1393/3/28 ۱۰:۵۹
دو دقیقه برای خداحافظ گفتن به دوستان، دودقیقه برای فکرکردن: یکدقیقه برای اینکه آخرینبار به جهان بنگرد... به گنبد کلیسا نگاه میکند، او نمیتواند چشمان خود را از این گنبد که در زیر اشعه خورشید و طلا میدرخشد جدا کند... ترس تکاندهندهایی بر او غلبه میکند و اگر من نمیرم؟ اگر زندگی را به من بازگردانند چه ابدیتی! همه اینها متعلق به من خواهد شد، آنگاه من هردقیقه از حیات را به قرنی مبدل خواهم ساخت.»در آخرین لحظات فرمان عفو امپراتور ابلاغ میشود
«دودقیقه برای خداحافظ گفتن به دوستان، دودقیقه برای فکرکردن: یکدقیقه برای اینکه آخرینبار به جهان بنگرد... به گنبد کلیسا نگاه میکند، او نمیتواند چشمان خود را از این گنبد که در زیر اشعه خورشید و طلا میدرخشد جدا کند... ترس تکاندهندهایی بر او غلبه میکند و اگر من نمیرم؟ اگر زندگی را به من بازگردانند چه ابدیتی! همه اینها متعلق به من خواهد شد، آنگاه من هردقیقه از حیات را به قرنی مبدل خواهم ساخت.»در آخرین لحظات فرمان عفو امپراتور ابلاغ میشود و داستایفسکی زنده میماند او 20سال بعد به زنش میگوید «من هرگز چنین روز شادی را بهخاطر ندارم.» به نظر ویچسلاف ایوانوف قاعدتا نوعی تجربه از خودبیخودشدن در لحظات آخرین زندگی موجب شکلگیری مفهوم بهشت روی زمین در ذهن داستایفسکی شده است؛ بهشتی که آن را فراموش کردهایم یا نمیتوانیم آن را ببینیم چون آنچه اصل است از دیده پنهان است، به عقیده داستایفسکی همواره جانهایی آزاده از آسمان به زمین فرود میآیند و با خود خاطرههای آسمانی بههمراه میآورند، آنان همچون پرنس میشکین - قهرمان رمان ابله داستایفسکی- با اعتماد خالصانهای که کودکانه تعبیر میشود به سراغ آدمیان میروند و از بهشت یا ابدیتی سخن میگویند که فراموش شده است اما چرا، خاطرهها این ابدیتهای فراموششده در آن لحظات از خودبیخودشدن یا در لحظات قبل از صرع؛ صرعی که هم داستایفسکی و هم میشکین به آن دچار بودهاند در ذهن پدیدار میشود؟ خاطره اگر بهراستی خاطره باشد نه آن چیزی است که با اراده احضار میشود بلکه چیزی است غیرارادی و نابهنگام که در لحظات بحرانی ولو برای زمانی کوتاه یادآوری میشود. خاطره واقعی همچون صاعقه تصادفی و نابهنگام چیزی را اعاده میکند که فراموش شده است، رابطه خاطره و فراموشی رابطه مهمی است. از یک نظر میتوانیم فراموشی را همان خاطرههای غیرارادی بدانیم که از یاد رفته و فراموش شدهاند، این تعریف درستی از فراموشی است، زیرا خاطرههایی که بنابر اراده هربار احضار شده و یادآوری میشوند حتی اگر از فرط تکرار هم باشد هیچگاه به حیطه فراموشی راه نمییابند، بنابراین تنها این خاطرههای غیرارادیاند که ظاهرا فراموش شدهاند اما این فراموشی ظاهری هیچ به معنای عدمشان نیست، آن خاطرهها یا دقیقتر آن فراموشیها- خاطره واقعی همان چیزهای فراموش شدهاند - به تعبیر الاهیاتی بنیامین جایی در ذهن خداوند قرار گرفتهاند و در لحظههای مقتضی یا دقیقتر در تجربههای تروماتیک اعاده میشوند. به این سان اگر خاطره غیرارادی را خاطره واقعی درنظر آوریم، این خاطره را باید در پیوند با تروما جستوجو کرد، چیزها، یادها حتی فراتر از آنها، آن گذشته اولیه و ازلی و در یک کلام «خاطرهها» تنها در یک نقطه تروماتیک هستند که نابهنگام ظهور میکنند، منظور از تجربههای تروماتیک، تجربههای ناشی از آگاهی، مهارت یا هر آنچه محصولات صرف ذهن آدمی است نیست بلکه منظور از خاطرههای تروماتیک آن تجربه نهفتهشده در چیزهاست که اساسا خارج از ذهن وجود دارد. داستایفسکی حالات بیماری صرع خود را در چهره میشکین به نمایش میگذارد و خود از زبان میشکین درباره از خودبیخودشدنی میگوید که پیش از صرع و مقدم بر آن به وقوع میپیوندد. «در این هنگام ذهن و قلب را نوری خارقالعاده فرامیگرفت و تمامی بیقراریهای او، تمامی تردیدهای او، تمامی اضطرابهای او یکباره خالی میشد، همه اینها در آرامشی متعالی بههم میآمیخت، سرشار از امید و سعادت هماهنگ و زلال که با آشکارشدن عالیترین ادراک از نخستین علت چیزها ادامه مییافت... در این هنگام معنای زندگی و آگاهی برخود دهچندان میشد.» بیهوده نیست که داستایفسکی حاضر نمیشود آن لحظات قبل از شوک صرع را با تمام شادیهای روی زمین معاوضه کند. درباره صرع داستایفسکی باید بیشتر تامل کرد، از صرع شاید بتوان بهعنوان «مرگی کوچکتر» نام برد اگر این تعریف درستی باشد ممکن است لحظات قبل از صرع نوعی یادآوری باشد؛ یادآوری تندترین و شدیدترین لحظه تروماتیک زندگی داستایفسکی یعنی لحظه میدان سمنوفسکی؛ میدانی که قرار بود داستایفسکی در آن اعدام شود. اما ناگهان حکم لغو میشود. گویی لحظات قبل از صرع به داستایفسکی یادآوری میکند که او هرگز نباید تنش پایانناپذیر میان مرگ و رهایی، فراموشی و خاطره را از یاد ببرد. مساله اما آن است که اگر لحظات قبل از صرع به داستایفسکی لحظات میدان سمنوفسکی را یادآوری کند، میدان سمنوفسکی برای داستایفسکی چه خاطره فراموششدهای را تداعی میکند؟ داستایفسکی باوجود مسیحیبودنش خود را رئالیسم میداند: «ابتدا زندهام، سپس فیلسوف» او حتی در لحظههای تروماتیک میدان سمنوفسکی خود را زنده مییابد؛ زنده حتی عمیقتر از هر وقت دیگری. شاید خاطره بهشت فراموششده و دوزخ عملاموجود در همانجا در میدان سمنوفسکی در ذهنش مصداقی عینی پیدا کرده باشد. تمام ادبیات داستایفسکی از یک منظر ارایه مصادیقی بهشتی و دوزخی در قالب شخصیتهای رمان است گو اینکه «شیاطین بسیارترند» و ارایه آنان بهعنوان مصادیق دوزخی کار آسانتری است. اما اهمیت داستایفسکی بهعنوان رئالیستی در سطح بالا در آن است که خاطره بهشت فراموششده برایش مصادیقی عینی دارد. به بیان دیگر او نیک و بد را در قالب شخصیتهای زمینی نشان میدهد. خورشید قیامت داستایفسکی اساسا از اعماق زمین میدرخشد. به خاطرهها بازگردیم؛ خاطرههایی که اگرچه فراموششدهاند امااین هیچ بهمنزله نبودنشان نیست. آن خاطرههای فراموششده ازلی در ذهن داستایفسکی، در لحظات از خودبیخودشدن یا در حالات قبل از صرع آن عشقی است که آدمیان را به یکدیگر پیوند میدهد گویی این تصور بهشت است که در تجربههای تروماتیک داستایفسکی تداعی میشود؛ بهشتی که میتوانست روی زمین تحقق یابد به شرط آنکه انسانها در پیوند مشترک و دوستی عمیق با یکدیگر باشند. کل بشر عبارت است از: یک انسان [شما در من و من در شما] (انجیل لوقا).
شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید