سعدی، سنت و نوآوری / دکتر ‌اصغر ‌دادبه - بخش‌ هفتم

1394/7/20 ۰۹:۵۲

سعدی، سنت و نوآوری / دکتر ‌اصغر ‌دادبه - بخش‌ هفتم

عشق به بار آمده از ادراک عقلی یا تعقل نیز عشقی است که از آن به «عشق عقلی» یعنی عشق فراتجربی تعبیر می‌شود و معادل «عشق عرفانی» و با نگاهی، آغاز عشق عرفانی است. عشق عقلی، عشق به زیبایی است. افلاطون از این عشق به عشق حقیقی تعبیر می‌کند و آن را «عشق متین و حکیمانه» می‌خواند؛ عشقی که موضوع و متعلق آن، زیبایی است.

 

 

عشق به بار آمده از ادراک عقلی یا تعقل نیز عشقی است که از آن به «عشق عقلی» یعنی عشق فراتجربی تعبیر می‌شود و معادل «عشق عرفانی» و با نگاهی، آغاز عشق عرفانی است. عشق عقلی، عشق به زیبایی است. افلاطون از این عشق به عشق حقیقی تعبیر می‌کند و آن را «عشق متین و حکیمانه» می‌خواند؛ عشقی که موضوع و متعلق آن، زیبایی است.

در فرهنگ انسانی ـ عرفانی ایران نیز آن سان که افلاطون تحت تأثیر همین فرهنگ باور کرده بود (نک: مجتبایی، ۱۳۵۲: سراسر اثر). حق تعالی هم خیر مطلق است، هم حقیقت مطلق و هم زیبایی مطلق که: «انّ الله تعالی جمیل، یُحبُّ الجمال: خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد.»(نهج‌الفصاحه، ۱۳۸۲: ۲۹۳). سعدی اولا، سخنگوی عشق است و خود آشکارا فریاد برمی‌آورد:

سخن بیرون مگوی از عشق، ‌سعدی

سخن، عشق است و دیگر قال و قیل است

(سعدی، ۴۳۹:۱۳۷۶)

ثانیاً عشق را در هر مرتبه و هر مرحله پاک و مقدس می‌داند (اصل سوم تقدس عشق)، ثالثاً تصریح می‌کند ( به حکم اصل دوم: مُحال بودن طفره) کسی که عشق انسانی را تجربه نکند، از رمز و راز عشق خبردار نخواهد شد؛ بنابراین بدیهی است که پس از عبور از مرتبه عشق حسی و خیالی، از عشق عقلی و عرفانی سخن بگوید که وقتی به گفته او «سخن عشق است و دیگر قال و قیل است»، دامنه گسترده سخن عشق از مجاز تا حقیقت و از عشق حسی تا عشق حقیقی عقلی و عرفانی را در بر می‌گیرد. گذشته از این معانی که جدای از معانی دینی و معنوی نیست، اگر موضوع را صرفاً از منظر دینی بنگریم، ارادت سعدی به پیامبر(ص) و عشق او به محمّد(ص) خبر از عشق عقلی عرفانی‌ نزد او می‌دهد (سعدی،۴۵۳:۱۳۷۶):

سعدی، اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمّد بس است و آل محمّد

چنین است که سخن سعدی از عشق و متعلقات آن دو گونه است:

یکم) سخنی است شامل که آشکارا بیانگر مرتبه و مرحله‌ای از عشق است و به سبب تقدس عشق و پیوستگی سیر عاشقانه ناظر بر عشق و تداعی‌کننده آن نیز هست (نک: تمام شواهد پیشین) و نیز به عنوان مثالی دیگر(سعدی، ۴۵۳:۱۳۷۶):

دردی‌ست درد عشق که هیچش طبیب نیست

گر دردمند عشق بنالد، غریب نیست

دانند عاقلان که مجانین عشق را

پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

هر کو شراب عشق نخورده‌ست و دُرد درد

آن است کز حیات جهانش نصیب نیست

بیان شامل سعدی در این غزل، ذهن خواننده را از عشق حسّی تا عشق عقلی و عرفانی به رفت و آمد وامی‌دارد. نیز چنین است غزل شورانگیز او به مطلع(سعدی، ۴۳۵:۱۳۷۶):

این بوی روح‌پرور از آن خوی دلبر است

وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

و ابیاتی چون (سعدی، ۱۳۷۶: ۴۳۶ ـ ۴۳۵):

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و معانی برابر است

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق؟

کوته کنم که قصّه ما کار دفتر است

دوم) سخنانی است که گذشته از قرینه معنایی که برجسته‌تر از همه «تقدّس عشق» در نگاه سعدی است و جداسازی آشکار آن از شهوت و نفس‌پرستی، حضور قرینه‌هایی لفظی در سخن نیز ذهن خواننده را به عشق حقیقی سوق می‌دهد؛ چنان‌که در شاهد پیشین نیز «اخلاق»، «حجاب»،

«معانی» و «دیدار (لقا)» به عنوان قرینه‌های لفظی نقش‌آفرینند. چنین است واژه «ذکر» که اصطلاحی است عرفانی و قرینه‌ای است لفظی در (سعدی، ۴۵۵:۱۳۷۶) که ذهن را به سوی معانی حقیقی می‌برد:

خبرت هست که بی‌روی تو آرامم نیست

طاقت‌بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی؟ چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه ‌اندامم نیست

و چنین است «ذاکر» (سعدی ۴۵۳:۱۳۷۶) در بیت:

سرموییم نظرکن که من اندر تن خویش

یکسر موی ندانم که تو را ذاکر نیست

نیز در ابیات (سعدی،۵۵۱:۱۳۷۶):

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

تا برفتی ز برم، صورت بی‌جان بودم

نه فراموشی‌ام از ذکر تو خاموش نشاند

که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

این بخش از سخن خود را با ابیاتی از یک غزل (سعدی، ۴۴۶:۱۳۷۶) که در آن پیوند مجاز و حقیقت و ارتباط عشق حسّی ظاهری با عشق عقلی باطنی (عرفانی) آشکار است، به پایان می‌برم:‌

یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بیداد و داد و ردّ و قبول اختیار اوست

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست، پیش اهل حقیقت کنار اوست

صاحبدلی نماند در این فصل نوبهار

الّا که عاشق گل و مجروح خار اوست

باور مکن که صورت او عقل من ببرد

عقل من آن ببرد که صورت‌نگار اوست

گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند

ما را نظر به قدرت پروردگار اوست…

۴٫ عشق به مردم (انسان‌گرایی):

در آغاز این بحث(نوآوری در چه گفتن) گفتم که سعدی انسان‌گراست و هدف نهایی او انسان‌گرایی و عشق به مردم است و گفتیم که جمله سخنان او تفصیل و گسترش پیام انسانی او را در سه بیت معروفی است که در گلستان (حکایت ۱۰) آمده است: «بنی‌آدم اعضای یک پیکرند…» (سعدی، ۴۷:۱۳۷۶). انسان‌گرایی سعدی، سبب آرمانشهرپردازی اوست. او چونان متفکران بزرگ پیش از خود یعنی افلاطون و فارابی، اما با شیوه‌ای هنرمندانه و با بیانی شاعرانه به طرح آرمانشهر پرداخت؛ شهری که در آن عدالت حاکم گردد، هرکس به حق خود برسد و نشانی از ظلم و جور در آن نباشد. من در این باب جداگانه سخن گفته‌ام (نک: دادبه، ۱۳۸۳:ج ۱۲، ۷۴۹ـ ۷۳۸؛ دادبه، ۱۳۸۴: ۳۷ ـ ۸). آنچه در اینجا می‌خواهم مطرح کنم، آن است که عشق سعدی به مردم موجب شد تا اولاً، در گلستان به نقد نهادهای اجتماعی بپردازد و از کاستی‌های آنها سخن بگوید تا زمینه برای پیشنهاد نهادهای مطلوب در یک شهر مطلوب (آرمانشهر) فراهم آید (نک: دادبه، ۱۳۹۳: ج۵، ۵۲۲ ـ ۵۱۲؛ دادبه، ۱۳۹۱ب: ۴۶ ـ ۲۴)؛ ثانیاً، در بوستان از نظامی اجتماعی و حکومتی سخن بگوید که مردم در سایه آن به آرامش و آسایش و سعادت دست یابند. سعدی می‌دانست که عشق به خالق بدون عشق به خلق (مردم) بی‌معناست. بنابراین در سیر عاشقانه خود، واقعی‌ترین عشق را عشق به مردم یافت و آنچه گفت و نوشت و سرود، جمله برای مردم و در خدمت به مردم بود. گذشته از نقّادی‌های او در گلستان که برآمده از مردم‌دوستی اوست، قصیده را که تا روزگار او ابزار مدح و ثنای اربابان زر و زور بود، ابزار نقد صاحبان قدرت ساخت و خردمندانه از آن در جهت تعدیل قدرتهای لجام گسیخته و اصلاح امور بهره جُست؛ نُه کرسی فلک را از زیر پای اندیشه برداشت و اندیشه را، که برترین و مقدس‌ترین نعمتی است که خداوند به انسان بخشیده است، از بوسه‌زدن برپای اربابان قدرت رهایی بخشید و آنان را به دادگری فراخواند(سعدی، ۱۳۷۶: ۷۴۶ـ۷۴۵):

به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای

کنون که نوبت توست، ای ملک، به عدل گرای

چه مایه بر سر این مُلک سروران بودند

چو دور عمر به سر شد، درآمدند از پای

درم به جورستانان زر به زینت‌ده

بنای خانه‌کنانند و بام قصر اندای

دو خصلتند نگهبان ملک و یاور دین

به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای:

یکی، که گردن زور‌آوران به قهر بزن

دوم، که از در بیچارگان به لطف درآی

هر آن‌ کست که به آزار خلق فرماید

عدوی مملکت است او، به کشتنش فرمای

اگر توقّع بخشایش خدایت هست

به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای

نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای

که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهرزای

نکاهد آنچه نبشته‌ست عمر و نفزاید

پس این چه فایده گفتن که تا به حشر به پای؟

ابیاتی از این قصیده را، که خطاب به تمام حکمرانان تواند بود، آوردم تا نمونه‌ای باشد از روش تازه سعدی در سرودن قصیده و به کارگیری آن با هدف خدمت به مردن.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: