1392/12/12 ۰۷:۴۸
اشاره: سعدي اهل عرفان است كه در غزلياتش موج ميزند و خاستگاه انديشه و بيان اوست. او با عشق اسرار وجود را رصد ميكند و برايش راه وصول به حقيقت است. سعدي عشق اين سري و آن سري را توأمان دارد و به جايگاهي ميرسد كه اين دو به وحدت ميرسند. اگرچه برخي مضامين اين عشق را زميني دانستهاند، اما او عارفي است كه در سراسر غزلهايش به تبيين عشق الهي پرداخته و بر همين اساس است كه به نزاع عقل و عشق با توجهي خاص نگريسته است. در اين مقاله كه پيشتر در نشريه «سعديپژوهي» چاپ گرديده، كوشش شده تا ضمن بررسي ويژگيهاي عشق الهي در غزليات سعدي، به عرفانشناختي وي توجه شود.
***
چندي پيش براي شركت در يك كنگره بزرگ به هند رفتم. دو استاد بسيار معروف هندي نيز كه استاد دانشگاه شيكاگو بودند، در اين كنگره حضور داشتند. وقتي كه متوجه شدند من ايراني هستم، بسيار خوشحال شدند؛ چرا كه سالها مترصد بودند كه يك ايراني را پيدا كنند. پس شروع كردند به خواندن شعر سعدي و حافظ و گفتند: «ما اينها را در دبستان خواندهايم. ما اشعار زيادي از بوستان و گلستان و غيره حفظ ميكرديم و تا 30ـ40 سالگي نميدانستيم كه اينها ايراني هستند و خيال ميكرديم شاعران هندي هستند!» يعني شعر و ادب فارسي و فرهنگ ايراني آنچنان قوي است كه جزو هويت ملي ملتها شده است؛ از تاجيكستان گرفته تا هند. در دوران دبستان به ما قرآن ياد ميدادند و گلستان را املا ميكردند و حالا چه بخواهيم و چه نخواهيم، اين متون جزو هويّت فرهنگي ماست و خوشا به حال شيرازيان.
خوشا شيراز و وضع بيمثالش خداوندا، نگهدار از زوالش!
خوشا به شيراز كه اين دو شاعر را كه از شعراي بزرگ دنيا هستند، در دامن خود پرورانده است. من هميشه از خود سؤال ميكنم كه اين چه فرهنگ و چه شهري بوده كه توانسته است در كمتر از يك قرن، چند شاعر بزرگ، كه بزرگترين آنها بيشك سعدي و حافظند، به منّصه ظهور برساند؟ بيشك اين فرهنگ، فرهنگ عظيمي بوده است.
حكمت و عرفان
بنده به يك نكته اشاره ميكنم كه به نظرم قابل توجه است و آن، اين است كه چرا مانند شاعران بزرگ ما در هيچ جاي دنيا ظهور نكردهاند؟ امري كه در فرهنگ ما و در شعر ما اتفاق افتاد و در هيچ جاي دنيا نظير ندارد، اين است كه شاعران ما يا عارفان بزرگي هستند، در واقع از بزرگترين عرفاي دنيا هستند يا حكيماند؛ همانند حكيم نظامي. بيخود لقب حكيم نظامي و حكيم فردوسي را به آنها ندادهاند. چرا در انگلستان و هند حكيم شاعر نداريم؟ البته در هند منظومة «مهابهارتا» را داريم كه مـنظومهاي آكنده از حكمت است؛ ولي اين استثناست، قاعده نيست؛ اما در فرهنگ ما قاعده است كه حكما و شعراي بزرگ ما حكيم و عارف بودند و آنهايي كه حكيم و عارف نبودند، هيچ عظمتي به دست نياوردند؛ نه دقيقي و نه فرخي و نه امثال ايشان.
اين امر را اينگونه توجيه ميكنم كه در واقع شعر در سرزمين وحي قرآني با حكمت و عرفان متصل ميشود. همينطور ما بايد بين هنر جديد و هنر اسلامي و هنر ديني فرق بگذاريم. هنر ديني، هنر در سرزمين وحي است. از خصوصيات وحي تعليم حكمت الهي در عميقترين ابعاد آن است. همه جا در وصف حضرت رسول(ص) تعليم كتاب با حكمت آمده است: «يُعَلّمُهم الكتابَ و الحكمه». قرآن از اين لحاظ زيباترين كتاب است و معجزه است و بنابراين ما شاعراني داريم كه از لحاظ بيان متأثر از قرآنند؛يعني بيان آنها زيباترين بيان است. اگر بگوييم كه كلام آنها معجزه نيست، ولي شبيه به معجزه است، سخن درستي است. كلام حافظ و سعدي حكمت است كه به زيباترين زبان يعني زبان شعر بيان شده است. «يعلمهم الكتاب و الحكمه» نه تنها درباره حضرت رسول(ص)، بلكه درباره حضرت عيسي و خيلي از پيامبران ديگر، لفظ كتاب با حكمت بيان شده و حكماي ما توانستهاند اين حكمت را با زبان استدلال بيان كنند و هنرمندان ما اين حكمت را در زبان هنر بيان كردند. شاعران ما اين حكمت الهي را در قالب زيباترين بيان، يعني زبان شعر بيان كردند.
بنابراين اين حكمت قرآني ميتواند در زبان شعر هم بيان شود و اگر در زبان شعر بيان شود، بسيار عظيم است؛ براي اينكه آن زيبايي كلام را دارد: «خير الكلام ما قَلَّ و دلّ». حكمت را از باطن وحي ميگيرد و انصافاً عرفا و حكماي ما در اين باره بينظير هستند. هم حكماي ما در حوزه حكمت اين كار را كردند و هم هنرمندان ما در حوزه هنر و هم شاعران ما در حوزة شعر؛ يعني همه اينها با الهام گرفتن از وحي الهي، بدين مهم دست يافتند؛ اما امروزه متأسفانه وقتي صحبت از اين بزرگان ميشود، به جنبة عرفاني و حكمي آنها توجه نميشود و فقط به جنبه شعري آنها اكتفا ميشود. اين درست نيست. من هميشه ميگويم هر وقت از اهل ادب براي ايراد سخن، دعوت ميكنيد، از اهل حكمت هم دعوت كنيد كه آن جنبة حكمي و عرفاني مغفول نماند كه بسيار عظيم است و اين را هم بايد جزو حكمت بدانيم و حكمت را فقط به فلسفه محدود نكنيم. ادبيات عرفاني ما هم جزو حكمت است و بخش عظيمي از فرهنگ ماست.
عشق و حكمت
يك مسئله: چرا ما هميشه عشق را براي اين امر مطرح ميكنيم؟ وقتي بحث عشق مطرح ميشود، هميشه بحث اشعريت به كنار ميرود، متكلمان همان بحثهايي را مطرح ميكنند كه اهل فلسفه و فيلسوفان مطرح ميكنند. فيلسوفان هم همان بحثهايي را مطرح ميكنند كه بسياري از عرفا مطرح ميكنند. در مسائل ظاهراً با هم شريكند، ولي روش كار آنها با هم فرق دارد. متكلّم ـ چه معتزلي و چه اشعري ـ مانند فيلسوفِ بحثي از حقيقت عشق بيگانه است. عرفان و حكمت ذوقي از عشق آغاز ميشود.
من سؤالم اين است كه: چرا نظامي را حكيم ميگوييم، ولي سعدي را به اين معني نميشناسيم؟ چرا لقب حكيم را براي سعدي نميآوريم؟ يا مثلاً براي فردوسي ميگوييم حكيم. آنها واقعاً حكيم بودند و در سخنانشان حكمت بيان شده است. قرآن اين مسئله را زيبا بيان كرده است. در سورة شعراء آمده است: «الشعراء يتبعهم الغاوون [: از شاعران گمراهان پيروي ميكنند.]» اينان فقط شاعرند و مثل شعراي جاهليت. «الم ترَ انّهم في كل وادٍ يهيمون و انهم يقولون ما لا يفعلون [: آيا نميبيني آنها در هر وادي سرگشتهاند و چيزهايي ميگويند كه به آن عمل نميكنند؟]» اما وحي ميگويد: «الا الذين آمنوا [: مگر آنان كه ايمان آوردند.]» حكمت نظري است. «و عملوا الصالحات [: و كارهاي شايسته كردند.]» حكمت عملي. «و ذكروا الله كثيرا [: و خدا را بسيار ياد نمودند.]» اين عرفان است. عرفاي ما اينها بودند. كمال عرفان در آنها متجلي شده است.
آيا سعدي عارف است؟
ما حافظ را عارف ميدانيم؛ اما چرا سعدي را عارف نميگوييم؟ بعضي از مستشرقان سعي كردند كه او را عارف نبينند. يك زماني همه جا اين سؤال مطرح بود كه: آيا سعدي عارف بزرگتري است يا حافظ؟ چنان كه در درس انشا ميپرسيدند: «علم بهتر است يا ثروت؟» امروز ميگويند: علم همان ثروت است؛ علمي كه ثروت نباشد، علم نيست. علمي كه ثروت بياورد، علم است و علمي كه ثروت نياورد، علم نيست. از بزرگي از شيراز نقل شده است كه: شعري از سعدي خوانده و گفته است كه سعدي عارف بزرگتري از حافظ است. البته حافظ خيلي عظيم است، برخي اعتقاد داشتند كه سعدي در عرفان بزرگتر از حافظ است. براساس اين عرفان عشق است؛ يعني چيزي كه واقعاً متكلم و حكيم الهي را از حكيم بحثي و فيلسوف به معناي جديد كلمه متمايز ميكند، عشق الهي است و اصلاً عشق در غزليات سعدي موج ميزند. عشق الهي، نه عشق زميني. من از تعبير مولانا استفاده كردم و گفتم مذهب عشق:
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
هم در مثنوي و هم در كتاب «فيه ما فيه» مولانا بحث كرده كه چگونه عشق اسطرلاب اسرار خداست. شما با اسطرلاب تمام ستارگان را رصد ميكنيد. با عشق الهي هم تمام اسرار وجود را رصد ميكنند. عشق اسطرلاب اسرار خداست. مولانا اصطلاحي به كار ميبرد كه خيلي مطالب را ساده ميكند: عشقِ اين سري و عشق آن سري:
عاشقي گر زين سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
عشق راه وصول است و سعدي بين عشق اين سري وآن سري را جمع كرده است؛ يعني به مقامي رسيده كه اين دو تا يكي ميشود و عشق اين سري با آن سري ارتباط دارد. مضمون عشق، موضوع بيشتر غزليات و اشعار سعدي را تشكيل ميدهد. كمتر غزلي را در سعدي ميتوان يافت كه يا دربارة عشق نباشد و يا حداقل يك بيتش به موضوع عشق اشاره نكرده باشد. برخي ميگويند اينكه معشوقي يا دلبري را وصف كرده است، اين عشق زميني است و بنابراين او عارف نبوده. بالاخره به تعبير امروزي ميگويند عشق دنيوي است و سكولار است، در حاليكه اين اصلاً درست نيست.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید