1404/7/26 ۱۱:۴۳
مؤلف بر آن است که هدف تز «جنگ تمدن»های هانتینگتون، به دست دادن تصویری از جهان بود که در آن، آمریکا و متحدان غربیاش خود را برای پیشبردِ نوع خاصی از سیاست خارجی سازماندهی کنند که مبتنی بر«خودشیفتگی تمدنی» است.
از نظر علمی آنچه سالها پیش ساموئل هانتینگتون درباره «جنگ تمدنها» مطرح کرد، «نظریه» نیست، اگر منظورمان از آن یک مقوله علمی باشد، بلکه یک «تز» است؛ آنهم تزی ایدئولوژیک. قصد او روشنگری نبود، بلکه گذاشتن عینکی عقیدتی بر چشم سیاستمداران آمریکایی و در حدی گستردهتر سیاستمداران غربی بود، به عنوان نوعی پشتوانه نظری برای پیشبردِ شکل جدیدی از ایدئولوژی قوممحورانهای که میگوید «آمریکا تافته جدابافتهای است»؛ چون در نهایت درک هانتینگتون، درکی آمریکایی از «تمدن» است که الگوی ذهنیاش برای آمریکاییها، امپراتوری روم باستان است، یا دقیقتر «پاکس رُمانا» (صلح رُمی)؛ یعنی مفهومی که یک پایش در مناسبات نظامی ـ سیاسی است و یک پایش در سلطه فرهنگی.
درک هانتینگتونی از تمدن، با توجه به سرنمونة رومیاش، درکی از دیدگاه نوعی نگرش سیاسی در آمریکا ست که عدهای آن را «پاکس آمریکانا» (صلح آمریکایی) مینامند، که جای خاصی برای این بهاصطلاح «مدینة روی بلندی» قائل است، خودش را «ویژه» میداند و خودش به خودش میگوید «کشوری که جهان بی آن به سر نمیشود»، کشور ناگزیر،۱ و تازه این را هم به صورتی میفهمد که منظور کسانی نبود که نخست آن را مطرح کردند.
هانتینگتون میگوید این «صلح آمریکایی»، برخلاف نظر فُوکُویاما، نه تأمین شده است، و نه بدون آمادگی نظامی برای بازیگری در جهانی که مناسباتش از جنس «برخورد» است، و نه از جنس «دوستی»، ممکن. حالا که جنگ سرد تمام شده است، آمریکا و متحدان غربیاش باید خود را برای جهانی که سر دوستی ندارد، آماده کنند. واژه «قصد» را دقیقاً به کار میبرم، چون در آمریکا رشته علوم سیاسی که من مدتها تدریسش کردهام و سالها در دانشگاهی مدیر گروهش بودهام، بهخصوص در درس روابط بینالملل، به معنایی شعبهای است از دستگاه دیپلماسی این کشور، نوعی اتاق فکر آن. طوری که گاهی وقتها فکر میکنم رابطه علوم سیاسی با دستگاه سیاسی آمریکا، تنگاتنگتر است از رابطه بین دانشکدههای مدیریت بازرگانی با بنگاههای سرمایهداری آن!
اینجا بسیاری از استادان علوم سیاسی، حتی بعضی ایرانیتبارهایش، برای «مشاورهدادن» به دستگاه حکومتی آمریکا، با هم سخت رقابت میکنند! البته با توجه به سلامت نفس استادان، این حرف مرا نباید چنین تعبیر کرد که گویی استادان نوکر دستگاه سیاسی آمریکا هستند، یا کسی جلوی فکرشان را میگیرد؛ این فروکاست نظر من خواهد بود به زنندهترین شکلی! منظورم این است که هدفِ تز ایدئولوژیک هانتینگتون، به عنوان یکی از متفکرانی که از درونِ اقتدار آمریکا میکوشید تا در عالم نظرپردازی سیاسی به این اقتدار کمک کند، به دست دادن تصویری از جهان است که در آن، آمریکا و متحدان غربیاش خود را برای پیشبردِ نوع خاصی از سیاست خارجی که مبتنی است بر نوعی از «خودشیفتگی تمدنی» سازماندهی کنند.
معلوم است که این تز در چارچوب سخیفترین روایتهای رایج از «هویت»گرایی (که به نظر من سمّیترین پدیدهای است که نیروهای هراسان از آینده در سراسر جهان به آن دامن میزنند) مطرح میشود و هدفش هم ادامه اقتدار نظامی برتر آمریکا برای حفظ ویژگی تمدنی غربی است. و بلافاصله هم در خدمت آن دستگاه اقتداری قرار میگیرد که پس از سخنرانی تودیع معروف آیزنهاور، به آن «کمپلکس نظامی ـ صنعتی» میگویند. بدیهی است که این تز از موضعی بیرون و علیه سنتِ اومانیستی یا به اصطلاح «انسانگرایانة» غرب عرضه میشود، و بیانگر نوع مرتجع و مغفولی از تفکر است که با سنتهای درخشان تمدن غربی در تضاد است؛ تمدنی که از رنسانس به این طرف و دستکم به شکل خودآگاه و در هیأتِ یک واقعیت نیرومند تاریخی، از «عصر روشنگری» به این طرف، همت خودش را بر تبیین انسان بهمثابه موجودی کلی (ژنِرِیک) قرار داده است، و امحا و تعلیقِ مؤثرِ تفاوتهای قومی، دینی، جنسیتی، جنسی، و خلاصه هر آنچه نمیتواند از جنس جهانشمول (یونیورسال) باشد.
تزی از جنس ایدئولوژی
تز هانتینگتون عالمی را سرکار گذشته است، برای اینکه از جنس ایدئولوژی است. و ایدئولوژی نوعی است از بدلسازی در جهان اندیشه. این نیست که ایدئولوژی آشکارا با حرکت اندیشه، سر مخالفت دارد. آنچه با علم و عقل آشکارا سر مخالفت دارد، از جنس دیگری است که یکی از نامهایش بعد از «عصر روشنگری»، خرافات است. نه، ایدئولوژی نوعی وانمودگری علمی است، نوعی تظاهر و شبیهسازی علمی. ایدئولوژی کسوت علم را بر تن میکند، ادای علم را درمیآورد تا جای آن را بگیرد؛ خودش را علم جا میزند، و برای همین نیز کسانی را که آن را با شناخت واقعی اشتباه میگیرند، سر کار میگذارد! برای همین است که مارکس ایدئولوژی را «آگاهی کاذب» مینامید، یعنی آنچه شبیه آگاهی است، اما در حقیقت آگاهی نیست، بلکه مانع آن است.
برخلاف نظر و میلِ هانتینگتون و هویتگرایان آمریکایی، آنچه من امروز در غرب بهمثابه یک تمدن میبینم، و نه بهمثابه مصائب سرمایهداری و رژیمهای سیاسی آن در دوران بحران، ادامه همین روندی است که دستکم از عصر روشنگری آغاز شده است؛ یعنی پیشرفت در راستای مناسباتی میان افراد و گروههای بشری بر پایه «ژنریستگیِ»۲ انسان، نوعیت عام آن. من هر سال آشکارا میبینم که چطور شاگردانم دارند جهانیتر میاندیشند، جهانیتر قضاوت میکنند؛ و به مفهوم عمومی کلمه، «انسانیتر» با یکدیگر با جهان، و با من به عنوان معلم مسلمانِ چپِ جهانسومی خود برخورد میکنند.
آنها میدانند من نماینده و سخنگوی هیچ تمدنی نیستم، و اصولاً اندیشه اگر بخواهد اندیشه بماند و به ایدئولوژی تبدیل نشود، زیرِ بار چنان سخنگوییهایی نمیرود، حتی اگر ممکن و مشروع باشد. من و دانشجویانم نه برخورد تمدنی با هم میکنیم، نه گفتگوی تمدنی. کلاس درس جای این موضعگیریها نیست؛ در کلاس درس، تمدنها یکسان هستند.
ما با شعور کاذبی به نام هویتیشدن تمدن سروکار داریم. هویتزدگی و هویتشیفتگی یک بیماری تراتمدنی است، هم هانتینگتون به آن مبتلا بود، هم ابوبکر البغدادی، هر کدام به شکلی. شوربختی ما این است که در جهانی زندگی میکنیم که از دو سو با ژنریستگی انسان بهمثابه انسان مخالفت میشود، هر دو طرف هم خودشان را برای کشتار هویتی آماده میکنند. در عصر مدرن، و از این پس، ما چیزی به نام برخورد دو نوع «تحجر» داریم، دو نوع فتیشیزم، و نه برخورد دو نوع تمدن!
لابد این لطیفه را شنیدهاید که نمیدانم آیا واقعیت تاریخی دارد یا نه؛ میگویند از مهاتما گاندی پرسیدند: «در مورد تمدن غربی چه فکر میکنید؟» جواب داده بود: «چه پیشنهاد خوبی!» پیداست که در این لطیفه تمدن در مقابل فقدان آن به کار برده شده، بگذارید بگوییم در مقابل «باسمة» آن؛ یعنی به عنوان یک مفهوم معادل با خود، و نه در وجه تمدنی در برابر تمدنی دیگر. اگر این لطیفه واقعیت تاریخی داشته باشد، گاندی دارد به شوخی میگوید اَعمالی که غربیها در جهان میکنند (مشخصاً رفتار انگلیسیها در هند)، دلالت بر تهیشدن تمدن از مفهوم خود میکند؛ چون تمدن بنا به تعریف ژنریستگیِ انسان را به نوعی در ضمیر خود دارد، و بنابراین به قوم و قبیله و عقیده فروکاستنی نیست.
معلوم است که این تلقی از تمدن، تعریفی است هنجارمند. برعکس، تعریفی که هانتینگتون به طور ضمنی از تمدن میداد، چیزی جز جایگاه «رمههای انبوه بشری» برای آن قائل نیست. تودههایی همانقدر مفعول و مغفول، همانقدر کور و محکوم به برخورد که صفحههای تکتونیک در زمینشناسی! اما مگر میشود گفت تمدن «مقولهای واجدِ پویایی ترانوردانه نسبت به صِرفِ جمعیت، و یا فروکاستناپذیر به تجمیعِ ساده یک تَل از دادههای فرهنگی» و آنوقت هنجار را در تعریف از آن بیرون گذاشت؟ فقط یک بلاهتِ صرفِ پوزیویستی و نهایتاً غیرتاریخی (و این دومی به چندین مفهوم و بُعد، مثلاً بلاهتی که نمیتواند نشان بدهد چرا نوادگان وایکینگهای جنگاور و خونریز، این بچههای سربهراهِ صلحطلب اسکاندیناوی از کار درآمدند)، میتواند هنجار و پویایی را به تعریفش راه ندهد.
چیزپنداری تمدن ها!
برای مارکس، یکی دیگر از شناسههای ایدئولوژی، فتیشیزم آن بود: چیزپنداری اموری که چیز نیستند، مثلاً چیزپنداری هر آنچه از جنس فرآیند است. ایدئولوژی «برخورد تمدنها» نهایتاً یک ایدئولوژی فتیشگرانه است. برای هانتینگتون تمدن یک «چیز» بود، یک شئ، و نه یک مفهوم، نامی که در همین یکی دو قرن، به امری بغرنج، سیّال، بیدر و پیکر، تاریخی، پویا، در درون خود متناقض، یا به قول تودورف که از زبانشناسی ساختاری دوسوسور ملهم است، «یک مجموعه از تفاوتها» داده شده است. به مفهوم مدرن کلمه، نیاکان ما اصلاً نمیدانستند که «تمدن» دارند، یا دارند در یک تمدن خاص زندگی میکنند! عمر این کلمه و موضوعی که برآن نام میگذارد، بهخصوص وقتی به صورت متکثر به کاربرده شود، بهزحمت به یکی ـ دو قرن میرسد!
در آمریکا تنها در آغاز قرن بیستم بود که دانشگاهها، فکر کنم ابتدا در دانشگاه میشیگان، شروع کردند به تدریس مقوله «تاریخ تمدن غرب»، که ایجاد مکانی مفهومی بود برای نامیدن تمدنهای دیگر. تا پیش از آن، «تمدن» یک مفهوم مشترک بیشتر نداشت، که آننیز به همان سرراستی و سیاقی بود که در «مانیفست حزب کمونیست» مارکس و انگلس میبینیم؛ یک مسیر تکخطی که جوامع پشت سر هم روی آن چیده شده بودند، و از «انسان بدوی» شروع میشد و به انسان انگلیسی که شق و رقّ در جلوی صف ایستاده بود، ختم میشد! تمدنها نیز، آنچیزی که مثلاً منظور هگل بود، مراحلی بودند در این «تمدن» که به اروپا ختم میشد! خوشبختانه امروزه چنین تصویری را جز در کاریکاتورها نمیشود یافت.
گروهی از استادان تاریخ که من هم وسطشان بُرخورده بودم، بعد از دو تابستان داغ و شرجی بحث و فحص شبانهروزی در دانشگاههای هاروارد و ام.آی.تی، مقوله تمدن را چنان مشکلزا یافتیم که دیگر به جای تاریخ تمدن غرب، درس عمومی دانشجویانمان، در دانشگاههایی که در آن حرفمان دررو دارد، «تاریخ جهان» است؛ یعنی روایتی از تاریخ عمومی که در آن انسان بهمثابه انسان، خود را بر زمین میگستراند و از آن خانهای برای خود میسازد، و تنوع این گسترندگی و خودبرسازی گوناگونی شکلهای محلی است در پویاییای که نسبت به انسان ترانورد است، تنوع است (واریاسیون) و نه تفاوت ماهوی.
در همین دههای که گذشت، نسبت دانشگاههایی که درس تاریخ جهان میدهند، از کمتر از ده درصد، به حدود هفتاد درصد رسیده است. این کار بهرغم مخالفت استادان محافظهکار از فرقة هانتینگتون انجام شد که سخت با ما در ستیز بودند و کار ما را «جنگ نرم»ی میخواندند که در آن، برخی مرتدان میکوشند تا «با قرار دادن تاریخ آمریکا ذیل تاریخ جهان، ویژگی آن را مضمحل کنند»! این عبارت برگردان دقیق عبارتی است که گرایش هویتزده نسبت به کوشش ما به کار میبرد و میبَرد.
من سالها این تز هانتینگتون و تزهای معقولترش را در کلاسهای مختلف درس دادهام، و در نوشتهها و مقالاتی که هم که در کنفرانسها خواندهام، هر جا که لازم بوده، از او قدردانی کردهام.
تز برخورد تمدنهایش را هم در کلاسهای تاریخ و هم کلاسهای علوم سیاسی با شاگردان خواندهایم، و به دلایل مختلف، مثلاً سود و زیان، و فرصتها و مخاطراتِ نوشتنِ تاریخ به عنوان «گزارش امر هنوز پیشنیامده». همیشه هم به این نتیجه رسیدهایم که این نیست که در آن نکتههای قابل تأملی نیست، هست؛ مسئلة آن نوشته، اصلِ «بیارزشی» تز آن و منظورش است، و نه همیشه محتوا و تفصیلاتش که در جاهایی درست است و در جاهایی هم به شکل پیشپاافتادهای نادرست.
مسئلة نسبتی است که این تز به عنوان ایدئولوژی، با اخبار روز برقرار کرده و میکند؛ یعنی اینکه هر کسی بی تحقیق، هر اختلافی را در جهان به حساب برخورد تمدنها بگذارد.
«برخورد تمدنها» یک عبارت «پلاستیکی» است، دلالتی بیمحتوا، الفاظی فاقد محتوای معین، که حداقلِ سنجة پوپری (یعنی کذبپذیری) را ندارد. و این درست هم علت وجودی هر ایدئولوژیی است، و هم سرچشمة نیروی جاذبه آن. «برخورد تمدنها» از آن چیزهاست که جیب هر کسی از آن پر است، و میشود آن را بی هیچ زحمت تحقیقی، همه جا ایراد کرد، هر مخالفی را سر جایش نشاند، و تازه قیافه فکوری هم به خود گرفت. طرف هم چارهای ندارد که منکر بشود که: «نه آقاجان، ما اهل برخورد نیستیم، اهل گفتگوییم»؛ چون کار دیگری که ایدئولوژی میکند، این است که چارچوب بحث را به طرف مقابل تحمیل میکند. برای همین است که با ایدئولوژی، برخلاف نظریه علمی، نمیشود درافتاد. تنها راه بیمحلی علمی همراه با مبارزه سیاسی با آن است.
با سقوط شوری و پایانِ جنگ سرد به عنوان قالب کلان اندیشگانی سیاست بینالملل، یک رشته تز درآمد که یکی از آنها، همین تز برخورد تمدنها بود؛ ازجمله به دست پاول کندی و اریک هابسباوم، و دو تا کتابی که همان زمان گُل کردند، «پایان تاریخ، و آخرین انسانِ» از فرانسیس فُوکویاما بود و کتاب «جهاد و مَک ورلد» از بنجامین باربِر. این نوشتار جای پرداختن به آن نظریهها نیست، گرچه میشود هر یک از این کتابها را گذاشت مقابل کتاب هانتینگتون و گفت هانتینگتون به چه چیزهای نپرداخته، یا کوشیده است چه بدیلهایی را با طرح تز برخورد تمدنها، در نطفه خفه کند.
از برخورد تمدن ها تا پایان تاریخ
با سقوط شوری و پایانِ جنگ سرد به عنوان قالب کلان اندیشگانی سیاست بینالملل، یک رشته تز درآمد که یکی از آنها، همین تز «برخورد تمدنها» بود؛ ازجمله به دست پاول کندی و اریک هابسباوم، و دو تا کتابی که همان زمان گل کردند، «پایان تاریخ و آخرین انسان» از فرانسیس فُوکویاما بود و کتاب «جهاد و مَک ورلد» از بنجامین باربِر. این نوشتار جای پرداختن به آن نظریهها نیست، گرچه میشود هر یک از این کتابها را گذاشت مقابل کتاب هانتینگتون و گفت هانتینگتون به چه چیزهای نپرداخته یا کوشیده است چه بدیلهایی را با طرح تز برخورد تمدنها، در نطفه خفه کند.
تنها به دو تا از این کتابها اشاره کنم: اول کتاب جدلیِ باربِر که بسی علمیتر از کتاب هانتینگتون است و اجازه میدهد تمامی اخباری را که میشود با ایدئولوژی هانتینگتون تفسیر کرد، تعبیر کرد. از نظر باربِر جهانِ بعد از جنگ سرد، جهانی است که رانشِ تسطیحگر جهانیشدن که نام سخیفش: جهانِ استانداردیزه شدة «مکدونالد» است، با مقاومتی از درون سنتهای محلی و سرآسیمه روبرو میشود. وعدة شرکت مکدونالد این است که همبرگرش در سراسر جهان یک مزه میدهد! این دو نام برای باربِر دو استعاره هستند. به نظر من نکته درست و قابل توجهی در رویکردِ او هست، اینکه تضاد نه میان تمدنهاست (دیزی در مقابل همبرگر)، و نه تمدن و توحش (بمب در مقابل چاقو)، بلکه امری است درونی فرآیند جهانیشدن سرمایه؛ یعنی در واقع تضادی بین شتاب بیمحابای سرمایه در سرریزیاش به درونیترین حیطههای حیات انسانی از یک طرف، و مقاومت و پرخاش علیه این دستاندازی و یکدستگردانی همهچیز در پیشگاه «بازار بزرگ» از طرف دیگر.
در این میان، تنها کسی که نظریهاش به صورت جدی رقیب تز هانتینگتون بود، فرانسیس فوکویاما بود که مغز متفکر یکی از جناحهای ذینفوذ بود و نظرش با حال و روحیه آن زمان آمریکاییها که بردن از شوروی را نشانهای آسمانی برای اثبات حقانیت «راه آمریکایی» ادارة خود و جهان تجربه میکردند، جور بود. نظریه او که ریشه در اندیشههای فیلسوفان معتبری مثل کوژِوْ و لئو اشتراوس داشت، این بود که: با پایان جنگ سرد، ما فقط شاهد ختم یک دوره تاریخی نیستیم، بلکه شاهد به سرانجام رسیدن سیر تاریخ هستیم و جهانروا شدنِ «دمکراسی لیبرال غربی به عنوان صورت نهایی اداره بشر.»
اگر شما طرفدار «دمکراسی لیبرال غربی» بودید، حتماً از این تمجید و تکریم سرشار از غرور و مباهات میشدید. آن روزها روانشناسی سیاسی آمریکاییها این خودستاییها را مثل شربت آلبالو در هوای گرم تابستانی میطلبید؛ اما عمر نظریه فوکویاما کوتاه بود و رفت همانجایی که «سلاحهای کشتار جمعی» صدام رفتند، به طوری که ادوارد سعید میتوانست به شوخی بگوید: «پایان فوکویاما و آخرین انسان»!
شبح مارکس
یادی هم از ژاک دریدا بکنیم که در کتاب «شبح مارکس»، یکی از اساسیترین انتقادها از نظریه «پایان تاریخ» را مطرح کرد. دریدا هم نشان داد که بحران جهانی تازه، یعنی پس از پایان تاریخ شوروی، شروع شده است (مطلبی که آن موقع و در معرکه آن جشنواره سرمایهداری چندان واضح نبود)، و هم به شکل درخشانی استدلال کرد که نظریه پایان تاریخ (و من اضافه میکنم تز برخورد تمدنها)، در واقع چیزی نیستند جز «سیمپتوم» هراس از مارکس، و اطمینان حاصل کردن به «مرگ مارکس» حالا که با پایان شوروی، شبح مارکس میتواند باری دیگر خواب خوش سرمایهداری را آشفته کند. هر چه میگذرد، این نظریه دریدا ممکنتر به نظر میرسد.
میبینید که فوکویاما برخلاف هانتینگتون، ولی به شکلی همانند باربِر، نه تنها برای تمدن عاملیت قائل نیست، بلکه فاتحانه عبور از تمدنها به شکل جهانیشدن یک اسلوب اداره بشر را اعلام میکند. این نکتهای است اساسی؛ اینکه بر چه مبنای معرفتشناختی یا تاریخیای میشود تمدنها را عامل (یا به اصطلاح اهل فن، «اکتورِ») سیاسی دانست؛ پدیدهای از مقوله سندیکا، حزب، کشور، برخی فرقههای مذهبی که سازوکار و مشروعیتِ سخنداری، سخنگویی و نمایندگیپذیری دارند؟
نوعی از «سوژه» در یک مجموعه میان سوژگانی، نه اُبژهای که دربارهاش حرف میزنند، و هر کس میتواند دربارهاش حرف بزند، بلکه پدیدهای که حرف معین و معلومی دارد و میتواند حرفش را هم بزند، و آنهم از دهان گویندگانی که به گونهای مشروع زبان آن هستند. میشود فردی را از کشوری «تبعید» کرد، و «شهروندی» را از او سلب کرد. میشود فردی را «تکفیر» کرد و از مذهبی بیرون انداخت؛ اما آیا میشود کسی را از تمدنی طرد کرد؟ چه کسی و با کدام حق میتواند این کار را بکند؟ مشکل نهایتاً همین است.
آیا اصلاً میشود برای تمدنها عاملیت قائل شد، آنهم تا سرحد تعیینکنندگی گسلهای کلان و خونبار در عصر جهانیشدن بشر؟ اگر آری، تحت چه وضعیتی هویت تمدنی تبدیل به سیاست و جنگافروزی میشود؟ تحت چه شرایطی کسی میگوید یا میتواند بهدرستی بگوید من به اسم تمدنم به تمدن شما حمله میکنم یا با تمدن شما گفتگو میکنم؟ اگر کسی بگوید به اسم قومم یا مذهبم، لزوماً نمیگوید به اسم تمدنم. آیا چیزی به نام تمدن در وجه عاملی وجود دارد ؟ یا اینکه تمدن یک مفهوم اندیشگانی است برای توصیف «مجموعهای از تفاوتها»، حتی تناقضها؟
پی نوشت:
۱ . indispensible nation
۲. من این را برابر genericity به انگلیسی و générécité به فرانسوی به کار بردهام و به مفهومی که وامدار الن بدیو، فیلسوف فرانسوی، است، به معنای در وضعیت «ژِنِریک» بودن، نوعی بودن. این مفهوم در خیلی از زمینهها کاربرد دارد: در زبانشناسی به گنجایش زبان برای «نمایهآفرینی» (تولید فهرستوارهها) اطلاق میشود، مثلاً فهرست کتابهای یک کتابخانه عمومی، در ریاضیات هم کاربرد دارد، مثلاً در نظریه مجموعهها. اگر بخواهیم خیلی ساده کنیم، یعنی مجموعهای که تنها چیزی که راجع به عناصرش میتوان گفت، این است که به این مجموعه تعلق دارند، هیچ خصلت یا فرمول مشترکی هم برایشان نمیشود یافت. پرولتاریا برای مارکس رهسپار چنین مجموعه بود: انسان به مفهوم مطلقاً نوعی آن.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید