1395/7/10 ۱۰:۰۳
غرور شاعری که احساس میکند اثرش از او فراتر رفته، چه بسا از همان دم، به یأس بدل گردد: در این حالت، جانمایه قرین شوق و هیجان اثر با جانمایه عذاب و شکنجه و آفرینش همراه است (مصداق آن را در مکاتبات فلوبر میتوان سراغ گرفت که دو سر آن حالت را پیوسته جمع میآورد). اگر اثر در حد کمال باشد، از شرایط زمان تولد خود همچنان که از وسایل فراهمآورنده امکان فهم آن رها و فارغ میگردد. هنرمند در چنین شرایطی، چگونه همچنان میتواند خود را آفرینندة اثر بداند؟ مگر برای اقامه این دعوی لازم نیست که در اثر، هیچ چیز از اختیار بیرون نمانده باشد و او باید بتواند کمترین جنبه و نمای آن را روشن سازد؟
پل والری به همین برداشت استناد میجوید و متذکر میشود: «اگر لازم میآمد بنویسم، بیاندازه خوشتر داشتم، با آگاهی تمام و روشنبینی کامل، چیزی ضعیف و کممایه، بنویسم تا به لطف و مدد وجد و بیخودی، یکی از زیباترین شاهکارها را بیافرینم!»
در اینجا، تنها سخن از بیان خلاف مشهور تحریککننده نیست، بلکه سخن از تسجیل انفصالی است که ظاهراً میان مهارت و کاردانی یا استادی در کاربرد وسایل فرآوری و اثری که فرآورده آن است وجود دارد. پس آیا آنچنان که شق دیگر پیشنهادی والری تلقین میکند، یکی از آن دو [مهارت و اثر] را به زیان دیگری باید برگزید؟ این پیشنهاد در هر حال، راه حلی است که والری برمیگزیند با قائل شدن به اولویت فعالیت فرآوری نسبت به نتیجه آن. وی میگوید: «با خود میگفتم آنچه میتواند مقصود ما را تحقق بخشد به هیچ روی فرآورده ساخته شده و جلوهها یا آثار آن در جهان نیست بلکه تنها طریقه ساخته شدن آن است». در این صورت، اثر دیگر نه غایت بلکه نتیجه فعالیت فرآوری است که آن غایت واقعی تحقق مقصود هنرمند است.
معالوصف، شاید این برداشت جز نتیجه توجهی نباشد که والری به فعالیت فرآوری مبذول داشته است. اگر گسیختگی میان این فعالیت و اثر فرآورده آن وجود دارد، درواقع عجیب نیست که فعالیت فرآوری نخست بیشتر به اثرآفرین بازگردد تا به اثری که از اختیار او بیرون رفته است. سارتر میگوید نمیتوان آگاهی نسبت به فرآوری را با آگاهی نسبت به اثر جمع کرد: «شیء و آفریده شده، حتی اگر به دیده دیگران نهائی جلوه کند، در نظر اثرآفرین هماره در حال تعلیق میماند: ما هماره میتوانیم این سطر، این رنگ، این واژه را عوض کنیم. بدین سان، اثر هیچگاه خود را نمیقبولاند. شاگرد نقاشی از استادش پرسید: کی میتوانم تابلوی خود را تمامشده بشمارم؟ استاد جواب داد: وقتی بتوانی آن را حیرتزده بنگری و با خود بگویی: به راستی این منم که آن را ساختم! انگار گفته باشد: هرگز چون این در حکم آن است که اثر خود را به چشم غیر ببینیم و از آنچه آفریدهایم پرده برداریم؛ اما بدیهی است که ما نسبت به فعالیت فرآوری خود هر چه بیشتر آگاهی داشته باشیم، نسبت به فرآورده کمتر آگاهی خواهیم داشت؛ لذا چنین مینماید که لازمة آگاهی نسبت به اثر آن است که فعالیت فرآورندة آن فراموش شده باشد، چون این فعالیت با هرگونه پایانیافتگی ناساز است. آیا از این معنی باید نتیجه گرفت که اثر، به چشم تماشاچیان سادهلوح و بیخبر از آنچه انجام گرفته، امر موهومی بیش نیست؟
بلاتردید خیر، اینکه اثر فرآوردة صنعت، به تعبیر دیگر، فردی از افراد انسانی باشد نیز جاذب است. این در عوض، بدان معناست که اثر را نمیتوان با فرآیندهایی شناساند که به پایان گرفتن آن راهبر شدهاند. اگرچه والری گزارش میدهد که گورستان دریایی زادةمیل اوست به خوض و غور در کیفیت صوری شعر فرانسه، سرودة او، معالوصف، به این توضیح همچنان که به هر توضیح دیگر تحویلناپذیر میماند. در قبال اثر هنری، پی بردن به آنکه چگونه پدید آمده است محال است. به علاوه همین امر، به قول نیچه، درست یا نادرست، یکی از اسباب تحسین ماست؛ هرچند اثر هنری از این حیث، همچون دیگر فرآوردهها، نتیجة مهارت فرآورنده است که آهسته آهسته و به سختی کسب میشود: «هر آنچه پایان گرفته باشد و کامل و بینقص باشد انگیزة حیرت ماست و بر هر آنچه در جریان ساخته شدن باشد ارزش کمتر مینهیم. زانسو، هیچکس در اثر هنرمند نتواند دید که چگونه ساخته شده است و این برای اثر مزیتی است، چون هر جا که بتوانیم در شکلبندی اثر حضور داشته باشیم دلسرد میشویم. هنری که بیانش پایان گرفت هرگونه تصور صیرورت را به کنار میراند و همچون کمال بالفعل خود را میقبولاند».
لذا نقش واقعی مهارت هرچه باشد، روشنگر اثر نتواند بود. به خلاف دعویهایی که نیچه یا والری از آنها دفاع میکنند، موجه آن است که به توضیح دیگری توسل جوییم. مهارت فنی تنها برای آفرینش کافی نیست؛ اثر در پرتو مهارت، فرآوری میشود، خلق نمیشود. هنرمند تا آنجا که رفتهرفته مهارتی را که ضروری اوست، کسب میکند و با تمرینات عملی پرورش مییابد، کار صنعتگر را انجام میدهد و مانند او ناظر به غایتی کار میکند که دقیقاً به وسایل کاربرد معینی نیاز دارد: تقلید از تابلوهای کار استاد یا تمرینهای ادبی سبک معین کاردانی و مهارت را پرورش میدهند؛ اما تنها نبوغ مبدع آن غایتی است که باید به آن رسید، تنها نبوغ است که با ناشناخته رویارو میشود و در اثر خود، به آن فرم میدهد و هیچ مهارتی در حدی نیست که چنین کار خطیری از آن برآید. در حالی که هنرمند از قابلیت معینی همچون کاردانی فنی، آگاهی و مهارت برخوردار است. نبوغ فراتر از آن، در غیاب (و برتر) از دانش و معلومات به ناخودآگاه و به خودرویی دست مییابد؛ لذا جنبهای از فرآوری که ناشی از نبوغ است، لزوماً از دسترس اثرآفرین بیرون میماند و آن به صورت حالتی غریب جلوهگر میگردد که جنزدگی، الهام یا شوق و شور خوانده میشود.
در این حالت هنرمند، بیخود از خود، ابزار قدرت برتری به نظر میآید. همین حالت است که دیدرو به شرح زیر وصف میکند: «بیشور و شوق، فکر واقعی یا اصلاً بیان نمیشود یا اگر هم احیاناً بتوان بر آن دست یافت، نمیتوان آن را پی گرفت… شاعر لحظة اشتیاق را حس میکند و آن پس از تأمل و فکرت است. شور و شوق با لرزشی اعلام میشود که از سینه آغاز میگردد و لذتبخش و برقآسا سراسر اندام را گذاره میشود. پس از اندک زمانی، دیگر از لرزش اثری نیست؛ گرمای شدید و مداومی است که آتش میزند، به نفس زدن درمیآورد، اثرآفرین را میسوزاند، میکشد؛ اما به آنچه او دست یازدیده جان میبخشد. این گرما باز بیشتر میشد و اشباح در نظر او پرشمارتر میشدند هرگاه شور و هیجان توان گفت به درجة جنون صعود میکرد. تنها زمانی نفس راحت میکشید که سیل افکار راـ که بر هم فشرده میشوند، به هم برخورد میکنند و یکدیگر را میرانندـ بیرون ریزد. دروال Dorval، در آن لحظه، حالتی را که حس میکرد بیان مینمود. من اصلاً به او جواب ندادم. سکوتی در میان ما برقرار شد که دیدم طی آن، او آرام میگرفت. اندک زمانی پس از آن، همچون کسی که از خواب برخاسته باشد، از من پرسید: چه گفتهام؟ چه داشتم میگفتم؟ یادم نیست.»
پس از فکرت، لحظة اشراف شفاف، نوبت به شور و شوق میرسد که آنچه را اولی نمیتوانست انجام دهد، بیآنکه نشانی از خودآگاهی به جا گذارد، به پایان میبرد. بدینقرار، با نبوغ، روشن ساختن جنبةدوگانه هنر، هم اشراف هم از خود بیخودی، یا بهتر بگوییم، هم مهارت و کاردانی هم موهبت طبیعی، میسر میگردد. این همان است که شلینگ شعریت در هنر میخواند و میگوید: «اگر هنر، با دو فعالیت به کل متمایز تحقق مییابد، نبوغ نه این است و نه آن، بلکه بیشتر و فراتر از هر دوست. اگر در یکی از این دو فعالیت ـ در فعالیت آگاهانه ـ چیزی را باید سراغ گرفت که در عرف art (صنعت) میخوانند؛ اما تنها بخشی از هنر است که تعلیم داده میشود و از طریق سنت و با تمرین شخصی فراگیری میشود، در عوض، در فعالیت ناخودآگاهانه و غیرکسبی هنر بخشی از آن را باید جست که نه با تمرین اخذ میشود نه از هیچ راه دیگر به دست میآید و جز طبیعی و فطری نتواند بود و آن را شعریت هنر میتوان خواند.»
اما بر سر راه این فعالیت ناخودآگاه چههاست؟ با نبوغ غالباً شهود، الهام، مکاشفه قرین است. نوابغ را غالباً کسانی بهرهمند از قوة فهم مستقیم جهان وصف میکنند، آنجا که دیگران باید از وساطت درک مفاهیم بهره جویند. آیا این، به قول نیچه، وهم و خیال باطل است؟ وی میگوید: «به آنان راحت و آسان، قوة دید بلافصل ذات و گوهر جهان را نسبت میدهند همچون روزنی در ردای ظاهر و میپندارند که بیرنج و تلاش برای کسب دانش و در پرتو فراست شگفت خود، میتوانند دربارة انسان و جهان نظری نهایی و قطعی را انتقال دهند». آیا وجود شناخت غیرعادی و متفاوت با شناخت منطقی یا مفهومی در این میان ضرورت دارد؟
*ایرانشهر امروز
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید