برف‌شيرة سياست / دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي - بخش دوم

1392/11/7 ۰۸:۰۰

برف‌شيرة سياست / دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي - بخش دوم

به هرحال اين دو ميليون دانشجوي آزاد و مقيّد كه اين حرفهاي باستاني پاريزي را مي‌شنوند، مي‌گويند تو نان سه پادشاه را خورده‌اي و علاوه بر آن نان كوپني زمان جنگ بين‌الملل را زهرمار كرده و هميشه مي‌ناليدي و وقتي به اميرآباد منتقل شده و دچار آن برف و سرما و آب‌گرفتگي اتاق شدي، در عين حال آن 130 تومان پول نفت را كه براي گرم كردن و سوخت اتاقها مي‌دادند قطع كردند، خطاب به آن بازرس با اشاره به تصميم قوام‌السلطنه نخست‌وزير خروج سربازان روسي و لغو قرارداد نفت شمال گفته بودي: اي بازرسي كه فيس تو چند تُن است جمعي ز گزارش تو فرياد كن است

 

به هرحال اين دو ميليون دانشجوي آزاد و مقيّد كه اين حرفهاي باستاني پاريزي را مي‌شنوند، مي‌گويند تو نان سه پادشاه را خورده‌اي و علاوه بر آن نان كوپني زمان جنگ بين‌الملل را زهرمار كرده و هميشه مي‌ناليدي و وقتي به اميرآباد منتقل شده و دچار آن برف و سرما و آب‌گرفتگي اتاق شدي، در عين حال آن 130 تومان پول نفت را كه براي گرم كردن و سوخت اتاقها مي‌دادند قطع كردند، خطاب به آن بازرس با اشاره به تصميم قوام‌السلطنه نخست‌وزير خروج سربازان روسي و لغو قرارداد نفت شمال گفته بودي:

 

اي بازرسي كه فيس تو چند تُن است جمعي ز گزارش تو فرياد كن است

در مسئله نفـت به «حسن نيّت» پندار كه اين نيز «كان‌لم‌يكن» است

چون صحبت نفت و برف در ميان است، يك صحبت كوتاه ديگر بكنم و بگذرم. اگر تكراري باشد، عيبي ندارد كه صحبت تاريخ ايران است، اينکه مردم به برف روي خوش نشان مي‌دهند، با اينکه «باران در لطافت طبعش خلاف نيست»، به نظر مخلص علت ديگري دارد. بچه‌ها و مادر پدرها دارند مي‌خوابند که صداي شرشر باران شروع مي‌شود و هنوز قطرات اول از ناودان نچکيده، با صداي بلند سمفوني خود را راه مي‌اندازد و بلافاصله خاک و خاشاک خانه را جمع مي‌کند، از در کوچه بيرون مي‌رود و مي‌افتد توي آب‌بردگي رودخانه ده و تا چشم به هم بزني، مي‌رود يا در کفه و باتلاق، شور و نمک‌آميز مي‌شود و يا اصلاً مي‌رسد به رودخانه و دريا که يک قطره‌اش قابل چشيدن نيست؛ اما برف اصلاً خبر نمي‌کند، اول پيش‌بيني‌هاي هواشناسي دکتر گنجي را به صورت يک پول سياه درمي‌آورد. اگر هم بخواهد ببارد، صبح يک خط قرمز به اسم سوختگي ابر نشان مي‌دهد و تمام مي‌شود؛ اما شب تا صبح پروانه‌هاي لطيف برف، روي هم بدون صدا جمع مي‌شود و صبح وقتي بچه از خواب بيدار مي‌شود، مي‌بيند يک نيم متر برف روي زمين نشسته است و ديگر تکليف خوشحالي او معلوم است.

شعراي ما بسياري از آنها درباره برف شعر دارند؛ ولي چون صحبت ما قرار است از درز و دوز استخوان پاي مرکل تجاوز نکند، تنها به ذکر نام بعضي از آنها اکتفا مي‌کنم. اول از همه بايد از کمال اصفهاني ياد کرد که قصيدة برفيه‌اش با اين بيت غرّا شروع مي‌شود:

هرگز کسي نداد بدين سان نشان برف

گويي که لقمه‌اي ست زمين در دهان برف

مانند پنبه‌دانه که در پنبه تعبيه است

اجرام کوههاست نهان در ميان برف...

و از اين لطيف‌تر درباره برف نمي‌توان تشبيه کرد. قصيده مفصل است و بايد در کتابش خواند.‏

بي نيزه‌هاي آتش و بي تيغ آفتاب نتوان به تيرماه كشيدن كمان برف

گر قوّتم بُدي ز پي قرص آفتاب بر بام چرخ رفتمي از نردبان برف...

و اين شعر را کمال اسماعيل يا در روزگاري که به قول کرمانيها «در سال هفتاد، به روز هفتاد، يک برفي افتاد، به حق اين پير، به قد اين ميل» گفته، يا اينکه در کوهستان بختياري و چهارمحال ييلاق رفته بود. پروين دولت‌آبادي هم گفته است:‌«برف آمد بر شانه‌ها، رو پشت بام خانه‌ها...»

مهدي اخوان ثالث هم گفته: « پاسي از شب رفته بود و برف مي‌باريد،/چون پرافشان پري‌هاي هزار افسانه‌اي از ياد رفته....» شعر مفصل است و بايد در کتابش خواند. محسن مظلومي هم در کهکيلويه ـ که چاه برفي شيرازيها آنجاست ـ مي‌گويد:

برف باريد بر اين جاده و جايت خالي است

دست در دست من، اما ردپايت خالي است

احمد شاملو گويد: «برف نو، برف نو سلام سلام/ بنشين خوش نشسته‌اي بر بام/ پاکي آوردي ‌اي اميد سپيد/ همه آلودگي ست اين ايام...»

سياوش کسرايي هم در آن شعر بلندي كه براي ارش كمانگير سروده، مي‌گويد: «برف مي‌بارد به روي خار و خاراسنگ/ کوهها خاموش، دره‌ها دلتنگ/ ‏راهها چشم انتظار کاروانى با صداى زنگ...»

احتمالاً دکتر مرتضي فرهادي هم گفته است: «برف وقتي مي‌بارد/ در دهات بالا پول مي‌سوزانند/ در دهات پائين استخوانهاشان را...»

همان ‌طور که گفتم، باران با شدت خود را به مادر که دريا باشد، مي‌رساند و شور مي‌شود؛ اما برف با طمأنينه مي‌نشيند و کم‌کم آب مي‌شود و هرگز شور نمي‌شود، بلکه مي‌رود يک مخزن زيرزميني که بر اثر حرکات زمين و خاکريزش پيدا شده به صورت درياچه کوچک منبع يک قنات مي‌شود و آن وقت يک روز مي‌بيني آبي مثل چشمه سليماني (=قنات فين کاشان)، هزاران سال است که مي‌آيد و يک ذره آبش کم نمي‌شود و هنوز کسي منبع اصلي برفهاي آن را پيدا نکرده است، يا چشمه محلات که چنار هزارساله دارد. و شايد منبع همه اينها در البرزکوه و کرکس کاشان باشد که به صورت رگه‌هاي باريک به‌تدريج آب مي‌شود به اين درياچه‌ها استخرها وارد مي‌شود و اين نکته را کوتاه و کم نگيريد که در ايران بيش از شصت‌هزار قنات وجود دارد که منبع کلي آب و کشاورزي ايران است و در کرمان حدود شش‌هزار قنات است که اگر نبود، کرمان اصلاً قابل سکونت نبود و اينها هم نتيجه تعامل برف است، نه باران. پس برف در ايران نقش ديگر دارد و در کوهستانهاي اروپا نقش ديگر. و هم کمال اسماعيل لذت بردن از برف را موکول به خانة گرم و صاحبخانه پولدار دانسته که:

هم نان و گوشت دارد و هم هيمه و شراب

هم مطربي که برزندش داستان برف

هر برفي که مي‌آيد و نيم گز باشد، براي بيست سال ذخيره شصت هفتادهزار قنات ايراني را تأمين مي‌کند، و اين بزرگترين سرمايه است. چون ديدم شعرهاي برفيه زياد است، ترسيدم که اولاً شعرها مقاله‌ام را بخورند و نوشته خودم تحت‌الشعاع قرار گيرد، ثانياً وقتي صحبت برف بيش از حد پيش آيد، مقاله مثل برف يخ مي‌کند و اين خلاف ميل خواننده است؛ اما شعر وثوق‌الدوله حسن وثوق را جستجو کردم و بالاخره يافتم. اين شعر هم از لوني ديگر است و مربوط به ما نحن فيه است که اسکي باز باشد و گمان کنم که وثوق‌الدوله نخستين کس باشد که شعر بلند و قشنگي در باب اين هنر ورزشي سروده است، و به همان دليل ما نحن فيه، آن را به تمام و کمال در مقاله مي‌گنجانم و خدا کند که چاپ شود! دليل اول چاپش را گفتم، دليل دوم آن مي‌ماند براي بعد از چاپ مقاله خواهم گفت که ربطي به عنوان مقاله پيدا کرده باشد. و اينک شعر وثوق در وصف اسکي‌بازها يا بهتر بگويم به خودش اسکي‌سوارها:

زنهار از اين جمعيت اسکي سوارها لغزندگان بر سر پاي سوارها

با جامه‌هاي آبي و سرخ و سپيد و سبز بر صفحه سپيد نوشته نگارها

گاهي به روي برف خزند همچو کبکها گاهي به روي کوه پرند همچو مارها

خوبان گوي‌برده به نيروي غمزه‌ها گلهاي خوي کرده به آسيب خارها

رفتار شيکشان تک‌و پوي تذروها گفتار نيکشان بم و زير هزارها

گاهي به لانه توشه برند همچو مورها گاهي به کوچه حلقه زنند همچو مارها

تأثير کرده لطف هوا در مزاجشان رنگ دگر گرفته به خود پود و تارها

رخسارهاي پاك و درخشان سپيد و سرخ تابان به سان آينه‌ها بر منارها

رانندگان كشتي در ژرفناي برف بربسته بر پياده‌روان رهگذارها

پاها دو شاخ كرده به پشت نهنگ‌ها پا برنهاده بر كمر سوسمارها

گاهي به دشت و كوه و مزارع چو گله‌ها گاهي رديف چون شتران در قطارها

در گردشند و ورزش از صبح تا به شام همچون ستاره‌ها به محيط مدارها

از قلّه‌ها شوند سرازير سوي دشت چون آبها روان به سوي جويبارها

گاهي قدم زنند و خرامند و برجهند چون آهوان وحشي در مرغزارها

گاهي نهان شوند به تندي برق و باد گويي كه مي‌كنند ز دشمن فرارها

با جامه‌هاي سبز چو برگ درختها با جيله‌هاي سرخ چو مفر انارها

پرّند و برجهند و شتابند و دررسند چون قرقي گرسنه به قصد شكارها

در دست نيزه‌هايي و بر نوك نيزه‌ها همچون ستاره‌ها سپر كارزارها

مرغان پاي‌بسته وليكن هوانورد آهوي در كمند و بيابان گذارها

لغزش گناه‌ست، ولي نزد اين گروه برتر بود ز نغزترين شاهكارها

از ما چگونه پاي نلغزد كه مي‌كنند اين مه‌وشان به لغزش پا افتخارها

آن پاي‌هاي سيمين در جامه‌هاي زفت بگزيده جاي و بسته شده با نوارها

بر مركبي سوار كه فرمان همي برد بي حاجت عنان و لزوم مهارها

گيرند درس ورزش كاسرار جست و خيز هم از معليمن و هم از مستشارها

گر بر زمين فتند و بغلتند روي برف بيرون رود چو از كفشان اختيارها

گاهي ز چشم زخم بيفتند و بشكنند سرها و دستها و ستون فقارها

از بس ز ناوك مژه ريزند خون خلق آخر تبه كنند به خود روزگارها

با پاي‌هاي بسته به زنجير عدل و داد قانون انتقام كشدشان به دارها

هم بارشان به شانه و هم پايشان به بند برعكس ما جماعت بي‌بند و بارها

ماها پيادگان ضعيفيم و آن گروه گردنكشان بر خر دولت سوارها

اين نورسيدگان همه چون ميوه‌هاي فصل ما سالخوردگان همه تقويم پار‌ها

ما پيرها به جوانان نمي‌رسيم گفتيم بارها و شنيديم بارها

‏كتاب ديوان وثوق را پسر وثوق‌الدوله، يعني علي وثوق چاپ كرده و يك نسخه از آن به امضاي «علي» براي مخلص فرستاده است و شعر از آن نقل شد؛ حالا بعد از چاپ شعر به نكته دوم كه گفتم بپردازم.

اما علت دوم درج تمام و كمال شعر وثوق‌الدوله را كه قول داده بودم بعد از چاپ شعر بگويم، اين است كه وثوق‌الدوله برادر قوام‌السلطنه است و قوام‌السلطنه مي‌تواند در مقاله «برف شيره سياست» جاي پايي باز كند. ولو اينكه تكرار شده باشد، در اين مورد توضيحي دارم:

در تاريخ دو هزار و پانصد سالة اخير ايران، دو واقعة سرنوشت‌ساز هست كه نظيري ندارد. البته ايرانيان در تمام طول تاريخ در برابر عوامل خارجي مقاومت داشته‌اند، ولي اين دو مورد كم نظير است. چه در واقعه اسكندري و پايان كار هخامنشي، چه در فرار يزدگردي و كشته شدنش در آسيا، و دهها مورد ديگر، كم و بيش ملت ايران كارهايي كرده؛ اما دو مورد نتيجه قطعي داده:

اولي در روزگاري شاه تهماسب صفوي و سلطان محمد خدابنده است كه 300هزار سوار و سرباز عثماني در تبريز جا خوش كرده بودند و بيرون نمي‌رفتند، جواني 18ساله به پشتيباني 50 هزار قزلباش ـ به سرداري قره‌جغاي‌خان ـ گردنة شبلي را ستاد قرار داد و سپس دستور داد پيرمردها و پيرزنها به اردبيل و رشت منتقل شوند. آنگاه به جوانان دستور داد همه دهات و كشتزارها را آتش بزنند و اين چيزي شد از نوع سياست «زمين سوخته» كه سيصد هزار عثماني و اسبهايش نه يك من جو داشت، نه يك من گندم؛ پس اسبهاي مرده را بر دوش كشيدند و گوشتشان را خوردند تا به حوالي درياچه وان و كوتاهيه رسيدند، و بدين طريق آذربايجان دوباره به دست آمد، البته با تلفات و گرسنگي بسيار. سياست زمين سوخته 300 سال بعد در ويتنام براي اخراج آمريكاييها تكرار شد و اين در تاريخ ايران بي‌نظير است.

چهارصد سال بعد كه سربازان روسي در آذربايجان جا خوش كردند و گيلان و مازندران را مورد تجاوز قرار دادند و 30 هزار سربازشان در باغ اميراعظم در سمنان كه به خانواده فاميلي فروخته بود، چادر زدند و ماندند (رئيس جمهور روحاني ما كه مرد صادقي است و صاحب حسن است و سمناني است، اگر اين مورد اشكالي دارد، بازگو فرمايد كه تصحيح كنم)، اين قوام‌السلطنه بود كه با يك لطائف‌الحيل سياسي موجب خروج آنان شد؛ منتهي به صورت دمكراتيك و قرن پسند؛ اما چطور؟

اول چهار پنج نفر وزير توده‌اي (مثل دكتر كشاورز و دكتر يزدي و نماينده كارگران اصفهان) را در كابينه جا داد، سپس با همانها و تفضلي ـ سردبير ايران ما ـ به ديدن استالين رفت و گفت: «شما قرارداد نفت شمال مي‌خواستيد، اينك من و اينك دل! اين قرارداد را امضا مي‌كنيم؛ ولي بايد دنيا پسند باشد و مجلس آن را تصويب كند.» روسها گفتند: «اشكالي ندارد»؛ چه، وكلاي دموكرات‌ها در دست آنان بود و وكلاي شمال و اصفهان و كردستان هم كم و بيش. قرارداد امضا شد و شب تا صبح با استالين نوشيدند و خوردند و خنديدند و بازگشتند. وقتي قرارداد امضا شد، قوام ‌گفت: «بايد مجلس تصويب كند.» در تغيير سلطنت 1320 (1941م) فروغي يك تبصره در مجلس گذرانده بود كه: «با حضور قشون خارجي، انتخابات انجام نمي‌شود» و به همين دليل مجلس سيزدهم يك دورة دو ساله ديگر تمديد شد؛ بعد يك تبصره كوچك ديگر هم بود كه گويا مرحوم مصدق گذرانده بود، در موقعي كه قرار بود در سيستان و بلوچستان آمريكاييها به تحقيقات زميني در مورد نفت بپردازند، و آن اين بود كه: «اگر قراردادي بسته شود، بايد به تصويب مجلس برسد.»

گفتند قشون خارجي بايد از استان آذربايجان برود تا انتخابات انجام شود! البته بمب اتمي آمريكا به پشتيباني علاء در سازمان ملل و تقي‌زاده در سفارت انگلستان پشتيبان آنان بود و باقراف هرچند اصرار كرد كه قشون بايد بماند، استالين به او گفت: «ما ديگر توان جنگ سوم، آن هم اتمي‌اش را نداريم.» چون آن روزها آنها بمب اتمي نداشتند. قشون ايران به سمت شمال و آذربايجان رفت و من زره پوش‌ها را ديدم كه آن روز در تهران بودم. بعدها شاه ادعا كرد كه: «من قشون فرستادم»؛ ولي حقيقت آن است كه پيش از اين قشوني فرستاده بود كه آنها را دموكراتها از قزوين به كرج بازگردند و به همين دليل قوام در بعد از پيروزي اعلاميه داد كه: «من در قضيه آذربايجان هيچ كس را شريك خود نمي‌دانم.»

روسها رفتند به آن طرف ارس و دموكراتها هم پشت سرشان رفتند و به اين طريق براي بار دوم در تاريخ ايران، تخليه آذربايجان از قواي دشمن تكرار شد، و اين هر دو نظير ندارد. و به همين دليل من شعر وثوق‌الدوله را به خاطر برادرش چاپ كردم كه در مقاله «برف شيرة سياست» مي‌گنجد.

البته آن روزها كه من در پاريس بودم (1349ش/ 1971م) و در «خانه ايران» منزل داشتم، دختر وثوق‌الدوله (توران اعلم) سرپرست خانه ايران در سيته يونيورسيتيه (cita limiversi toire) بود و براي به دست آوردن اتاق خيلي به من كمك كرد. آقاي جاويد مهندس شيمي نيز كه در همان سيته منزل داشت، صحبت بسيار كرد كه جزء هيأت مديره خانه ايران بود، و او پسر دكتر جاويد ـ وزير فرهنگ پيشه‌وري بود ـ كه مرگ پدر خود را نديد؛ چون وقتي پدرش به آن طرف ارس رفت، مادر جاويد بر او باردار بود و بچه در ايران به دنيا آمد و بزرگ شد و به پاريس رسيد، و امروز ندانم در كجاست و در چه حال است.

راستي اين دو سه تا ده كوره كه در قلب ايران قرار گرفته و مجموع مساحتش با تپه‌ها و كوهها، از يك كف دست، يا يك بَدست، يا بهتر بگويم از يك كفگير از كل مساحت يك ميليون و ششصد هزار كيلومتري ايران را شامل نمي‌شود و اسمش «فراهان و تفرش و آشتيان و گرَكان» است، از چه معجوني تركيب شده كه ميرزا عيسي فراهاني لشكر به قفقاز مي‌كشد و مي‌خواهد لشكري را كه چند صباح قبل، لشكر ناپلئون را شكست داده و اتحادية نظامي اروپا را مختل كرده، شكست دهد (و همين جا گريزي هم به مقاله ديگر خودم بزنم كه نوشته‌ام ناپلئون را «ژنرال برف» در روسيه شكست داد)؛ يا آن قائم‌مقام فراهاني كه چند صباح بعد، در باغ نگارستان طناب انداخته شد، جرمش چه بود؟ يا آن ميرزاتقي خان اميركبير شهيد باغ فين و بنيانگذار دارالفنون، يا ميرزا حسن‌ آشتياني كه ياور ميرزاي شيرازي در تحريم تنباكو بود، ياميرزا يوسف آشتياني‌(مستوفي‌الممالك) كه صدراعظم بي‌نظير و مرد اخلاق و صاحب ونك بود، مصدق آشتياني كه يكباره صنعت نفت ايران را با آن عظمت ملي كرد و با انگلستان ـ فاتح جنگ جهاني دوم ـ درافتاد، چه نيرويي داشت؟ يا آن معلم بزرگ كه نصف تحصيل‌كردگان دارالفنون و بچه استادان چهل سال قبل دانشگاه بود ـ عبدالعظيم ‌خان قريب؟ (ميرزايي را مي‌گويم در كجا علم پستالاتزي را آموخته بود در گرگان ـ يا سوئيس؟ يا ميرزا عباس اقبال آشتياني تارخ‌دان بزرگ كه معلم من هم بود و بلاعقب مرد، يا آن اديب‌الممالك كه مي‌گفت:

ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم

زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم

ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم

اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم

وز پيكرشان ديبهي ديباج گرفتيم

ماييم كه از دريا امواج گرفتيم

ونديشه نكرديم ز طوفان و ز دريا

(و اين اشاره‌ است به شلاق زدن خشايارشا امواج همسفر را در سفر به يونان)؛ همين طور است استاد ابوالقاسم سحاب تفرشي، نويسنده و جغرافي‌دان بزرگ و نقشه‌كار، و نيز دكتر سيدمحمود حسابي و بالاخره همين قوام‌السلطنة عليه ماعليه است كه سربازان فاتح جنگ برلن را به حرف مفت و البته با پشتوانه يكي دو تا بمب اتم آمريكايي به آن طرف ارس راند و آب از آب تكان نخورد.

حالا مي‌ماند اين نكته كه يا بايد رفت از پروين اعتصامي دختر اعتصام‌الملك پرسيد كه: اين چه خاكي است؛ خاكي است كه ايمان فلك داده به باد؟ يا اينكه نه اصلاً بايد راه‌ها فنا و دويست سيصد كيلومتر راه را در دشت‌ها و بيابانهاي مركز ايران بوسيد تا به فراهان تفرش رسيد، و آنجا رفت و يك شب توي يك «آغل» ‌ـ آري آغل ـ منزل كرد و بع‌بع گوسفندان را شنيد و ني چوپان را گوش كرد، و سپس خاك آنجا را بوييد و بوسيد و بر آن نماز خواند و فردا روز، يك آش «ترخينة» خوشمزة تفرشي را ـ به قول قائم‌مقام ـ با نان فطير آشتياني با اشتها خورد و دوباره راه افتاد و آمد به تهران؛ همين و ديگر هيچ!

اصرار من در اقامت آغل اين است كه طبيعي‌ترين مأمن، همان آغل است، و بوي خاك را فقط در آغل مي‌توان شنيد؛ خصوصاً در فصل «نري‌انداز» كه بزها جفت مي‌طلبند و شور كرده‌اند و «جهان پرسماع است و مستي و شور».

خواهيد گفت كه رفتن به آغل گوسفندان؟ اين ديگر چيست كه باستاني پاريزي پيشنهاد مي‌كند؟ من مي‌دانم، براي اينكه آغل كه پاركينگ استراحت گوسفندان است، پاكترين نقطه كوهستان است كه زنان حائض از رفتن در آن خودداري مي‌كنند تا بركت از گوسفندان سلب نشود؛ براي اينكه چهار تا سگ آماده يراق محافظت مي‌كنند كه گرگ به آغل نزديك نشود؛ براي اينكه شبهاي مهتابي آغل بر فراز تپه‌ها آدم را به خدا نزديكتر مي‌كند و بالاتر از همه، آن طور كه گفته‌ام: آغل بوي خاك را به مشام آدمي به وسيله پشكل گوسفندان مي‌رساند كه خدا وجود آدمي و زندگي را بسته به لبنياتي كرده است كه از گوسفندان حاصل مي‌شود. ما مي‌توانيم بوي خاك را در آغل هم ببوييم، هم ببوسيم، هم شكرگزار باشيم.

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: