از من به دیگری / حامد شیوا پور

1395/6/13 ۱۱:۲۱

از من به دیگری / حامد شیوا پور

کارل یاسپرس؛ فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانی از جمله فیلسوفانی است که به مسئله «ارتباط» به عنوان بنیادی برای کمال و رشد فردیت انسان می پردازد. از نظر وی در درجه اول گوهر آدمی و به تبع آن فلسفه در نحوه ارتباط یابی انسانی با دیگران نهفته است. در همین راستا وی، ارتباط را تنها با دیگر انسانها محدود نمی سازد، بلکه ارتباط آدمی را با امر متعالی (خداوند) مدنظر دارد. مطلبی که از پی می آید به مسئله «ارتباط» در آرای یاسپرس به عنوان بنیادی ترین امکان فراروی انسان می پردازد.

 

کارل یاسپرس؛ فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانی از جمله فیلسوفانی است که به مسئله «ارتباط» به عنوان بنیادی برای کمال و رشد فردیت انسان می پردازد. از نظر وی در درجه اول گوهر آدمی و به تبع آن فلسفه در نحوه ارتباط یابی انسانی با دیگران نهفته است. در همین راستا وی، ارتباط را تنها با دیگر انسانها محدود نمی سازد، بلکه ارتباط آدمی را با امر متعالی (خداوند) مدنظر دارد. مطلبی که از پی می آید به مسئله «ارتباط» در آرای یاسپرس به عنوان بنیادی ترین امکان فراروی انسان می پردازد.

اگر بخواهیم در میان اندیشه های پراکنده و سامان گریز «کارل یاسپرس» ، فیلسوف معاصر آلمانی، مضمونی بیابیم که بیش از همه بتواند گوهر فلسفه او را به ما بشناساند، شاید آن مضمون اندیشه «ارتباط» باشد و این سخنی گزاف نیست اگر بگوییم که یاسپرس گوهر فلسفه در «ارتباط» می جوید و حتی آن را سازنده هستی انسان می داند.

چنین توجیهی به مسأله ارتباط از چه روست؟ در پاسخ باید به یکی از مضامین بنیادین فلسفه معاصر یعنی مسأله نفی ذات- که یاسپرس هم به آن توجه می کند- اشاره کرد. این اندیشه که پس از فیلسوفان تجربه گرا در فلسفه جدید تا حد زیادی پذیرفته شده، در فلسفه های اگزیستانس سرشتی دیگرگونه می یابد و بیش از هر چیز در نگاه خاص این فیلسوفان به انسان مورد توجه قرار می گیرد. از همین روست که مثلاً سارتر وجود انسان را مقدم بر ماهیت او می داند.

یاسپرس نیز مانند فیلسوفان دوران جدید معتقد به اصالت ذات نیست و همنوا با سارتر، انسان را دارای ماهیت و ذاتی از پیش تعیین شده نمی داند. در چنین تصویری از انسان یا باید اساس هویت انسانی را در هر صورت آن انکار کرد که چنین چیزی ممکن نیست و یا باید از راهی دیگر امکان حصول تعیین و تمایز را برای انسان میسر ساخت.

«ارتباط» مفهومی است که یاسپرس با استفاده از آن این نقص را جبران می کند. او معتقد است که انسان در شبکه ای از روابط با سطوح و لایه های دیگر خود و نیز در ارتباط با «عالم» و «امر متعالی» ، تعیین می یابد و بسته به نوع و نحوه این ارتباط، نوع و شرایط تحصل و تمایز وجود انسانی به دست می آید. آدمیان از آن رو تعریف ثابتی را بر نمی تابند و افراد نوع واحدی نیستند که روابط متفاوتی دارند و از همین رو هم منحصر به فردند.(۱)

چنان که گفتیم یاسپرس گوهر فلسفه را نیز مفهوم ارتباط می داند. به نظر او سه انگیزه انسان را به جست وجوی دانایی و پرداختن به فلسفه راه می برد: حیرت، شک و بی پناهی؛ اما این سه کافی نیستند و تنها در صورتی می توانند سرچشمه فلسفه باشند که میان آدمیان ارتباط وجود داشته باشد.

از وجهی دیگر، ارتباط لازمه تفکر فلسفی است، چون در بحث فلسفی نیاز به همدلی است تا از راه آن، یک اگزیستانس با اگزیستانس دیگر تماس حاصل کند. لازمه این ارتباط نیز گفت وگو است. به نظر یاسپرس هنگامی که اختلاف نظر وجود دارد نباید دیگری را دشمن انگاشت یا او را نابود به شمار آورد یا خواهان از بین بردن او شد. ما همه انسانیم وباید بتوانیم از یکدیگر پرسش کنیم. آنگاه است که تجربه ارتباط حاصل می شود. یاسپرس در این باره می گوید:

«من حقیقتی را که حقیقت من است در اندیشه کنار می گذارم و می کوشم امکانات فرد دیگری را در اندیشه و احساس پی بگیرم تا دریابم چه چیزی برای او واقعیت دارد.ما بدین ترتیب تجربه ارتباط پیدا کردن را کسب می کنیم، فقط در اندیشه به دیگری است که از خویشتن خویش بیشتر اطمینان حاصل می کنیم.» (۲)

تجربه ارتباط خود یاسپرس با فیلسوف پرآوازه هم وطنش، هایدگر، شاهدی بر این سخن است. او یکی از فصل های طولانی زندگی نامه اش را به بحث از روابطش با هایدگر اختصاص می دهد و در طی آن شرح فراز و فرود این رابطه را بازمی گوید و بیان می کند که به رغم دغدغه ها و خاستگاه مشترک فلسفی چگونه هیچ گاه با هایدگر به توافق اساسی نرسیده است.(۳)

ارتباط بنیاد تفکر فلسفی است، اما مهم تر از آن، بر سازنده هستی انسان است.

او در «کوره راه خرد» نیز چنین می نویسد:

«اگر من می توانستم برای خودم و در تنهایی مطلق، به حقیقت یقین داشته باشم، نه چنین رنج ژرفی از نبود ارتباط می بردم و نه چنین لذت بی مانندی در ارتباط اصیل می جستم؛ اما من تنها در پیوند با دیگران هستم. من در تنهایی هیچم ... تنها در ارتباط است که همه حقیقت های دیگر کمال می یابند، تنها در ارتباط است که من خویشتن خویش هستم، که فقط زندگی نمی کنم، بلکه زندگی را کمال می بخشم...» (۴)

یاسپرس در کتاب مهم خود، «فلسفه» ، از چهار سطح در انسان سخن می گوید که در هر یک، ارتباط هایی متناسب با همان سطح وجود دارد:

 

۱- در سطح «وجود تجربی» اراده انسان معطوف به حفظ و توسعه خویش است و جست وجوی سعادت برای فرد مطرح است. بنابراین انسان ارتباط با جماعتی را می طلبد که زندگی او را حفظ کنند. وجود تجربی در شبکه ای از روابط اجتماعی منافع خود را می جوید. ارتباط در این سطح بر اساس تجربه اکثریت است؛ فرد مقهور جمع می شود و خود را به آن وامی گذارد تا از راه این ارتباط به منفعتی دست یابد. او در این گونه از ارتباط در آداب و رسوم و اعتقاد و رفتار اجتماع محو می شود. شباهت با دیگران مشخص می کند که خوشبختی یا رضایت چیست و چه چیزی برای زندگی ضرورت دارد. یاسپرس می گوید:

«وجود تجربی ما می خواهد بدون محدودیت خود را حفظ کند و گسترش دهد. وی خرسندی و سعادت را می خواهد. برای نیل به این هدف،... ارتباط با جماعتی را می طلبد که می توانند زندگی را حفظ کنند.» (۵)

 

۲- در سطح «آگاهی کلی» ، فرد محتوای اندیشه و آگاهی کلی موجود در دیگران را می پذیرد و با آن مرتبط می شود. آگاهی فردی با آگاهی کلی هماهنگ است. فرد از وجود خود پرسش نمی کند و صرفاَ منافع خود را می جوید. او در این سطح چیزی را انجام می دهد که هر کس دیگری انجام می دهد و به چیزی معتقد می شود که دیگری معتقد است. در این سطح، فرد دیگران را به نحو عینی ادراک می کند و هرگاه هدفی را بجوید که به ابزارهای مناسب نیاز دارد با آن ها ارتباط برقرار می کند. این ارتباط غیرشخصی است؛ زیرا هر فردی می تواند جایگزین فرد دیگری شود. هر فرد، دیگری را چونان ماده در نظر می گیرد. فرد، دیگران را برای خود می خواهد و آنان را از قصد خود آگاه نمی سازد.

 

۳- در سطح «ذهن» یا «روح» ، فرد که عضوی از یک مجموعه کلی است، با اهداف و آرای مشترک اعضای دیگر ارتباط برقرار می کند. در این سطح ارتباطی، ظهور ایده یک کل ناشی از جوهر اجتماعی است. فرد از جایگاهش در آن کل آگاه می شود و چونان یک عضو با دیگران ارتباط برقرار می کند. ارتباط در ایده یک کل مانند دولت، جامعه، دانشگاه، خانواده، شغل و... چنین ارتباطی است. هر چند مشارکت در ایده ها به زندگی انسان معنا می بخشد، ولی در این نوع ارتباط فرد با خود متحد نیست. یاسپرس در این باره می گوید:

«برای این که ارتباط (در مرتبه) روح ممکن باشد کافی نیست که من به عنوان فهم محض، اصول این همانی و تناقض را بشناسم و از آن پیروی کنم. در این جا آن که سخن می گوید و می فهمد از جوهر یک ایده سخن می گوید. او باید سرشار از این (ایده) باشد که صرفاً یک عین در جهانی نیست که به وسیله آگاهی محض می تواند شناخته شود.» (۶)

 

۴- در سطح «اگزیستانس» ، ارتباط برای تحقق خود هستی است. در این سطح هدف از برقراری ارتباط، تحقق یک اگزیستانس دیگر است. این ارتباط که میان دو «خود» اصیل برقرار می شود منحصر به فرد و غیرقابل تقلید است و حتی از بیرون نیز قابل شناسایی نیست. برای چنین ارتباطی باید نه دانش دیگری که ایمان او را فرا خواند.

ارتباط در این سطح تنها راهی است که در آن با آفرینش متقابل، «خود» آفریده می شود بدون آن که در دیگری منحل شود. در این حالت تنهایی و اتحاد هر دو تحقق دارند. از یک سو من خود می شوم و وجود من از آن حیث که من هستم محقق می گردد و از سوی دیگر وجود من در دیگری معنا می یابد. یاسپرس خود دراین باره می گوید:

«من نمی توانم خودم باشم مگر آن که دیگری بخواهد که خود شود. من نمی توانم آزاد باشم مگر آن که او آزاد باشد. من نمی توانم از خود مطمئن باشم مگر آن که از او مطمئن باشم. در ارتباط، نه فقط من برای خودم که برای دیگری احساس مسئولیت می کنم، گویی او من است و من او. تا او با من در نیمه راه برخورد نکند، احساس نمی کنم که آن را کنار می زنم زیرا من تنها با عمل خودم به نقطه ارتباط نمی رسم، عمل دیگری باید با آن هماهنگ باشد.» (۷)

یاسپرس ارتباط در ساخت اگزیستانس را دارای تعارض می داند: این ارتباط از طرفی مبتنی و منوط بر اگزیستانس است چون چنین ارتباطی جز در میان اگزیستانس هایی که هر کدام یک «من» مختار در برابر «دیگری» است تحقق نمی یابد و از سوی دیگر به وجود آورنده آن است زیرا افراد جوهره هایی نیستند که ربط و نسبت بر آنها اضافه شده باشد، بلکه ارتباط به وجود آورنده طرفین خود و مقوم آنهاست.

یاسپرس از «عشق متافیزیکی» سخن می گوید که با آنچه «سودای اروتیک» می نامد، فرق دارد. سودای اروتیک نظر به این جا و اکنون دارد در حالی که عشق متافیزیکی از مفهوم ژرف «از ازل» و «برای همیشه» حکایت دارد و در آن، اراده به ماندگاری در زمان نهفته است. این سخن ما را به یاد مارسل می اندازد که او نیز در عشق، میل به جاودانگی را نهفته می دید و این میل را نشانه ایمان و حضور خدا می دانست

 

ارتباط و ستیز عاشقانه

یکی از ویژگی های ارتباط در ساخت اگزیستانس که طرح و بسط آن از جانب یاسپرس به دیدگاه او درباره ارتباطات انسانی شهرت خاصی بخشیده ،مسأله «ستیز عاشقانه» است. طرح این بحث از سوی یاسپرس البته تازه نیست و می توان پیش از او در محاورات افلاطونی نیز از این مسأله سراغ گرفت و در اندیشه های هگل نیز رگه هایی از توجه به این مسأله را جست وجو کرد. همچنان که سارتر نیز آشکارا از چنین ستیزی سخن گفته است؛ اما یاسپرس این مسأله را با بیان خاص خود طرح می کند. به نظر او در رابطه ای مبتنی بر ستیز عاشقانه، ستیز فرد برای هستی وجود دارد: هستی خود و دیگری. این ستیز برخلاف نزاع در سطح وجود تجربی است که در آن همه اسلحه ها بر روی یکدیگر گشوده می شود و دیگر یا دوست یا دشمن و یا جزئی غیر از من تلقی می شود که باید در برابرش ایستادگی کرد. محبت نیز در این رابطه کورکورانه نیست، بلکه آگاهی و بصیرت بر آن حاکم است.(۹)

اگزیستانس تعارض دیگری نیز دارد که توضیح آن شاید مسأله« ستیز عاشقانه» را نیز روشن تر کند. این تعارض عبارت است از کشمکش میان دو قطب استقلال و وابستگی یا وحدت و غیریت که بیش از هر چیز در عشق آشکار می شود. غایت و مقصود عشق اتحاد تام عاشق و معشوق است. ذات و جوهر عشق ایمان به این اتحاد و تمنای آن است، اما اگر مقصود حاصل شود غیریت و تفاوت اشخاص محو می گردد و در این صورت ارتباط هم دیگر وجود نخواهد داشت و عشق نیز بی معنا خواهد شد. پس استقلال یا غیریت باید برقرار بماند و همچنان محافظت و پرورده شود، ولی نه چونان شری ضروری. بنابراین ارتباط نوعی احترام به دیگری و متضمن میل به این خواهد بود که دیگری در حقیقت شخصی خود، کاملاً آزاد و مختار باشد. از این رو یاسپرس در امر ارتباط بر استقلال تأکید می کند. به نظر او هر چند انسان در ارتباط تحقق پیدا می کند، ولی نباید در آن گم شود و هویت خود را از دست بدهد.

بنابر این از نظر یاسپرس برای مستقل بودن باید وابسته بود و برای استقلال نیز وابستگی لازم است. یاسپرس این امر را نه تنها در رابطه ما با دیگری بلکه در مورد ارتباط ما با عالم نیز مطرح می کند، یعنی نسبت ما با عالم باید چنان باشد که گویی در عالم نیستیم. ارتباط ما با دیگران نیز که جزیی از عالم ما هستند به همین نحو است.

بیان یا تقریری دیگر از تعارض وابستگی و استقلال، ناسازگاری «تنهایی و ارتباط» است. ارتباط بدون تنهایی صورت نمی گیرد. من در عین حال که خود را با دیگری احساس می کنم باید تنها باشم. چنین است که اگزیستانس در فضایی که ناشی از کوشش متقابل اگزیستانس هاست خود را به «من» و دیگری را به «تو» تجزیه می کند.(۱۰)

به نظر یاسپرس حقیقت دیگران همواره برای ما نامفهوم است و ما بی آن که آن را بپذیریم محترمش می شماریم به نحوی که سرانجام در عین ارتباط صمیمانه، تنهایی همچنان برجا می ماند.(۱۱)

این تنهایی دارای دو جنبه منفی و مثبت است: در جنبه منفی انسان سعی می کند که زنگی را چونان «من تنها» درک کند و ادعا می کند که حقیقت را می شناسد. این جنبه از تنهایی از این حیث منفی است که حقیقت، تنها برای من حقیقت نیست و من نمی توانم خود را دوست بدارم بی آن که دیگری را دوست بدارم. این گونه از تنهایی انسان را به تباهی راه می برد. تنهایی مثبت نیز عبارت است از احساس آمادگی ممکن که در ارتباط، هستی واقعی راه می برد. به این معنا که بدون ارتباط نمی توان «خود» شد، اما ارتباط همیشه میان دو نفر که در عین پیوند، دو نفر باقی می مانند واقع می شود. بدون این گونه از تنهایی هیچ ارتباطی وجود ندارد.(۱۲)

 

محدودیت ارتباط

یاسپرس در بحث از رابطه با دیگری توجه ما را به ویژگی مهمی که همان «محدودیت ارتباط» است جلب می کند. به نظر او اگر برای دیگری قداست قائل شویم یا او را به مرتبه خدایی برسانیم دیگر با او رابطه وجودی نخواهیم داشت. پس باید امکانات و محدودیت های دیگری را درک کنیم. از سوی دیگر این محدودیت شامل خود ما نیز می شود. ما نمی توانیم با افراد بسیار به نحو وجودی ارتباط برقرار کنیم. به علاوه نمی توانیم به هنگام ارتباط، در مورد همه انصاف و عدالت داشته باشیم، چون در این صورت برای یک امکان کلی، خود را از امکان های محدود، فردی و تاریخی محروم کرده ایم. به نظر یاسپرس با توجه به همین محدودیت باید جرأت اشتباه کردن را نیز داشت. ما محدودیم و اگر بخواهیم فقط چیزهای درست را انجام دهیم به هیچ وجه عمل نخواهیم کرد و هیچ گاه در جریان ارتباط قرار نخواهیم گرفت. اگر بخواهیم واقعی باشیم باید خود را در معرض اشتباه قرار دهیم. این محدودیت گاه به از دست رفتن ارتباط و شکست آن می انجامد. هر گاه چنین شود من وجود واقعی ام را از دست می دهم و شکست ارتباط به شکست من منجر می شود.(۱۳)

شاید در پیوند با همین امر است که یاسپرس مسأله «نارضایتی» در ارتباط را مطرح می کند. ارتباط محدود است و در بطن خود گرایش به تحول و دگرگونی دارد و بدین جهت همراه با عدم رضایت باطنی است. این نارضایتی انسان را به گذر از آنچه در اولین وهله دیده می شود وا می دارد. ارتباط وسیله کشف است و به تقلید ناآگاهانه از غیر راضی نمی شود و به زندگی بی و اسطه فعلی قناعت نمی کند.(۱۴)

 

مسأله عشق

یاسپرس بخشی از تأملات خود را به مسأله «عشق» اختصاص داده است.(۱۵) او به «سرود عشق» از «پولس قدیس» اشاره می کند که در آن عشق برتر از ایمان و امید دانسته شده است. ایمان ممکن است دستخوش تردید شود و امید نیز ممکن است به ناامیدی منجر شود، در حالی که عشق هرگز از میان نمی رود.

یاسپرس می گوید ما از عشق به خدا، پدر و مادر، کودکان، انسانیت، انسان های بزرگ، جنس مخالف و... سخن می گوییم. پرسش آن است که آیا عشق بر نوعی وحدت استوار است که بتوان آن را در کثرت پدیدارهایش دریافت و چنین عشقی که فراگیرنده تمام عشق هاست- اگر هست- چیست؟

یاسپرس صریحاً می گوید که ما در پاسخ به این پرسش ها چیزی برای گفتن نداریم و لذا از چیستی عشق آگاه نیستیم. عشق اساساً موضوعی نیست که بتوان درباره آن تحقیق کرد. ما ناچار چنان از عشق سخن می گوییم که گویی می دانیم چیست.یاسپرس می گوید در میان انواع متفاوت عشق، آنچه ذهن آدمی را در طی هزاران سال به خود مشغول داشته عشق جنسی است. انسان که از شأن خود آگاه است گویی روابط جنسی را کاهنده ارزش خود می داند. از این رو نظامی اجتماعی که به روابط جنسی شکل می دهد ایجاد می شود. عاشق و معشوق تحت همین نظام می خواهند که در جامعه چونان زوج رسمی شناخته شوند و لذا ازدواج، که یاسپرس آن را معجزه تاریخ می خواند، شکل می گیرد.

یاسپرس از «عشق متافیزیکی» سخن می گوید که با آنچه «سودای اروتیک» می نامد، فرق دارد. سودای اروتیک نظر به این جا و اکنون دارد، در حالی که عشق متافیزیکی از مفهوم ژرف «از ازل» و «برای همیشه» حکایت دارد و در آن، اراده به ماندگاری در زمان نهفته است. این سخن، ما را به یاد مارسل می اندازد که او نیز در عشق، میل به جاودانگی را نهفته می دید و این میل را نشانه ایمان و حضور خدا می دانست.

یاسپرس ویژگی های این عشق را برمی شمارد. چنین عشقی خصوصیت دنیایی ندارد و انسان آن را چونان امری درک ناشدنی تجربه می کند، در نتیجه از نظر واقعیت تجربی اثبات پذیر نیست و شخص واقع گرا ممکن است آن را انکار کند. این عشق تملک نیست و از اختیار نیز خارج است، نمی توان آن را خواست یا به دیگری اثبات کرد؛ لذا اگر دچار تردد شویم، صفتی مبتنی بر اعتبار عام برای گواهی نداریم. عشق به نگاهی بند است و آزادی انسان ها را از راه پیوند مطلق شان در زمان سلب می کند. زندگی عاشقان بی تاریخ است، زیرا پیوسته همان است. اینان در نظر دیگران شگفت و ملال آورند و حیات آنان همیشه دور از واقع، بیهوده و ابلهانه است. این عشق، پدیده ای است که همچون آذرخش در زمان می درخشد و کسی آن را نمی بیند. اما این درخشش آن چیزی را که از ازل بوده بر انسان ها آشکار می کند.

اما آیا فیلسوفی که از «وضعیت های حدی» سخن می گوید و به ستیز و شکست می اندیشد، چنان خوش باور است که در روابط محبت آمیز انسانی تنها پیوندها و امیدها را بنگرد و گسست ها و شکست ها را به چیزی نگیرد؟ چنین نیست. یاسپرس با طرح پرسش هایی که بی پاسخ بودن آنها را تصریح می کند نشان می دهد که فیلسوفی نیست که یکسر چشم به روشنی ها بدوزد. او می پرسد: آیا ممکن نیست عشق تنها فریب و توهم باشد و سودای اروتیک، عشقی فرض شده باشد؟ آیا وجود همپایی ناصادق موجب نقض عشق نمی شود؟ آیا آنچه یاسپرس «عشق متافیزیکی» می نامد با واقعیت سازگار است؟

یاسپرس به این امر توجه می کند که واقعیت انسان با طرح واره ما از او متفاوت است. ما اموری را از هم جدا می کنیم که در واقعیت، جدایی ناپذیرند. عشق متافیزیکی نیز در واقعیت با امور دیگر درمی آمیزد و اصالت خود را از دست می دهد. عشق اگر کامل و خالص باشد، یگانه تکیه گاه ما در زندگی است و نه نیازمند قانون اخلاقی و نه نظم عمومی خواهد بود؛ زیرا در هر وضعیت مشخص، خود آنها را به وجود خواهد آورد و از آنها مراقبت خواهد کرد؛ اما انسان واقعی چون دارای امکانات و درگیر با واقعیات گوناگون است استعداد عشق کامل را ندارد و همواره دچار سوءتفاهم می شود، به عشق آسیب می رساند و آن را تضعیف می کند. از این رو نیاز به نظارت آگاهی و وجدان پیش می آید. یاسپرس در این باره می گوید:

«آن کس که با اعتماد به عشق صفا یافته زندگی کند مصداق جمله قدیس آگوستین است«عشق ورز و آنچه می خواهی بکن»، اما به حکم آن که ما انسانیم و در معرض خودفریبی و پنهان داری و معطوف به نیروهای عاری از عشق، نمی توانیم بدون بازداری زندگی کنیم. هر عشقی که ده فرمان را نقض کند دیگر عشق نیست، بلکه به نام عشق دروغ پردازی می کند و از سودایی دیگر مایه دارد.» (۱۶)

از این رو یاسپرس نتیجه می گیرد که عشق نباید معیار سنجش قرار بگیرد. ما معنی عشق را نمی دانیم و لذا نمی توانیم به آن به نحوی عقلانی روآوریم. اما از دیگر سو، قضاوت های عقلی و زندگی مطابق با قانون اخلاقی نیز نیازمند به اتکا بر عشق است و بدون تحقق در سایه عشق بیهوده خواهد بود.(۱۷)

 

ارتباط با امرمتعالی

گفتیم که مسأله «ارتباط» را می توان گوهر فلسفه یاسپرس به شمار آورد و آنچه تاکنون از آن بحث کردیم بیشتر درباره ارتباط ما با انسان های دیگر بود. اما در «ارتباط» ، «دیگری» همیشه انسان نیست. این «دیگری» گاه خداست و یاسپرس، مانند کی یرکگور و گابریل مارسل، به رابطه با خدا یا به قول خود او «تعالی» نیز توجه می کند. ژان وال دیدگاه یاسپرس را در این باره این گونه شرح می دهد:

«من تنها با خود رابطه ندارم، بلکه با باشنده آن سوی جهان هستی که من بنیاد خود را در آن می بینم رابطه دارم. بنابر این هستی فقط بودنی شخصی که با خود رابطه دارد نیست، بلکه این هستی با تعالی(Transce ndance) نیز رابطه دارد؛ زیرا از این طریق است که هستی، خود را به خود داده شده و افکنده می بیند. هستی نیست مگر به اعتبار تعالی. ما خود را با جز خود مربوط می کنیم و اگر با تعالی رابطه ای نباشد، هستی حقیقتاً نخواهد بود.» (۱۸)

از همین جا، یاسپرس به مسأله «عشق خدا» نیز توجه می کند. به نظر او چنین عشقی تنها یک رمز است و به معنای اعتقاد به وجود خداست. تنها انسان برای انسان «تو» است و خدا را «تو» خطاب کردن، رمزی در نیایش است.(۱۹)

جز خدا، انسان گاه به تکریم و ستایش «تصویرها» می پردازد. تصویرها چهره هایی هستند که در تاریخ اعتبار داشته و رهنمون ما بوده اند. این تصویرها همواره انسان را دوره کرده اند: دیروز پیامبران، فرزانگان، قدیسان و شاعران و امروز ستارگان ورزش، سیاستمداران، نویسندگان و.... ما با این تصویرها مرتبطیم و به آنها چنان که گویی در حضور ما هستند واکنش نشان می دهیم و مثلاً از خود می پرسیم که آن انسان اگر در وضعیت کنونی من بود چه می کرد و چه می گفت. گاه نیز در رویارویی با این تصویرها روزمرگی و ابتذال خود را توجیه می کنیم و می گوییم «من نمی خواهم چنین باشم، بلکه می خواهم چنان باشم که همه هستند.» (۲۰)

از نظر یاسپرس یک «تصویر» است. از بارزترین این تصویرها انسان های بزرگ تاریخ هستند. «بلاکهام» دیدگاه یاسپرس درباره ارتباط با این انسان ها را چنین باز می گوید:

«ارتباط به زندگانی که از نظر جسمی رویاروی ما هستند محدود نمی شود، جستجو و لمس هستی خودی اصیل در تاریخ نیز ممکن است، نه حتماً انسان هایی که به لحاظ خارجی بزرگ و کامیابند، بلکه انسان های ایمان، عشق و خیال که ما را وامی دارند و فرا می خوانند که به خودمان تبدیل شویم.» (۲۱)

یاسپرس خود در این باره می گوید:

«دوگانگی و یگانگی سقراط- افلاطون در تاریخ فلسفه فقط یک بار روی داده است. با این همه حقیقتی است که در همه جا صادق است. گرچه آن رویداد تکرار شدنی نیست ولی با این همه هر جنبش و تکان ناشی از فلسفه نتیجه نوعی از آن گونه ارتباط است؛ یعنی نتیجه عشق به یک انسان بزرگ، عشق به یک تن. زیرا این عشق است که به انسان متفکر گستاخی اندیشیدن فلسفی می بخشد. این ارتباط معمولاً بی نام و نشان می ماند، ولی گاه بازتاب آن را در تاریخ می توان یافت. یگانگی سقراط- افلاطون صورت اصلی این ارتباط است. شاید هر جوانی در جستجوی سقراط خویش است. کسی که به فلسفه می پردازد در خود جرأت آن را نمی یابد بلکه بهترین کس یا بهترین کسانی را که در زندگی می بیند به صورت فیلسوف می آراید و بدین سان در عالم خیال فیلسوف خود را می آفریند. اگر این خلق و ابداع راستین باشد به صورت واقعی درمی آید ولی آن جا که اندیشه بدون ارتباط با دیگری است به جامه مطلبی درسی یا ادبی درآمده چه محیط سرد و بیگانه ای است و چه روشنایی کاذبی!» (۲۲)

 

* پی نوشت ها در دفتر روزنامه همشهری موجود است.

منبع: باشگاه اندیشه

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: