سعدی و طبیعت دوستی / حمید یزدان‌پرست

1395/5/6 ۰۹:۴۹

سعدی و طبیعت دوستی / حمید یزدان‌پرست

اگر كسی نگاهی به فهرست گیاهان و جانوران و سنگها و ستارگان و باد و دریا و صحرا در كلیات سعدی بیندازد و بخواهد تنها به لحاظ آماری، یادكرد او را از برخی اجزا و عناصر طبیعت شمارش كند، مجموعه مفصل و پربرگ و باری به دست خواهد آورد كه از 125 نوع درخت و گل و 110 گونه پرنده و دد و دام و 15 نوع سنگ می‌گذرد و به این نتیجه می‌رسد كه موضوع طبیعت و توجه و دلبستگی به آن، وزنه سنگینی در ترازوی اندیشه و كارنامه سعدی دارد؛ به طوری كه مثلاً تنها در غزلیات، 232 بار از سرو و 203 بار از گل (بدون در نظر گرفتن تركیباتش) نام برده شده و اگر بخواهیم به سراغ مجموعه آثار او برویم، با حجمی به مراتب بیشتر روبرو می‌شویم

 

 

 

اگر كسی نگاهی به فهرست گیاهان و جانوران و سنگها و ستارگان و باد و دریا و صحرا در كلیات سعدی بیندازد و بخواهد تنها به لحاظ آماری، یادكرد او را از برخی اجزا و عناصر طبیعت شمارش كند، مجموعه مفصل و پربرگ و باری به دست خواهد آورد كه از 125 نوع درخت و گل و 110 گونه پرنده و دد و دام و 15 نوع سنگ می‌گذرد و به این نتیجه می‌رسد كه موضوع طبیعت و توجه و دلبستگی به آن، وزنه سنگینی در ترازوی اندیشه و كارنامه سعدی دارد؛ به طوری كه مثلاً تنها در غزلیات، 232 بار از سرو و 203 بار از گل (بدون در نظر گرفتن تركیباتش) نام برده شده و اگر بخواهیم به سراغ مجموعه آثار او برویم، با حجمی به مراتب بیشتر روبرو می‌شویم و در این میان كافی است تنها به نام بعضی از آنها بنگریم و ببینیم با وجود تنگنایی كه شعر در كاربرد واژگان دلخواه ایجاد می‌كند، سعدی چگونه توانسته است این همه گل و گیاه و پرنده و چرنده را در سروده‌هایش بگنجاند؛ درختانی چون: آبنوس، انار، انجیر، انگور، بادام، بان، به، بید، پسته، تاك، ترنج، تمر، توت، جوْز، چنار، رَز، زیت (زیتون)، سدر، سرو، سیب، شفتالو، شمشاد، صنوبر، ضیمران، عرعر، عنّاب، فندق، كاج، گردكان، گز، نارنج، نخل و گلهایی چون: آلاله، ارغوان، بستان‌افروز، بنفشه، بیدمشك، جلنار (گلنار)، چنار، خرزهره، خشخاش، خیری، دوروی، زریر، زعفران، سپند، سمن، سنبل، سوری، سوسن، شقایق، صدبرگ، قُرنفُل، گل (گل سرخ)، گلنار، لادن، لاله، لبلاب (عَشَقه)، نرگس، نسترن، نسرین، نیلوفر و ...

***

در مثالهای زیر می‌بینیم كه سعدی چقدر طبیعی و بی‌آنكه به ذوق بزند، انواع گل و گیاه و پرنده و دیگر عناصر طبیعت را در سخنش گنجانیده و مقصودش را بیان كرده است.

هـر گه كه نظـر بـر «گل» رویـت فكنم  

خواهم كه چو «نرگس» مژه بر هم نزنم

ور بـی‌تـو مـیان  «ارغـوان» و «سمنـم»  

بنشینم و چون «بنفشه» سر بر نكنم

(رباعیات، 621)

«باد بهاری» وزید، از طرف مرغزار

باز به گردون رسید، ناله هر «مرغِ» زار

«سرو» شد افراخته، كار «چمن» ساخته

نعره‌زنان «فاخته»، بر سر «بید» و «چنار»

«گل» به «چمن» در بر است، «ماه» مگر یا «خور» است

«سرو» به رقص اندر است، بر طرف «جویبار»

«شاخ» كه با «میوه»هاست، «سنگ» به پا می‌خورد

«بید» مگر فارغ است، از ستم نابكار

شیوه «نرگس» ببین، نزد «بنفشه» نشین

«سوسن» رعنا گزین، «زرد شقایق» ببار

خیز و غنیمت شمار، جنبش «باد ربیع»

ناله موزون «مرغ»، بوی خوش «لاله‌زار»

هر «گل» و «برگی» كه هست، یاد خدا می‌كند

«بلبل» و «قمری» چه خواند؟ یاد خداوندگار

«برگ درختان سبز» پیش خداوندِ هوش

هر «ورقی» دفتری‌ست، معرفت كردگار

«بلبل دستان» بخوان، «مرغ» خوش‌الحان بدان

«طوطی» شكّرفشان، نُقل به مجلس بیار

بر طرف «كوه» و «دشت» روز طواف است و گشت

وقت «بهاران» گذشت، گفته سعدی بیار

(ملحقات،631)

 

در غزل بالا چند بار از گل و گیاه و پرنده‌ها نام برده است؟ حیوانات دیگر هنوز مانده‌اند كه او در جاهای دیگر بدانها پرداخته؛ همچون: آهو، اسب، باز، بره، بط، بوتیمار، بوم، پرستو، پروانه، تذَرو، تیهو، جره‌باز، جغد، حربا (آفتاب‌پرست)، حمام (كبوتر)، حوت (ماهی)، خارپشت، خبزدو (سرگین‌گردان)، خر، خرچنگ، خرس، خروس، خفاش، روباه، زاغ، زرافه، زغن، زنبور، سگ، سمندر، سنجاب، سوسمار، سیمرغ، سیه‌گوش، شاهین، شتر، شغال، شهباز، شیر، صعوه، طاووس، طوطی، عصفور، عقاب، عقرب، عندلیب، عنقا، عنكبوت، غراب، غرم (میش كوهی)، غزال، فاخته، قمری، قاقم، كبك، كبوتر، كركس، كرم ابریشم، كرم شب‌تاب، كژدم، كلاغ، گاو، گربه، گرگ، گنجشك، گورخر، گوسفند، مار، ماهی، مرغابی، مگس، ملخ، مور، موریانه، موش، موش كور، میش، نهنگ، هزارپا، هزاردستان، هما، یوز.1 آسمان و اجرام فلكی و بادها و روز و شب و دریا و صحرا كه جای خود دارد.

اینها همان چیزهایی هستند كه از بس رایگان دیده‌ایم، معمولی شده‌اند و ساده و بی‌ارجشان انگاشته‌ایم، در حالی كه خداوند همان گونه كه اجزای كلام خود را «آیه» می‌خواند، اینها را نیز آیه و نشانه می‌نامد: «انّ فی السموات و الارض لآیاتٍ للمؤمنین. و فی خلقكم و ما یبُثُّ مِن دابّه آیاتٌ لقوم یوقنون...: به راستی كه در آسمانها و زمین برای مؤمنان نشانه‌هایی است. و در آفرینش خودتان و آنچه از [انواع] جنبنده پراكنده می‌گرداند، برای مردمی كه یقین دارند، نشانه‌هایی است. و [نیز در] پیاپی آمدن شب و روز، و آنچه خدا از آسمان فرود آورده و با آن زمین را ـ پس از مرگش ـ زنده گردانیده است، و [همچنین در] گردش بادها برای مردمی كه می‌اندیشند، نشانه‌هایی است. این[ها]ست آیات خدا كه به راستی آن را بر تو می‌خوانیم.» (جاثیه، 3ـ6) نگاهی به اسامی سوره‌های قرآن كریم، اهمیت همین موجودات را نشان می‌دهد: بقره (گاو)، انعام (چهارپایان)، رعد (تندر)، نحل (زنبور)، كهف (غار)، نور، نمل (مورچه)، عنكبوت،‌ دُخان (دود)، احقاف (ریگزار)، نجم (ستاره)، قمر (ماه)، حدید (آهن)، جن، بروج (برجهای فلكی)، طارق (اختر شبگرد)، فجر (سپیده‌دم)، شمس (خورشید)، لیل (شب)، ضحی (روشنایی روز)، تین (انجیر)، علق (نطفه)، زلزله، عصر، فیل و فلق (سپیده‌دم). سوگندهای قرآنی از این هم جالب?تر است: آسمان و زمین، مهر و ماه، شب و روز، ابر و باد، جفت و طاق، شبهای دهگانه، كوههای مختلف، قلم و ... اینان چنان مهم شمرده شده‌اند كه خداوند با همه عظمتش به آنها قسم یاد می‌كند، در حالی كه بشر معمولی بی‌خیال از كنارشان می‌گذرد: «و كَأین من آیه فی السموات و الارض یمُرّونَ علیها و هم عنها مُعرضون: چه بسیار نشانه‌ها در آسمانها و زمین است كه بر آنها می‌گذرند، در حالی كه از آنها روی برمی‌گردانند!» (یوسف، 105)

در نگاه عارفان و بلكه نگرش سنتی متدینان چون همه اینها آفریده خدا هستند: «الله خالق كلِ شیء» (رعد، 16) و او كه «احسن ‌الخالقین» است (مؤمنون، 14 و صافات، 125)، همه چیز را زیبا آفریده است: «الذی احسن كلَ شیءٍ خَلَقه» (سجده، 7) و خدای زیبا، زیبایی را دوست دارد: «انّ الله جمیل یحبّ الجمال»، پس اولاً همه هستی و موجودات، زیبا و در اوج كمال خود هستند (نظام احسن) و ثانیاً تمامشان دوست داشتنی‌اند. از سوی دیگر چون خداوند اول و آخر و ظاهر و باطن است: «هو الاوّلُ و الآخرُ و الظاهرُ و الباطن» (حدید،3)، آنچه در جهان هستی می‌بینیم، ظهور و تجلی اوست و آفریدگانش جلوه‌های گوناگون و اصطلاحاً اسمای مختلف او هستند؛ چنان‌كه در دعای كمیل می‌خوانیم: «و بأسمائك التی مَلأت اركانَ كلّ شیء: به حق نامهایت كه بنیاد هر چیزی را سرشار كرده» و در همه اركان هستی تجلی كرده است.2

بنابر این خداوند غایب نیست، حاضر و ظاهر است و بلكه از شدت ظهور پنهان است؛ اما آفریدگان تاب دیدار او را به گونه دیگر ندارند؛ به قول سعدی: «اگر تو برفكنی در میان شهر نقاب/ هزار مؤمن مخلص درافكنی به عقاب + كه را مجال نظر بر جمال میمونت/ بدین صفت كه تو دل می‌بری ورای حجاب؟ + درون ما ز تو یك دم نمی‌شود خالی/ كنون كه شهر گرفتی، روا مدار خراب». (بدایع، 368) چون چنین است، او با «صدهزار جلوه برون می‌آید»3 كه از جمله برای حضرت موسی(ع) به نوعی نمایان شد: «فلمّا تجلّی ربّه للجبل جعله دكّا: چون پروردگارش به كوه جلوه كرد، آن را خُرد ساخت» (اعراف، 143) و در قرآن كریم به نوعی دیگر جلوه كرد كه امام صادق(ع) فرمود: «انّ الله تجلّی لعباده فی كلامه و لكن لا تبصرون: خداوند در كلامش برای بندگان خود جلوه‌گر شد، ولی نمی‌بینید»4 و در دلها به نوعی دیگر خود را نمود كه به فرموده امام سجاد(ع): «الحمدلله الذی تجلّی للقلوب بالعظمه»5 و در این جهان عنصری و عالم طبیعت به نوعی دیگر؛ چنان ‌كه امام علی(ع) فرمود: «الحمدلله المُتجلّی لِخلقه بخلقه: سپاس خدایی را كه به آفرینشِ [مخلوقاتش] بر آفریدگان خود آشكار شده است.» (نهج‌البلاغه، خطبه 108)

همه عالم جمالِ  طلعت اوست            تا كه را چشم این نظر باشد

(طیبات، 429)

جهـان جملـه فـروغ نور حـق دان

حق اندر وی ز پیدایی‌ست پنهان

به نزد آن كه جانش در تجلی است

همه عالم كتاب حق ‌تعالی است

(گلشن ‌راز)

 

بنابراین كسی كه خدا را دوست دارد، هم در پی زیبایی است و هم جهان را كه زیباست، دوست دارد و آن را جلوه‌گاه حق می‌بیند و در حفظ و نگهداری و كشف و پرده‌برداری‌اش می‌كوشد و هرگز به تخریب و تهدیدش دست نمی‌یازد؛ اما متأسفانه «همه كس را نه این نظر باشد»، به ویژه انسان امروز را كه از معنویت فاصله‌ها گرفته و تا توانسته از جهان، قدسی‌زدایی كرده و چنان طبیعت را به زیر تیغ تجزیه برده و از دریچه فرمولهای فیزیكی و شیمیایی و مكانیكی به آن نگریسته كه یا نمی‌تواند قائل به ماورای طبیعت باشد، یا اگر هم باشد، به قدری میان طبیعت و ماورای طبیعت فاصله می‌پندارد كه نمی‌تواند توأمان به هر دو بنگرد و طبیعت را جلوه‌گاه ماورای طبیعت بیابد؛6 اما «مردانی كه عارفان جمیل‌اند و عاشقانِ جمال» (قصاید، 674) و كسی چون سعدی كه آفاق را آینه‌ای پیش روی جمال حق می‌داند (طیبات، 442)، شگفت‌زده می‌پرسد: «چشمی كه جمال تو ندیده‌ست، چه دیده‌ست؟/ افسوس بر اینان كه به غفلت گذرانند» (طیبات، 438)؛ زانكه هرگز به جمال تو در آیینه وهم/ متصور نشود صورت و بالای دگر. (بدایع، 469) از امیر مؤمنان(ع) روایت شده است: «ما رأیتُ شیئاً، الا و رأیتُ الله قبله و بعده و معه و فیه:7 هیچ چیزی ندیدم، مگر اینكه خدا را پیش از او و پس از او و با او و در او دیدم.» یار بی‌پرده از در و دیوار/ در تجلی است یا اولی‌الابصار. (هاتف اصفهانی) تجلی آن جمالِ بی‌نهایت در دنیا می‌شود «بهار» و در آخرت می‌شود «بهشت»،8 كه امام رضا (ع) فرمود: «اما فصل الربیع، فانّه روح‌الازمان: بهار، جان روزگار است.» (بحارالانوار، ج59، ص312) این است كه عارفان به ستایش بهار پرداخته‌اند و طبیعت را عاشقانه ستوده‌اند و در آن صنع خدا و بلكه «فروغ تجلی» را دیده‌اند. یكی از این میان نیز سعدی است كه شیفته‌وار می‌گوید:

 

آدمی نیست كه عاشق نشود فصل بهـار  

هر گیاهی كه به نوروز نجنبد، حطب است

جنبش سرو تو پنداری كز باد صباست؟  

نه، كه از ناله مرغان چمن در طرب است

(طیبات، 378)

 

شیخ اجل در قصیده‌ای با عنوان «در وصف بهار» می‌گوید:

 

بامـدادی كـه تفـاوت نكند لیل و نهـار   

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار   

كه نه وقت است كه در خانه بخفتی بیكار

بلبلان وقت گل آمد كه  بنالند از شـوق  

نه كم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفـرینش همـه تنبیه9 خداوند دل است   

دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود   

هر كه فكرت نكند، نقش بوَد بر دیوار

كوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند  

نه همه مستمعی فهم كنند این اسرار

خبرت هست كه مرغان سحر می‌گویند:  

آخر ای خفته، سر از خواب جهالت بردار

هـر كــه امــروز نبینـد اثـر قـدرت او   

غالب آن است كه فرداش نبیند دیدار

تا كه آخر چو «بنفشه» سر غفلت در پیش؟  

حیف باشد كه تو در خوابی و «نرگس» بیدار

كه تواند كه دهد  میوه الوان از چـوب؟  

یا كه داند كه برآرد «گل صد برگ» از خار؟

وقتِ آن است كه دامادِ «گل» از حجله غیب   

به در آید كه درختان همه كردند نثار

آدمیـزاده اگـر در طـرب آید، نه عجب   

«سرو» در باغ به رقص آمده و «بید» و «چنار»

بـاش تا غنچـه سیـراب دهـن  باز كند  

بامدادان چو سرِ نامه آهوی تتار

مژدگانی كه «گل» از غنچه برون می‌آید  

صد هزار اَقچه بریزند درختان «بهار»10

بـاد گیسـوی درختان  چمن شانـه كند  

بوی «نسرین» و «قرنفل» بدمد در اقطار

ژاله بر «لاله» فـرود آمده نزدیك سحـر   

راست چون عارض گلبوی عرق كرده یار

باد بوی «سمن» آورد و «گل» و «نرگس» و «بید»  

درِ دكان به چه رونق بگشاید عطار؟

«خیری» و «خطمی» و «نیلوفر» و «بستان‌افروز»  

نقشهایی كه در او خیره بماند ابصار

«ارغوان» ریخته بر دكّه خضراء «چمن»  

همچنان‌ست كه بر تخته دیبا، دینار

این هنـوز اول آذارِ جهـان‌افـروز است  

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شـاخهـا دخـتر دوشیـزه بـاغند هنـوز   

باش تا حامله گردند به الوانِ ثمار

عقل حیران شود از خوشه زرین «عنب»  

فهم عاجز شود از حقه یاقوت «انار»

بندهـای «رطب» از «نخـل» فرو آویزند  

نخلبندانِ قضا و قدرِ شیرین كار

تا نـه تـاریك بـوَد سایـه انبـوه درخت   

زیر هر برگ، چراغی بنهند از «گلنار»

«سیب» را هر طرفی داده  طبیعت رنگی   

هم بر آن‌گونه كه گلگونه كند روی نگار

شكل «امرود» تو گویی‌كه ز شیرینی و لطف   

كوزه‌ای چند نبات است معلق بر بار

هیچ در «بهْ» نتوان گفت، چو گفتی كه به است

به از این فضل و كمالش نتوان كرد اظهار

حشو «انجیر» چـو حلـواگر استاد كه او

حبّ «خشخاش» كند در عسل شهد به كار

آب در پای «ترنج» و «به» و «بادام» روان

همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظـر باز كن و خلقت «نـارنج» ببین  

ای كه باور نكنی فی ‌الشجر الاخضر نار11

پاك و بی‌عیب خدایی كه به تقدیر عزیز   

ماه و خورشید مسخر كند و لیل و نهار

پادشـاهی نه به دستـور كند  یا گنجـور   

نقشبندی نه به شنگرف كند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ  

انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار

(قصاید، 662)

 

و این همه البته كه از غیب می‌رسد:

 

مهندسان طبیعت ز جامه خانه غیب  

هزار حله برآرند مختلف الوان

(قصاید، 681)

 

بهار از سوی دیگر یادآور قیامت و زنده شدن مردگان و بیرون آمدن از خاك است كه فرمود: «اوست كه بادها را پیشاپیشِ [بارانِ] رحمتش می‌فرستد تا آنگاه كه ابرهای گرانبار را بردارند، آن را به سوی سرزمینی مرده برانیم و از آن، باران فرود آوریم، و از هر گونه میوه‌ای [از خاك] برآوریم. كذلك نُخرج الموتی: بدین سان مردگان را [نیز از قبرها] بیرون می‌آوریم، باشد كه متذكر شوید.» (اعراف، 57) «خدا همان كسی است كه بادها را روانه می‌كند، و [بادها] ابری را برمی‌انگیزند و ما آن را به سوی سرزمینی مرده راندیم و آن زمین را بدان [وسیله]، پس از مرگش زندگی بخشیدیم. كذلك النشور: رستاخیز نیز همین‌ گونه است.» (فاطر،9)12 به قول مولوی: این بهار نو ز بعد برگ‌ریز/ هست برهان بر وجود رستخیز. و به گفته سعدی: خاك را زنده كند تربیت باد بهار/ سنگ باشد كه دلش زنده نگردد به نسیم. (بدایع، 518) و نیز در غزل بلندی می‌گوید:

یارب، آن رویست یا برگ سمن؟  

یارب، آن قدّ است یا سرو چمن؟

... وقت آن  آمد كه خاكِ  مرده را  

باد ریزد آب حیوان در دهن

پــاره گـردانـد زلیخــای صبــا  

صبحدم بر یوسف گل، پیرهن

نطفــه شبنــم در ارحــام زمیـن  

شاهدِ گلگشت و طفل یاسمن

ریح ریحان است یا بوی بهشت؟  

خاك شیراز است یا باد ختن؟

بـرگذر تـا خیـره گردد سـروبـن  

درنگر تا تیره گردد نسترن

شـاهدان چُستنـد، سـاقی گو بیار  

عاشقان مستند، مطرب گو بزن

(طیبات، 524)

 

و در عین حال بهار یادآور بهشت نیز هست، بلكه بهشت زمینی و این جهانی است.

اگر مطالعه خواهد كسی بهشت برین را

بیا مطالعه كن گو به نوبهار زمین را

شگفت نیست گر از طین به در كند گل و نسرین

همان كه صورت آدم كند سُلاله طین را

حكیم بارخدایی كه صورت گل خندان

درون غنچه ببندد چو در مشیمه، جنین را

سزد كه روی عبادت نهند بر در حُكمش

مصوّری كه تواند نگاشت نقشِ چنین را

نعیم خطه شیراز و لعبتان بهشتی

ز هر دریچه نگه كن كه حور بینی و عین را

گرفته راه تماشا، بدیع‌چهره بتانی

كه در مشاهده عاجز كنند بتگر چین را

به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری

مثالِ شاهد غضبان، گره فكنده جبین را

مگر شكوفه بخندید و بوی عطر برآمد

كه ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را

بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس

كه دیر شد كه قرینان ندیده‌اند قرین را

هزاردستان بر گل سخن‌سرای چو سعدی

دعای صاحب عادل، علاء دولت و دین را

(قصاید، 650)

 

در قصیده دیگری كه باز عنوانش «در وصف بهار» است، شیفتگی خود را نسبت به زیبایی و طبیعت و بهار دل‌انگیز نشان می‌دهد و چنین می‌نماید كه معشوق بی‌پرده جلوه‌گر شده و نه تنها دل عارف و عاشق را برده، بلكه زاهد را نیز بر سر شوق آورده است.

عَلَم دولتِ نوروز به صحرا برخاست

زحمتِ لشكر سرما ز سرِ ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

كه به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید كُله قاقُمِ برف از سر كوه

یزَك تابش خورشید به یغما برخاست13

طَبق باغ پر از نُقل و ریاحین كردند

شكر آن را كه زمین از شب سرما برخاست

این چه بویی ست كه از ساحت خُلّخ بدمید؟

وین چه بادی‌ست كه از جانب یغما برخاست؟14

چه هوایی‌ست كه خلدش به تحسر بنشست؟

چه زمینی‌ست كه چرخش به تولا برخاست؟

طارُمِ اخضر از عكس چمن حمرا گشت

بس كه از طرف چمن، لؤلؤِ لالا برخاست15

موسم نغمه چنگ‌ست كه در بزم صبوح

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

از زمین ناله عشاق به گردون بر شد

وز ثری نعره مستان به ثریا برخاست16

عارف امروز به ذوقی برِ شاهد بنشست

كه دل زاهد از اندیشه فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

كه نه این مشغله از بلبلِ تنها برخاست

گوییا پرده معشوق برافتاد از پیش

قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر كجا طلعت خورشیدرخی سایه فكند

بیدلی خسته كمربسته چو جوزا برخاست17

هر كجا سرو قدی چهره چو یوسف بنمود

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رُخش لاله ندانم به چه رونق بشكفت

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم باز نه ای نرگس مست

كه ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست18

روزِ رویش چو برانداخت نقاب شبِ زلف

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

سعدیا، تا كی از این نامه سیه كردن؟ بس

كه قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

(قصاید، 652)

 

در قصیده توحیدیه‌ای كه بسیار مشهور است، از انواع نعمت‌ها یاد می‌كند و دست حق را در نگارگری بوستان آفرینش نشان می‌دهد و همه آنها را توحیدگو و ثناخوان حضرت باری معرفی می‌كند كه نمی‌توانند او را درست بشناسند و عبادتی درخور كنند.

فضل خـدای را كـه تـواند  شمار كرد؟

یا كیست آن كه شكرِ یكی از هزار كرد؟

آن صانـع قدیـم كه بـر فـرش كائنـات

چندین هزار صورت‌ الوان  نگار كرد

تـركیـب آسمــان و طلـوع ستـارگـان

از بهر عبرت نظرِ هوشیار كرد

بحر آفـریـد و  بـرّ و درختـان و آدمـی

خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار كرد

الـوان نعمتـی كه نشـاید سپـاس گفت

اسباب راحتی كه نشاید شمار كرد

آثار رحمتی كه جهان سر  به سر گرفت

احمال منتی كه فلك زیر بار كرد

از چوب خشك، میوه و در نی، شكر نهاد

وز قطره دانه‌ای، دُرر شاهوار كرد

مسمارِ كوهسار به نطع زمین  بدوخت19

تا فرش خاك بر سر آب استوار كرد

اجـزای  خـاكِ مـرده بـه تأثیـر آفتـاب

بستان میوه و چمن و لاله‌زار كرد

ابــر آب داد بیــخ درختــان تشنــه را

شاخ برهنه پیرهن نوبهار كرد

چنـدیـن هـزار منتظـر زیبـا بیـافـریـد

تا كیست كو نظر ز سر اعتبار كرد

توحیـدگـوی  او نـه بنـی‌آدمنـد و بس

هر بلبلی كه زمزمه بر شاخسار كرد

شكر كدام فضل به جـای آورد كسـی؟

حیران بماند هر كه در این افتكار كرد20

لال است در دهان بلاغت زبـان وصف

از غایت كرم كه نهان و آشكار كرد

سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟  

جان در رهش دریغ نباشد نثار كرد

... سعدی به هر نفس كه برآورد چون سحر    چون

صبح در بسیط زمین انتشار كرد21

(قصاید، 656)

 

در قصیده دیگری باز بی‌تابی‌اش از هوای بهاری و زیبایی و سرزندگی طبیعت را نشان می‌دهد و بر آن است كه شوری در همگان برانگیزد:

زمـان بـاد و بهـار است، دادِ عیـش بده  

كه دور عمر چنان می‌رود كه برق یمان

چگونه پیـر جـوانی و جـاهلی نكنـد؟   

در این قضیه كه گردد جهانِ پیر جوان

نظاره  چمـن، اردیبهشت خـوش باشد  

كه بر درخت زند باد نوبهار افشان

مهندسـان طبیعت ز جامـه‌ خانـه غیب  

هزار حلّه برآرند مختلف الوان

ز كارگـاه قضـا بـر درخـت پـوشـانند  

قبای سبز كه تاراج كرده بود خزان

به كلبـه  چمن از رنگ و بـوی باز كنند  

هزار طبله عطار و تخت بازرگان22

بهار میـوه چو مولـود نازپـرورِ دوست  

كه تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان

نه آفتـاب مضرت كند، نـه سایـه گزند  

كه هر چهار به هم متفق شدند اركان

اوانِ منقـلِ آتش گـذشت و خانـه گرم

زمان بركه آب است و صفّه ایوان23

بسـاط لهـو بینـداز و بـرگ عیـش بنـه  

به زیر سایه رز بر كنار شادُروان24

تو گر به رقص نیایی،  شگفت جانوری  

از این هوا كه درخت آمده‌ست در جولان

ز بـانگ مشغلـه  بلبـلان عاشـقِ مست  

شكوفه جامه دریده‌ست و سرو سرگردان

خجل شـوند كنون  دختران مصر چمن

كه گل ز خار برآمد چو یوسف از زندان

... امید وصل تو جانم به رقص می‌آورد  

چو باد صبح كه در گردش آورد ریحان

(قصاید، 681)

 

از آنجا كه جهان جلوه‌گاه جهان‌آفرین است، سعدی از هر كدام به یاد دیگری می‌افتد. هم طبیعت برایش یادآور یار است و هم یار، یاد طبیعت را در دلش زنده می‌كند: ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد/ ز شكل سبزه مرا یاد خط یار آید (خواتیم، 461)، بلبل سماع بر گل بستان همی كند/ من بر گل شقایق رخسار می‌كنم. (خواتیم، 515) در قصیده زیر نیز  پیوستگی‌ و حتی همانندی میان محبوب و طبیعت را نشان می‌دهد:

كـدام بـاغ بــه دیـدار دوستـان مانـد؟  

كسی بهشت نگوید به بوستان ماند

درخت قامتِ سیمین‌برت مگر طوباست  

كه هیچ سرو ندیدم كه این بدان ماند

گل دوروی به یك روی با تو دعوی كرد

دگر رُخش ز خجالت به زعفران ماند

كجاست آن كه به انگشت می‌نمود هلال  

كز ابروان تو انگشت بر دهان ماند

هر آن كه روی تـو بیند برابر خـورشید  

میان رویت و خورشید در گمان ماند

شگفت نیست  دلم چون انار اگـر بكْفَد  

كه قطره قطره خونش به ناردان ماند

... اگر تو روی به هم دركشی چو نافه مشك

طمع مدار كه بوی خوشت نهان ماند

تو مرده زنده  كنـی گر به عهـد بازآیـی  

كه عَود یار گرامی به عود جان ماند25

لبی كه بوسه گرفتم به وقت خنـده از او  

به برگرفتنِ مُهر گلابدان ماند

(قصاید، 660)

البته كه او در سطح نمی‌ماند و از بهار طبیعت به بهارِ جان و لقای جانان گریز می‌زند. برای مثال در غزل «درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند...» پس از اینكه می‌گوید: «بساط سبزه لگدكوب شد به پای نشاط/ ز بس كه عارف و عامی به رقص برجستند»، یادآور می‌شود:

یكی درخت گل اندر فضای خلوت ماست

كه سروهای چمن پیش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود، به دولت دوست

خبر ندارم از ایشان كه در جهان هستند26

(طیبات، 441)

 

در غزلی دیگر باز نشان می‌دهد كه چگونه از این سطح و ظاهر به عمق می‌رود:

وقتـی دل سـودایی می‌رفت  به بستانها  

بی‌خویشتنم كردی بوی گل و ریحانها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل  

با یاد تو افتادم، از یاد برفت آنها

پس از این مقدمه، موضوع عوض می‌شود و به مطلب اصلی می‌پردازد:

ای مِهر تو در دلها، وی مُهـر تو بر لبهـا  

وی شور تو در سرها، وی سرِّ تو در جانها

تا عهد تو دربستم،  عهد همـه بشكستم  

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها

تا  خـارِ غـم عشقت، آویختـه در دامن  

كوته‌نظری باشد رفتن به گلستانها

(طیبات، 368)

 

در دو غزل زیر كه تنها برای نمونه می‌آیند، توصیف محبوب به رسایی تمام به مدد انواع گل و گیاه و پرنده صورت می‌گیرد و ضمناً می‌توان با كنار هم نهادن بیتها، بی‌آنكه خللی در صورت شعری‌شان ایجاد شود، به متنی منثور دست یافت و بدین‌گونه قدرت ادبی سعدی را هم ملاحظه نمود: مرا دلی‌ست گرفتار عشق دلداری/ سمنبری، صنمی، گلرخی، جفاكاری + بنفشه زلفی، نسرین بری، سمن بویی ... همای فرّی، طاووس حُسن و طوطی نطق/ به گاه جلوه‌گری، چون تذرو رفتاری ... (خواتیم، 567) سرو رفتاری، صنوبر قامتی/ ماه رخساری، ملایك منظری+ عارضش باغی، دهانش غنچه‌ای/ بل، بهشتی در میانش كوثری. (طیبات، 565) گفتنی است كه در نگاه دینی و حتی برخی متون، ارتباطی وثیق‌تر از آنچه دیدیم، میان گل و گیاه و عالم بالا بیان كرده‌اند و مثلاً گل سرخ را از نور خدا و آفریده از آن یا از عرق پیامبر(ص)در شب معراج  و یا عرق جبرئیل در آن شب معرفی كرده‌اند و گل زرد را از عرق بُراق (مركب پیامبر). در برخی متون گل سفید را از عرق آن حضرت گفته‌اند و افزوده‌اند كه گل سرخ به بوی پیامبر است و باید به هنگام بوییدنش صلوات فرستاد و آن را بر چشم نهاد؛ زیرا گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت.27

كدام آلاله می‌بویم كه مغزم عنبرآگین  شد؟

چه ریحان دسته بندم چون، جهان گلزار می‌بینم

مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من

كه بر هر شعبه‌ای مرغی شكرگفتار می‌بینم

(قدیم،516)

 

حقیقت این است كه سعدی بعد از مضمون «عشق» و «تربیت»، درباره هیچ چیزی به اندازه «زیبایی» و «طبیعت» سخن نگفته است كه اگر بخواهیم بخشی از آنها را نیز بیاوریم، حجم كلانی را باید به آن اختصاص دهیم و از آنجا كه «خدا و طبیعت پشت و روی یك سكه هستند»،28 سعدی با دلبستگی به طبیعت، گویی خداوند را به زبان بلبلان و مرغان نغمه‌خوان ستوده است. البته گاهی نیز كه در قبض بوده و مشاهده یار از در و دیوار میسر نمی‌شده، از باغ و بوستان به كنج خلوت پناه می‌برده: ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله‌زار/ با من مگو، كه چشم در احباب خوشتر است. (طیبات، 385)

من ره نمی‌برم، مگر آنجا كه كوی اوست

من سر نمی‌نهم، مگر آنجا كه پای یار

گفتی هوای باغ در ایام گل خوش است

ما را به در نمی‌رود از سر، هوای یار

بستانِ بی‌مشاهـده دیدن، مجـاهده‌ست

ور صد درخت گل بنشانی به جای یار

(طیبات، 468)

 

این همان كسی است كه می‌گفت: «صوفی و كنج خلوت، سعدی و طرف صحرا» (طیبات، 542) و می‌گفت: من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند/ خاصه این ساعت كه گفتی گل به بازار آمده‌ست (طیبات، 382) و دیگران را به تماشای چمن دعوت می‌كرد:

وقت آن است كه صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بـامـدادان بـه تماشـای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی  از دورِ زمـان پیش آید

گویم: این نیز نهم بر سرِ غمهای دگر

(بدایع، 469)

 

اما همو در وقت و حالی دیگر می‌گوید: ابنای روزگار به صحرا روند و باغ/ صحرا و باغ زنده‌دلان كوی دلبر است. (طیبات، 483)

هر كس به تماشایی رفتند بـه صحرایی

ما را كه تو منظوری، خاطر نرود جایی

امید تو  بیـرون بـرد از دل همه امیـدی  

سودای تو خالی كرد، از سر همه سودایی

زیبـا ننمـاید سـرو انـدر  نظـر عقلـش

آن كش نظری ‌باشد با قامت زیبایی

گویند: تمنـایی از دوست بكن سعـدی  

جز دوست نخواهم كرد، از دوست تمنایی

(طیبات، 548)

 

ما به روی دوستان از  بوستان آسوده‌ایم  

گر بهار آید و گر باد خزان آسوده‌ایم

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند  

ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم

برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار  

ور گل افشان می‌كند در بوستان آسوده‌ایم

باغبان را گو اگر در گلستان  آلاله‌ای ا‌ست  

دیگران را ده كه ما با دلستان آسوده‌ایم

(بدایع، 519)

 

پس، «روی از جمال دوست به صحرا مكن» (بدایع، 385) چرا؟ چون به گفته خودش: «من گلی را دوست می‌دارم كه در گلزار نیست» (طیبات، 403)؛ بنابراین باز خطاب به معشوق كل و در سودای وصالی فراتر از تجلی در مظاهری چون گل و بلبل، می‌گوید:

منم ایـن بی‌تو كـه پـروای تماشا دارم؟  

كافرم گر دلِ باغ و سرِ صحرا دارم

بر گلستان گذرم  بی‌تـو و شـرمم ناید؟  

در ریاحین نگرم بی‌تو و یارا دارم؟

كه نـه بـر نالـه مرغـان چمـن  شیفته‌ام  

كه نه سودای رخ لاله حمرا دارم

بـر گل روی تـو چـون بلبل مستم واله  

به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم؟

دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت  

تو منِ خام‌طمع بین كه چه سودا دارم

با توام یك نفس از هشت بهشت اولیتر  

من كه امروز چنینم، غمِ فردا دارم؟

(قدیم، 502)

 

همین تمنای وصالِ تام و مشاهده بی‌پرده حضرت دوست، به زبانی دیگر در غزل زیر تكرار شده است:

قیمت گل برود چـون تـو به گلزار آیی  

و آب شیرین، چو تو در خنده و گفتار آیی

این همه جلوه طاووس  و خرامیـدن او  

بار دیگر نكند گر تو به رفتار آیی

گر تو صد بار بیایی به  سرِ كشته عشـق  

چشم باشد مترصد كه دگر بار آیی

كس نماند كه  بـه دیـدار تو واله نشـود  

چون تو لعبت ز پسِ پرده دیدار آیی

دیگر ای باد، حدیث گل و سنبـل نكنی  

گر بر آن سنبلِ زلف و گلِ رخسار آیی

دوست دارم كه كست دوست ندارد  جز من  

حیف باشد كه تو در خاطر اغیار آیی

(طیبات، 543)

 

نتیجه نگرشی این گونه به طبیعت كه جلوه‌گاه اسمای حق و تماشاگه راز اوست، علاقه و مهربانی نسبت به همه جهان و جهانیان خواهد بود و احساس همبستگی با هستی و هستی‌آفرین و زدودن بیم و اندوه و احساس تنهایی و القای رها نبودن در گستره گیتی و صحنه زندگی و نتیجتاً ایجاد شادی روحی و معنوی، آن هم در عصری چنان آشفته و مغول‌زده.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

به غنیمت شمر ای دوست، دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده كنی، كاین دم از اوست

غم و شادی برِ عارف چه تفاوت دارد؟

ساقیا، باده بده شادی آن كاین غم از اوست

سعدیا، گر بكَند سیل فنا خانه دل

دل قوی دار كه بنیاد بقا محكم از اوست

(طیبات، 724)

 

این غزل و كلاً این طرز اندیشه به راستی یادآور كتاب آسمانی ایرانیان باستان است كه خواه ناخواه در روح و روان بسیاری از ایرانیان ـ مسلمان و نامسلمان ـ تأثیر ژرف و پایدار گذاشته و بر سعدی نیز، شاید بی‌آنكه خود بداند. در بخش «یشتها»ی اوستا می‌خوانیم: «روان ستورانِ پرورده را می‌ستاییم. روان جانوران زمینی را می‌ستاییم. روان جانوران آبزی را می‌ستاییم. روان خزندگان، پرندگان و چرندگان را می‌ستاییم. همه گیاهان را می‌ستاییم... این زمین را می‌ستاییم، آن آسمان را می‌ستاییم. همه چیزهای خوبِ میان زمین و آسمان را می‌ستاییم... روشنایی خورشید را می‌ستاییم. گلّه و رمه و هر چیز پاك و سودبخش را می‌ستاییم. فلز را می‌ستاییم. درستی و درمان و فزایندگی و بالندگی را می‌ستاییم. آبها و زمینها و گیاهان را می‌ستاییم. ستاره و ماه و خورشید و فروغهای آسمانی را می‌ستاییم. سپیده‌دمان را می‌ستاییم...  مهر را ستایش و آفرین [باد]. ماه را ستایش و آفرین [باد]. نیرو باد گیتی را! درود بر گیتی! پیروزی گیتی را باد! فراوانی و آبادانی گیتی را باد! باید برای آبادانی جهان كوشید و آن را به درستی نگاهبانی كرد و به سوی روشنایی برد. درود بر آفریدگارِ همه آفریدگان جهان!»29

هزاران سال به جهان از چنین منظری و با چنین بینشی نگاه شد كه پایید؛ زیرا همه چیز آفریده خداوند و نگاریده كلك خیال‌انگیز او به شمار می‌رفت و حرمت داشت؛ چنان كه سعدی در غزلی می‌گوید: بوی گل و بانگ مرغ برخاست/ هنگام نشاط و روزِ صحراست+ فراشِ خزان ورق بیفشاند/ نقاشِ صبا چمن بیاراست+ در روی تو سرّ صنعِ بی‌چون/ چون آب در آبگینه ماست. (طیبات، 375) و حافظ می‌گوید: «خیز تا بر كلك آن نقاش، جان افشان كنیم/ كاین همه نقشِ عجب در نقطه پرگار داشت.» این همدلی و همزیستی با طبیعت، امروزه عملاً به دشمنی با آن تبدیل شده و گویی بشر از مقام بندگی خداوند و زیستن در «سایه جمال دوست» (طیبات، 373)، و «گداختن در آفتاب جمالش» (طیبات، 426)، به رقابت با او و سركشی در برابر وی تنزل كرده و آینه‌شكنی پیشه كرده و محیط زیست را این گونه تخریب نموده و اصل حیات را به خطر افكنده است. حرف سعدی این است كه:

كـدام برگ درخت است اگر نظر داری

كه سرّ صنع الهی بر او نه مكتوب است؟

(صاحبیه، 747)

 

غزالی كه در شكل‌دهی اندیشه سعدی بسیار مؤثر بوده، جمله‌ای در احیاءالعلوم دارد كه بازتاب فراوان داشته است: «لیس فی ‌الامكان ابدع من صوره هذا العالم»؛ یعنی زیباتر از ظاهر این جهان ممكن نیست و سپس می‌افزاید: «و لا احسن ترتیباً و لا اكمل صنعا: نیز نیكوتر از این نظم و آفرینشی كاملتر از آنچه هست، نمی‌شود.» و بعد توضیح می‌دهد كه اگر خداوند می‌توانسته و نكرده، این بخل است كه با كرم و بزرگواری‌اش نمی‌خواند و اگر نمی‌توانسته، نشانه عجز است كه با قدرت الهی جور درنمی‌آید... (احیاءالعلوم، ج17، ص49)

ابن عربی نیز با توجه به گفته غزالی می‌نویسد: «خداوند جهان را در نهایت استواری آفریده، همچنان كه امام ابوحامد می‌گوید: زیباتر از این جهان ناشدنی است... جهان جمال خداست و خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد؛ و هر كه از این منظر جهان را دوست داشته باشد،‌ آن را به محبت خدا دوست داشته؛ بنا بر این جز جمال حق را دوست نداشته است...» وی پس از توضیحی در باره این دوستی، به نكته مهمی اشاره می‌كند كه: «الحب علی قدر التجلی، و التجلی علی قدر المعرفه...» (فتوحات، ج2، ص345 و 346) و در جای دیگر می‌گوید: «خدا آفریدگار جهان است و آن را بر صورت خویش ساخته و تمام جهان در اوج زیبایی است و چیز زشتی در آن وجود ندارد، بلكه خداوند همه حسن و جمال را در آن گرد آورده است؛ «فلیس فی ‌الامكان اجمل و لا ابدع و لا احسن من العالم»... و به این آیه استناد می‌كند كه خدا به هر موجودی، خلقتی را كه درخورش بوده، داده است: «اعطی كلّ شیءِ خلْقه» (طه، 50)... جهان آینه حق است و عارفان در آن چیزی جز صورت حق را مشاهده نمی‌كنند و خدای سبحان زیباست و زیبایی محبوب ذاتی ‌اوست... (فتوحات، ج3، ص449) احسن‌الخالقین جهان را به نحو احسن آفریده و بلكه در آن جلوه‌گر و نمودار شده است و از این روی هیچ نقص و كاستی در آن نیست كه بشر بخواهد بهترش كند و عیبی را بزداید؛ بنابراین هرگونه دخل و تصرفی در طبیعت باید محدود به موارد ضروری و ناگزیر باشد، آن هم در حداقل ممكن و به جای تسلط و تخریب، باید با آن كنار آمد و ساخت و كشفش كرد؛ زیرا خداوند كارش را استادانه انجام داده است و چون حكیم و رحیم و علیم و سخی است، پس به قول حافظ: «هیچ خطا بر قلم صنع نرفت». آنان كه نقصی می‌بینند، مشكل در طرز نگرش و سطح فهمشان است.

به چشم طایفه‌ای كژ همی نمـاید نقش

گمان برند كه نقاش غیر استاد است

اگر تو دیده‌وری، نیك و  بد ز حق بینی

دوبینی از قِبل چشم اصول افتادست

همان كه زرع و نخیل آفرید و روزی داد

ملخ به خوردن روزی، همو فرستادست

(قصاید، 653)

 

غزالی در «ربع منجیاتِ» كیمیای سعادت بخشی را به «پیدا كردن تفكر در عجایب خلق خدا» اختصاص می‌دهد و می‌نویسد: «بدان كه هر چه در وجود است، همه صنع وی است و همه عجیب است و غریب است، در زمین نگر و نگاه كن كه چون بساط تو ساخته است و جوانب وی فراخ گسترانیده تا چندان كه رَوی، به كرانه وی نرسی. و كوهها را اوتادِ وی ساخت تا آرام گیرد در زیر پای تو و نجنبد. و از زیر سنگهای سخت، آبهای لطیف صافی روان كرد تا بر روی زمین می‌رود... و در وقت بهار تفكر كن كه روی زمین همه خاك كثیف باشد؛ چون باران بر وی آید، چگونه زنده شود و چون دیبای هفت‌رنگ بلكه هزار رنگ گردد، هر یك از دیگر زیباتر. و تفكر كن در آن نباتها كه پدید آید و در آن گلها و شكوفه‌ها، هر یكی به رنگی دیگر و به شكل دیگر، هر یك از آن دیگر زیباتر. پس در درختان و میوه‌های آن تفكر كن و جمال و صورت هر یك و طعم و لذت هر یك و بوی و منفعت هر یكی  ... تفكر كن تا این چند هزار است و در هر یكی از این چند هزار عجایب است، تا كمال قدرتی بینی كه همه عقلها باید كه از وی مدهوش شود و این نیز بی‌نهایت است. آیت دیگر ودیعتهای عزیز و نفیس است كه در زیر كوهها پنهان كرده است كه آن را معادن گویند... آیت دیگر جانورانند بر روی زمین كه بعضی می‌روند و بعضی می‌پرند و بعضی می‌خزند و بعضی به دو پا می‌روند و بعضی به چهار پای و بعضی به پایهای بسیار. پس در اصناف مرغان هوا و حشرات زمین نگاه كن... آیت دیگر دریاهاست... آیت دیگر هوا و آنچه در وی است... آیت دیگر ملكوت آسمان و ستارگان و عجایب آن است...  این قدر نمودگاری است از مجاری فكرت. گفته آمد تا غفلت خویش بدانی كه اگر در خانه امیری شوی كه منقش و به گچ كرده باشد، روزگار دراز صفت آن می‌گویی و تعجب می‌كنی و همیشه در خانه خدای تعالی این همه عجایب می‌بینی و هیچ تعجب نكنی! و این عالمِ اجسام خانه خداست و فرش وی زمین است و سقف وی آسمان است... و خزانه وی كوههاست، و گنجینه وی دریاها و خنور و اوانی30 خانه، حیوانات و نباتهاست، و چراغ وی ماه است، و مشعله وی آفتاب و قندیلهای وی ستارگان، و مشعله‌داران وی فریشتگانند و تو از عجایب این خانه غافلی... مثَل تو چون مورچه‌ای است كه در گوشه قصر ملكی سوراخی دارد و جز از سوارخ خویش و غذای خویش و یاران خویش، از هیچ چیز خبر ندارد؛ اما از جمال صورت كوشك و بسیاری غلامان و سریر ملك و پادشاهی وی هیچ خبر ندارد. اگر خواهی كه به درجه مورچه‌ای قناعت كنی می‌باش، و اگر نه، راهت داده‌اند تا در بستان معرفت حق‌تعالی تماشا كنی، بیرون آی و چشم باز كن تا عجایب بینی و مدهوش و متحیر شوی.»31 گویی سعدی با توجه به همین مطالب است كه پس از برشمردن نعمت‌های مختلف، می‌گوید:

سعدی، غرض از حقه تن آیت حق است  

صد تعبیه در توست و یكی بازنجستی

نقاشِ وجود این همه صورت كه بپرداخت  

تا نقش ببینی و مصور بپرستی

(طیبات، 553)

 

به ذكرش هر چه بینی، در خروش است

دلی داند در این معنی كه گوش است

نه بلبـل  بر گلـش تسبیح‌خـوانی است

كه هر خاری به تسبیحش زبانی است

(گل، ب2، ح26)

 

شب از بهـر آسایش تـوست و روز

مهِ روشن و مهرِ گیتی فروز

اگر باد و بـرف است  و باران و میغ

وگر رعد چوگان زند، برق تیغ،

همــه كـــاردارانِ فـرمــانبــرنـد

كه تخم تو در خاك می‌پرورند

اگر تشنه مانـی، ز سختـی مجـوش

كه سقای ابر آبت آرد به دوش

صبــا هــم ز بهــر تــو فـراش‌وار

همی گسترانَد بساط بهار

ز خاك  آورَد رنگ و بـوی و طعـام

تماشاگه دیده و مغز و كام

عسل دادت  از نحـل  و منّ از هـوا

رطب دادت از نخل و نخل از نَوی

همــه نخلبنــدان بخــاینـد دست

ز حیرت كه نخلی چنین كس نبست

خـور و مـاه و پـرویـن بـرای تواند

قنادیل سقف سرای تواند

ز خـارت گُل آورد و از نافـه مشك

زر از كان و برگ تر از چوب خشك

به دست خودت چشم و ابرو نگاشت

كه مَحرم به اغیار نتوان گذاشت

تـوانــا كــه او نــازنیــن پــرورَد

به الوان نعمت چنین پرورد

به جـان گفت بایـد نفـس بـر نفس

كه شكرش نه كار زبان است و بس

(بو، 3375 ـ 3387)

 

پی‌نوشت ها

1. كلیات سعدی، تصحیح دكتر مظاهر مصفا، ص 918 ـ 934 و 943 ـ 950.  //  2.  مفاتیح‌الجنان، بر پایه ترجمه مرحوم الهی قمشه‌ای. نیز ر.ك: شهید مطهری، مجموعه آثار، ج27، ص189.  //  3. با صدهزار جلوه برون آمدی كه من/ با صدهزار دیده تماشا كنم تو را. (فروغی بسطامی)  //  4. مشرق الشمسین، ص404؛ مفتاح‌الفلاح، ص292 و ینابیع الموده، ج3، 216.  //  5. صحیفه سجادیه، به اشراف محمدعلی ابطحی، ص21.  //  6.  اكبر ثبوت، پیام فیلسوف، ص336.  //  7. مشارق الدراری، ص186: مواهب الرحمن، ج2، ص246؛ الفرقان، ج11، ص292 و ج15، ص67. بدون «فیه» در مصباح‌الهدایه، ص22، اطیب‌البیان، ج2، ص280 و من هدی القرآن، ج3، ص145.  //  8. از افادات آیت‌الله جوادی آملی.  //  9. تنبیه: آگاه كردن، هشیار نمودن.  //  10. اقچه: پول؛ بهار به معنای شكوفه نیز هست.  //   11. اقتباسی است از آیه 80 سوره یاسین: «الذی جعل لكم من الشجر الاخضر نارا: همان كه برای شما از درخت سبز، آتشی پدید آورد.»  //  12.  نیز بنگرید به روم، 19، زخرف، 11 و ق، 9ـ11.  //  13. قاقم: حیوانی شبیه سنجاب با پوستی گرانبها. یزك: پیشتاز، جلودار  //  14. خلخ و یغما: ناحیه‌هایی در تركستان، مشهور به داشتن افراد زیبا.  //  15. طارم اخضر: آسمان آبی. حمرا: سرخ. لؤلؤ لالا: مروارید درخشان.  //  16. ثری: زمین. ثریا: نام ستاره‌ای، پروین.  //  17. جوزا: نام یكی از صورتهای فلكی و سومین برج از منطقه البروج.  //  18. شهلا: چشمی كه از سیاهی به كبودی بزند.  //  19. مسمار: میخ. نطع: سفره، بساط.  //  20. افتكار: تفكر، اندیشه.  //  21. بسیط: بساط، گستره.  //  22. طبله: صندوقچه.  //  23. صفه: خانه تابستانی سقف‌دار. ایوان: كاخ، پیشگاه اتاق.  //  24. شادروان: چادر، سراپرده بزرگ.  //  25. عود: بازگشت.  //  26. از افادات دكتر حسین الهی قمشه‌ای.  //   27. ر.ك پیوست 2.  //   28. ستایش عشق، ص34، به نقل از اسپینوزا (1632ـ1677م).  //  29. اوستا، ترجمه دكتر جلیل دوستخواه.  //  30. لوازم و ظرفها.  //  31. كیمیای سعادت، ج2، ص510، 516 ـ 526.

 

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت ، سال دهم ، شماره 2

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: