نگاهی انسان شناختی به زندگی و آثار ساعدی / فاطمه خضری - بخش نخست

1394/10/2 ۱۱:۵۰

 نگاهی انسان شناختی به زندگی و آثار ساعدی / فاطمه خضری - بخش نخست

هر نویسنده با آثاری ثبت شده، مطمئنا" از رهگذر نگاه خود شرحی از زندگی خویش را هم نوشته است. حال اگر کسی که در روزگار آن نویسنده زندگی نمی کند بخواهد زندگی نویسنده را مورد بررسی قرار دهد، چه آثاری را باید بیشتر مورد توجه قرار دهد: آثار خود نویسنده، آثار کسانی که در دوران نویسنده زندگی می کرده اند، یا آثار کسانی که نزدیک به دوران نویسنده بوده اند اما ارتباطی با واسطه داشته اند. این نکته می تواند بستگی به رویکرد و هدفی که از تحقیق است داشته باشد. مثلا ممکن است کسی بگوید برای من گفتن حقیقت از همه چیز برتر است، شاید این فرد فکر کند می تواند به خواسته ی خویش از رهگذر تلاش در جستجوی منابع دست اول برسد، یعنی این فرد می خواهد با ذهن کسی که در گذشته زندگی می کرده همنفسی کند تا مبادا دیدگاه خود را با او آمیخته کند.


    هر نویسنده با آثاری ثبت شده، مطمئنا" از رهگذر نگاه خود شرحی از زندگی خویش را هم نوشته است. حال اگر کسی که در روزگار آن نویسنده زندگی نمی کند بخواهد زندگی نویسنده را مورد بررسی قرار دهد، چه آثاری را باید بیشتر مورد توجه قرار دهد: آثار خود نویسنده، آثار کسانی که در دوران نویسنده زندگی می کرده اند، یا آثار کسانی که نزدیک به دوران نویسنده بوده اند اما ارتباطی با واسطه داشته اند. این نکته می تواند بستگی به رویکرد و هدفی که از تحقیق است داشته باشد. مثلا ممکن است کسی بگوید  برای من گفتن حقیقت از همه چیز برتر است، شاید این فرد فکر کند می تواند به خواسته ی خویش از رهگذر تلاش در جستجوی منابع دست اول برسد، یعنی این فرد می خواهد با ذهن کسی که در گذشته زندگی می کرده همنفسی کند تا مبادا دیدگاه خود را با او آمیخته کند. در اینجا می شود یک سوال پرسید آیا ما می توانیم حقیقت گذشته را بشناسیم...؟ اما اگر باور داشته باشیم گذشته ایی در کار نیست، به ساده گی نمی توانیم به روایت های ثبت شده به مثابه ی گذشته بنگریم.  متن گذشته می تواند خوانش های متفاوت داشته باشد، بنابراین این امکان وجود دارد که  از خلال خوانش های متفاوت از زندگی نویسنده، که به هر کدام از آن ها می توان با هدف خاصی نگریست، به یک شناخت کلی رسید.  اکتفا کردن به هر یک از این خوانش ها به تنهایی، مطمئنا" ما را از جنبه های مختلف شناخت نسبتا" درست دور می کند. مثلا" فرد همیشه خودش را از آینه ای می بیند که بیشتر دوست دارد آن گونه باشد... یا خود را آن گونه که فکر می کند هست توصیف می کند. اگر کسی این رویکرد را داشته باشد که نمی تواند با فردی در گذشته برای شناخت نزدیک به درست  همنفسی کند، یعنی این فرد می داند  که تحت تاثیر دانش امروزی خویش است و نمی تواند خود را از این دانش برای شناخت بی طرفانه یا شناخت عینی که تا به امروز جستجوی حقیقت نامیده شده جدا کند. مطمئنا" این فرد از شناخت فقط به دنبال توصیف نیست او سعی می کند به بحث های نظری هم نزدیک شود. پس می توان گفت هدف از شناخت کسی  که در گذشته زندگی می کرده این نمی تواند  فقط باشد که زندگی او را دقیق شرح بدهیم، بلکه  با بررسی خوانش های متفاوت از خلال دانش امروزیمان می توانیم برای رسیدن به مفاهیمی نظم یافته در جامعه مان یاری رسانیم. البته برای به کنش رساندن این امر نیاز به همکاری منسجم و همراه همه ی رشته های مطالعاتی است. حال  از بررسی خوانش خود نویسنده از زندگیش که بیشتر با نگاه نویسنده به گذشته ی خویش شکل گرفته می خواهیم به چه شناختی برسیم...؟ آیا می توانیم از رهگذر این بررسی به شناخت فرهنگ دوران نویسنده برسیم تا بتوانیم بین زمانی که امروز در اختیار ما نیست و همچنین هویت ما بیشتر تحت تاثیر این دوران است، با فرهنگ امروزمان که از خلال ارتباطات در حال گسترده شدن است ارتباطی ایجاد کنیم..؟؛  از آنجا که این افراد هستند جامعه را شکل می دهند، آیا با بررسی چگونه شکل گیری آگاهی در افراد ما نمی توانیم به شناخت نزدیک به درست فرهنگ برسیم...؟ بعضی ها شناخت فرهنگ را از خلال ادبیات مهم دانسته اند. بنابراین برای شناخت یک فرهنگ از رهگذر آثار ادبی، مطمئنا"  به شناخت خود نویسنده هم نیازمند می شویم. هنگامی ساعدی از دوران زندگی خود می گوید «من در ماه اول زمستان 1314 روی خشت خام افتادم»(مجابی،1378، ص 449) آیا این جمله ما را با احساس، یا نوع آگاهی که نسبت به جامعه اش داشته است، آشنا نمی کند...؟  برای رسیدن به هویت خاص خودمان ما امروزه نیازمند به شناخت چگونه شکل گیری آگاهی افراد گذشته نسبت به جامعه شان هستیم، و این  چیزی است که ممکن است از خلال آگاهی یک نویسنده نسبت به جامعه اش بتوانیم به آن برسیم؛ از آنجا که مردم عادی، سرگرم زندگی  روزمره ی خویش اند و همچنین توان به نظم رسیدن این آگاهی را از رهگذر نوشتن ندارند. اما اگر نویسنده هنگام نوشتن زندگی خویش این رویکرد را داشته باشد که زندگی گذشته اش حقیقتی بوده است که به او تحمیل شده، مطمئنا"  با بررسی شرح زندگی او فقط می توانیم با توصیف خاطرات او آشنا شویم. آیا می توان این گونه درکی از ادبیات داشت که آن، کنشی  متقابل و پیوسته بین نویسنده و مردم است که از خلال  نثر خلاقانه توسط نویسنده به نظم می رسد. «آغاز رمان همچون آغاز انسان شناسی، با حرکت از چشم اندازی گشوده بر سفر و ماجراجویی های بی پایان بود...»(فکوهی، 1385، ص 43). دقیقا" این جمله رویکرد متفاوت ادبیات مدرن را با گذشته نشان می دهد، ادبیات گذشته همچون رویکرد تاریخ در خدمت بزرگان، جنگ ها و عشق های تفننی بود برای همین نویسنده نیازی به کنش متقابل در خودش هنگام نوشتن با متن مردم  نمی دید، این رویکرد مدرن، ادبیات را به انسان شناسی نزدیک می کند. آیا می توانیم بین زندگی نویسنده که خود آن را ثبت کرده است با آثارش (ادبی) ارتباطی ایجاد کرد، تا با شناخت این رابطه بتوان به چگونه شکل گیری آگاهی افراد در گذشته نسبت به جامعه شان رسید...؟

  ساعدی می گوید بچه ی دوم است، و قبل از او خواهری داشته که در یازده ماهگی مرده است. او می گوید:  از همان روزی که قبرستان را شناختم، دست در دست پدر همیشه سر خاک خواهرم می رفتیم که قبر کوچکی پوشیده از آجرهای ظریف و مرتب داشت. خواهرش را می گوید داخل گور توی گهواره در حال تاب خوردن می دیده است. خانه ی خود را درندشت و بزرگ اما فقیرانه می داند چون پدرش کارمند ساده ی دولت است. کارمندی را اینگونه توصیف می کند: در خانواده ای کارمند  یا بد حال به دنیا آمدم. آیا این گونه از کارمندی حرف زدن نمی تواند از این نمودی باشد که او دوست داشته در خانواده ای با قدرت مالی بیشتر برای رسیدن به خواسته هایش مثلا" آسودگی برای نویسندگی به دنیا می آمد. پدر ساعدی از خانواده ی اسم ورسم دار "ساعدالممالک" است. اما پدربزرگش که ساعدی او را زن باره معرفی می کند، پدر ساعدی را که بسیار جوان بوده از خانه برای سیر کردن شکمش بیرون می کند. پدر ساعدی از شاگرد خیاطی شروع می کند و بعد دکه ای ترتیب می دهد و آخر سر ساعدی می گوید شریک پدربزرگ مادری اش می شود که او هم تنها دختر خود را به او می دهد وداماد سرخانه می شود. مدت ها بعد پدرش با دریافت پول ناچیزی کارمند می شود. هنگام بررسی زندگی ساعدی از دید خودش اگر به واژگانی که به کار برده است بیشتر توجه کنیم، مثلا" در می یابیم که ساعدی تحت تاثیر رویکرد آن زمان، به زن نگاه می کرده است. او از واژه هایی استفاده می کند که دارای مفاهیم کلیشه ای  هستند: داماد سرخانه...            

برادر چهارده ماه کوچک تر از خودش را رفیق، همدم و همبازیش می داند. او می گوید اگر ما را لوس و ننر بار نیاوردند به خاطر این بوده که وسایلش را نداشتند. البته ساعدی اشاره می کند در عوض ما حسرت به دل هم نبودیم،  به جای معلم سرخانه و یا کودکستان، پدر عصرها خواندن و نوشتن به ما یاد می داد. او می گوید قبل از اینکه به مدرسه بروم نوشتن و خواندن یاد گرفته بودم و برای همین وقتی مدرسه رفتم برچسب شاگرد اولی از من یک بچه ی مرتب، مودب، ترسو و توسری خورده و متنفر از بازی و شیطنت ساخت.    مهم ترین تفکری که از نظر نگارنده ساعدی داشته در ارتباط با مرگ است برای این که بتوان به شناخت تفکر او در این رابطه نزدیک شویم باید در ابتدا  به شکل گیری تفکرش در این رابطه از کودکی اش اشاره شود.

در اینجا متنی از ساعدی آورده میشود که رویکرد او را به مرگ که در آثارش آن را نیز می توان به وفور دید،  آشنا می کند و شاید بتوان بین آن با شرحی که از کودکیش می دهد ارتباطی ایجاد کرد: «یک سحر گاه بهاری به یاد دارم و پدربزرگ و مادربزرگ را که نجواکنان از در بیرون می رفتند، بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود، و کلمه ی "مرگ" درست از همان روز هم چون جا زخم عمیقی بر ذهن من نشست. نه تنها نام این عفریت کثیف، بدنهاد، که خودش چهل سال تمام با من بوده است، چه مرگ ها که ندیده ام و چه عزیزانی را که به خاک سیاه نسپرده ام. سایه ی این شبح لعنتی، همیشه قدم به قدم با من بوده است»(مجابی، 1378، ص 450).

ارنست بکر در مقاله ای به نام وحشت از مرگ می گوید، «اشخاصی با ذهنیت سالم وجود دارند که عقیده دارند ترس از مرگ موضوعی طبیعی برای انسان نیست، و ما با ترس از مرگ زاده نشده ایم. تعداد فزاینده ای از مطالعات دقیق، درباره ی اینکه چگونه ترس واقعی از مرگ در کودکان شکل می گیرد با این موضوع به خوبی مطابقت دارند که کودک تا حدود سه تا پنج سالگی هیچ درکی از مرگ ندارد. چگونه یک کودک می تواند درکی از مرگ داشته باشد؟ مرگ ایده ای است به شدت انتزاعی و با تجربه کودک بسیار متفاوت است. کودک در جهانی زندگی می کند که پر از زندگی است و پر از موضوعات کنش گری که به او پاسخ می دهند، سرگرمش می کنند وتغذیه اش می کنند. او نمی داند که ناپدید شدن از زندگی برای همیشه چه معنایی دارد، و نظری درباره ی این ندارد که بعد از مرگ به کجا خواهد رفت. به تدریج در می یابد که چیزی به نام مرگ وجود دارد که بعضی مردم را برای همیشه می برد؛  بسیار با اکراه می پذیرد که مرگ زود یا دیر هر کسی را با خود خواهد برد، اما این درک تدریجی ناگزیری مرگ می تواند تا نه سالگی طول بکشد. اگر چه کودک هیچ دانشی درباره ی ایده ای انتزاعی همچون نفی مطلق ندارد، او نیز اضطراب های خود را دارد. کودک به مادر وابسته است، در زمان غیبت مادر تنهایی را تجربه می کند، وقتی از کامیابی محروم شود سرخورده می شود، در گرسنگی و سختی عصبانی می شود، و... اگر به خود وانهاده شود جهانش فرو می ریزد، و ارگانیسم او باید این موضوع را، که ما اضطراب فقدان ابژه می نامیم، در سطحی حس کرده باشد..»(بکر، 1384، ص 315).

ترس از مرگ که به صورت های مختلفی در افراد خودش رانشان می دهد مثلا" در رویارویی با خطر، در پس حس دلسردی و افسردگی، چگونگی این ترس علاوه بر همگانی بودن آن بین انسان ها مطمئنا" دلایل اجتماعی هم دارد. هنگامی ساعدی  می گوید که به خاطر برچسب زدن شاگرد اولی او را گویی مجبور می کنند حتی از شیطنت های کودکانه دست بر دارد و طبق چارچوب خاصی شخصیتش شکل داده شود،  آیا رویکرد او به مرگ به تربیت اولیه اش بر نمی گردد...؟ گویی به ساعدی آزادی لازمه در کودکیش داده نشده است. هنگامی فراغت کودک صرف چارچوب های تربیتی شود، مطمئنا" باعث می شود در او ترس از فقدان ابژه خیلی دیر به وجود آید، و هنگامی این ترس از فقدان ابژه، آگاهی به مرگ در او به وجود می آید که یکی از نزدیکانش را از دست بدهد. بین آگاهی به مرگ از خلال مرگ دیگری و آگاه بودن به این که خود خواهیم مرد تفاوت زیادی است. آیا آگاهی به «مرگ خود» که یک نوع شکل گیری تفکر انتزاعی است،  فرایندی جمعی نیست که جامعه شرایط پذیرش آن را در افراد نهادینه می کند...؟ آیا این  آگاهی به مرگ نیست که انسان را در شکل گیری آگاهانه ی هویتش یاری می رساند...؟ برک مرگ را همچون ابژه نهایی والایی می نگرد او می گوید، آرامش به زودی به یکنواختی تبدیل می شود و برای فرار از این یکنواختی فقط می توان به مرگ فکر کرد. و «کانت  توجه کسی که دارد چیز والا و ستودنی را می آزماید از ابژه بیرونی که در آغاز ترس و شگفتی را بر می انگیزد به خویشتن خود گردان یا خود ذهن فرد برآورد کننده می کشاند در روند این کار ترس کاهش می یابد و فرمانروایی ذهن بشری پایدار می ماند»(کرس میر، 1387). در اینجا کانت حرکت ذهن را به سوی مرگ، و دوباره برگشت آن به خودش برای شکل دادن سوژه و فردیت را از خلال تئوری های زیبایی شناسی برای خلق آثار هنری نشان می دهد. پس درک مرگ در نگاه  تئوری پردازان برای شکل گیری سوژه که توان خلق آثار هنری را دارد همواره مهم انگاشته شده است. شاید با این اوصاف نوع شکل گیری آگاهی به مرگ، فردی تلقی شود یعنی بگوییم این افراد هستند که بدون در نظر گرفتن نوع فرهنگ پذیریشان به مر گ آگاه می شوند. آیا همان طور که فرهنگ برای ساخت زندگی جمعی، افراد را مجبور به ارتباطاتی نمادین از خلال دستگاه قدرتمند زبان می کند، کالبد افراد  را هم تحت سیطره ی خویش نمی برد..؟. به نظر می رسد مرگ پیوندی نزدیک با نابودی کالبد دارد، اما فرهنگ سعی می کند مرگ را در دستگاه ساخت بازنمودهای اجتماعی به آن شکلی ماورائی دهد تا اجازه ندهد فردیت از خلال آگاهی به مرگ، یا آگاهی به کالبد درونی شود. گویی زبان، دین پل هایی هستند که باعث ارتباطی باواسطه بین افراد با  مرگ یا کالبدشان می شوند.  موقعیت اجتماعی – سیاسی دوران زندگی ساعدی برای او زمینه ایی ایجاد کرده که ذهنیت و فردیت خود را شکل داده است. ساعدی از خلال نوشتن آثار ادبی توانسته  آگاهی خود را به این موقعیت نشان بدهد. موقعیت اجتماعی – سیاسی ایران در هنگام زندگی ساعدی دارای یک وضعیت آرام نیست، برای همین مردم ایران خواهان عوض کردن این وضعیت هستند. سوالی می تواند در اینجا پیش بیایید چرا مردم ایران همواره در طول تاریخ خواهان عوض کردن موقعیت خود از خلال تغییر نهاد سیاسی خویش بوده اند. به نظر می رسد این گونه تغییر را خواستن، افراد را دارای هویتی می کند که مشکل را در بیرون جستجو کنند یعنی فکر کنند با تغییر راس قدرت همه چیز تغییر می کند. این استراتژی به نظر می رسد هم دارای نقاط مثبت باشد هم منفی. مثبت از آن جهت که  آن را همواره در تاریخ ایران در بین مردم می بینیم که باعث ایجاد روحیه ی همدلانه شده، یعنی مردم ایران به آسانی می توانند در مقابل نیروی خارجی که مشکل را در آن می بینند متحد شوند، و منفی از آن جهت که شکل گیری سوژه که لازمه ی زندگی مدرن امروز که یک فرایند فرهنگی است به راحتی شکل نمی گیرد. برای همین هنگامی نخبگان ایرانی خواسته اند رویکرد خود را به مرگ بگویند، ما دیده ایم آن را بیشتر از دید عاطفی کسی که عزیزی را از دست داده نگریسته اند.  راحت نیست به مرگ مانند ابژه نهایی که برک می گوید نگریست. و سخت تر از آن این است که از خلال فکر کردن به مرگ به شکل گیری سوژه در خود رسید. و این آگاهی به مرگ یک بعد اساسی اندیشه ای است که مدرنیته روی آن نشسته است. البته با ذکر این نکته که مدرنیته خواهان فراموشی فردیت به نفع جامعه است، برای همین آگاهی به مرگ را از خلال تفکری به شدت انتزاعی می پروراند. اینکه مدرنیته خواهان فراموشی آگاهی به مرگ از خلال آگاهی به کالبد است ریشه در تفکر مسیحیت دارد؛ ذهن چه در مکتب مسیحیت و چه در مدرنیته برتر از کالبد انگاشته شده است.

ساعدی، گویی هنگام اندیشیدن به مرگ  کودکی است که به دنبال حمایت و فهم دیگری می گردد و آن دیگری مطمئنا" جامعه است که باید با او  همراه شود که بتواند در مقابل این مشکل که در اینجا می توان گفت تا حدی درونی است بایستد. هنگام شکل دادن هویت خود با آگاهی مطمئنا" افراد دچار دلزدگی ها، اضطراب ها و اغتشاش هایی در ساختار شکل گرفته زبان می شوند. نویسندگان ما به خوبی توانسته اند این موقعیت را نشان بدهند. اما این نویسندگان به نظر می رسد با آگاهی این موقعیت را درک نکرده اند، چون به غیر از پرداختن به این وضعیت دشوار ناراحتی خود را نیز در مقابل این وضعیت  جوری بیان کرده اند که انگار عامل این مشکل در نهاد سیاست جا دارد. آن ها به این نکته توجه نکرده اند که جوامع از خلال ارتباطات گسترده می شوند و این دقیقا" فرایندی است که افراد مجبورند برای شکل دادن هویت خویش به گونه ایی که بتوانند با گستردگی محیط انطباق داشته باشند باید درد را تحمل کنند.  در بیشتر آثار ساعدی ما می توانیم این نکته را ببینیم همواره در متن داستان، این اتفاق می افتد که از خارج جامعه ی شخصیت های داستان، موقعیتی به آن ها تحمیل می شود که افراد داستان مجبور به مبارزه با آن می شوند.

در اینجا نامه ای که ساعدی برای زنش نوشته آورده میشود:
 «عیال نازنازی خودم
حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ‌ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بیخانمانی، از یک ‌طرف، و اینکه دیگر نمیتوانم خودم را جمع وجور کنم. ناامیدِ ناامید شده ام. اگر خودکشی نمی کنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست می‌کشیدم از این زندگی و خودم را راحت میکردم. از همه چیز خسته ام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمیفهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شده ام. تیره و بدبخت و تیره بخت شده ام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کاملاند. کثافت محض اند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خسته ام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصه های تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصله ی مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را میگویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفته ام. شلوارم پاره پاره است. دگمه‌هایم ریخته. لب به غذا نمیزنم. می خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته ام، بیخانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش می گیرد. من حاضر نشده ام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می خواهم. من زنم را می خواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم... به دادم برس، شوهر»(ساعدی، در سایت دیباچه).

 آیا ما همیشه به دنبال یک حمایت، در مقابل محیط زیستی – فرهنگی  همواره در حال گسترده شدن در تاریخ ثبت شده مان، نبوده ایم...؟!  در آثار بعضی از نویسندگان ما می بینیم که این حمایت را از جانب زن می خواهند. شاید برای همین نقش مادر بودن زن در ایران نسبت به شکل گیری فردیت برای زن اهمیت بیشتری دارد، به گونه ایی این رویکرد در ما درونی شده  که اگر زنی در این جامعه به فردیت خویش اهمیت بدهد به عنوان نمادی از خشونت و بی رحمی معرفی می شود. چگونه می توان ما البته با حفظ جنبه مثبتی که موقعیت سیاسی – اجتماعی گذشته در شکل گیری هویت مان داده، بتوانیم به گونه ایی هویت خویش را امروزه شکل دهیم که گسترده شدن محیط زیستی – فرهنگی خود را هم در نظر داشته باشیم. در کل با توجه به زندگی ساعدی می توان این گونه گفت که ساعدی در کودکی تحت حمایت عاطفی خانواده اش بوده است؛ خانواده ایی که می تواند نماد هویت شکل گرفته ی ما از خلال سنت هایمان باشد؛ اما این خانواده ی سنتی در جامعه ایی است که مجبور به گستراندن ارتباطات خویش با جهان است، از این رو جامعه دیگر مانند گذشته مکانی آرام و عاطفی نیست. جامعه برای موفق شدن در گستراندن ارتباطات خویش نیازمند شکل گیری سوژه های فعال است. و شکل گیری سوژه ی فعال نیازمند به سازگار کردن ارتباط  خانواده ی سنتی و جامعه ی در حال گسترده شدن است. مرگ مقوله ایی است که انسان می تواند از خلال آن به آگاهی هویتی برسد؛ اما برخورد با مرگ در خانواده ی سنتی متفاوت از جامعه ی در حال گسترده شدن است. خانواده ی سنتی و منسجم با مرگ  از رهگذر از دست دادن عزیزی(مرگ دیگری نه مرگ خود) روبرو می شود، در نتیجه در این جا آگاهی به مرگ حسی و عاطفی است. کاملا آشکار است جامعه ایی که می خواهد از خلال ارتباطات با جهان، برگ برنده را داشته باشد و بتواند هر چه سریعتر توسعه پیدا کند، چگونه با مرگ برخورد می کند، این جامعه وقت ابراز احساسات  در مقابل عزیز از دست رفته را دیگر مانند سابق نمی تواند داشته باشد، بنابراین با ساده اندیشی برای فراموشی مرگ، برخورد عاطفی با مرگ را به دنیا و مردم سنتی نسبت می دهد. و دقیقا" در این جاست که ما می توانیم به چرائی شکل گیری سوژه در جوامع توسعه یافته دست پیدا کنیم. در جوامع توسعه یافته هنگامی خواستند برخورد عاطفی با مرگ را فراموش کنند سعی کردند برای ساخت زندگی اجتماعی  از خلال گسترش تفکر انتزاعی به مرگ بیاندیشند و سوژه را به گونه ایی شکل دهند که اراده اش را در مقابل نیستی بشریت قرار دهند؛ در نتیجه در جوامع توسعه یافته سوژه ایی شکل می گیرد که رفته رفته ارتباط خویش را با جامعه از دست می دهد و این در حالی است که فرد در جامعه حل می شود  و فکر می کند به خاطر داشتن آزادی های کوچک دارای قدرت است. و در جامعه ی ساعدی اصلا سوژه ایی شکل نمی گیرد و دائم این ترس را افراد دارند که چگونه و چرا باید پیوند خویش را از اجتماعشان بگسلند...؟!

ساعدی یافته های ذهن خود را به صورت داستان، نمایشنامه، شعر و یا حتی پانتومیم می نویسد.  شاید بتوان گفت  نوشته هایش  بیشتر از آن که به ذوق ذاتی زیبایی شناسی اش مربوط  باشد صبغه سیاسی  دارد. چون این پدیده برای سرزمین ایران چیز جدیدی نیست. حتی اگر نگاهی گذرا به تاریخ ایران هم داشته باشیم در می یابیم نخبه گان این سرزمین همواره حرف های فرهنگی و انتقادی خویش را بیشتر از خلال شعر، طنز و... برای در امان ماندن از قدرت های سیاسی بیان کرده اند، این رویکرد باعث شده  ادبیات ما بیشتر جنبه ی آموزشی و سیاسی – اجتماعی داشته باشد.

ساعدی چگونه می اندیشیده است...؟، چرا این گونه از زندگی خود حرف می زند  و یا چرا او یافته های انسان شناسی خویش را به صورت داستان های سمبلیک بیان می کند...؟، مواردی هستند که نمی توانند بی ارتباط به دوران اجتماعی - سیاسی زندگیش باشند.                                                                     

سال های کودکی او همراه با اوج و فرودهای فرقه دموکرات آذربایجان بود. او همان طور که دوران کودکی خویش را سپری می کرد روس ها را هم می دید که بر مردم سرزمینش تسلط دارند.                                                                                                                 

او فعالیت سیاسی خود را همزمان نهضت ملی آغاز می کند. در حالی که او فقط در سال 1331 شانزده سال دارد. ساعدی که به گفته خویش به خاطر برچسب خوردن شاگرد اولی حتی فرصت شیطنت های کودکانه را نیافته است، مجبور است نوجوانی خویش را به پدیده هایی بیاندیشد که برای سنش خیلی زود است. اما خوب که نگاه می کنیم در می یابیم حوادث آن زمان گویی افراد را مجبور به مداخله یعنی درگیر شدن به آن ها می کرده است. مخصوصا" وقتی تاریخ  به صورت مقایسه ای بررسی  می شود بعضی موقعیت ها را می بینیم که برای مردم از جنس دیگر هستند.  با همه ی فراز ونشیبی که دوران تاریخی ایرانیان در ارتباط با موقعیت های سیاسی دارد لحظه های پیروزی برای مردم همیشه بیش از اندازه خوشحال کننده بوده اند. گویی  ایرانیان قادرند دوره های سخت را با چشیدن طعم پیروزیی هر چند موقت کاملا" از یاد ببرند. مثلا" همین قیام 1331 را در تاریخ ایران می بینیم که روند رویداد و نتایج به دست آمده اش همگی گویای موفقیت جناح مردمی در مواجهه با دربار و حامیان داخلی وخارجی آن می باشد. تاریخ دانان حتی این واقعه را شاید تنها نمونه ای بدانند که در آن شاه مجبور به تمکین از قانون اساسی گردید. یعنی شاه مجبور شد از اختیارات خویش که در دوران حکومت خود به شکل سنتی هر چند بر خلاف قانون اساسی در دست داشت به دلیل حضور مردم در صحنه و وحدت بین رهبران سیاسی چشم پوشی کند. در اختيار گرفتن زمام امور قواي نظامي و انتظامي از سوي دكتر محمد مصدق رويدادي منحصر به فرد در تاريخ دوران پهلوي به حساب مي‌آيد كه در سالهاي بعد تكرار نشد. اين قيام هر چند نقطه اوج تجلي وحدت رهبران نهضت ملي شدن نفت و يكپارچگي مردم بود، اما در ادامه حركت به دليل بي توجهي برخي از سياستمداران و فرصت‌طلبي بعضي ديگر استمرار نيافت و در نهايت به شكنندگي انجاميد.

 همواره تاریخ ایران را می بینیم که قدرتمندان مطلقی به مردم حکومت  کرده اند. و این حکومت هم نمی تواند بی ارتباط به موقعیت زیستی – فرهنگی این جامعه باشد.  وقتی خوب نگاه می کنیم کمبود آب ایران، این سرزمین را سخت نیازمند به مدیریت قدرتمند کرده است. حکومت همیشگی قدرتمندان به این سرزمین همواره مردم را خواهان خواستن آزادی کرده است. و شاید غنیمت شمردن پیروزی های موقت برای همین مردم را خوشحال می کند. اما چیزی که می توان از تاریخ گذشته ی ایران دریافته این بوده که مردم همیشه خیلی خوشحال شده اند، از اینکه توانسته اند حتی به صورت موقتی  قدرت را از دست کسانی که ظالم می دانند، بگیرند.  آن ها همیشه  در طول تاریخ از قدرتمندان نالیده اند.  در اینجا می توان یک تناقض دید؛ پس چرا  آن ها باز هم خواسته اند قدرت را دوباره فقط به یک نفر که فکر می کنند خوب است، بسپرند...!؟ شاید آن ها همواره خواهان این بوده اند  تا بتوانند بعد از سپردن قدرت به آن فرد راحت به زندگی روزمره ی خویش، بدون مشارکت ادامه دهند. این فرایند در اساطیر، ادبیات عرفانی به خوبی نشان داده می شود. مثلا" می توان در اینجا به اساطیر ایران اشاره کرد؛ مردم از ضحاک خسته شده اند، کاوه با او می جنگد، اما پادشاهی به فریدون می رسد چون فره ایزدی دارد. داستان ها و آثار ساعدی هم از گفتن این مورد مستثنی نیستند. شاید این خصلت، که به هویت سیاسی -  اجتماعی مردم ایران برمی گردد نمودی از این باشد که ما به خاطر داشتن موقعیت زیستی – فرهنگی مان عادت نکرده ایم عمیق و انتقادی فکر کنیم و یا بخواهیم مستقل بیاندیشیم. و دقیقا این گونه مسائل را دیدن به نوع آگاهی ما با مرگ همان طور که گفته شد هم ارتباط دارد. داشتن مشکلات زیاد که امروزه هم مانند تاریخ گذشته مان دست به گریبان آن ها هستیم ما را دارای ساختارهای فکریی کرده است، که  به صورت سیستماتیکی به این نتیجه رسیده ایم که بعد از کشیدن سختی ها، هنگامی توانستیم به پیروزی برسیم دیگر راحت می توانیم به زندگی خود بدون دغدغه ادامه دهیم. ولی ما یک نکته را فراموش کرده ایم که آن هم به موقعیت اجتماعی - سیاسی مان ربط دارد. این موقعیت جوری هویت ما را شکل داده که  فقط لحظه ی پیروزی را انتظار می کشیم. فکر می کنیم دیگر همه چیز (سختی ها) در لحظه ی پیروزی تمام شده است. و این گونه شکل گیری هویت  در طول تاریخ، ما را از داشتن هویت به معنای عام انسانی دور کرده است. یعنی  نمی توانیم به راحتی ساختارهای شکل گرفته ی ذهنمان را تغییر دهیم تا بتوانیم پی به این نکته ببریم، که ساختارهای ذهن انسان به طور عام خواهان راحت طلبی اند، در حالی انسان رفته رفته از خلال شناخت عینی محیط زیستی- فرهنگی در می یابد که گسترده شدن محیطش از خلال ارتباطات اجازه راحت طلبی را به انسان نمی دهد، بلکه این فرایند انسان را همواره دچار چالش های اساسی هویتی می کند.                                                                    

 داستان های ساعدی به روشنی شکل گیری این هویت را در محیط زیستی- فرهنگی و موقعیت سیاسی از خلال کنش متقابل بین ذهن نویسنده و متن مردم در زندگی روزمره در ادبیات نشان می دهد. داستان هایی که شخصیت های آن ها همیشه پدیده ای از بیرون  می خواهد آن ها را دچار چالش کند و آن ها علاوه بر اینکه دچار مشکلات موقعیتی هستند فقط به خلاص شدن از آن موقعیت سخت فکر می کنند. این گونه اندیشیدن یعنی فقط انتظار موقعیت خوب را کشیدن انسان را یک بعدی و ذهنی گرا می کند. حرف های خود را به صورت نمادین گفتن  شاید بتواند نمودی از این رویکرد شکل گرفته و درونی شده  ساختارهای ذهن ایرانیان باشد.

 «او فقط 18 سالش بود که ناامیدی هم نسلان خود را بعد از کودتای 28 مرداد سال 32 می بیند.» به نظر می رسد هر وقت خواسته شده  از ناامیدی نخبگان سخن رانده شود باز هم ما خواسته ایم در آن فقط دلایل سیاسی را جستجو کنیم. مسلما" این گونه نقد کردن هم مربوط به شکل گیری هویت سیاسی ما در طول تاریخ می شود. چون دیدن پدیده ها از خلال این رویکرد راحت ما را به این نتیجه می رساند که همه ی مشکلات مربوط به افراد در حال حکومت می شود. هنگامی سخنان ساعدی را در مورد پناهنده سیاسی کیست را می خوانیم، جوری حرف می زند که گویی همان شخصیت های داستانش دارند اجرای نقش می کنند:

« پناهنده سياسي كيست؟ پناهنده سياسي كسي است كه چهره به چهره روبه ‌رو در برابر حكومت مسلّط ايستاده بود، و اگر بيرون آمده،‌از ترس جان نبوده است. ‌او با همان فكر مبارزه و با سلاح انديشه خويش ترك خاك و ديار كرده است.در اين ميان هستند بسياري از نويسندگان، شاعران، نقاشان،‌مجسمه ‌سازان، كه سلاح آنها همان كارشان است و در جرگه رزمندگان ديگر قرار مي‌گيرند. پناهنده سياسي نيّتش اين است كه با جلّادان حاكم بر وطنش تا نفس آخر بجنگد و حاضر نيست از پا بيفتد. به لقمه ‌ناني بسنده مي‌كند، ناله سرنمي ‌دهد و شكوه نمي ‌كند »(ساعدي،‏ در سايت انتگراسيون).

در اینجا  نگاه احمد شاملو را در مورد ساعدی  آورده می شود.

«در مورد ساعدی باید بگویم آنچه از او، زندان شاه را ترک گفت جنازه نیم جانی بیشتر نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی در زندان اوین دیگر مطلقا" زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ما در لندن با هم زندگی می کردیم و من و همسرم شهود عینی این مرگ دردناک بودیم. البته اسم این کار را نمی توانیم بگذاریم "دخالت ساواک در موضوع خلاقیت ساعدی". ساعدی برای ادامه کارش نیاز به روحیات خود داشت و این - روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می بالد و شما می آیید و آن را اره می کنید.

شما با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده اید بلکه خیلی ساده «او را کشته اید». اگر این قتل عمد انجام نمی شد هیچ چیز نمی توانست جلو بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد البته دیگر نمی بالد و رژیم، ساعدی را خیلی ساده «نابود کرد». من شاهد کوشش های او بودم. مسائل را درک می کرد و می کوشید عکس العمل نشان بدهد، اما دیگر نمی توانست. او را اره کرده بودند»(شاملو، در سایت شفیقی).

 شاملو نیز  از خلال رویکرد نقد سیاسی از ساعدی حرف می زند که خلاقیت ذاتی ساعدی به خاطر ظلم حکومت نابود شده است. اینکه امروزه ما به راحتی نقد کردن از خلال رویکرد سیاسی را درست می دانیم، آیا به این بر نمی گردد که ما به راحتی نمی توانیم از به کاربردن واژه های کلی بدون توجه به معنای آن ها بر اساس کنش واقعی در زندگی، از خلال آشنایی با فرهنگ های دیگر، دست بکشیم. مثلا" "خلاقیت ذهنی"، "ظلم"، "درد پنهانی" و یا ... چرا ملتی دوست دارد از چنین واژه های مطلقی هنگام گفتگو استفاده کند..؟ آیا هنگام کاربرد این واژه ها دیگر نیازی به تفکر انتقادی هست...؟ گویی با به کاربردن این واژه ها ما بیشتر خواهان این هستیم که خودمان را از لحاظ عاطفی ارضا کنیم.  آیا دولت، یا هر نهادی که توانسته بر ما چنین تسلط عینی  داشته باشد، تبلور ساختار های درونی شده ی ذهن ما نیست...؟

اینکه نقد کردن ما نمی تواند بدون همراهی  لطف پدرانه باشد به نظر می آید  نداشتن توان پایه ریزی یک علم یا ادبیات متعهد در جامعه مان را نشان می دهد. ادبیات متعهد هنگامی می تواند در جامعه ایی تولد پیدا کند که مردم آن سرزمین خواسته باشند به کنش خویش آگاه شوند. البته باید به این نکته توجه کرد هنگامی  در اینجا یک سری واژه هایی مانند "عاطفی"، "خرد ورزی" آورده می شود امکان دارد آن ها بر اساس خوانش های متعدد به گونه های متفاوتی معنا شوند. درک معناها ی متفاوت از رهگذر خوانش های متفاوت هیچ اشکالی ندارد، اما متاسفانه جامعه ایی که دوست ندارد در سرنوشت خود شرکت کند تمامی واژه ها را نیز بر اساس این ساختارهای درونی شده آنالیز می کند. برای همین جامعه ی ایران راحت اجازه ی ورود تکنولوژی مدرن را به کشور می دهد چون به زندگی راحت بدون فکر کردن مرتبط است. ا از خلال مطالعات تاریخی در می یابیم که مردم این سرزمین یا باید اسطوره ای به نام رستم بسازند یا صوفیانی که یکدفعه توانسته باشند به فنا برسند، در غیر این صورت  برای داشتن یک زندگی روزمره باید برنامه ریزی عمیق داشته باشند. باید رستمی باشد یا عارفی بزرگ که این لطف پدرانه را در حد کمال برای ما عرضه کند. انسان به طور عام تا نتواند این را بفهمد که خوشبختی بی معنا است، البته خوشبختی به معنایی که در اذهان شکل گرفته؛  همواره فکر خواهد کرد می تواند به جایی برسد که  از گسترده شدن محیط خویش از خلال ارتباطات که منجر به چالش های اساسی می شود خلاص شود. یعنی اغلب فکر می کنند می توانند با فراغت گوشه ایی بنشینند و بدون هیچ درگیری عینی وذهنی به زندگی روزمره ی خود ادامه دهند. اما این فرایند غیر ممکن است. پس پدیده ی خوشبختی چیزی اتوپیایی است که بشر برای راحتی و ترس از ناشناخته ها در ذهن خود ساخته است. به نظر می رسد خواستن خوشبختی به معنایی که گفته شد چیزی است که در اذهان مردم ایران از خلال محیط زیستی – فرهنگیشان به صورت ساختارهایی پیچیده درونی شده است.        

 دوران سیاسی سخت ومتلاطم ساعدی از او کسی ساخت که او را شدیدا مشتاق پیشرفت از خلال ارتباطات می کرد. اما متاسفانه هنگامی ما هنوز نتوانسته ایم اندیشیدن را یاد بگیریم خواسته های بزرگمان ما را بیشتر در عقب ماندگی می برد. چون آگاهی و اندیشیدن یک فرایند فردی نیست. شاید این دقیقا" چرایی شکست نخبگان در ایران برای رسیدن به اندیشه باشد. تا هنگامی اندیشیدن به صورت یک فرایند اجتماعی ساختارمند نشده باشد اندیشیدن یا خواسته های افراد نمی تواند ما را برای رسیدن به مفاهیم طبقه بندی شده برای گفتگو یاری رسانند. آگاهی به مرگ خود و داشتن تفکری انتقادی هر دو به رفاه اقتصادی که شکل گیری تفکر انتزاعی را به ارمغان می آورد، سخت ارتباط دارد. اما تا رفاه اقتصادی مقوله ایی همگانی نشود دو پاره گی را مطمئنا چه بین طبقات مردم و چه بین نظریه و عمل به شدت به وجود خواهد آورد.  در جامعه ایران در یک سو عارفانی بزرگ می بینیم که به گونه ایی به مرگ خود فکر کرده اند که زندگی روزمره را در مقابل تفکرشان پست و حیوانی، غیر قابل ارزش شمرده اند و در سوی دیگر مردمی عامی که نتوانسته اند به مرگ جز از خلال مرگ دیگری فکر کنند. همیشه در ایران ما نخبگان را می بینیم که از مردم به گونه ایی می نالند که توان درک بزرگیشان را ندارند. تفکر انتزاعی این گونه معنا می شود؛  شخص متفکر بتواند ارتباط خود با دیگری و ابعاد انسان را درک کند. شکل گیری تفکر فرایندی اجتماعی است که درک ارتباط بین انسان ها و ابعاد متضاد انسان را می رساند. بنابراین شخصی که فکر کند بدون توجه به ساختارها می تواند به تفکر برسد فقط خود را دچار یاسی می کند در انتظار تشویق کسانی که آن ها را متهم به بی فکری می کند. دو صفت متضاد را می توان هم در زندگی ساعدی دید هم در نوشته ها یش و هم در تاریخ مردم ایران:  مردم ایران در طول تاریخ همواره در یک سو  به خاطر آزادی خواهی خواسته اند با قدرت های سیاسی بجنگند و در سوی دیگر ایرانیان بعد از مبارزه سخت، آرامشی را به عنوان پاداششان خواسته اند که گویی یک نفر در فرادستشان وجود دارد و ملزم است این پاداش را به آن ها بدهد تا بتوانند بدون دغدغه زندگی کنند. ساعدی فردی است واقعا تلاش گر که خوب می نویسد اما از این که کسی نتوانسته پی به استعدادش ببرد احساس یاس می کند گویی باید جامعه  پاداشش را بدهد تا او بتواند با فراغت بعد از آن بنویسد؛ در غیر این صورت ممکن است به قول شاملو نتواند استعداد ذاتیش را بپروراند. این صفات متضاد به نظر می رسد منجر به شکل گیری هویتی می شود که فرد در ایران فکر می کند در ابتدا باید موقعیتی مناسب برای پروراندن استعدادهای ذاتیش به وجود آید؛ در غیر این صورت فرد به راحتی مشکلات خویش را به  مقصری که نمود عینی ندارد فرافکنی می کند. در ابتدا انسان باید از خلال آگاهی به مرگ خود، مقوله ی خوشبختی که می توان به موقعیتی رسید که از گسترده شدن محیط زیستی – فرهنگی جلوگیری کرد، را به فراموشی بسپرد تا بتواند خود را به عنوان یک کنشگر موثر در شکل گیری ساختار درک کند. البته رسیدن به این درک آسان نیست چون این آگاهی مربوط به درک ارتباط ابعاد مختلفی می شود.   

سال 1322 به دبستان "بدر" و سال 1329 به دبیرستان "منصور" رفت. او نوشتن را خیلی زود با تفسیرهنگامه نوجوانیش آغاز می کند. سال 1331 بود که مسئولیت انتشار روزنامه های «فریاد»، «صعود» و «جوانان تبریز» و انتشار مقالات و داستان در این سه روزنانه و همچنین «دانش آموز» را به عهده می گیرد. درست است که او در سال 1334  به دانشکده ی پزشکی تبریز وارد می شود، اما او سال بعدش با مجله ی سخن همکاری می کند و داستان "مرغ انجیر خوار" ،  "پیگمالیون" (داستان و نمایش) رابه چاپ می رساند.

ساعدی پزشک است. پزشکی مدرن، حرفه ای است که انسان ها را بیشتر از ورای کالبدشان به صورت یک ابژه بررسی می کند. اما رویکرد پزشکی برای ساعدی اینگونه نیست. رویکرد او را به پزشکی می توانیم از موضوع پایان نامه اش در یابیم. موضوع پایان نامه ی او "علل اجتماعی پسیکونوروزها در آذربایجان" است که البته بعد از ماه ها بحث و جدال با اکراه پذیرفته می شود. در اینجا برای اینکه بتوانم رویکرد انسان شناسی ساعدی را به حرفه ی پزشکی اش نشان داده شود خاطره ای از او با زبان خودش آورده می شود.  «یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال این‌جا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. بعد معلوم شد که نه؛ این زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و این‌ها در حال گریه. خلاصه من این‌ها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلا هوا نداشت یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائوست منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کندم. یک خانواده فقیر بدبخت و فلک زده‌ای بودند، بعد دیدم کله بچه بیرون است گرفتم و کشیدم بیرون. بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برق‌آسا گفتم یک کمی آب داغ به من بدهید. دست‌هایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن‌ور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر. مادر حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمی شود، دکوله نمی شود. گفتم به هر حال باید بکنم. یک مانوری است که با دست می دهیم از توی رحمی می‌کنیم. این طوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بیاورم. هم‌ین طوری که داشتم می‌رفتم دیدم این نعش بچه اینجاست. همه مردم هم پشت پنجره ایستاده اند و ما را همین‌طور تماشا می‌کنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم و شروع به ‌زدن این بچه کردم. یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم. این‌که شروع به گریه کرد، من وقتی به طرف مطبم می‌دویدم آن‌چنان از شادی اشک به پهنای صورتم می‌ریختم و احساس‌خلاقیت را برای اولین‌بار و برای بار آخر فکر می‌کنم آن موقع کردم».

ساعدی را می بینیم گویی با حرفه ی پزشکی  نه تنها چگونگی شکل گیری آگاهیش را به ابژه شکل می دهد بلکه جوری از خلال کنش متقابل با مریض هایش (یعنی بر آن ها اثر می گذارد و از آن ها تاثیر می پذیرد) تقابل بین سوژه و ابژه را هم، هنگام درمان کم رنگ می کند. هنگام بررسی زندگی غلامحسین ساعدی می توان متوجه این نکته شد که زندگی ادبی، سیاسی، پزشکی و روانشناسی با مردم شناسیش جوری به هم گره خورده اند که برای شناخت هر کدام از آن ها به راحتی نمی توان بخش دیگر را نادیده گرفت. در این تحقیق در ابتدا برای شناخت ساعدی او یک مردم شناس در نظر گرفته شده؛ مردم شناسی که پزشک است. یک پزشک  بر آن است که انسان را از رهگذر کالبدش بشناسد. و شاید به راحتی بشود در مورد پزشکی مدرن گفت که به خاطر تخصصی شدن حرفه ها خود را بی نیاز از شناخت فرهنگ و ذهنیت برای رسیدن به شناخت درستی از کالبد می دانسته است. پزشکی مدرن به دنبال یک روش علمی از خلال آزمایش – درمان است، به این دلیل که مبدا بیماری را فیزیولوژیکی می داند تا اجتماعی یا فرهنگی و ذهنی. البته باید به  این نکته هم توجه کرد که در گذشته یعنی در تاریخ، این حرفه در جوامع مختلف بر عهده جادوگران یا شمن ها بوده است. شمن یا جادوگر هم بر خلاف پزشکی مدرن کالبد انسان را می خواسته از خلال روح و یا موجودات نامرئی که بر جسم تسلط دارند، بشناسد.  اما امروزه رشته ای  انسان شناسی پزشکی بر آن است که ارتباط بین شناخت کالبد و فرهنگ را برای زندگی بهتر پیدا کند. و ساعدی را می بینیم که رویکردش به انسان شناسی پزشکی نزدیک است. البته شرایط اجتماعی هر جامعه ای واضح است که چگونگی رشد هر شناختی را ساختارمند می کند.

 از نگاه خود ساعدی به زندگیش می توان دریافت که او  دارای روحیه ای حساس به زندگی انسان های دیگر شده است.. شاید این حساسیت به کنش انسان های دیگر که در کودکی از او دانش آموزی مودب و بدون شیطنت های کودکانه ساخت در زمان بزرگ سالیش هم باعث شد او مریض های خویش را به عنوان انسان هایی ببیند با کنشی دو سویه بین خود و بیمارانش،  نه چیزی که حرفه ی پزشکی مدرن از او می خواست. و اگر چه دوران پر تلاطم ساعدی اجازه ی شناخت پدیده های عینی را به صورت علمی در جهت ایجاد رفاه مردم نمی داد خیلی از نخبگان را هم به گوشه ایی به دور از تلاش های اجتماعی ، برای زندگی می کشاند. اما روحیه ی حساس ساعدی به کنش انسان های دیگر نگذاشت او در زندگی فردیش منفعل باشد. هر چند او یافته های انسانی خویش را از خلال ادبیات با زبانی سمبلیک  بیان کرد. اما به حق می توان گفت او به خوبی توانست منفعل بودن مردم جامعه اش را به خاطر شرایط اجتماعی – اقتصادی به تصویر کشد. او حتی با زندگی در شرایط سخت جامعه اش هرگز خواهان فراموش کردن داشتن رویکرد خاص خودمان که به خاطر محیط زیستی – فرهنگی گذشته مان به ما ارث رسیده، نشد.

منبع: انسان شناسی و فرهنگ

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: