1394/9/24 ۱۰:۰۵
با استيلاي تمدن غربي بر شئون انساني و ارکان زندگي جهاني، سرنوشت و آينده جهان، انسانها، فرهنگها و دولتها هرچه بيشتر در سايه مخاطره چنين استيلايي قرار گرفته است. دانشهاي بشري ـ اعم از طبيعي يا انساني ـ ادامه اين استيلا و چيرگي را هر روز بيشتر از ديروز تمهيد و مقدمهچيني مينمايند. نميتوان کتمان نمود که در هيچ دورهاي از تاريخ تمدن بشر سرنوشت کليت تمدن به چنگ يک پاره از جهان، يعني پاره غربي آن نبوده است. تمدن خاص جهاني به تنهايي باقدرتتر و گستردهتر از تمدنهاي ديگر همعصر خود ظاهر شده است. درحال حاضر اين تمدن غربي مسلط بر جهان غربزده است که بيش از ديگر تمدنها دعوي رهبري دارد و پيشقراول جهان بشري بهسوي آينده مبهم آن است
درآمد: با استيلاي تمدن غربي بر شئون انساني و ارکان زندگي جهاني، سرنوشت و آينده جهان، انسانها، فرهنگها و دولتها هرچه بيشتر در سايه مخاطره چنين استيلايي قرار گرفته است. دانشهاي بشري ـ اعم از طبيعي يا انساني ـ ادامه اين استيلا و چيرگي را هر روز بيشتر از ديروز تمهيد و مقدمهچيني مينمايند. نميتوان کتمان نمود که در هيچ دورهاي از تاريخ تمدن بشر سرنوشت کليت تمدن به چنگ يک پاره از جهان، يعني پاره غربي آن نبوده است. تمدن خاص جهاني به تنهايي باقدرتتر و گستردهتر از تمدنهاي ديگر همعصر خود ظاهر شده است. درحال حاضر اين تمدن غربي مسلط بر جهان غربزده است که بيش از ديگر تمدنها دعوي رهبري دارد و پيشقراول جهان بشري بهسوي آينده مبهم آن است. هرچند آينده را کسي نميتواند به خوبي و روشني ترسيم کند، وليکن شيوه زندگي انسانهاي شرقي، آسيايي و آفريقايي اعم از دولتها و ملتها، متأثر از عالم اروپايي و غربي و با آن عجين شده است.
با ابن همه نبايد تصور کرد که ريشهها و سوائق تمدنهاي شرقي احياناپذير و بهعبارتي ديگر مرده است و هيچ راه نجاتي براي بازگشت آن قابل تصور نيست. تخمين وضع موجود جهان و حقايق و تعينات مربوط به قدرت در سطح بينالملل همواره بايد به همراه درک بيقيد و شرط امکاناتي باشد که در فلسفه و به دنبال آن در علوم انساني به رسميت شناخته ميشوند. استقصاي امکانات فراوان فلسفي به معناي فراگير آن، ما را به اين نتيجه رهنمون ميکند که هيچگاه تحقق عام دانش و فلسفه يا حکمت به جغرافياي خاصي ملتزم و محدود نيست و هرمنوتيک علوم انساني بالضروره يک هرموتيک محدود به تاريخ فلسفه غربي و منحصر به ميراث تمدن غربي نخواهد بود.
سرنوشت فلسفه
آنچه در فلسفه و حکمت از زمان پيش از سقراط و در يک جمله فلاسفه کهن يوناني آمده است، مظهر و بازنمود عالم و انديشه غربي است و اين حکمت و فلسفه غربي است که آگاهيهاي وسيع و متفرق از آبشخورهاي آن پديده آمده، از جمله آنچه معروف به علوم انساني (Geisteswissenschaften) است، بنابراين هرگونه اعتراف به ويژگي ممتاز رويکرد انسان آسيايي يا انسان غيراروپايي در پرسش از هستي و منشأ عالم خودبهخود به معني قبول و پذيرفتن پذيرفتن امکان تعميم فلسفه و آزادديدن آن بدون قيد و شرط از تاريخ و منابع خاص اروپايي يا غربي آن است. چنين تعميم و توسعهاي خودبهخود ورود به پرسشهاي هستيشناسانه درباره دين، عالم و هويت انسان را به نحو خاص تجويز مينمايد و راه را براي مکاشفهها و دريافتهاي فلسفي آسيايي ـ شرقي بازميسازد.
پديده «آسيايي ديدن» و «شرقي ديدن» و «اسلامي ساختن» در حوزههاي سياسي و اجتماعي اخيراً تشديد يافته است و اين بهمعني آغاز ظهور و تحقق و پيدايش نگرههاي نو در علوم انساني ميباشد. بدينگونه اعتبار بسياري از مباحث و يا موضوعات در علوم انساني و تحليلهاي روششناختي دراين علوم با ورود پرسشهاي نو برخاسته از آموزههاي اسلامي همراه خواهد بود.
اما پرسش مقدماتي اين است که: دين به نحو عام و به نحوخاص اسلام را چگونه ميتوان بر سرنوشت فلسفه و علوم انساني حاکم مؤثر تلقي کرد؟
هگل در منطق خرد ميگويد: اگر مذهب بدون فلسفه امکانپذير باشد، فلسفه بدون مذهب امکانپذير نيست؛ چه، فلسفه مذهب را در ضمن خويش دارد. اين نکته پيامي براي صاحبنظران در علوم انساني دارد. علوم انساني در مبناي فلسفي خود از مذهب بينياز نيست؛ چه اين علم روانشناسي باشد يا جامعهشناسي، انسانشناسي باشد يا غير آن. از سوي ديگر هگل معتقد است هم مذهب و هم فلسفه، خدا را به مثابه موضوع خود به معناي تاريخي آن اعتبار ميکنند. براي هر دو خدا و فقط خدا «حقيقت» است. هر دو با قلمروهاي محدود، با طبيعت و روح انساني و نسبت اين دو به يکديگر و به خدا به عنوان حقيقت آن دو سر و کار دارند. اين سخن به اين معناست که در حوزه محض علوم انساني بسياري از موضوعات هستند که قابليت دارند مايتعلق، موضوعات ديني باشند. اين فيلسوف در فلسفه حقوق ميگويد: «تا آنجا که ما بايد پيشاپيش فرض کنيم که خواننده به اندازه کافي آگاهي دارد که بداند، نه فقط خدا بالفعل است ـ که خدا بيش از هرچيز در فعليت است، تنها اوست که بالاصاله فعليت داردـ بلکه همچنين (با ملاحظه به جنبه صوري) به طور کاملاً کلي بداند که آنچه هست، بخشي پديدار و صرفاً بخشي واقعيت است.»
اما از نگاه علوم انساني مطلوب ما، بزرگترين بتکدة تاريخ، تفکر انديشه جامع تاريخي هگلي است. پرهيز از اين بتکده انديشه تاريخي، بسيار دشوار و در مواردي ناممکن مينمايد. رمز اين جذابيت اين است که روح ديني در پيکرة انديشه تاريخي به شکوه بسيار به تصوير درآمده است. شايد طريق رهايي از دام اين بت، تفکيک بين تجربههاي ديني توحيدي و اصل توحيد مطلق باشد. هگل هيچگاه نتوانست بين اين دو مبنا تفکيک قائل شود و اين به جهت رسوخ ديدگاه تثليثي مسيحي در مراتب سيستمهاي ديالکتيکي و در کليت ديالکتيک اوست.
ناگفته نماند تأکيد بر اصل مطلق توحيد در علوم اسلامي، مستلزم نفي آگاهي کلي تاريخي و نفي تطور روح جمعي نيست. همان طوري که از نظر کلي تکامل تاريخي مخصوص انسان ذيل اراده خداوند است و نبايد چنين پنداشت که اين تکامل با اراده الهي در تعارض قرار ميگيرد. در تفکر غربي، تاريخ نميتواند از غايت نوع انساني فاصله بگيرد؛ زيرا تاريخ مخصوص انسان است و غايت تاريخي جز تحقق غايت نوعي انساني نيست. کانال تاريخ کانال تحقق تاريخي انسان است که صوَر متعين زندگي و فرهنگ و تمدن و قدرت را در بر ميگيرد. جغرافيدان غربي، فن هومبولت که اهميت تکويني ارضي را بيش از هر کسي ديگر دريافته، او نيز به شناسايي غايت تاريخي در ضمن نيروهاي خلاق انسان تن درميدهد؛ اما آيا مفهوم توحيدي تاريخ اين را تأييد ميکند؟ براي ما مسلم است که امّ الاسماي تاريخي دهر است و نه نفْس تاريخ و «دهر» تنها نام متعالي از نامهاي مقدس اوست که مسلط بر تاريخ است و غايت تاريخي، فارغ از اين نامهاي مقدس لابد تهي و بيمعني است.
درک توحيدي هگل آنچنان کمال نيافته بود که شهود مطلق مطلق را به جاي آورد و يا از دهر به مثابه ام الاسماي تاريخي شناخت و معرفتي داشته باشد. او نگرشهاي خود را چنان منحصر در مراتب نزولي روح انساني ميکرد که گويي روح مطلق به آن مقيّد شده بود و نه برعکس. انگار روح مطلق و روح دهري هرگز نميتوانست جز ظهور در درجات و مفهوم تاريخي و مراتب شناخت مفهوم طبيعت، امري براي خود باشد.
موضوعات فلسفي
دريک نگاه کلي، خدا، جهان و انسان، آزادي و خلود نفس موضوعات و يا مسائل فلسفي هستند. همانقدر که بزرگترين سيستمهاي فلسفي از افلاطون و ارسطو تا کانت و هگل به اين موضوعات و مسايل مشغول بودهاند، اديان بزرگ جهان، از جمله اديان ابراهيمي به آن موضوعات اعتنا داشتهاند. در ديدگاه علوم انساني ـ مسيحي، انسان در ميان امور جهان وضع بهخصوصي دارد. در برابر، در حکمت انساني اسلامي، قرآن کتاب ايمان است؛ اما ايمان در ماهيت خودش ضد شناخت نيست و بنا بر اين تأکيد به اهميت مطلق توحيد درميان علوم انساني به معناي نفي امکان شناخت جهان و يا انسان و به طور کلي شناخت و معرفت نيست.
به عقيده ديلتاي علوم انساني از زندگي و فهم و از پيوند واقعيت، ارزش و غايت که مندرج در زندگي است، برآمده است. وظيفه اين رويکرد اين است که وضعيت مستقل علوم انساني را در تمايل علوم طبيعي اثبات کند، وجود بنيادي نظام منطقي و معرفتي اين علوم را در تماميت و جامعيت آن ترسيم ميکند و اهميت به حساب آوردن امر فردي را در تاريخي تثبيت مينمايد. موضع ديلتاي در برابر ايدهآليسم هگلي چنين است: «رويکردي تاريخي و رواني به کل هستي انسان، مرا به اين سو هدايت کرد که حتي معرفت و مفاهيم آن را (از قبيل جهان خارج، زمان، جوهر و علت) برحسب قواي متکثر موجودي که اراده ميکند، احساس ميکند و فکر ميکند، توضيح دهم.»
همه انسانها از تجربه زيسته مشککي برخوردارند، و در اين تجربه تشکيکي بسيازي از امور مشترک انساني است که معرفت نوعي علوم انساني را ميسازد. گفتني است تجربههاي زيسته بسيار متعالي و خاص نيز از دايره علوم انساني اسلامي بيرون نخواهد شد؛ زيرا اين تجربههاي اصيل و ناب و به اصطلاح شهودي خود به مراتب عالي روح انساني تخصيص دارد که مراتب غايي زندگي نوع انساني و راز هستي و حيات بشري را برملا ميسازد.
علوم انساني کما هو حقه يا به اصطلاح علوم انساني اسلامي از رابطه يا نسبت تجربه زيسته و فهم انساني از اين تجربه گفتگو ميکند. انسان برخوردار از فهمي است که درباره تجربة زيسته ميانديشد، وليکن خود اين فهم نيز يکي از تعينهاي روح است که در تجربة زيسته مشاهده ميشود. به اصطلاح منطقيون: بين حيات معقول ـ به معنيالاعم ـ و حيات معقول ديني، عموم و خصوص مطلق برقرار است. هيچگاه حيات ديني نميتواند جداي از فضايي عام که حيات معقول زمينه مقدماتي آن است، معني داشته باشد.
اما حيات معقول انساني بدون اينکه يک دين در آن جايگاهي و مرتبهاي خاص يافته باشد، کامل و تام نخواهد بود. نه تنها تمييز اين دو نوع حيات با وحي و کلامالله ممکن است، بلکه اين کلامالله است که تعريف ميکند حيات معقول به طور عام چيست.
هرمنوتيک علوم انساني اسلامي
اين دکترين بايست در علم کلام نوين يا هرمنوتيک نوين بهطور اساسي مورد تجديدنظر قرار گيرد. هرمنوتيک علوم انساني اسلامي بيش از آنکه به ورود مفاهيم نو در عرصههاي اين دانشها بينديشد، بايد تحقيقهاي خود را درباره مفاهيم اساسي يک علم چونانکه هست، جديتر کند. هرمنوتيک اسلامي آن هرمنوتيکي است که به امکانهاي بنياديتر بينديشد. همينکه علم خودبنياد است، اين خودبنيادي که در بسط و طرح قوام هستيشناسانه رخ ميدهد، در جاي خود نياز به مبنايي دارد که در محدوده موضوعي و پرسمان يک علم و يا شيوههاي مخصوص معمول در آن حاصل نميشود.
بسط واقعي يک علم به طور کلي مبتني بر بسط مفاهيم اصلي آن علم است؛ يعني تحول در فهم بنيادهاي هستيشناسانه آن حوزة مشخص و نه افزايش حقايق نسبي علمي جديد. گاهي تطبيق اسلاميساختن روانشناسي، جامعهشناسي و انسانشناسي با افزودن مفاهيمي به ظاهر متمايل به دين مبين و کتاب مقدس قرآن مجيد به مجموعه مفاهيم موجود آن علم شکل ميگيرد. اين تطبيق چندان عميق و اساسي نخواهد بود؛ فيالمثل افزودن مفهوم «وجدان» به معني ديني آن به روانشناسي و يا مفهوم «وحدت» به حوزه جامعهشناسي و يا «پارادايم» به فلسفه علوم ديني توسط متفکران اسلامي خود موجي از به همريختگي در عناوين و محتواهاي تحقيقهاي علمي را بهوجود آورده است. براي مثال بحث از «فطرت» به مثابه «موضوع مورد علاقه روانشناسي اسلامي» منجر شده است تا اصطلاحاتي چون «وجدان فطري» و «وجدان غير فطري» پا به عرصه بگذارد که بسيار مبهم و چندپهلو و پرسش برانگيز است!
اين خطر همواره وجود دارد که دانش انساني بهرغم کوششهاي ما براي اسلامي ساختن آن، باز همچنان گرفتار وسوسه خودبنيادي شود و اين خودبنيادي نيز در چاه و بند خودبنيادي مطلق گردد؛ اما به هر حال بدون ايدة اسلاميسازي علوم انساني بايد به انتظار حرمان سختي در گسترة هستي باشيم: اين حرمان جدي است که هر آنچه جزو دانش نباشد، جزو وجود نباشد؛ چرا که دايره هستي (Being) از اين هستيها (beings) تهي فرض شود. درواقع با ايده اسلامي ساختن علوم انساني ما عالم خود را در هستيها توسعه ميدهيم و فلسفه ما را در سير و صيرورت از موجودهايي با ماهيت علمي به موجودهايي با ماهيت ناشناخته و غيرعلمي و قبول آنها کمک ميکند.
تأسيس علوم مربوط به هستيهاي گوناگون
آنچه در فلسفه طرح ميشود، بنياد هستيشناختي وجود طبيعي است که با شيوههاي علمي استخراج ميشود. هيچ پرسش فلسفي خود به خود مانع بسط و توسعه احکام علمي نخواهد شد. پرسش فلسفي در تحقيق علمي دخالت نميکند و آزادي و استقلال آن را مخدوش نميسازد. البته تحقيق علمي براي توجيه مباني نظري خود يا شيوه بسط قضاياي دروني آن علم را ميسازد. در هر علمي کاوشهاي خاص صورت ميگيرد و اين کاوشها حدودي دارد که با تفکر تأمل موضوعي نوعي هستيشناخته ميشود. با تأسيس يک علم فهم پيش هستيشناختي يک نوع هستي به يک فهم هستيشناختي مبدل ميشود. به عبارت ديگر، فهم هستيشناختي يک علم نيازمند تفحص موضوعي در مفهوم يک هستي است. پس بنياد يک علم در بيرون يک علم قرار ندارد، بلکه درون يک علم استقرار دارد؛ اما فلسفه آن را شناسايي ميکند. تأسيس علوم مربوط به هستيهاي گوناگون با بسط فهم پيش هستيشناختي از يک هستي همراه است که در نوع تحقيق فلسفي هستي ميتوان بدان دسترسي داشت.
ناگفته نماند تحقيق قوامهاي هستيشناختي يک موضوع علمي صرفاً منوط به وجود آن موضوع نيست، بلکه همه وجوه ذومراتب و تشکيکي وجود را در بر ميگيرد: در ايده اسلامي، علوم انساني عالم هستي مجموع هستيها متجزي و منفصل مطلق نيست، بلکه هستيهاي موجودات همه با يکديگر يکپارچه و متحد است، چه قابل تحصل و دستيافتني باشند، يا نباشند بايد در تحقيق هستيشناختي اسلامي علوم انساني آنها را به طور يکجا در نظر آوريم. از اين منظر تحقيق در وجود «روان» با وجود «طبيعت» وجود «انسان» با وجود «حيوان». و وجود «مرد» با وجود «زن» همراه خواهد بود. قوامهاي هستيشناختي هستيهاي متناظر در علوم ـ اعم از طبيعي و انساني ـ از منظر هرمنوتيک اسلامي از وحدت ذوي مراتب هستيشناختي برميخيزد. هستيشناسي اسلامي همان شيوه فلسفي از هستي است که به وحدت اشتدادي و يا تشکيکي هستي تکيهگاه دارد.
مهمتر از همه اينکه، اين صرف اسم واحد و نام وحدت است که هستي چونان هستي را تعين ميبخشد، قوام هستي همان وحدت است که روا ميدارد يک هستي بتواند آنگونه که هست، باشد. اين وحدت از هستي جلوتر است و مقدم بر آن است.
بر همين مبنا صورت کلي علوم انساني کما هو حقه اين است که از تجربه زيستي اصيل آغاز ميکند و از وحدت به وحدت کما هو حقه ميرسد. هرچه واقعيتهاي تاريخي آشکار ميگردد، اين علوم در وحدت غنيتر ميشود و وحدت آن کاملتر مينمايد. اگر ميگوييم تاريخ دانشي واقعي است، يعني دانش بهرهمند از مراتب تاريخي وحدت است که تجربههاي زيستي فردي و جمعي را از تشتت و تفرقه نجات ميبخشد. در برابر وحدت تاريخي، امرطبيعي وحدت طبيعت را چنان قابل ميسازد که بر تاريخ تأثير گذارد و همچون امر يگانه هيولائي ظاهر شود. ميگوييم طبيعت وجود دارد؛ زيرا بهراستي صرفاً امر طبيعي يکي است که هست. البته ما عالم خود را در علوم مختلف گويي از دوربين نظريههاي عمومي و تئوريهاي کلي گوناگوني مينگريم و لنزهاي اين دوربين در علوم مختلف آنچنان نيست که بتوانند همه عالم را از جنبههاي گوناگون به طور يکپارچه در منظر خود بياورد. اختلاف ديد اين لنزها ما را به مسير پر از پرسش درباره رابطه طبيعت ناآگاه و طبيعت آگاه يعني انسان آگاه (شناسنده) ميکشاند. «طبيعت» در نظر ديلتاي و به اعتبار هيدگر، «جهان» براي انساني به شيوهاي وجود دارد که انسان هرگز نميتواند خود را جداي از آن بيابد.
ادامه دارد
اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید