ـ برای رسیدن به هدفها بهره می‌گیرد، مطرح می‌کند. او استمرار این اندیشه را در آموزه‌های هابز، اسپینوزا، کانت و مارکس پیگیری می‌کند (اشتراوس، ۳۰۴:۱۳۷۰ـ۲۶۴).

ماکیاول با «نگرشی مکانیکی» برآن می‌شود که مسائل سیاسی ـ از جمله قدرت سیاسی ـ را به «خودی خود» و به‌گونه پدیده‌ای مستقل مورد توجه قرار دهد؛ نه اینکه مانند اندیشمندان گذشته (برپایه تئوری‌های سیاسی سده‌های میانه) قدرت و سیاست را محصور در بافتی «ارگانیک» و آموزه‌های اخلاقی بداند. او برخلاف فیلسوفان سده‌های میانه، منشأ الهی قدرت سیاسی را نپذیرفت و بی‌آنکه ضرورت مداخله قدرت دیگری، مانند قدرت دستگاه پاپ را برای تأیید یا پشتیبانی آن مورد توجه قرار دهد، به بحث پیرامون قدرت سیاسی پرداخت.

«تأمل سیاسی ماکیاوللی در قلمرو بیرون حوزه شرع، در استقلال کامل نسبت به آن، فارغ از ملاحظات اخلاق خصوصی و با توجه به عالیترین واقعیت سیاسی دوران جدید، یعنی دولت و مصالح دولت ملی که هیچ واقعیت دنیوی ورای آن وجود ندارد، شکل می‌گیرد (طباطبایی، ۴۸۷:۱۳۸۲). در نگرش ماکیاول متأثر از تجربه سیاسی غرب در دوران رنسانس، که می‌توان آن را نگرشی سکولار به سیاست دانست که در مسیحیت ریشه داشت [آیین دو شمشیر] نه در ادیان دیگر مانند اسلام که همواره دین و سیاست در هم تنیده بوده‌اند، «فکر کامل بودن [و مستقل بودن] قدرت غیرمذهبی، جایگزین واقعیت قدرت تقسیم‌شده و حاکمیت ناقص قرون وسطایی می‌شود و قدرت حاکمه فقط به خود وابسته است» (جهانبگلو، ۲۳:۱۳۷۷).

ماکیاول بر پایه تجربیات سیاسی خود، برآن بود که قدرت سیاسی همه چیز هست؛ اما پدیده‌ای وابسته به جایگاه پاپ نیست. از دید او قائل شدن به منشأ اسقف‌ـ پاپی برای قدرت سیاسی، پرداخته تخیل است نه اندیشه سیاسی. او در فصل پانزدهم «شهریار» می‌نویسد:

«مرا سر آن است که سخنی سودمند از بهر آن کس که گوش شنوا دارد، پیش کشم و برآنم که به جای خیالپردازی، می‌باید به واقعیت روی کرد. بسیاری کسان در باب جمهوری‌ها و پادشاهی‌ها خیالپردازی کرده‌اند که هرگز در کار خود موفق نبوده‌اند. شکاف میان زندگی واقعی و آرمانی چنان است که هرگاه کسی واقعیت را به آرمان بفروشد، به‌ جای پایستن، راه نابودی خویش را در پیش می‌گیرد. هر که بخواهد در همه حال پرهیزگار باشد، در میان این همه ناپرهیزگاری سرنوشتی جز ناکامی نخواهد داشت. از این‌رو شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد، می‌باید شیوه‌های ناپرهیزگاری را بیاموزد و هر جا که نیاز باشد، به کار بندد» (ماکیاوللی، ۷۹:۱۳۶۶ـ۷۸).

ماکیاول با بیان این اصل که انسان در سرشت خود به بدی بیشتر از خوبی گرایش دارد، از مبانی انسان‌شناختی همه فیلسوفانی که با سخاوت بر سرشت نیک انسان تأکید و آرمانشهر خود را بر پایه اخلاق استوار می‌کردند، دور می‌شود و به تحدید حدود قلمروی می‌پردازد که فلسفه سیاسی واقع‌گرا، یعنی استوار بر حقیقت منطق رابطه نیروها، بر روی آن بنیادگذاری خواهد شد (طباطبایی، ۵۰۰:۱۳۸۲).

از این‌رو ماکیاول با طرح نگرش «واقع‌گرایی سیاسی»، محور فرایندهای سیاسی را دستیابی به‌ قدرت سیاسی می‌داند و براین باور است که دوران بحث از سیاست‌های آرمانی و جستجوی آرمان‌هایی همچون فضیلت و سعادت از راه قدرت که با گونه‌ای خیالپردازی همراه است، به سر آمده است. او با رد نگرش‌های «یوتوپیایی» می‌نویسد: «اینکه ما چگونه زندگی می‌کنیم، با اینکه چگونه باید زندگی کنیم، فرق دارد و کسی که به جای مطالعه هر آنچه هست، هر آنچه را که باید باشد مطالعه کند، به‌ جای حفظ خویش، به هلاکت خویش کمک کرده است» (بلوم، ۴۱۱:۱۳۷۳). اخلاقی که از دید ماکیاول بر شالوده نااستوار توهم فضیلت و سعادت برآمده است، هرگز در قلمرو سیاست کارساز نیست و درست به همین دلیل است که شهریاری که به زور تکیه نکند، همواره ناکام است.

در حقیقت او با جداساختن سیاست از دیگر حوزه‌ها و طرح مسئله قدرت به عنوان یک پدیده مستقل، زمینه ‌گذار از فلسفه سیاسی به اندیشه سیاسی را فراهم آورد؛ به این معنا که ماکیاول برخلاف پیشینیان خود، ایستاری فلسفی یا اخلاقی نداشت که در آن به هدفهای حکومت و ابزارهای مناسب برای دستیابی به آن یا چگونگی برپا کردن کاملترین گونه حکومت بپردازد. به‌گمان وی، قدرتْ واقعیت انکارناپذیر زندگی سیاسی است و از آن کسانی می‌شود که در به کار بردن آن، مهارت و قاطعیت دارند و تنها گناه فرمانروا در این زمینه، سستی است. ماکیاول در کتاب «گفتارها» می‌نویسد: «سیاست را نباید به عنوان جزئی از اخلاق یا چیزی پیوسته به اخلاق انگاشت، بلکه باید همچون علمی مستقل درباره قوانین حاکم بر قدرت و ارتباط قدرت با سیاست مطالعه کرد» (ماکیاوللی، ۱۶:۱۳۷۷).

«سبب این امر آن است که ماکیاوللی به‌ خلاف قدما، حسن و قبح را ذاتی اعمال نمی‌داند؛ در سیاست که قلمرو رابطه نیروها و تابع منطق آنهاست، هر عملی با توجه به شرایط زمان و مکان و رابطه نیروها، می‌تواند «اثر» یا «آثاری» متفاوت و حتی متعارض داشته باشد. هر عملی در شرایط زمان و مکان خاصی که ماکیاوللی از آن به ‌فرصت تعبیر می‌کند، انجام می‌شود» (طباطبایی، ۴۹۰:۱۳۸۲).

ماکیاول با اندیشه سیاسی جزئی‌نگر و زمانمند خود، در تمایز با انتزاعی‌نگری و مآل‌اندیشی فیلسوفان، بر آن می‌شود که با طرح مفاهیم سیاسی به عنوان مفاهیمی فی‌نفسه و مقید به زمان و مکان، به دام کلی‌گویی و خیال‌پردازی آرمانشهری نیفتد. از این دیدگاه، دستیابی به قدرت سیاسی و موفقیت در کاربرد و نگهداشت آن در اقیانوس پر‌آشوب سیاست، هدف اصلی دانسته می‌شود. به واقع در اندیشه او «وجود دولت و قدرت آن، موضوع واقعی دانش تکنیکی و اداری جدید در مقابل گفتمان [فلسفی ـ] حقوقی قدیم بود که قدرت را با غایات دیگری چون عدالت، سعادت و یا حقوق طبیعی پیوند می‌داد» (رابینو و دریفوس، ۲۴۷:۱۳۷۶).

ادامه دارد

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: