كشتی نجات / شهید دكتر مصطفی چمران

1393/6/19 ۰۸:۱۲

كشتی نجات / شهید دكتر مصطفی چمران

از پانزده سالگی شاگرد درس تفسیر قرآن آیت‌الله طالقانی بودم. ایشان در مسجد هدایت در شبهای جمع تفسیر قرآن داشتند و همه مستمعین ایشان از دانشجویان مبارز و روشنفكر تشكیل می‌شدند. اكثر دانشجویان مرید ایشان، عضو انجمن اسلامی دانشجویان بودند كه در سال 1322 توسط عده‌ای از دانشجویان به سرپرستی آیت‌الله طالقانی، مهندس بازرگان و دكتر سحابی تأسیس شده بود.

 

 

از پانزده سالگی شاگرد درس تفسیر قرآن آیت‌الله طالقانی بودم. ایشان در مسجد هدایت در شبهای جمع تفسیر قرآن داشتند و همه مستمعین ایشان از دانشجویان مبارز و روشنفكر تشكیل می‌شدند. اكثر دانشجویان مرید ایشان، عضو انجمن اسلامی دانشجویان بودند كه در سال 1322 توسط عده‌ای از دانشجویان به سرپرستی آیت‌الله طالقانی، مهندس بازرگان و دكتر سحابی تأسیس شده بود.

به راستی كه اجتماعی كوچك، ولی با روح، با هدف متعالی تشكیل شده بود. همه ما در این اجتماع احساس امنیت می‌كردیم. در طوفان حوادث سیاسی آن روز و در میان گرداب انحرافات چپ و راست، این اجتماع كوچك، كشتی نجاتی بود كه ما را از خطرات فراوان و نابودی حفظ می‌كرد. آیت‌الله طالقانی مثل پدری مهربان، همه ما را مورد عطوفت و نوازش قرار می‌داد و فرزند خود به حساب می‌آورد. ما از ایشان فقط تفسیر قرآن و پاكی وتقوا و اخلاص نیاموختیم كه خود ایشان نیز حامل و نماد این صفات ملكوتی بودند. ایشان به ما جسارت و شجاعت مبارزه را می‌آموختند. هنگامی كه از پدرشان سخن می‌گفتند كه چگونه در مقابل رضاخان مقاومت می‌كرد، به زندان می‌رفت و چه محیط خفقان وحشتی بر روزگار آنها سیطره داشت، از خلال آنها، راه و رسم فداكاری و مقاومت و افتخار شهادت را به ما می‌آموختند و به راستی كه معلمی بزرگ بودند. سخنانشان در قلب همه ما تأثیری عمیق داشت. هیچ كس در خلوص و پاكی ایشان لحظه‌ای تردید نمی‌كرد.

ایشان برای ما منبع جوشانی از ایمان و ابر پرباری از رحمت و محبت بودند، به خصوص كه از ایشان وحشت نداشتیم؛ زیرا به محبت بی پایانشان ایمان داشتم و از ایشان خجالت نمی‌كشیدیم. هر حرف و مشكلی را با ایشان مطرح می‌كردیم و ایشان ستارالعیوب بودند. نقصها و كمبودهای ما را می‌دیدند و می‌فهمیدند، ولی به روی خود نمی‌آوردند. گاهی از مهندس بازرگان گله داشتیم، چون به حرف ما جوانان گوش نمی‌كرد؛ لذا نزد آیت‌الله طالقانی می‌رفتیم و ایشان با صبر و متانت و با كمال تفاهم مشكلات ما را با آقای بازرگان در میان می‌گذاشتند و رضایت وی را جلب می‌كردند.

باید بگویم كه ما جوانان در آن روزها از چیزی نمی‌ترسیدیم، چون به پشتیبانی بزرگ و قوی تكیه داشتیم و می‌دانستیم تا وقتی آیت‌الله طالقانی هستند، مشكلی لاینحل نمی‌ماند؛ پس نباید از چیزی ترسید.

روزگار گذشت و این اجتماع كوچك، این مدینه فاضله، بزرگ و بزرگتر شد. اكثر مؤسسین و رزمندگان و روشنفكران مبارز آینده، در آن اجتماع كوچك تربیت شدند، روزگار ملی شدن صنعت نفت و مبارزات میهنی ایران به رهبری دكتر مصدق فرارسید و ما نیز همراه اكثر دانشجویان به صحنه مبارزه كشیده شدیم. خون بود، زندان بود، شكنجه بود و شهادت. در آن زمان ارشاد و هدایت آیت‌الله طالقانی و سخنان روحبخش ایشان برای ما ارزش و اهمیت ویژه‌ای پیدا می‌كرد، دیگر تئوری نبود، تاریخ نبود، شعار خشك و خالی نبود، بلكه مبارزه بود، فداكاری و ایثار بود، و ما به طور عملی در صحنه نبرد، ایمان و اعتقاد خود را به آزمایش می‌گذاشتیم و آیت‌الله طالقانی مرشد روحانی ما بودند، به ما امید می‌دادند، به ما ایمان تلقین می‌كردند، دست نوازش بر سر ما می‌كشیدند و بر دل ریشمان مرهم می‌گذاشتند. جوانی كه به زندان افتاده بود، زیر تازیانه‌ها زجر دیده بود، شكنجه اعصابش را متلاشی كرده بود، هنگامی كه به آیت‌الله طالقانی می‌رسید، او را همچون پدری غمخوار در آغوشش می‌كشیدند و می‌بوسیدند و همه دردش پایان می‌یافت و همه عقده‌های درونی‌اش باز می‌شد و دوباره آرامش می‌یافت و خود را برای مبارزه‌ای سخت‌تر و خطرناكتر آماده می‌كرد.

در قبرستان خاموش آن روزگار كه همه نفس‌كش‌ها را خفه كرده بودند و كسی جرأت دم‌زدن نداشت، آیت‌الله طالقانی همچون شیری غران، در آسمان خفقان‌زده ایران فریاد اعتراض بلند می‌كرد، وجدانها را مخاطب قرار می‌داد و پیكر طاغوت را اباذروار زیر ضربان حق می‌كوفت و اجتماع حیرت‌زده و شكست‌خورده ایران را به تحرك می‌آورد.

مبارزات زیرزمینی نهضت مقاومت ملی در آن روزها، با انتشار روزنامه «راه مصدق»، ایجاد حوزه‌های سری در همه شهرها و شهرستانها و حتی در دل ارتش، تظاهرات وسیع در مقابل لشكر جرار طاغوت، تبلیغات افشاگرانه ضد رژیم در سطح جهانی، استفاده از مسجد برای حوزه مخفی و استفاده از منبر برای مبارزه با طاغوت و بالاخره آمادگی برای زندان و شكنجه و شهادت، اینها همه اسطوره‌هایی هستند كه در آن زمان، به قدرت ایمان و فداكاری تحقق یافتند و آیت‌الله طالقانی از ستارگان طراز اول آن به شمار می‌رفتند.

زندان رفتن، شكنجه دیدن و به استقبال شهادت رفتن امری عادی و طبیعی شده بود. ساواك آیت‌الله طالقانی را دستگیر می‌كند، شكنجه می‌دهد و زیر فشار، ایشان را قانع می‌كند كه دیگر به منبر نروید و آیت‌الله طالقانی می‌پذیرند. از زندان خارج می‌شوند و در همان روز آزادی، به مسجد می‌روند؛ ولی به جای اینكه بالای منبر بنشینند، در پای منبر می‌ایستند و فریاد كوبنده خود را طنین‌انداز می‌كنند. ساواك دوباره ایشان را می‌گیرد و به ایشان اعتراض می‌كند كه: «مگر قول ندادی به منبر نروی؟» آیت‌الله طالقانی می‌گویند: «آری، قول دادم و و فا كردم. منبر نرفتم، فقط از پایین منبر حرف زدم!» آیت‌الله باز هم روانه زندان می‌شوند تا نتیجه این جسارت را بچشند. بار دیگر ساواك در زندان از ایشان می‌پرسد: «چرا همیشه آیات توده‌ای قرآن را تفسیر می‌كنی؟ مگر قحطی آیه است؟» آیت‌الله طالقانی با تمسخر جواب می‌دهند: « قرآن ما آیات شاهنشاهی ندارد، چه كنم؟»

مهندس بازرگان به آیت‌الله طالقانی توصیه می‌كردند كه زیاد تند نروند. به یاد دارم در خانه‌ای آقای طالقانی به منبر رفتند و به صحرای كربلا زدند و صاحبخانه دست به دامان مهندس بازرگان شد كه آنجا نشسته بود كه: «الان پدر ما را در می‌آوردند، فكری بكنید.» آقای بازرگان در كاغذ كوچكی به آقای طالقانی نوشتند: «به فكر صاحبخانه هم باشید و اینقدر تند نروید!»

آیت‌الله طالقانی برای ما سنگر مبارزه بودند و مطمئن بودیم كه هر مشكلی را برای ما حل خواهند كرد. هنگامی كه به زندان می‌افتادند، كمبودشان به شدت احساس می‌شد. خاری در قلب ما می‌خلید، می‌دانستیم كه چیزی كم داریم، در حالتی از بهت و حیرت به سر می‌بردیم و احساس می‌كردیم كه ایشان، پرچم مبارزه ماست كه برای جنگ به سرزمینهای دوردست رفته است. مطمئن بودیم هر جا كه هستند، آبروی ما را حفظ می‌كنند. تبعید كه می‌شدند، در تبعیدگاه نماز جماعت به پا می‌داشتند. دائماَ مأموران زندانشان را تعویض می‌كردند؛ چون طاغوتیان از تأثیرپذیری دیگران از ایشان وحشت داشتند. روزی نصیری جلاد ـ رئیس ساواك ـ برای بازدید به زندان می‌رود. رئیس زندان به آیت‌الله طالقانی می‌گوید كه برای احترام از جایشان بلند شوند. آیت‌الله طالقانی مشغول خواندن قرآن بودند ودر جواب می‌گویند: «این مرد ارباب توست. چرا به من می‌گویی بلند شو؟»

در یكی از محاكماتشان، رئیس بیدادگاه از ایشان می‌خواهد كه آخرین دفاع خود را بگویند، مرحوم طالقانی می‌گویند: «برای چه كسی بگویم؟ رئیس دادگاه نیست و شما هم قاضی نیستید، آلت دست آنهایی هستید كه آن بالا نشسته‌اند و وقتی صدای من از اینجا بیرون نمی‌رود و مردم نمی‌فهمند، پس برای چه صحبت كنم؟» و سپس چند آیه مربوط به حضرت موسی و فرعون را می‌خوانند كه لرزه بر اندام طاغوت و طاغوتیان می‌اندازد.

آری، آیت‌الله طالقانی این گونه بودند؛ در مقابل ظالمان سازش ناپذیر و مقاوم و جسور، و در مقابل مردم فروتن، مهربان و دلسوز بودند. خانه امید همه ناامیدان و سنگ صبور همه دردمندان بودند. با زبانی چون شمشیر مالك اشتر و با پاكی و صداقتی چون ابوذر توانستند بین بازاریان و دانشگاهیان و روشنفكران و توده مردم پیوند به وجود بیاورند. همیشه و در همه حال به فكر وحدت بودند. در دوران اقامتم در خارج، گاهی با ایشان مكاتبه می‌كردم و آیت‌الله طالقانی هم برای من نامه می‌نوشتند كه حاكی از مهر پدری و احساس عمیق به فرزندشان بود.

پس از پیروزی انقلاب همراه عده‌ای از لبنانیان به تهران آمدیم و درمدرسه رفاه، به خدمت امام رسیدیم كه آقای طالقانی وارد شدند و فورا گفتند: «چمران را پیش من بیاورید.» من هم نزد ایشان رفتم. همان احساس پدرانه قدیم از همه وجودشان می‌بارید. می‌خواستم دوری 22 ساله‌ام را جبران كنم و ایشان هم با نگاه نافذ و پر عطوفتشان مرا سیراب كردند. هر بار كه از دوروئی‌ها و نیرنگها دلم به درد می‌آمد، نزد ایشان می‌رفتم تا در محضر مقدسشان، درد و غم خود را فراموش كنم و مانند دوران مسجد هدایت، از ایشان درس مقاومت و مبارزه بیاموزم. وجودشان همه مثمر ثمر بود، در كردستان، در گنبد و در همه ماجراها.

برای بیرون راندن و نابود كردن ضد انقلابی‌ها به كردستان رفته بودم كه در آن صبحگاه شوم دوشنبه، آن خبر كمرشكن و سهمگین را در دنیایی از بهت و ناباوری شنیدم: «آیت‌الله طالقانی در گذشت.» تمام وجودم به فریاد و شیون درآمد. احساس كردم تاریخ با همه لحظاتش به سوگ نشسته است. لحظاتی به خود امید دادم كه شاید خبر دروغ باشد، ولی صد افسوس كه چنین نبود و پدر و مرشد ما رفته بود. فوراً به ربذه ابوذرمان، بهشت زهرا رفتم. در آن لحظات، امام، این رهبر همیشه بیدار و آگاه، تمام غم و دردشان، تمام ناگفتنی‌هایشان را با دو نام «ابوذر» و «مالك اشتر» بازگو كردند و دیدیم كه چگونه قلب شكسته و نگاه غمگنانه‌شان را علی‌وار، بدرقه راه ابوذر و مالك اشترشان كردند.

شاید شاگرد با وفا و خوبش دكتر شریعتی این جملات را برای او گفته است: «آنها رفتند و ما بی شرمان ماندیم. ما كه در پلیدی و منجلاب زندگی روزمره جانوری‌مان غرقیم، باید عزادار و سوگوار مردانی باشیم كه برای همیشه، شهادتشان و حضورشان را در تاریخ و در پیشگاه آزادی به ثبت رسانده‌اند.» درد جانفرسای آن مرد عظیم و ابعاد فاجعه‌اش آنچنان وسیع بود كه هنوز باورمان نمی‌آید كه او از میان ما رفته است و ما را در روزهایی كه بیش از همیشه به وجودش احتیاج داشتیم، تنها گذاشته است. او را باید در شهر عشق جستجو كرد، چون او پرنده عشق بود. برای رسیدن به این شهر، باید پرنده بود، باید از حصارها، دیوارها، زنجیرها و قفسها گذشت، آنچنان كه او گذشت و آنچنان كه راهنمایی مان كرد.

*ماهنامه شاهد یاران، ش22

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: