اندیشه و ادب سعدی / دکتر همایون کاتوزیان

1395/9/23 ۰۷:۲۸

اندیشه و ادب سعدی / دکتر همایون کاتوزیان

یکی از نویسندگان ایرانی که سعدی را یاوه‌گو و بی‌آزرم می‌خواند، در کتاب «در پیرامون ادبیات» او را نسبت به ظلم و جور حاکمان بی‌اعتنا و ثناگوی ستم‌پیشگان می‌پنداشت و در پی همین برچسب‌زدن‌ها و ناسزاگویی‌ها بود که سالها بعد، نویسنده‌ای دیگر با اشاره به شعرهایی همچون بیت زیر

 

سعدی‌خوانی در روزگار ما

1- یکی از نویسندگان ایرانی که سعدی را یاوه‌گو و بی‌آزرم می‌خواند، در کتاب «در پیرامون ادبیات» او را نسبت به ظلم و جور حاکمان بی‌اعتنا و ثناگوی ستم‌پیشگان می‌پنداشت و در پی همین برچسب‌زدن‌ها و ناسزاگویی‌ها بود که سالها بعد، نویسنده‌ای دیگر با اشاره به شعرهایی همچون بیت زیر:

درخت غنچه بر آورد و بلبلان مست‌اند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

و با لحنی عجیب و غریب و پرسشی عجیب و غریب‌تر گفت: «خدا مرگت بدهد سعدی که تو شاعر قرن هفتمی؟ قرنی که مغول از شرق و صلیبی‌ها از غرب، این سرزمین را حمام خون ساخته‌اند» و یکی از شاعران معاصر هم در شعری با نام «شعری که زندگی‌ست» چنین سرود:«موضوع شعر شاعر پیشین ر از زندگی نبودر در آسمان خشک خیالش، اور جز با شراب و یار نمی‌کرد گفتگور او در خیال بود شب و روزر در دام گیس مضحک معشوقه پای‌بندر حال آنکه دیگران ر دستی به جام باده و دستی به زلف یارر مستانه در زمین خدا نعره می‌زدند!» شعرها و شعارهایی که اکنون همچون شاعران و سرایندگان‌شان، از رمق افتاده و سستی سخن و ادعاهای‌شان و ضعف بینایی‌شان بیش از هر زمان آشکار شده است.

۲- سعدی شاعری است که ساده و عمیق و بدون ابهام و پیچیده‌گویی سخن می‌گوید، ستایشگر عشق و آموزگار زندگی است؛ اما بر آموزه‌های سختگیرانه و بالاتر از طاقت بشر کمتر تکیه دارد، خودش و مخاطبانش را در چشم‌دوختن به دوردست‌های ناممکن محدود و محصور نمی‌کند، عشق‌ورزی، مداراجویی، نوعدوستی، اعتدال‌گرایی، زیبایی‌دوستی، حق‌گویی و… در شعر او بسیار برجسته است و فلسفه نظری و عملی زندگی در آثارش نیز همخوانی بیشتری با دنیای امروز دارد. با وجود این سعدی در روزگار جدید و با برآمدن برخی از گرایش‌های فصلی که در آنها به طور شگفت‌آوری شخص و اندیشه‌ای در نوک قله قرار می‌گیرد و ستوده می‌شود، سهمش بیش از هر چیزی، دشنام و بی‌اعتنایی بوده که همین خود جای اندیشیدن دارد! می‌توان گفت چارچوب‌ناپذیری سعدی، موجب شده که در دایره‌های تنگ و نگرش‌های بسته جای نگیرد.

۳-در آغاز سال ۱۳۹۵ دو کتاب از دکتر همایون کاتوزیان منتشر شد. نخست، «سعدی شاعر عشق، زندگی و شفقت» که به فارسی ترجمه و منتشر شد و دیگری، «Sa’di in Love» دربردارنده ترجمه غزلیات سعدی به زبان انگلیسی که به همت ناشری انگلیسی به طور همزمان در لندن و نیویورک انتشار یافت. چندی قبل از استاد ارجمند دکتر همایون کاتوزیان خواستم که مقاله‌ای نیز درباره شعر و اندیشه سعدی بنویسد و در اختیارم قرار دهد. شعر و اندیشه‌ای که در روزگار ما نیز جای بسی اندیشیدن دارد و فراخوانی است به عشق‌ورزی، مدارا، حقیقت‌گویی و… و در یک کلام: فراخوانی است به اخلاق و انسانیت. محمد صادقی

«مراد از نزول قرآن، تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب.»

ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید

هزار بار پـس از مرگ او اگر بـویی

سعدی شاعر عشق و زندگی است. من در جایی نوشته‌ام که سعدی تنها شاعر بزرگ ایرانی ا‌ست که تقریباً درباره همه چیز حرف داشته و حرف زده است: عشق و عرفان، دین و دنیا، عفت و اخلاق، دولت و جامعه، داد و بیداد، شاه و وزیر و… در نتیجه هر کس از ظن خود به او نگریسته است. سعدی را معلم اخلاق، مروج عرفان، صاحب «حکمت عملی»، فصیح‌ترین شاعر فارسی و جُز آن خوانده‌اند، اگرچه کمتر به عاشقی‌های او توجه شده است.

«حکمت عملی» ظاهراً ترجمه مستقیم عبارت Practical wisdom است، حال آنکه دقت بیشتری در مبانی آثار سعدی در این زمینه بیشتر حکایت از رئالیسم انتقادی دارد. شهرت سعدی بیشتر به کتاب‌های گلستان و بوستان اوست. مسلماً در بوستان اثری از «حکمت عملی» می‌توان یافت؛ ولی در هر دو کتاب به درجات تأثیر رئالیسم انتقادی را می‌توان دید. البته کارکرد این اصطلاحات، نسبی و برای قیاس آنها با هم است، وگرنه در قرن هفتم هجری (سیزدهم میلادی) نه فقط در ایران و حوزه گسترده‌تر زبان فارسی، بلکه در اروپا هم نام و نشانی از این مقولات نبود.

آنچه در عرصه زندگی، سعدی را کم‌نظیر می‌کند، اعتدال و انصاف و انسانیت اوست که در زمان خود او در دنیا بی‌سابقه بود. نمی‌توان این ابیات مشهور را سرسری خواند و گذشت:

بنی‌آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی‌غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

با اندکی تأمل می‌توان دریافت که این حکم حتی در زمان ما ـ قرن بیست و یکم ـ خلاف اخلاق و رفتار و آرای انبوهی از مردم است. حال آنکه بیان‌کننده آن در قرن سیزدهم در یک سرزمین اسلامی که دستخوش مصیبت ایلغار مغول بوده می‌زیسته و در عین حال در جنگهای صلیبی اسیر فرنگیان شده بوده و او را در خندق طرابلس به کار گل گماشته بودند. سعدی در جای دیگری در گلستان می‌گوید:

یکى جهود و مسلمان نزاع مى کردند

چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم

به طیره گفت مسلمان: گر این قباله من

درست نیست، خدایا جهود می‌رانم

جهود گفت: به تورات مى خورم سوگند

وگر خلاف کنم، همچو تو مسلمانم

گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد

به خود گمان نبرد هیچ کس که نادانم

 

بازکردن معنای این ابیات شاید همین امروز هم سبب اعتراض شود، پس از آن در می‌گذرم.

داستانی در بوستان هست به این مضمون که ابراهیم خلیل هر روز بر سر سفره‌اش میهمان می‌پذیرفت. یک هفته کسی نیامد. به صحرا رفت و پیرمردی کهنسال را یافت و دعوت کرد. چون به طعام نشستند، پیرمرد از ذکر بسم‌الله ابا کرد. ابراهیم دریافت که زردشتی است و عذرش را خواست. ندا از آسمان آمد که من صد سال به این گبر روزی دادم و تو در یک لحظه از او روی گرداندی؟!

 

شنیدم که یک هفته ابن السبیل

نیامد به مهمانسرای خلیل

برون رفت و هر جانبی بنگرید

بر اطراف وادی نگه کرد و دید

بـه تنها یکی در بیابان چو بید

سر و مویش از گرد پیری سپید

به دلداری‌اش مرحبائی بگفت

به رسم کریمان صلائی بگفت

که: ای چشمهای مرا مردمک

یکی مردمی کن به نان و نمک

بفرمود و ترتیب کردند خوان

نشستند بر هر طرف همگنان

چو بسم‌الله آغاز کردند جمع

نیـامد ز پیرش حدیثی به سمع

بگفتـا نگیرم طریقی به دست

کـه نشنیدم از پیر آذرپرست

بدانست پیغمبر نیک‌فال

که گبر است پیر تبه بوده حال

به خواری براندش چو بیگانه دید

کـه منکـر بود پیش پاکان پلید

سروش آمـد از کـردگـار جلیل

به هیبت ملامت‌کنان بر خلیل:

منش داده صد سال روزی و جان

تو را نفرت آمد از او یک زمان؟

گر او می‌برد پیش آتش سجود

تو واپس چرا می‌بری دست جود؟

این داستان در اروپا ترجمه شده بود و می‌پنداشتند که اثر یک اومانیست مسیحی دوره رنسانس است. حتی بنجامین فرانکلین ـ دانشمند و از سران انقلاب آمریکا ـ بر این سر بود. تا اینکه در قرن نوزدهم کشف کردند که از سعدی است: تنها «اومانیست مسلمان» دو سه قرن پیش از رنسانس!

در گلستان آمده است که یکی از پسران ‌هارون‌الرشید را سرهنگ‌زاده‌ای فحش ناموس داد.‌ هارون به او گفت گذشت کند و اگر نمی‌تواند، او هم به ناسزاگو فحش ناموس بدهد تا تلافی از حد نگذرد: «یکی از پسران ‌هارون‌الرشید پیش پدر آمد خشم‌آلود که: فلان سرهگ‌زاده مرا دشنام مادر داد.‌ هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت: ای پسر، کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی، تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد…» این از مدارا و انصاف و مسالمت؛ ولی انسانیت یکی دیگر از مقولاتی‌ است که در مرکز اندیشه سعدی قرار دارد. سگ را در ایران نجس می‌دانستند و شاید هنوز هم بدانند. سعدی می‌نویسد که عارف افسانه‌ای جُنید بغدادی سگی در بیابان یافت گرسنه، و نیمی از غذای خود را به او داد:

شنیدم که در دشت صنعا جنید

سگی دید برکنده دندان صید

ز نیروی سر پنجه‌ شیرگیر

فرومانده عاجز چو روباه پیر

چو مسکین و بی‌طاقتش دید و ریش

بدو داد یک نیمه از زاد خویش

شنیدم که می‌گفت و خوش می‌گریست

که: داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟!

در جای دیگری در بوستان، شبیه به این مضمون به شکل دیگری درمی‌آید. یکی در بیابان سگی تشنه یافت. کلاه خود را کاسه کرد و دستارش را مانند طناب به آن بست و از چاه آب کشید و به سگ داد:

یکی در بیابان سگی تشنه یافت

برون از رمق در حیاتش نیافت

کله دلو کرد آن پسندیده‌کیش

چو حبل اندر آن بست دستار خویش

به خدمت میان بست و بازو گشاد

سگ ناتوان را دمی آب داد

خبر داد پیغمبر از حال مرد

که: داور گناهان از او عفو کرد

شرح گذشت و مدارا و انسانیت در آثار سعدی گسترده است. او در بوستان حکایت مرد پرهیزگاری را می‌گوید که شبی یک مرد مست بربطی را بر سر او شکسته بود. روز بعد آن پرهیزگار پیش او می‌رود و خسارت بربط را می‌پردازد و توضیح می‌دهد که تو دیشب «معذور بودی و مست»، بربط تو و سر من شکسته شد. سر من التیام یافت، ولی زیان تو بدون پرداخت خسارت جبران نمی‌شود:

یکی بربطی در بغل داشت مست

به شب در سر پارسایی شکست

چو روز آمد، آن نیکمرد سلیم

بر سنگدل برد یک مشت سیم

که: دوشینه معذور بودی و مست

تو را و مرا بربط و سر شکست

مرا به شد آن زخم و برخاست بیم

تو را به نخواهد شد الا به سیم

شبلی ـ یکی دیگر از عرفای افسانه‌ای ـ یک کیسه گندم را به ده برد. وقتی آن را گشود، مورچه سرگردانی در آن دید که از خانه‌اش آواره شده بود. شب تا صبح از غم آن مورچه خوابش نبرد و صبح او را به محل زندگی‌اش بازگرداند:

یکی سیرت نیکمردان شنو

اگر نیک‌بختی و مردانه رو

که شبلی ز حانوت گندم‌فروش

به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موری در آن غله دید

که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید

ز رحمت بر او شب نیارست خفت

به مأوای خود بازش آورد و گفت:

مروت نباشد که این مور ریش

پراگنده گردانم از جای خویش

بایزید بسطامی یکی دیگر از آن عارفان افسانه‌ای است. سعدی در بوستان می‌گوید که او سحرگاه عید فطر به حمام رفته بود و هنگامی که بیرون می‌آمد، به خطا تشت خاکستری را بر سرش ریختند. اما به جای خشم گرفتن و ناسزاگفتن، گفت که من درخور آتشم و به خاکستری از جا در نخواهم رفت:

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون بایزید

یکی تشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که: ای نفس، من درخور آتشم

به خاکستری روی درهم کشم؟

آنچه در بالا آمد، ذکری از سیره معدود عارفان افسانه‌ای است که به جمع آنان «ابدال» می‌گفتند. بر سر ریشه این اصطلاح بحث و گفتگوست؛ ولی در چارچوب نوشته حاضر نمی‌گنجد. اما جالب این است که سعدی ـ برخلاف افسانه‌هایی که تا امروز هم ادامه دارد و لُبّ آن را در تذکره‌الاولیای عطار می‌توان یافت ـ به آنان نسبت معجزه نمی‌دهد، بلکه خوی انسانی و ملک بی‌نیازی آنان را می‌ستاید. او در جایی در بوستان می‌گوید، معروف است که «در روزگار قدیم» ابدال سنگ را به نقره و پول بدل می‌کردند. این ادعا بی‌ربط نیست؛ چون سنگ برای آنان با سیم و نقره یکسان بود:

شنیدی که در روزگار قدیم

شدی سنگ در دست ابدال سیم؟

نپنداری این قول مقبول نیست

چو قانع شدی، سیم و سنگت یکی‌ست

خبر ده به درویش سلطان‌پرست

که سلطان ز درویش مسکین‌ترست

گدایی که بر خاطرش بند نیست

به از پادشاهی که خرسند نیست

سخن از پادشاهان شد. سعدی گرچه گاهی مدیحه‌ای، آن هم همراه با پند و هشدار، برای بزرگان می‌گفت، نه فقط شاعر دربار نبود، بلکه در بسیاری موارد با همان زبان آرام و افسونگرش حتی نسبت به آنان گستاخی می‌کرد: نه هر کس حق تواند گفت گستاخ ر سخن ملکی‌ست سعدی را مسلّم.

او در یکی از حکایات گلستان می‌نویسد: «یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشم‌خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند، مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است!»

نکته اصلی این حکایت، یادآوری به حاکمان است که قدرت و حکومت حتی اگر تا پایان عمر ادامه یابد، باز هم گذراست، پس ستمگری ارزش آن را ندارد. چنانکه در جای دیگری در گلستان می‌گوید که: این دولت و ملک می‌رود دست به دست؛ مثلاً در قصیده‌ای خطاب به امیر انکیانو ـ فرماندار مغول و ستمگر فارس ـ می‌گوید:

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد، کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

و به دنبال این همان مضمون حکایت بالا را ـ هنوز نگران است که ملکش با دگران است ـ به زبان دیگری بیان می‌کند:

این که در شهنامه‌ها آورده‌اند

رستم و روئینه‌تن اسفندیار،

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلق است دنیا یادگار

این همه رفتند و مای شوخ‌چشم

هیچ نگرفتیم از آنان اعتبار

و ادامه می‌دهد که تو زمانی نطفه‌ای بیش نبودی، سپس جوان رعنایی شدی و اکنون فرماندار نامداری هستی. پس همان گونه که در حالت نطفه‌ای و جوانی باقی نماندی، در این حالت بزرگی و توانایی نخواهی ماند، بلکه دیر یا زود خواهی مرد و خاک خواهی شد:

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سروبالایی شدی سیمین‌عذار

آنچه دیدی، بر قرار خود نماند

وین چه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار

این همه هیچ است چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار

و بالاخره در این قصیده بلندبالا می‌افزاید:

چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار

باری در گلستان، در یک بیان سهل و ممتنع، می‌نویسد: «پادشاهی پارسایی را دید؛ گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، وقتی خدا را فراموش می‌کنم!»

در جای دیگری در گلستان می‌نویسد: «یکی از ملوک بی‌انصاف پارسایی را پرسید: از عبادت‌ها کدام فاضل‌تر است؟ گفت: تو را خواب نیم‌روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری!»

باز هم در گلستان می‌خوانیم که پادشاهی بر درویش گوشه‌نشینی گذشت. درویش به او اعتنایی نکرد. پادشاه به وزیرش گفت که: این درویش جماعت از آداب انسانی بی‌بهره‌اند. وزیر از درویش پرسید که چرا به سلطان ادب نکردی: «گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد، و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت‌اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک:

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست»

حجاج بن یوسف ـ حاکم عراق و ایران در اوایل اسلام ـ بین همه به ستمگری و خونخواری شهرت داشت؛ سعدی در گلستان می‌نویسد: «درویشی مستجاب‌الدعوه در بغداد پدید آمد؛ حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا، جانش بستان! گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیر است، تو را و جمله مسلمانان را!»

 

ای زبردست زیردست آزار

گرم تا کی بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم‌آزاری

اما این نقد و انتقاد از قدرتمندان و حکومت‌مداران معنایش نفی نفس حکومت نیست، بلکه نفی زورگویی و مردم‌آزاری و ستمکاری‌ است: تو بر تخت سلطانی خویش باشر به اخلاق شایسته درویش باش.

از سوی دیگر رویکرد سعدی درباره درویشان نیز انتقادی‌ است و بستگی به رفتار آنان دارد. در گلستان می‌خوانیم که زاهدی مهمان پادشاهی بود. سیر نخورد و هنگام نمازخواندن بیش از آنکه عادت داشت تظاهر کرد. وقتی به منزل بازگشت، غذا خواست، پسرش گفت: مگر در دربار ناهار نخوردی؟ گفت: «در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید: ای هنرها گرفته بر کف دستر عیبها برگرفته زیر بغلر تا چه خواهی خریدن ای مغرورر روز درماندگی به سیم دغل.»

باز هم در گلستان می‌خوانیم که: «عابدی را پادشاهی طلب کرد، اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند. آورده‌اند که داروی قاتل بخورد و بمرد:

آن که چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز

پارسایان روی در مخلوق

پشت بر قبله می‌کنند نماز»

و باز هم در گلستان: «عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار ازین فاضل‌تر بودی:

اندرون از طعام خالی دار

تا در او نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن

که پُری از طعام تا بینی»

در همان کتاب می‌خوانیم که پادشاهی مبلغی نذر درویشان کرد و به یکی از غلامانش گفت که آن مبلغ را بین آنان توزیع کند. شب‌هنگام غلام بازآمد و گفت نتوانسته زاهدی بیابد. پادشاه در شگفت شد و گفت شنیده‌ام که در این ملک چهارصد زاهد است. غلام پاسخ داد که آن که زاهد است، نمی‌ستاند و آن که می‌ستاند، زاهد نیست: زاهد که درم گرفت و دینارر زاهدتر از او یکی به دست آر.

در چهل پنجاه سالی که ـ در نیمه دوم قرن بیستم ـ سعدی‌کُشی رواج داشت، یکی از خرده‌گیری‌های مکرر این بود که: سعدی دروغ مصلحت‌آمیز را تجویز کرده است. البته خرده‌گیران حکایتی را که این نکته در آن هست، نخوانده بودند. سعدی می‌نویسد که پادشاهی دستور کشتن اسیری را داد و او از سر درماندگی و ناامیدی سلطان را ناسزا گفت. پادشاه درست نشنید و پرسید: چه گفت؟ وزیر نیک‌نفسی گفت: آیه‌ای از قرآن را خواند که در تشویق فروبردن خشم است؛ اما وزیر بدجنسی عین حقیقت را به شاه گفت. شاه دروغ وزیر نیک‌نفس را ترجیح داد و گفت: «دروغ مصلحت‌آمیز به ز راست فتنهانگیز!»

البته بد و بیراه زیاد گفته شد؛ ولی یکی دیگر این بود که سعدی گفته «تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است»؛ به این معنا که طبقه کارگر تربیت‌پذیر نیست! سعدی این شعر را در حکایتی از قول کسی نقل کرده است، حال آنکه کس دیگری در همان حکایت برخلاف او می‌گوید: سگ اصحاب کهف روزی چندر پی نیکان گرفت و مردم شد!

باری، این مختصر فقط تذکار کوتاه و اندکی بود از آنچه ما در مروت و انسانیت و عدل و انصاف و اخلاق و عفت از سعدی خوانده‌ایم، وگرنه به قول خود سعدی: «حکایت این همه گفتیم و همچنان باقی‌ست». فقط ذکر این نکته لازم است که قدر شعر عاشقانه سعدی چه در ایران و چه در خارج از ایران به اندازه کافی شناخته نشده است. سعدی معمولا با گلستان و بوستان شناسایی می‌شود و شهرت او به عنوان استاد غزل کم است. شاید بتوان گفت که در میان شاعران قدیم ایران، کسی عاشق‌تر از سعدی نبود. البته مراد از عشق و عاشقی در اینجا همان عشق زمینی و «مجازی» یعنی عشق انسان به انسان است، نه عشق لاهوتی و «حقیقی». سروده‌های سعدی درباره عشق انسان به انسان نشانه تجربه عمیق و گسترده شاعر در عاشقی ا‌ست. این غزلها در عالیترین حدّ بیان عاشقانه و ماهرانه‌ترین تکنیک‌های غزل فارسی سروده شده‌اند: بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کسر حدّ همین است سخندانی و زیبایی را. اگر سعدی همین هفتصد غزل را گفته بود، بدون تردید هنوز در جرگه صدرنشینان شعر کهن فارسی جا می‌داشت.

من غزلهای سعدی را به پنج گروه تقسیم کرده‌ام: در بیان عشق، در وصف معشوق، در شب وصل، در شب هجر، در اخلاق و عرفان، گرچه گروه آخر بیش از ده درصد غزلها نیست. در این مختصر مجال آن نیست که بیش از این به غزل سعدی و عاشقی‌های او بپردازیم. بنابراین فقط به نقل سرخط (مطلع) چند غزل او اکتفا می‌کنیم:

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

*

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

*

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

*

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

*

هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

*

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

*

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی

*

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت؟ که نمی‌دهی مجالی

*

در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

*

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

آنچه می‌ماند، زیبایی‌شناسی آثار سعدی است که خود موضوع نوشته‌ای دیگر است.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: