1394/7/11 ۱۰:۵۵
آیا در پس بیتوجهی فیلسوفان به شهر، اهداف سیاسی وجود دارد؟ دکارت در نامهای به سال 1631 مینویسد: «در این شهر بزرگ همه بجز من به تجارتی مشغول هستند و از این رو، تمام توجهشان به سود و منفعت خودشان معطوف است و من میتوانم تمام عمرم را اینجا زندگی کنم بدون اینکه حتی یک نفر متوجه حضور من در اینجا باشد». ولی آیا این واقعیت که آنچه در محیط شما است به شما توجه نمیکند دلیلی است برای اینکه شما هم به محیط خود توجه نکنید؟ هرچند عمل «اندیشیدن» و ابژه اندیشه از ایده «مکان» جدا هستند، وصلت بین فلسفه سنتی و شهر بسیار عمیق است و «هانا آرنت» نخستین فیلسوفی بود که در نوشتههایش در مورد یونان باستان بر این نکته تأکید کرد.
تأملی بر «متروسوفی»؛ بررسی نسبت فلسفه و شهر
ترجمه زهیر باقری نوعپرست: آیا در پس بیتوجهی فیلسوفان به شهر، اهداف سیاسی وجود دارد؟ دکارت در نامهای به سال 1631 مینویسد: «در این شهر بزرگ همه بجز من به تجارتی مشغول هستند و از این رو، تمام توجهشان به سود و منفعت خودشان معطوف است و من میتوانم تمام عمرم را اینجا زندگی کنم بدون اینکه حتی یک نفر متوجه حضور من در اینجا باشد». ولی آیا این واقعیت که آنچه در محیط شما است به شما توجه نمیکند دلیلی است برای اینکه شما هم به محیط خود توجه نکنید؟ هرچند عمل «اندیشیدن» و ابژه اندیشه از ایده «مکان» جدا هستند، وصلت بین فلسفه سنتی و شهر بسیار عمیق است و «هانا آرنت» نخستین فیلسوفی بود که در نوشتههایش در مورد یونان باستان بر این نکته تأکید کرد.
«فلسفه کجاست؟» این یک اشتباه تایپی نیست. معمولاً اینگونه پرسیده میشود که «فلسفه چیست؟» ولی به ندرت به این فکر میکنیم که فلسفه از نظر فیزیکی کجاست! فلسفه به طور متداول به عنوان فعالیتی انفرادی به تصویر کشیده میشود که در یک محیط طبیعی دوردست رخ میدهد –کلبهای نزدیک به یک رودخانه، فضای بازی در وسط یک جنگل، غاری در سراشیبی یک کوه، یا این روزها، صندلی جنبانی روی یک ایوان در یک شهر دانشگاهی. یقیناً برخی از متفکران برجسته (که ویتگنشتاین، هایدگر و نیچه از جمله آنها هستند) در تبلیغ این منش روستایی فلسفهورزی نقش داشتهاند. ولی حتی آشنایی سطحی با تاریخ فلسفه غرب هم بر ما نمایان میکند که «شهر» واقعاً شرطی ضروری برای امکان انجام کار تئوریک است، که بعداً ممکن است در مکانهایی با شلوغی کمتر نیز ادامه پیدا کند.
شاید اشاره به اهمیت فراوان «آتن» به عنوان «زادگاه فلسفه باستانی» همراه سقراط، افلاطون و ارسطو کافی باشد یا اینکه فلسفه مدرن شروع خود را با لندن و «فرانسیس بیکن»، پاریس و «دکارت»، آمستردام و «اسپینوزا» تجربه کرد یا ریشههای عملگرایی در «نیویورک» عمق پیدا کرد؛ جایی که ویلیام جیمز پنج سال از عمر خود را به عنوان کودکی کنجکاو گذراند و جان دیویی آخرین سالهای عمرش را به عنوان یک استاد برجسته سپری کرد.
این نکات در مورد زندگی این فیلسوفها کم اهمیت نیستند، بویژه اگر ما یکی از اصلیترین باورهای عملگرایی را تأیید کنیم، ایدهها در خلأ کار نمیکنند. ایدهها به انسانها وابسته هستند. ایدهها نه به خاطر منطق تغییرناپذیر بلکه به خاطر اینکه در بطن محیطی اجتماعی وارد شدهاند حکمفرما میشوند.
سخن گفتن از «فلسفه شهری» قدری گمراهکننده یا حشو است. آیا فلسفه همیشه به صورت کامل «شهری» نیست؟ آیا اصلاً میتواند اینگونه نباشد؟ عبارت «فلسفه شهری» به این معنا خواهد بود که گونههایی از فلسفه داریم که شهری نیستند، یا اینکه گویی فلسفه شهری خود شاخهای از رشتهای گستردهتر است.
هنگامی که میخواهیم به دو چیز به گونهای اشاره کنیم که گویی یک چیز هستند، اغلب لغات ترکیبی اختراع میکنیم- واژههایی مانند «فرنمی» (دوست-دشمن)، شاید عبارت «متروسوفی» بتواند پیوند بین شهرهای بزرگ و تجربه فلسفی را بخوبی بیان کند. این عبارت به ما کمک میکند شهرها را نه صرفاً به عنوان مراکز فعالیتهای اقتصادی بلکه به عنوان چشمههای تأملات انتزاعی بنگریم.
جالب است که فلسفه مدرن چندان اشتیاقی به گسترش شهرهای مدرن نداشت. در سده هجدهم میلادی، در حالی که پاریس داشت به عنوان پایتخت جهان شکل میگرفت، شخصی را میپروراند که بعدها به پرحرارتترین منتقد آن تبدیل شد؛ «ژان ژاک روسو».
«روسو» به عنوان مردی جوان بدون ثروت، جایگاه اجتماعی، تحصیلات و شهرت به این شهر آمد. ولی بزودی از او برای سخنرانی در پرطرفدارترین مکانها دعوت شد، جایی که او با مهمترین متفکران همدوره خود آشنا شد. طی چند سالی که در پاریس زندگی کرد بخت با او در فلسفه یار شد.
روسو نسبت به شهر تنفر عمیقی پیدا کرد: «روش زندگی در پاریس بین مردمان متظاهر مورد علاقه من نبود. گروهکهای انسانهای فرهیخته، بیطرفی کمجانشان در نوشتههایشان و حس خودبزرگبینی که در جهان داشتند برای من تنفرانگیز بود. مهر، شرحصدر و صداقت کمی حتی در معاشرت با دوستان خود یافتم. از این زندگی پرتلاطم منزجر بودم و با شوق بسیار شروع به فکر کردن به زندگی در روستا کردم.»
روسو در نامهای به «دنی دیدرو» که در آن به دوستی خود با او پایان داد، چنین نتیجهگیری میکند که «در روستا است که انسانها یاد میگیرند به انسانیت خدمت کنند و عشق بورزند؛ تنها چیزی که در شهر یاد میگیرند این است که انسانیت را تحقیر کنند».
همه میدانند که وقتی «دیدرو» بعدها نوشت «تنها اشرار تنها زندگی میکنند» منظورش چه کسی بود. با این حال، این روسو بود که بسیار بعد از اینکه هر دو آنها دیگر زنده نبودند تعیینکننده بود. «دیدرو» و فیلسوفهای فرانسوی، که تمایل داشتند شهرهای رو به رشدشان را گرامی دارند در نهایت در نبرد با «رمانتیکهای آلمانی» شکست خوردند.
رمانتیکها با پیشگامی فیلسوف و شاعر «یوهان گوتفرید هردر»، با در نظر گرفتن روستا به عنوان بهشت که انسانیت را از دوزخ وجود شهری نجات میدهد میراث روسو را ادامه دادند. نابغه تنها به عنوان ناجی تودهها در نظر گرفته میشد. «رالف والدو امرسون» میتوانست بر این اساس از تمام خوانندگان امریکایی خود بپرسد «آیا یک انسان بهتر از یک شهر نیست؟» او به این پرسشاش که از نظر «متروسوفی» پوچگرایانه است وفادار ماند.
آنچه در این تفکر نهفته است بیش از یک انتخاب زیباییشناختی مرتبط با برخی کتابها و کارهای هنری سده نوزدهمی است یا حتی بیش از انتخاب اخلاقی در مورد مکان اقامت گروه محدودی از متفکران ممتاز است. مسأله اصلی «سیاسی» بود.
در بین متفکران از روسو تا هگل، نقد شهر صرفاً همراه با عشق به زندگی روستایی-شبانی نبود. اغلب ایدهای که در مخالفت با شهرگرایی بر آن تأکید میشد «ناسیونالیسم» بود. «دولت اقتدارگرای مدرن» در فلسفه مد شده بود و در آن زمان به متروپولیس اغلب صرفاً به عنوان آسیب ملازم با انقلاب صنعتی نگریسته میشد.
«دولت ملی» هنگامی که روسو، هگل و همقطاران آنها منطقی بودن وجود آن را اثبات و به قدرت رسیدن آن را پیشبینی کردند، ایده جدیدی بود. امروزه تمام کره زمین بر اساس ایدئولوژی آنها دستهبندی شده است. ولی این تبدیل نسنجیده «نظریه» به «واقعیت»، خوشایند نبود. کافی است رودخانههای خونی را به خاطر بیاورید که هرگاه خطوط مرزی یا عدهای مردم در مقابل این طرح سیاسی غیرقابل مهار ایستادگی میکنند به جریان میافتند.
جالب توجه است که چگونه دو جنبه شخصیتی روسو (مخالفی که از شهر و هر آنچه که شهر را نمایندگی میکرد منزجر بود و مرجعی که قرارداد اجتماعی و اراده عمومی را که در دولت اقتدارگرای قدرتمند تجسم یافته است ترویج میداد) نحوه اندیشیدن و عمل کردن جامعه مدرن را شکل بخشیده است. همچنین یافتن راههایی که بتوانیم این دو دسته مجزا از ارزشها را ارزیابی مجدد کنیم مهم است.
مشخص کردن تفاوت بین «منطق شهر» و «دولت»، کار دشواری است. هرچند از نظر جغرافیایی، شهر معمولاً یک نقطه روی نقشه یک ملت است، از نظر فلسفی اینها تفاوتهای بسیاری دارند. به عنوان مثال، به اینکه چگونه دولت-ملت مدرن به عنوان محافظ و پوسته عمل میکند. دولت-ملت نه تنها درون مرزهای خود، عناصر بخصوصی (شهروندان) را جای داده است و از آنها محافظت میکند، بلکه علاوه بر این، از ورود دیگران (پناهجویان) جلوگیری میکند.
در مقابل، شهر معمولاً به عنوان یک مرکز که ارتباطات و تعامل بین عناصر بسیاری (ایده، کالا، مهارت، اشخاص، علائق، ثروت، تمایلات، ایدئولوژی، حماقت) را تسهیل مینماید، عمل میکند. دستکم در سطح نظریه، شهر چون ظرف دربرگیرنده زندگی افراد نیست بلکه محل ملاقات آنها است، نباید آن را با یک «دیگِ ذوب» اشتباه بگیریم. (محل ملاقات تفاوتهای بین طرفهای مقابل را مجاز بر میشمارد. دیگِ ذوب آنها را به یک خورشت واحد تبدیل میکند).
بسیاری از فیلسوفها فقط به دلایل سیاسی به «شهر» بیاعتنایی نمیکنند؛ دلیل اصلیتر «معرفتشناختی» است. به پیروی از کانت، آنها ترجیح میدهند به شکل جهانی فکر کنند و نه محلی. از نظر آنها، کار آنها این است که اصول عقل انسان را رمزگشایی کنند، اصولی که قرار نیست از یک مکان به مکان دیگر تغییر کند.
برخی از فیلسوفهای مدرن پس از دکارت حتی بر این باور هستند که «اندیشه» امکان بسط یافتن ندارد و ذهن جای خاصی در فضا و مکان ندارد. هرچند دکارت به اینکه «میاندیشد» اطمینان پیدا کرد، ولی اینکه «کجا» فکر میکند برای او مسأله غیریقینی بسیار پررنگی باقی ماند. بنابراین اندیشه فلسفی ترجیح میدهد با جدا شدن از «مکانی» که در آن است، حاشیه امنیت خود را حفظ کند.
بنابراین، دکارت در نامهای به سال 1631 مینویسد: «در این شهر بزرگ همه بجز من به تجارتی مشغول هستند و از این رو، تمام توجهشان به سود و منفعت خودشان معطوف است و من میتوانم تمام عمرم را اینجا زندگی کنم بدون اینکه حتی یک نفر متوجه حضور من در اینجا باشد». ولی آیا این واقعیت که آنچه در محیط شما است به شما توجه نمیکند دلیلی است برای اینکه شما هم به محیط خود توجه نکنید؟
در دهه 70 سده بیستم میلادی، هانا آرنت میتوانست در آپارتمان خود در منهتن نیویورک بنشیند و بپرسد «هنگامی که میاندیشیم کجا هستیم؟» پاسخ او: «هیچ جا» بود. این سخن هانا آرنت پس از کارهای فوقالعادهای بود که در زمینه انسانشناسی و نظریه انتقادی نگاشته شده بود (از جمله کارهای دوست خوب او، والتر بنیامین) که اهمیت «اندیشه محلی» را نشان داده بودند.
هرچند عمل «اندیشیدن» و ابژه اندیشه از ایده «مکان» جدا هستند، وصلت بین فلسفه سنتی و شهر بسیار عمیق است و «هانا آرنت» نخستین فیلسوفی بود که در نوشتههایش در مورد یونان باستان بر این نکته تأکید کرد. در کتاب «فایدروس» افلاطون، شخصیت همنام کتاب (فایدروس) سقراط را به خاطر بیرون نرفتن از دیوارهای آتن ملامت میکند. «چمدان خود را ببندیم و پیادهگردی کنیم، خوب نیست؟» در عوض پاسخی دقیق، نخستین فیلسوف با پرخاش، این پاسخِ مشهور را میدهد: «طبیعت و درختها چیزی برای آموختن به من ندارند! تنها انسانهای درون شهر میتوانند به من چیزی بیاموزند».
این یکی از راههایی است که منازعه تلخ بین دیدگاه سقراط و سوفسطاییها را میتوان فهمید. برای شهروندان آتن، زندگی کردن در شهر یونانی مانند درسی طولانی بود که برای کامل کردن آن به یک عمر زندگی نیاز بود. شما هیچگاه واقعاً از «دانشگاه خیابان» فارغالتحصیل نمیشوید. فیلسوفها از دست سوفسطاییها کلافه شدند. این معلمهای خصوصی یا بازرگانان در حال سفر که آنقدر به حکمت خود اطمینان داشتند که پیچیدگیهای ظریف زندگی شهری را به شاگردان خود در ازای دریافت پول در هفت مرحله ساده آموزش میدادند.
طولی نکشید تا افلاطون دیدارهای اتفاقی معلم خود را که در بازار آتن رخ میدادند به صفحههای کتاب وارد کرد و میراث خود را از طریق «آکادمیای ارجمند» نهادینه کرد. از آن زمان به بعد، فلسفه تا حدود زیادی به آرامی به دربارهای پادشاهان، صومعههای راهبان و برجهای عاج عقبنشینی کرد.
تبعید فلسفه از شهر همچنان اندیشه شهری ما را تسخیر میکند. فلسفه اغلب در جاهایی که توقع نداریم ظاهر میشود، در جاهایی بسیار دور از مکانهای دانشگاهی. به عنوان مثال «هنری میلر» به طور موجزی در این مورد ضمن بحث در مورد کودکیاش در بروکلین در اوایل قرن بیستم ابراز کرده است که «در خیابان یاد میگیری که انسانها واقعاً چه هستند، در غیر این صورت، یا بعد از آن، آنها را اختراع خواهی کرد. هرچه در خیابان نیست باطل، اشتقاق یافته و به عبارت دیگر ادبیات است.»
حتی امروز، شهری مانند نیویورک امروزی نیاز ضروری به سقراط پاکسازیکننده ندارد. زیرا شهر، به خودی خود، ابزار سقراطی بسیار کارآمدی است. شهر، ماشینی بیرحم و طعنهزن است، اما رحیم هم هست، در پی این است که حس اطمینان، خودبزرگبینی و ادعای داشتن نهایت دانش را از ساکنان خود بگیرد.
٭ دانشیار فلسفه دانشگاه «امرسون» در شهر بوستون امریکا. آخرین کتاب او «پروژه منهتن: نظریه یک شهر» نام دارد.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید