امکانهاي نوين هرمنوتيک و علوم انساني اسلامي/ دكتر سيدموسي ديباج - بخش اول

1394/9/24 ۱۰:۰۵

 امکانهاي نوين هرمنوتيک و علوم انساني اسلامي/ دكتر سيدموسي ديباج - بخش اول

با استيلاي تمدن غربي بر شئون انساني و ارکان زندگي جهاني، سرنوشت و آينده جهان، انسانها، فرهنگها و دولتها هرچه بيشتر در سايه مخاطره چنين استيلايي قرار گرفته است. دانشهاي بشري ـ اعم از طبيعي يا انساني ـ ادامه اين استيلا و چيرگي را هر روز بيشتر از ديروز تمهيد و مقدمه‌چيني مي‏نمايند. نمي‏توان کتمان نمود که در هيچ دوره‏اي از تاريخ تمدن بشر سرنوشت کليت تمدن به چنگ يک پاره از جهان، يعني پاره غربي آن نبوده است. تمدن خاص جهاني به تنهايي باقدرت‏تر و گسترده‏تر از تمدنهاي ديگر هم‌عصر خود ظاهر شده است. درحال حاضر اين تمدن غربي مسلط بر جهان غربزده است که بيش از ديگر تمدنها دعوي رهبري دارد و پيشقراول جهان بشري به‏سوي آينده مبهم آن است

 


درآمد: با استيلاي تمدن غربي بر شئون انساني و ارکان زندگي جهاني، سرنوشت و آينده جهان، انسانها، فرهنگها و دولتها هرچه بيشتر در سايه مخاطره چنين استيلايي قرار گرفته است. دانشهاي بشري ـ اعم از طبيعي يا انساني ـ ادامه اين استيلا و چيرگي را هر روز بيشتر از ديروز تمهيد و مقدمه‌چيني مي‏نمايند. نمي‏توان کتمان نمود که در هيچ دوره‏اي از تاريخ تمدن بشر سرنوشت کليت تمدن به چنگ يک پاره از جهان، يعني پاره غربي آن نبوده است. تمدن خاص جهاني به تنهايي باقدرت‏تر و گسترده‏تر از تمدنهاي ديگر هم‌عصر خود ظاهر شده است. درحال حاضر اين تمدن غربي مسلط بر جهان غربزده است که بيش از ديگر تمدنها دعوي رهبري دارد و پيشقراول جهان بشري به‏سوي آينده مبهم آن است. هرچند آينده را کسي نمي‏تواند به خوبي و روشني ترسيم کند، وليکن شيوه زندگي انسانهاي شرقي، آسيايي و آفريقايي اعم از دولتها و ملتها، متأثر از عالم اروپايي و غربي و با آن عجين شده است.

با ابن همه نبايد تصور کرد که ريشه‌ها و سوائق تمدنهاي شرقي احياناپذير و به‏عبارتي ديگر مرده است و هيچ راه نجاتي براي بازگشت آن قابل تصور نيست. تخمين وضع موجود جهان و حقايق و تعينات مربوط به قدرت در سطح بين‏الملل همواره بايد به همراه درک بي‏قيد و شرط امکاناتي باشد که در فلسفه و به دنبال آن در علوم انساني به رسميت شناخته مي‏شوند. استقصاي امکانات فراوان فلسفي به معناي فراگير آن، ما را به اين نتيجه رهنمون مي‌کند که هيچ‏گاه تحقق عام دانش و فلسفه يا حکمت به جغرافياي خاصي ملتزم و محدود نيست و هرمنوتيک علوم انساني بالضروره يک هرموتيک محدود به تاريخ فلسفه غربي و منحصر به ميراث تمدن غربي نخواهد بود.

 

سرنوشت فلسفه

آنچه در فلسفه و حکمت از زمان پيش از سقراط و در يک جمله فلاسفه کهن يوناني آمده است، مظهر و بازنمود عالم و انديشه غربي است و اين حکمت و فلسفه غربي است که آگاهي‏هاي وسيع و متفرق از آبشخورهاي آن پديده آمده، از جمله آنچه معروف به علوم انساني (Geisteswissenschaften) است، بنابراين هرگونه اعتراف به ويژگي ممتاز رويکرد انسان آسيايي يا انسان غيراروپايي در پرسش از هستي و منشأ عالم خودبه‏خود به ‏معني قبول و پذيرفتن پذيرفتن امکان تعميم فلسفه و آزادديدن آن بدون قيد و شرط از تاريخ و منابع خاص اروپايي يا غربي آن است. چنين تعميم و توسعه‌اي خودبه‏خود ورود به پرسشهاي هستي‏شناسانه درباره دين، عالم و هويت انسان را به‏ نحو خاص تجويز مي‏نمايد و راه را براي مکاشفه‌ها و دريافتهاي فلسفي آسيايي ـ شرقي بازمي‏سازد.

پديده «آسيايي ديدن» و «شرقي ديدن» و «اسلامي ساختن» در حوزه‏هاي سياسي و اجتماعي اخيراً تشديد يافته است و اين به‏معني آغاز ظهور و تحقق و پيدايش نگره‏هاي نو در علوم انساني مي‏باشد. بدين‌گونه اعتبار بسياري از ‏مباحث و يا موضوعات در علوم انساني و تحليل‏هاي روش‏شناختي دراين علوم با ورود پرسشهاي نو برخاسته از آموزه‏هاي اسلامي همراه خواهد بود.

اما پرسش مقدماتي اين است که: دين به ‌نحو عام و به ‌نحوخاص اسلام را چگونه مي‌توان بر سرنوشت فلسفه و علوم انساني حاکم مؤثر تلقي کرد؟

هگل در منطق خرد مي‏گويد: اگر مذهب بدون فلسفه امکان‏پذير باشد، فلسفه بدون مذهب امکان‏پذير نيست؛ چه، فلسفه مذهب را در ضمن خويش دارد. اين نکته پيامي براي صاحب‌نظران در علوم انساني دارد. علوم انساني در مبناي فلسفي خود از مذهب بي‏نياز نيست؛ چه اين علم روان‌شناسي باشد يا جامعه‏شناسي، انسان‏شناسي باشد يا غير آن. از سوي ‏ديگر هگل معتقد است هم مذهب و هم فلسفه، خدا را به‏ مثابه موضوع خود به‏ معناي تاريخي آن اعتبار مي‏کنند. براي هر دو خدا و فقط خدا «حقيقت» است. هر دو با قلمروهاي محدود، با طبيعت و روح انساني و نسبت اين دو به يکديگر و به خدا به ‏عنوان حقيقت آن دو سر و کار دارند. اين سخن به ‏اين معناست که در حوزه محض علوم انساني بسياري از موضوعات هستند که قابليت دارند مايتعلق، موضوعات ديني باشند. اين فيلسوف در فلسفه حقوق مي‏گويد: «تا آنجا که ما بايد پيشاپيش فرض کنيم که خواننده به اندازه کافي آگاهي دارد که بداند، نه فقط خدا بالفعل است ـ که خدا بيش از هرچيز در فعليت است، تنها اوست که بالاصاله فعليت داردـ بلکه همچنين (با ملاحظه به جنبه صوري) به‏ طور کاملاً کلي بداند که آنچه هست، بخشي پديدار و صرفاً بخشي واقعيت است.»

اما از نگاه علوم انساني مطلوب ما، بزرگترين بتکدة تاريخ، تفکر انديشه جامع تاريخي هگلي است. پرهيز از اين بتکده انديشه تاريخي، بسيار دشوار و در مواردي ناممکن مي‌نمايد. رمز اين جذابيت اين است که روح ديني در پيکرة انديشه تاريخي به شکوه بسيار به تصوير درآمده است. شايد طريق رهايي از دام اين بت، تفکيک بين تجربه‌هاي ديني توحيدي و اصل توحيد مطلق باشد. هگل هيچ‌گاه نتوانست بين اين دو مبنا تفکيک قائل شود و اين به جهت رسوخ ديدگاه تثليثي مسيحي در مراتب سيستم‌هاي ديالکتيکي و در کليت ديالکتيک اوست.

ناگفته نماند تأکيد بر اصل مطلق توحيد در علوم اسلامي، مستلزم نفي آگاهي کلي تاريخي و نفي تطور روح جمعي نيست. همان طوري ‌که از نظر کلي تکامل تاريخي مخصوص انسان ذيل اراده خداوند است و نبايد چنين پنداشت که اين تکامل با اراده الهي در تعارض قرار مي‌گيرد. در تفکر غربي، تاريخ نمي‌تواند از غايت نوع انساني فاصله بگيرد؛ زيرا تاريخ مخصوص انسان است و غايت تاريخي جز تحقق غايت نوعي انساني نيست. کانال تاريخ کانال تحقق تاريخي انسان است که صوَر متعين زندگي و فرهنگ و تمدن و قدرت را در بر مي‌گيرد. جغرافيدان غربي، فن هومبولت که اهميت تکويني ارضي را بيش از هر کسي ديگر دريافته، او نيز به شناسايي غايت تاريخي در ضمن نيروهاي خلاق انسان تن درمي‌دهد؛ اما آيا مفهوم توحيدي تاريخ اين را تأييد مي‌کند؟ براي ما مسلم است که ام‌ّ الاسماي تاريخي دهر است و نه نفْس تاريخ و «دهر» تنها نام متعالي از نامهاي مقدس اوست که مسلط بر تاريخ است و غايت تاريخي، فارغ از اين نامهاي مقدس لابد تهي و بي‌معني است.

درک توحيدي هگل آن‌چنان کمال نيافته بود که شهود مطلق مطلق را به جاي آورد و يا از دهر به ‌مثابه ام الاسماي تاريخي شناخت و معرفتي داشته باشد. او نگرشهاي خود را چنان منحصر در مراتب نزولي روح انساني مي‌کرد که گويي روح مطلق به آن مقيّد شده بود و نه برعکس. انگار روح مطلق و روح دهري هرگز نمي‌توانست جز ظهور در درجات و مفهوم تاريخي و مراتب شناخت مفهوم طبيعت، امري براي خود باشد.

 

موضوعات فلسفي

دريک نگاه کلي، خدا، جهان و انسان، آزادي و خلود نفس موضوعات و يا مسائل فلسفي هستند. همانقدر که بزرگترين سيستم‏هاي فلسفي از افلاطون و ارسطو تا کانت و هگل به اين موضوعات و مسايل مشغول بوده‏اند، اديان بزرگ جهان، از جمله اديان ابراهيمي به آن موضوعات اعتنا داشته‌اند. در ديدگاه علوم انساني ـ مسيحي، انسان در ميان امور جهان وضع به‌خصوصي دارد. در برابر، در حکمت انساني اسلامي، قرآن کتاب ايمان است؛ اما ايمان در ماهيت خودش ضد شناخت نيست و بنا بر اين تأکيد به اهميت مطلق توحيد درميان علوم انساني به ‏معناي نفي امکان شناخت جهان و يا انسان و به‏ طور کلي شناخت و معرفت نيست.

به عقيده ديلتاي علوم انساني از زندگي و فهم و از پيوند واقعيت، ارزش و غايت که مندرج در زندگي است، برآمده است. وظيفه اين رويکرد اين است که وضعيت مستقل علوم انساني را در تمايل علوم طبيعي اثبات کند، وجود بنيادي نظام منطقي و معرفتي اين علوم را در تماميت و جامعيت آن ترسيم مي‌کند و اهميت به حساب آوردن امر فردي را در تاريخي تثبيت مي‌نمايد. موضع ديلتاي در برابر ايده‌آليسم هگلي چنين است: «رويکردي تاريخي و رواني به کل هستي انسان، مرا به اين سو هدايت کرد که حتي معرفت و مفاهيم آن را (از قبيل جهان خارج، زمان، جوهر و علت) برحسب قواي متکثر موجودي که اراده مي‌کند، احساس مي‌کند و فکر مي‌کند، توضيح دهم.»

همه انسانها از تجربه زيسته مشککي برخوردارند، و در اين تجربه تشکيکي بسيازي از امور مشترک انساني است که معرفت نوعي علوم انساني را مي‌سازد. گفتني است تجربه‌هاي زيسته بسيار متعالي و خاص نيز از دايره علوم انساني اسلامي بيرون نخواهد شد؛ زيرا اين تجربه‌هاي اصيل و ناب و به اصطلاح شهودي خود به مراتب عالي روح انساني تخصيص دارد که مراتب غايي زندگي نوع انساني و راز هستي و حيات بشري را برملا مي‌سازد.

علوم انساني کما هو حقه يا به اصطلاح علوم انساني اسلامي از رابطه يا نسبت تجربه زيسته و فهم انساني از اين تجربه گفتگو مي‌کند. انسان برخوردار از فهمي است که درباره تجربة زيسته مي‌انديشد، وليکن خود اين فهم نيز يکي از تعين‌هاي روح است که در تجربة زيسته مشاهده مي‌شود. به ‏اصطلاح منطقيون: بين حيات معقول ـ به معني‌الاعم ـ و حيات معقول ديني، عموم و خصوص مطلق برقرار است. هيچ‏گاه حيات ديني نمي‏تواند جداي از فضايي عام که حيات معقول زمينه مقدماتي آن است، معني داشته باشد.

اما حيات معقول انساني بدون اينکه يک دين در آن جايگاهي و مرتبه‏اي خاص يافته باشد، کامل و تام نخواهد بود. نه تنها تمييز اين دو نوع حيات با وحي و کلام‏الله ممکن است، بلکه اين کلام‏الله است که تعريف مي‏کند حيات معقول به‏ طور عام چيست.

هرمنوتيک علوم انساني اسلامي

اين دکترين بايست در علم کلام نوين يا هرمنوتيک نوين به‏طور اساسي مورد تجديدنظر قرار گيرد. هرمنوتيک علوم انساني اسلامي بيش از آنکه به ورود مفاهيم نو در عرصه‏هاي اين دانشها بينديشد، بايد تحقيق‏هاي خود را درباره مفاهيم اساسي يک علم چونان‏که هست، جدي‏تر کند. هرمنوتيک اسلامي آن هرمنوتيکي است که به امکانهاي بنيادي‏تر بينديشد. همين‏که علم خودبنياد است، اين خودبنيادي که در بسط و طرح قوام هستي‏شناسانه رخ مي‏دهد، در جاي خود نياز به مبنايي دارد که در محدوده موضوعي و پرسمان يک علم و يا شيوه‏هاي مخصوص معمول در آن حاصل نمي‌شود.

بسط واقعي يک علم به ‏طور کلي مبتني بر بسط مفاهيم اصلي آن علم است؛ يعني تحول در فهم بنيادهاي هستي‏شناسانه آن حوزة مشخص و نه افزايش حقايق نسبي علمي جديد. گاهي تطبيق اسلامي‏ساختن روان‌شناسي، جامعه‏شناسي و انسان‏شناسي با افزودن مفاهيمي به ظاهر متمايل به دين مبين و کتاب مقدس قرآن مجيد به مجموعه مفاهيم موجود آن علم شکل مي‌گيرد. اين تطبيق چندان عميق و اساسي نخواهد بود؛ في‌المثل افزودن مفهوم «وجدان» به ‏معني ديني آن به روان‌شناسي و يا مفهوم «وحدت» به حوزه جامعه‏شناسي و يا «پارادايم» به فلسفه علوم ديني توسط متفکران اسلامي خود موجي از به هم‏ريختگي در عناوين و محتواهاي تحقيق‏هاي علمي را به‏وجود آورده است. براي مثال بحث از «فطرت» به‏ مثابه «موضوع مورد علاقه روان‌شناسي اسلامي» منجر شده است تا اصطلاحاتي چون «وجدان فطري» و «وجدان غير فطري» پا به عرصه بگذارد که بسيار مبهم و چندپهلو و پرسش برانگيز است!

اين خطر همواره وجود دارد که دانش انساني به‌رغم کوششهاي ما براي اسلامي ساختن آن، باز همچنان گرفتار وسوسه خودبنيادي شود و اين خودبنيادي نيز در چاه و بند خودبنيادي مطلق گردد؛ اما به‌ هر حال بدون ايدة اسلامي‏سازي علوم انساني بايد به انتظار حرمان سختي در گسترة هستي باشيم: اين حرمان جدي است که هر آنچه جزو دانش نباشد، جزو وجود نباشد؛ چرا که دايره هستي (Being) از اين هستي‏ها (beings) تهي فرض شود. درواقع با ايده اسلامي ساختن علوم انساني ما عالم خود را در هستي‏ها توسعه مي‏دهيم و فلسفه ما را در سير و صيرورت از موجودهايي با ماهيت علمي به موجودهايي با ماهيت ناشناخته و غيرعلمي و قبول آنها کمک مي‏کند.

 

تأسيس علوم مربوط به هستي‏هاي گوناگون

آنچه در فلسفه طرح مي‏شود، بنياد هستي‏شناختي وجود طبيعي است که با شيوه‏هاي علمي استخراج مي‏شود. هيچ پرسش فلسفي خود به ‏خود مانع بسط و توسعه احکام علمي نخواهد شد. پرسش فلسفي در تحقيق علمي دخالت نمي‏کند و آزادي و استقلال آن را مخدوش نمي‏سازد. البته تحقيق علمي براي توجيه مباني نظري خود يا شيوه بسط قضاياي دروني آن علم را مي‌سازد. در هر علمي کاوشهاي خاص صورت مي‏گيرد و اين کاوشها حدودي دارد که با تفکر تأمل موضوعي نوعي هستي‏شناخته مي‏شود. با تأسيس يک علم فهم پيش هستي‏شناختي يک نوع هستي به يک فهم هستي‏شناختي مبدل مي‌شود. به‌ عبارت ‌ديگر، فهم هستي‏شناختي يک علم نيازمند تفحص موضوعي در مفهوم يک هستي است. پس بنياد يک علم در بيرون يک علم قرار ندارد، بلکه درون يک علم استقرار دارد؛ اما فلسفه آن را شناسايي مي‏کند. تأسيس علوم مربوط به هستي‏هاي گوناگون با بسط فهم پيش هستي‏شناختي از يک هستي همراه است که در نوع تحقيق فلسفي هستي مي‏توان بدان دسترسي داشت.

ناگفته نماند تحقيق قوام‏هاي هستي‏شناختي يک موضوع علمي صرفاً منوط به وجود آن موضوع نيست، بلکه همه وجوه ذومراتب و تشکيکي وجود را در بر مي‏گيرد: در ايده اسلامي، علوم انساني عالم هستي مجموع هستي‏ها متجزي و منفصل مطلق نيست، بلکه هستي‏هاي موجودات همه با يکديگر يکپارچه و متحد است، چه قابل تحصل و دست‏يافتني باشند، يا نباشند بايد در تحقيق هستي‏شناختي اسلامي علوم انساني آنها را به‏ طور يکجا در نظر آوريم. از اين‏ منظر تحقيق در وجود «روان» با وجود «طبيعت» وجود «انسان» با وجود «حيوان». و وجود «مرد» با وجود «زن» همراه خواهد بود. قوام‏هاي هستي‏شناختي هستي‏هاي متناظر در علوم ـ اعم از طبيعي و انساني ـ از منظر هرمنوتيک اسلامي از وحدت ذوي مراتب هستي‏شناختي برمي‏خيزد. هستي‏شناسي اسلامي همان شيوه فلسفي از هستي است که به وحدت اشتدادي و يا تشکيکي هستي تکيه‏گاه دارد.

مهمتر از همه اينکه، اين صرف اسم واحد و نام وحدت است که هستي چونان هستي را تعين مي‏بخشد، قوام هستي همان وحدت است که روا مي‏دارد يک هستي بتواند آن‏گونه که هست، باشد. اين وحدت از هستي جلوتر است و مقدم بر آن است.

بر همين مبنا صورت کلي علوم انساني کما هو حقه اين است که از تجربه زيستي اصيل آغاز مي‌کند و از وحدت به وحدت کما هو حقه مي‌رسد. هرچه واقعيت‌هاي تاريخي آشکار مي‌گردد، اين علوم در وحدت غني‌تر مي‌شود و وحدت آن کاملتر مي‌نمايد. اگر مي‌گوييم تاريخ دانشي واقعي است، يعني دانش بهره‌مند از مراتب تاريخي وحدت است که تجربه‌هاي زيستي فردي و جمعي را از تشتت و تفرقه نجات مي‌بخشد. در برابر وحدت تاريخي، امرطبيعي وحدت طبيعت را چنان قابل مي‌سازد که بر تاريخ تأثير گذارد و همچون امر يگانه هيولائي ظاهر شود. مي‌گوييم طبيعت وجود دارد؛ زيرا به‌راستي صرفاً امر طبيعي يکي است که هست. البته ما عالم خود را در علوم مختلف گويي از دوربين نظريه‏هاي عمومي و تئوريهاي کلي گوناگوني مي‏نگريم و لنزهاي اين دوربين در علوم مختلف آن‏چنان نيست که بتوانند همه عالم را از جنبه‏هاي گوناگون به‏ طور يکپارچه در منظر خود بياورد. اختلاف ديد اين لنزها ما را به مسير پر از پرسش درباره رابطه طبيعت ناآگاه و طبيعت آگاه يعني انسان آگاه (شناسنده) مي‏کشاند. «طبيعت» در نظر ديلتاي و به اعتبار هيدگر، «جهان» براي انساني به شيوه‏اي وجود دارد که انسان هرگز نمي‌تواند خود را جداي از آن بيابد.

ادامه دارد

اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: