1397/11/15 ۰۸:۵۳
عشق پس از اینکه با روح نسبتی برقرار کرد و در دل یا جان نشست، با جان به این جهان، یعنی «اینجا» میآید، و درصدد برمیآید تا برای وفای به عهد و میثاق خود سفر بازگشتی همراه همسفر قدیم خود، یعنی «جان» در پیش گیرد. چیزی که عشق را در نشئه اول به «اینجا» آورد، مرکب روح بود، ولی در بازگشت که نشئه دوم و «قوس صعود» نامیده میشود، عشق است که باید جان را به مقصد برساند. کاشانی نسبت عشق و روح را در نشئه دوم چنین به نظم درآورده است:
عشق در نشئه دوم ذات است
صفتش روح، وین نه طامات است
در سفر بازگشت به «آنجا»، عشق وسیلهای در اختیار «جان» میگذارد که حافظ در غزل فوق و غزلهای دیگر آن را «زلف» معشوق میخواند.
جان عِلوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
نسبت عشق و روح در سفر بازگشت که نشئه دوم خوانده میشود، درست بهعکس میشود؛ یعنی عشق مرکب میشود و روح اعظم شهسوار آن. حافظ چه بسا به همین معنی اشاره کرده باشد وقتی میگوید:
شهسوار من که مَه آیینهدار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مَرکب است
شهسوار البته معشوق است و همانطور که قبلا گفتیم، پیکر معشوق حقیقتی است که در آیینه روح پدید میآید. تاج خورشید، خاک نعل مرکب چنین شهسواری است و این مَرکب نیز عشق و طلب است. مطالبی که معمولا عرفا و شعرا درباره عشقورزی بیان میکنند، درباره نشئه دوم است که در «اینجا»ست. در این نشئه است که روح یا جان در چاه زندانی میشود و سعی میکند که بیرون آید، یا پروانه به طرف آتش شمع حرکت کند تا در آن بسوزد، یا مرغی که در قفس گرفتار شده است، سعی میکند آزاد شود تا به طرف پادشاه خود سیمرغ در «آنجا» پرواز کند. برخی از تمثیلها هر دو نشئه را نشان میدهد؛ مثلا در تمثیلی که احمد غزالی عشق را مرغی میداند که از ازل آمده و به سوی ابد پرواز میکند، هر دو نشئه در سفر مرغ نشان داده شده است. آمدن او از ازل به «اینجا» یعنی عالم ترکیب و کوْن و فساد، نشئۀ اول است و پرواز او به «آنجا» یعنی به عالم برین، نشئۀ دوم.
تمثیل دیگری که برای نشان دادن نسبت عشق و روح به کار میبرند، داستان پدیدآمدن دُرّ در صدف است. مطابق افسانهها قطرۀ باران که جان یا روح است، از آسمان جان (آنجا) نزول میکند و در صدف «کوْن و مکان» جای میگیرد. این نشئۀ اول است. درآوردن صدف از قعر دریا و سپس بیرون آوردن مروارید از درون صدف، حکایت نشئۀ دوم است. حافظ این تمثیل را در بیت زیر برای جانی به کار میبرد که دیدهاش آیینۀ حسن و جمال معشوق شده است.
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانۀ درّ
صدف دیدۀ حافظ شود آرامگهش
۸- کرشمه
بحث کرشمه بخشی از نظریۀ زیباییشناسی در مذهب عرفانی نوحلاجی است. این بحث را عمدتاً احمد غزالی آغاز کرده و حافظ بسطش داده است. کرشمه اصطلاحاً به معنای چشمکزدن یا حرکاتی است که معشوق با چشم و ابرو برای نازکردن و دلربودن از عاشق انجام میدهد. این معنی اگرچه تا حدودی در اشعار حافظ حفظ شده است، ولی اصطلاحاً کرشمه معنی یا معانی دیگری پیدا کرده است. احمد غزالی آن را به معنای ظهور و بروز یا «جلوهگری» به کار برده و چیزی که جلوهگر میشود، «حُسن» یا جمال معشوق است. پس جلوهگر شدن حسن و جمال نزد غزالی، «کرشمۀ حسن» یا «کرشمه جمال» است.
اما آنچه در معشوق جلوهگر میشود، فقط حسن و جمال نیست. معشوق ممکن است علاوه بر تناسبی که در اجزای صورتش هست، ملاحتی هم داشته باشد، چیزی که نمیتوان تعریف کرد ولی هست؛ درست مثل نمکی که در طعام هست و دیده نمیشود، ولی دائقۀ آدمی آن را میچشد و محظوظ میشود. یا ممکن است معشوق حرکاتی با چشم و ابرو و لب و دهان خود انجام دهد و مثلا چشمک بزند و عشوهگری و ناز کند و با این حرکات، آتش عشق را در عاشق تیزتر گرداند. غزالی همه این حرکات و جاذبههای فوق زیبایی را «کرشمۀ معشوقی» مینامد. پس معشوق یک «کرشمۀ حسن» دارد و یک «کرشمۀ معشوقی». هم زیبایی خداداد دارد و هم بانمک است و ناز و غمزه و عشوهگری میکند.
غزالی میان این دو کرشمه یا جلوهگری فرق میگذارد و میگوید «کرشمۀ حسن» به خودی خود هست و نیازی نیست که عاشقی باشد تا آن را ببیند، ولی «کرشمه معشوقی» نه. باید یکی باشد تا آن را ببیند. وقتی معشوق ناز میکند، یکی باید باشد که ناز او را بخرد. وقتی چشمک میزند و مثلا بوسهای میفرستد، یکی باید باشد که این چشمک را ببیند و بوسه را بپذیرد. غزالی در توضیح این مطلب میگوید: «کرشمۀ حسن دیگر است و کرشمۀ معشوقی دیگر. کرشمۀ حسن را روی در غیری نیست و از بیرون پیوند نیست؛ اما کرشمۀ معشوقی و غنج و دلال و ناز، آن معنی از عاشق مددی دارد، بی او راست نیاید. لاجرم اینجا بوَد که معشوق را عاشقی درباید.»(سوانح، ص۱۵) نکتهای را که غزالی در اینجا بیان کرده است، کاشانی در «کنوزالاسرار» چنین به نظم درآورده است:
نیست جز بر دو گونه غنج و دلال:
غنج معشوقی است و غنج جمال
غنج حسن و جمال را ز برون
هیچ پیوند نیست جز ز درون
غنج معشوقی از برون با ناز
به نیازش بوده همیشه نیاز
قوت او از نیاز مشتاق است
زین سبب حاجتش به عشاق است
چنان که ملاحظه میشود، کاشانی به جای کرشمه، از لفظ «غَنج» استفاده کرد، ولی در حقیقت همان معنی را اراده کرده است. او لفظ کرشمه را هم بهتنهایی به کار برده و معنایی که از آن اراده کرده است، همان ناز و دلال است. حافظ نیز که مستقیماً تحت تأثیر کنوزالاسرار بوده، کرشمه را به همین معنی، یعنی آنچه غزالی «کرشمۀ معشوقی» خوانده، به کار برده است. حتی او وقتی در بیت زیر کرشمۀ حسن گفته است، مرادش کرشمۀ معشوقی است.
غرض کرشمۀ حسن است، ورنه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
جمال دولت محمود برای حافظ، همان تجلی حسن است و زلف ایاز اشاره به کرشمۀ معشوقی است. حافظ در ابیات دیگر نیز به تفاوت این دو کرشمه یا غنج و دلال اشاره کرده است؛ مثلا «آن» در مصراع اول بیت زیر اشاره به کرشمۀ معشوقی است:
اینکه میگویند «آن» خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
مراد از «آن» در مصراع اول کرشمۀ حسن است؛ لذا در این مصراع هم از کرشمۀ معشوقی سخن گفته و هم از کرشمۀ حسن. پس خوشتر بودن «آن» از حُسن، به معنی برتری کرشمۀ معشوقی از کرشمۀ حسن است. در بیت زیر نیز کرشمه به معنای کرشمۀ معشوقی است:
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه، تلافی صد بلا بکند
در بیت فوق، هم به عتاب اشاره شده است و هم به کرشمهای که تلافی آن عتاب را میکند و این کرشمه، حرکاتی است که معشوق برای دلبردن از عاشق میکند. برای رسیدن به وصال، هم عتاب و جنگ لازم است و هم ناز و کرشمه؛ چنانکه غزالی میگوید: وصال «در میان جنگ و عتاب و صلح و آشتی و ناز و کرشمه» دست میدهد و حال آنکه در فراق و هجران، نه از عتاب خبری هست و نه از کرشمه و ناز٫
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا؟
در اینجا بد نیست به نکتهای اشاره کنیم که احمد غزالی از آن یاد نکرده، ولی در ابیات حافظ اگر دقت کنیم، دیده میشود و آن این است که کرشمۀ معشوقی خود بر دو نوع است: یکی ساکن و دیگر متحرک. کرشمۀ معشوقی ساکن همان «ملاحت» یا به تعبیر شاعرانه «آن» است و همین «ملاحت» و «آن» است که سبب عشق میشود؛ اما «کرشمۀ معشوقی متحرک» حرکاتی است که معشوق با اعضای صورت، بهخصوص شیوهای که با بستن و بازکردن چشم و ابرو، درپیش میگیرد؛ نازی است که میکند و غنج و دلالی است که به نمایش میگذارد تا در واقع از عاشق دلربائی کند.
کرشمۀ معشوقیِ ساکن همان «ملاحت» یا به تعبیر شاعرانه، «آن» است و همین «ملاحت» و «آن» است که سبب عشق میشود؛ اما «کرشمۀ معشوقی متحرک» حرکاتی است که معشوق با اعضای صورت، بهخصوص شیوهای که با بستن و بازکردن چشم و ابرو، درپیش میگیرد؛ نازی است که میکند و غنج و دلالی است که به نمایش میگذارد تا در واقع از عاشق دلربائی کند. حافظ بارها در ابیات خود به این معانی اشاره کرده است؛ مثلا در بیت زیر به «کرشمۀ معشوقی متحرک» اشاره کرده است:
چشم تو ز بهر دلربائی در کردن سحر ذوفنون باد
در بیتهای زیر لفظ «کرشمه» و «ناز» را هم به معنای «کرشمۀ معشوقی متحرک» به کار برده است:
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
*
خدا چون صورت ابروی دلگشای تو بست
گشادِ کار من اندر کرشمههای تو بست
چنان کرشمۀ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
در بیت زیر «شیوه و ناز شیرین» اشاره به «کرشمۀ معشوقی متحرک» است، «خط و خال ملیح» به «کرشمۀ معشوقی ساکن»، «چشم و ابروی زیبا» و «قد و بالای خوش» نیز «کرشمۀ حسن» است:
شیوه و ناز تو شیرین، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش
حافظ در همه جا لفظ «کرشمه» را به معنای جلوهگری یا تجلی حُسن و ناز و دلال معشوق به کار نبرده است. گاهی کرشمه فقط به معنی پدیدارشدن و ظهور است؛ مثلا در این بیت مراد از کرشمه، رونمودن بخت است.
شاهد بخت چون کرشمه کند ماش آیینۀ رخِ چو مهیم
۹- دیده و دل، عشق قدیم و عشق حادث
عاشق باید بتواند صفات معشوق را درک کند و از این طریق با او متحد شود. دو عضو مهم برای او چشم است و دل. کار درک صفات باید از دیده آغاز شود. یکی از بحثهای اصلی در روانشناسی عشق، شروع عاشقی است. انسان چگونه عاشق میشود؟ آیا باید معشوق را یا تصویر او را ببیند تا عاشق شود یا با شنیدن اوصاف معشوق هم عاشقشدن ممکن است؟ اگر چه اکثر عرفا و فلاسفۀ افلاطونی و نوافلاطونی (فیدروس، ۸۲۵۱)، معتقدند که عاشقی با دیدن آغاز میشود، ولی برخی هم، مانند فخرالدین عراقی، معتقدند که با شنیدن هم ممکن است عشق در دل جای بگیرد (لمعات، عراقی). اما در مذهب نوحلاجی عقیده بر آن است که عاشقی با دیدن آغاز میشود. احمد غزالی مینویسد: «بدایت عشق آن است که تخم جمال از دست مشاهده در زمین خلوت دل افگند» (سوانح). پس، از راه دیدن است که تخم جمال و زیبایی معشوق در زمین دل کاشته میشود و درخت دوستی یا عشق از آن میروید و برمیدهد.
اصل همه عاشقی ز دیدار افتد
چون دیده بدید، آنگهی کار افتد
حافظ نیز دیده را راه عاشقشدن میداند و به همین دلیل آن را معشوقهباز میخواند:
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیدۀ معشوقهباز من
آغاز عاشقی را، چه در جوانی باشد و چه در پیری، زمانی میداند که جمال معشوق دیده میشود و عشق از راه دید وارد سرای جان میشود و در دل که سراپردۀ عشق است، مینشیند:
دل سراپرده محبت اوست دیده آیینهدار طلعت اوست
با کاشتهشدن تخم جمال در زمین دل، کار چشم خاتمه نمییابد. چشم باز هم باید این جمال را در صورت معشوق یا «شاهد» مشاهده کند. در واقع با نظرکردنهای مکرر است که تخم در زمین دل میروید، لذا احمد غزالی مینویسد: «تربیت او (یعنی تخمی که حالیا در زمین دل کاشته شده است) از تابش نظر بود.» (سوانح، ص۲۱). حافظ نیز رشد عاشقی را که ملازم کمالیافتن حسن و دلبری است، در گرو نظربازی میداند:
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوۀ نظر از نادران دوران باش
نظربازی کارِ دیده است و در «اینجا»، ولی عاشقی و نظربازی در حقیقت در «آنجا» آغاز شده است. حافظ مانند غزالی معتقد است که آغاز عاشقی انسان به روز میثاق برمیگردد، روزی که در حقیقت روز نیست. «آنجا» ورای زمان است، ازل است، و معشوق الهی با ذریات بنیآدم، یعنی جانهای ایشان، عهد بسته و از ایشان پرسیده: «الستُ برّبکم: آیا من پروردگار شما نیستم؟» آیا من معشوق شما نیستم؟ و همه پاسخ دادهاند: «بلی، شهدنا» بدینترتیب جان آدمی در «آنجا» با دیدن جمال معشوق ازلی عاشق شده است؛ یعنی عشق در خانۀ روح جای گرفته و با آن آمیزش پیدا کرده است. پس وقتی انسان در «اینجا» از راه دیدن باز عاشق میشود، در حقیقت به عشق قدیم تذکر پیدا میکند. عشق حادث، یعنی عشق «اینجایی» از راه دیدن جمال و حسن به یاد عشق «آنجایی» میافتد. در وصف این دو عشق، که یکی «عین» عشق است و دیگری ظل آن یا «اثر» کاشانی میگوید:
بلکه عشق از ولایت صمدی است
روی او سوی قبلۀ احدی است
منشأش ذات ذوالجلال آمد
لاجرم پاک و بیزوال آمد
حجت آن «یُحبّهم» نه بس است؟
غیر از آن عشق نیست، بل هوس است
عشق را پس قدیم دان نه حدیث
حدثان را از او نصیب، حدیث
کی بود در سُرادقات قدم
حدثان را مجال وضع قدم؟
براساس طهارتش چو بناست
از علل دور و از نصیب جداست
عشق محدث فروغ تابش اوست
نمی از فضلۀ تراوش اوست
گرچه آن عشق عین و این اثر است
این نظر هم فروغ آن نظر است
تو بدان عین اگر نظر داری
شاید از بر اثر گذر داری
پس همانطور که عشق حقیقی عشق قدیم است و عشق محدث فقط اثر یا ظل آن عین است، نظر هم در حقیقت نگاهی است که روح در روز میثاق به روی معشوق الست افکنده و نظر «اینجایی» به «شاهد» یا معشوق «اینجایی»، شعاعی یا فرعی از آن اصل است. در آخرین بیت کاشانی به نکتۀ درخور تأملی اشاره میکند. میگوید کسی میتواند به «شاهد» در این جهان نظر بیفکند که سعادت دیدار معشوق ازلی نصیبش شده باشد. در مذهب نوحلاجی همۀ ذریات در عهد بندگی شرکت داشتهاند، اما فقط عدهای خاص بودند که توانستند در عهد عاشقی هم شرکت یابند و این خواص انبیا و اولیایند و حافظ خود را یکی از اینان میداند و به همین دلیل خود را رند میخواند:
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانهکشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمۀ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
مراد از سرّ «قضا» همان عشقی است که با نظر به روی شاهد ازلی در جان جای گرفته است. حافظ برای اینکه از سرّ قضا ما را آگاه کند، دوباره میخواهد از همان باده نوش کند. می نوشیدن کنایه از عاشق شدن و عشقورزی است. این نماد را احمد غزالی در ابتدای سوانح به کار برده است:
با عشق روان شد از عدم، مَرکب ما
روشن ز چراغ وصل دائم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما
تا باز عدم خشک نیابی لب ما
می یا بادهای که در مذهب ما (یعنی مذهب عشق) حرام نیست، همان عشق قدیم است که در ازل نصیب رندان شده است و چون هر چه ازلی است، تا ابد پایدار خواهد بود، پس تا ابد لب رندان از این باده خشک نخواهد بود.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید