مارکس، شاعری ویرانگر / غلامحسين ميرزاصالح

1394/6/2 ۱۷:۰۶

مارکس، شاعری ویرانگر / غلامحسين ميرزاصالح

اگر آگوستين جديدالمسيحي به منظور تشريح آراء و عقايدش در باب حال وآيندة بندگان پروردگارش، سيزده سال از عمر خويش را صرف نگارش «شهرخدا» كرد و امت مسيحي به پاداش آن زحمات به مقام آموزگارِ آباء كليسا مفتخرش كردند و قديسش دانستند و ذُكرانش را گرامي داشته و مي‏دارند، ماركس جديدالمسيحي نيز ساليان دراز از عمر خويش را صرف انتشار جلد اول و جمع‏‏آوري اطلاعات براي مجلدهاي بعدي «سرمايه» كرد كه آن هم مانند «شهر خدا» در باب حال و آيندة جوامع انساني بود.

گر آگوستين جديدالمسيحي به منظور تشريح آراء و عقايدش در باب حال وآيندة بندگان پروردگارش، سيزده سال از عمر خويش را صرف نگارش «شهرخدا» كرد و امت مسيحي به پاداش آن زحمات به مقام آموزگارِ آباء كليسا  مفتخرش كردند و قديسش دانستند و ذُكرانش را گرامي داشته و مي‏دارند، ماركس جديدالمسيحي نيز ساليان دراز از عمر خويش را صرف انتشار جلد اول و جمع‏‏آوري اطلاعات براي مجلدهاي بعدي «سرمايه» كرد كه آن هم مانند «شهر خدا» در باب حال و آيندة جوامع انساني بود. ماركس نيز آموزگار امتي محسوب مي‏شد با جايگاهي فراتر از قديسان. نشانه‏هاي اقتصادي«روبنا» و «زيربناي» اجتماعي ماركس مشابه «شهرخدا» و «شهرانسان» آگوستين است. اگر به گفتة آن مجتهد آفريقايي، «شهرخدا» به انسان‏هايي چون هابيل‏ تعلق دارد و «شهرانسان» به كساني چون قابيل‏، روبناي ماركس هم از آن بورژوازي زالوصفت است و زيربناي آن متعلق به پرولتاريايِ چون پرومته در زنجير. يكي چون لوياتان و ديگري مانند بهيموت. يكي popolo marge و ديگري popolo grasso روبنا در برابر پراكسيس كه عامل حركت و کار انسان در تاريخ است. اما عصر موعظه‏هاي آگوستين، ده سال قبل از مرگش به دست آلاريك و ويراني و فروپاشي حاكميت روم غربي به پايان رسيد و آموزه‏هاي ماركس كه در ظهور جهان مدرن نقش داشت، با باليدن «بچه‏ هاي ژيواگو».

 ماركس در مقام چهره و نماد يك دوران تاريخي بيش از پيش از ما دور شده است؛ دوراني كه شاهد انقلاب فرانسه، فلسفة هگل، سال‏هاي نخست صنعتي شدن بريتانيا و اقتصاد سياسي بود. ماركس در مقام يك متفكر سدة نوزدهم درگير عقايد و حوادث زمانة خود بود. نگاه به او از اين منظر نشان مي‏دهد بسياري از مناقشاتي كه در باب ميراثش در سدة بيستم رخ‌ داد، بي‏حاصل و حتي بي‏ربط بود. اين ادعا كه ماركس از پاره‏اي جهات «به لحاظ فكري مسئول» كمونيسم در سدة بيستم شناخته شود كاملاً گمراه‌كننده است. همين‏طور به عنوان يك دموكرات راديكال، چرا كه هر دو تلقي به مباحثات سدة نوزدهم  و ايام متأخر آن باز مي‏گردد.

تصور باطل علمی بودن مارکسیسم

ماركس قطعاً از جنبه‏ هاي بحراني و خطير كاپيتاليسم آگاهي داشت، اما كاپيتاليسم مورد نظر ماركس به دهه‏هاي اولية سدة نوزدهم باز مي‏گشت. وقتي از نوع جديدي از جامعه كه پس از فروپاشي نظام سرمايه‏داري ياد مي‏كند، مفهوم روشن و دقيقي از آن به دست نمي‏دهد، هرچند كه فلسفة خود را براي دور كردن از مقولات فكري ديگر به غلط «علمي» مي‏خواند و تصور مي‏كرد در مورد زندگي اجتماعي انسان‏ها به معادله‏اي شبيه نظرية تكامل داروين دست يافته است. اين تصور باطل كه ماركسيسم، برخلاف تمام فلسفه‏ها يك علم است، باعث شد سلسله‏اي از  افراد «روشنفكر سرخود» و فرصت‌طلب از اين به اصطلاح علم در رشته‏هاي اقتصاد، تاريخ، جامعه‌شناسي و جز آن براي خودنمايي و كسب نوعي برتري بر اين و آن  و به‏خصوص فريفتن اشخاص ناآگاه بهره‏برداري كنند. پديده‏اي كه در «محافل روشنفكري» كشورهاي واپس‌مانده به عنوان يكي از مدل‏هاي توسعه و ترقي مطرح و سال‏هاست در باب آن درازنفسی مي‏شود.

ميراثِ تلموديِ ماركس

ماركس پژوهشگري بود به شيوة محققان تلمودي. عملكردي كه نسل‏ها در خانواده‏اش رواج داشت و مرسوم بود. پدر حقوقدانش هيرشل لوي ماركس و پدربزرگ (اليزر هالوي) و جدش (يهودا مينتز) از خاخامان پژوهشگر تلمودي بودند و مادرش هنريتا پرسبورك دختر و از نوادگان خاخاماني مشهور در  باب تلمودپژوهي. پس از صدور فرمان دولت پروس كه يهوديان را از تحصيل در كلاس‏هاي تخصصي در رشتة حقوق و پزشكي منع مي‏كرد، پدر ماركس با شش فرزندي كه از نه اولاد برايش مانده بود، الزاماً تن به غسل تعميد داد. ماركس پس از آموزش ابتدایی در مدرسه‏اي يسوعي، نخست در دانشگاه بن و سپس در دانشگاه برلين به تحصيل پرداخت، هرچند كه موفق به دريافت مدرك دكتري از آن دانشگاه معتبر نشد و به‏ناچار براي اخذ چنين درجهاي به دانشگاه كم‌اهميت‏تر ينا  رفت، جايي كه هگل هفده سال پيش از تولد ماركس در آن تدريس مي‏كرد. ماركس يك سال پس از شكست انقلاب‏ هاي 1848 اروپا و انتشار «مانيفست حزب كمونيست» و هفت سال ديرتر از فريدريش انگلس به لندن رفت و تا آخر عمر در آنجا اقامت گزيد. زندگي سي و چهار ساله‏اش در آن شهر باعث تغيير هيچ يك از خصلت‏هاي به اصطلاح تلمودي او نشد و همچنان براي ساير محققان ارزشي قايل نبود و نقد آثار آنان بن‌ماية آثارش بود.

روزنامه ‏نگاري شاعرمسلك

عالم و دانشمند نبود، محققِ روزنامه ‏نگاري بود شاعرمسلك با نثري جذاب و در پاره‏اي مواقع قابل قياس با ادوارد گيبون. اشعاري كه تا هفت سال قبل از مانيفست حزب كمونيست براي يني فون وستفالن سروده و همچنين تراژدي اولانن زيبا است و خواندني. سروده‏هايي كه در نشريات چاپ مي‏كرد آكنده از مضاميني در باب ويراني جهان، بدبيني به انسان،خشونت و الفت با مفيستوفلس بود و اين‌كه هرچه هست سزاوار نابودي است. نويسنده‏اي آخرالزماني بود، از آغاز تا به آخر. در متني انتقادي، اما شعرگونه از او مي‏خوانيم: رستگاري خواهد آمد و زمين چون آسمان و آسمان چون زمين خواهد شد. آنگاه طنين ازلي و ابدي نغمة شاد ملكوتي به گوش خواهد رسيد ...آنگاه كه در روز رستاخيز تصوير شهرهاي سوخته در افلاك ديده مي‏شود...آنگاه كه سرود‏هاي آسماني مارسيز و كارمانيول همراه با غرش بي‏وقفة توپ‏ها طنين ‏افكن مي‏شود و مردمان برافروخته در وقفة كوتاه تيغة گيوتين، فرياد برمي‏آورند ça Ira. در كتابي ديگر مي‏نويسد: هيچ سيرسه‏اي، چون آن زن جادوگری كه همراهان اوديسه را تبديل به خوك كرد هم نمي‏توانست با جادوي خود شاهكار جمهوري بورژوايي را به مصيبتي اين‌چنين دچار سازد و آن را به هيولايي بدل کند...يك نوك نيزه كافي است كه حجاب آن دريده شود و همگان چهرة واقعي هيولا را ببينند.

انتحال به شیوۀ مارکسیستی

ماركس در خيلي از مواقع از مصادرة جملات شعارگونه و كوتاه و كوبنده ديگران به نفع خود ابايي نداشت. اين عبارت بسيار رايج كه «رويدادها و شخصيت‏هاي بزرگ تاريخ جهان دو بار به صحنه مي‏آيند، يك‏بار به صورت تراژدي و بار دوم به صورت كمدي» كه ماركس به هگل نسبت مي‏دهد در واقع از آن انگلس است. جملاتي چون «كارگران ميهني ندارند» و «پرولتاريا جز زنجيرهاي‏شان چيزي ندارند كه از دست بدهند» در اصل از گفته‏هاي دكتر ژان پُل مارا انقلابي معروف است. «از هر كس به اندازة استعدادش و به هر كس به اندازة احتياجش» نه به ماركس بلكه متعلق به لوئي بلان سوسياليست و نويسندة كتاب سازمان كار است. عنوان «ديكتاتوري پرولتاريا» را نخستين بار اوگوست بلانكي سياستمدار انقلابي كه 33 سال در زندان به‏سر برد ابداع كرد. عبارت «مذهب افيون توده‏ها است» از آن هاينريش هاينه شاعر رومانتيك و شاگرد هگل است. «كارگران جهان متحد شويد» كه سنگ قبر ماركس مزين به آن است به كارل شاپر سوسياليست و از نخستين رهبران جنبش كارگري در آلمان تعلق دارد.

هنر ماركس درآميختن و برجسته كردن خوانده‏هايي است كه چون «ماشين... بلعيده» بود. بند آخر مانيفست كمونيست كه پلخانف مدير «ايسكرا» آن را به روسي ترجمه كرد، همان مشهورترين اثر سياسي جهان، نمونه‏اي از اين ابتكار او است: كمونيست‏ها...از پنهان كردن آمالشان عار دارند...بنابراين آشكارا اعلام مي‏كنند كه هدفشان، با توسل به زور، واژگون كردن تمام نظام‏هاي موجود است. بگذاريد طبقات حاكم بر خود بلرزند. پرولتاريا چيزي جز زنجيرهايش از دست نمي‏دهد، اما جهان را از آن خود مي‏سازد. پرولتارياي جهان متحد شويد

ماركس به عنوان يك فعال سياسي

 انتظار از ماركس براي توصيف آيندة انسان، همان‌قدر نادرست است كه او را مقصر گذشتة خود بدانيم. مطالعة چاپ تازة آثار ماركس و انگلس و حواشي آن تصوير ديگر و كاملاً متفاوتي در اختيار ما مي‏گذارد كه با روايت‏هاي كلاسيك پيشين متفاوت است. مواضع برگزيده از سوي ماركس به ندرت در احكام نظري سابق در مورد كاپيتاليسم و كمونيسم مطرح شده بود. نگرش ماركس به عنوان يك فعال سياسي بيشتر تحت تأثير دولت‏هاي حاكم در اروپا و اختلافات، توطئه‏ها و رقابت‏هاي آن‏ها بود. دشمني گاه و بي‏گاه ماركس با رژيم‏هاي ضدانقلابي اروپا باعث گرايش عجيب او به افراط‏گرايي شد. ضديت شديد ماركس با حكومت خودكامة «روسية وحشي» و كوشش او در راه‏اندازي يك مبارزة انقلابي در 49- 1848 در آن كشور سبب هراس بريتانيا در كنترل جنگي بي‏سرانجام در كريمه شد. ماركس در راستاي متهم كردن رهبران جناح راديكال بريتانيا به جنگ‌طلبی، مدعي گرديد كه علت سياست خارجي ضعيف و متزلزل بريتانيا آن است كه نخست‌وزير لرد پالمرستون مأمور و مزدور تزار روسيه است، يعني يكي از سلسله خيانت‏كاراني كه به مدت يكصد سال بر كرسي صدارت در انگلستان تكيه زده است. اتهامي كه سال‏ها تكرار شد و به صورت سلسله مقالاتي تحت عنوان ديپلماسي در سدة هيجدهم به وسيلة دخترش الئانور در روزنامه به چاپ رسيد. از سوي ديگر مبارزة ماركس با میخائیل باکونین برسر مديريت و كنترل سازمان بين‏المللي زحمت‏كشان باعث انزجار او از رژيم سلطنتي پروس شد، تا جايي كه با بدگماني تصور مي‏كرد باكونين، اسلاو‌پَرستي است كه با تزار رابطة محرمانه دارد. دشمني ماركس با آنارشيسم منسوب به باكونين تا به اين حد نبود. در واقع زندگي سياسي ماركس در سدة نوزدهم صرف اين قبيل احساسات افراطي و خصومت‏ورزي‏ها مي‏شد تا تضادهاي مسلكي از آن گونه كه در دوران جنگ سرد رواج داشت.

تذبذب میان لطافت و  خشونت

 ماركس میگفت: اين «آدميان هستند كه تاريخ خود را مي‏سازند، ولي نه آن گونه كه دلشان مي‏خواهد.» چراكه «بار سنت همة نسل‏هاي گذشته با تمامي وزن خود بر مغز زندگان سنگيني مي‏كند» و سبب مي‏شود تا «با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد جویند» اينچنين است كه در هر نوآوري انقلابي  «نام‏هاي آنان را به عاريت مي‏گيرند و شعارها و لباس‏هايشان...تا بر صحنة جديد تاريخ ظاهر شوند. به همين ترتيب بود كه لوتر نقاب پولس حواري را به چهره زد. انقلاب 1789 تا 1814 به تناوب يك بار جامة جمهوري روم و بار ديگر رخت امپراتوري روم  را برتن كرد و انقلاب 1848 هم كاري بهتر از اين نيافت كه گاه اداي انقلاب 1789 را درآورد و گاه اداي رويدادهاي انقلابي 1793 تا 1795 را.» جملات و عباراتی زیبا و فریبنده از زبان شاعری درمانده که میان استعداد ذاتی و لطیف خویش و میل به اعمال خشونت و سردمداری انقلابی ویران‌گر در جهان سرگردان بود.

به كمونيسم پايبند نبود

در حال حاضر همانند سراسر سدة بيستم ماركس و ايدة كمونيسم در هم تنيده‏اند، هرچند كه او خود چندان پايبند آن نبود. ماركس پس از تصدي سردبيري نشرية «راينلند نيوز» در سال 1842 در نخستين مقاله‏اش، به خاطر انتشار مطلبي در دفاع از كمونيسم در روزنامة معروف «آوگسبورگ نيوز» حملة تندي به آن نشريه مي‏كند. مبناي بحث او در اين نقد غير عملي بودن كمونيسم نبود، بلكه حمله به اصل ايدة كمونيسم بود. ماركس از اين گله داشت كه چرا: «شهرهاي ما كه از قِبل داد و ستد شكوفا شده بودند ديگر رونقي ندارند.» مي‏گفت: رواج ايده‏هاي كمونيستي «عقل و هوش ما را زایل مي‏سازد و بر احساسات‏مان چيره مي‏شود.» فراگردي مكارانه كه علاج شناخته‌شده‏اي ندارد. برعكس هر اهتمامي براي درك كمونيسم مي‏تواند به آساني به وسيلة نيروي اسلحه ابتر بماند. امكان دارد كوشش عملي براي معرفي كمونيسم، حتي در سطحي گسترده و عمومي، با توپ پاسخ داده شود. ماركس كه قرار بود پنج سال بعد مانيفست حزب كمونيست را بنويسد، اينك از سركوب قيام كارگران كمونيست با استفاده از نيروي نظامي حمايت مي‏كرد. تنها اين يك مورد نبود. در سخنراني براي جامعة دموكراتيك كلن در اوت 1848 با ديكتاتوري انقلابي از طرف يك طبقه مخالفت ورزيد و آن را «احمقانه» دانست. اعتقادي كه كاملاً بر خلاف نظرياتي بود كه شش ماه بعد در مانيفست حزب كمونيست اعلام كرد. البته ويراستاران ماركسيست ـ لنينيست، آن سخنراني‏ را معتبر ندانستند. ماركس متجاوز از بيست سال بعد، در آستانة جنگ فرانسه و پروس از «احمقانه» خواندن كمون پاريس سرباز زد. البته ماركسِ ضدكمونيست چهرة چندان آشنايي نيست. او در مواقع مقتضي با ديدگاه ليبرال‏هاي هم‌عصر خود هم‏صدا مي‏شد و مي‏گفت كمونيسم به‏رغم همة دستاوردهايش براي پيشرفت بشر زيان‏بار است. اینک مي‏دانيم كه اين نمونه‏اي از يك واقعيت كلي است.

مانع اصلي نظريه‏ پردازي ماركس، ماهيت التقاطي افكارش بود

به‏رغم آمال ماركس و مساعي نسل‏هايي از مريدانش، از انگلس به بعد ايده‏هاي او تبديل به يك نظام منسجم نشد. يك دليل آن خصلت از‌هم‌گسيخته و آشفتة فعاليت‏هاي ماركس در دوران زندگيش بود. ما تصور مي‏كنيم كه ماركس به عنوان يك نظريه‏پرداز بيشتر اوقات در كتابخانة موزة بريتانيا به‏سر مي‏برده است، اما نظريه‏پردازي حرفة اصلي او محسوب نمي‏شد. معمولاً پرداختن به مسايل نظري تحت تأثير امور ديگري قرار مي‏گرفت از جمله تبعيدهاي سياسي، امور مربوط به سازمان بين‏المللي زحمت‏كشان، فرار از دست طلبكاران، ابتلاء به بيماري پوستي مهلكي كه از سال 1863 همسر و فرزندانش را نيز تهديد مي‏كرد و به‏خصوص روزنامه‏نگاري. ماركس طي ده سال، به ازاي هر مقاله يك ليره، حدود پانصد مطلب براي روزنامة نيويورك‌ديلي‌تريبيون فرستاد. بنابراين تحقيقات نظري ماركس معمولاً ما‏ه‏ها دچار وقفه مي‏شد و يا در ساعات ديروقت شب صورت مي‏گرفت. هرچند شرايط زندگي ماركس تناسبي با كار مورد نياز براي خلق يك نظام فكري نداشت، اما مانع اصلي ماهيت التقاطي افكارش بود. البته اين‌كه او از آراء و عقايد ديگران استفاده مي‏كرد از نظر علمي امري عادي محسوب مي‏شد.

آرمان‏هاي مشترك

با اين‏كه از پاره‏اي جهات پوزيتيويسم چندان مورد توجه مورخان قرار نگرفت، اما ايده‏هاي برگرفته از آن غيرقابل انكار بود. هانري دو سن سيمون سوسياليست در اين مقوله نقش انكارناپذيري داشت. اوگوست كنت نيز كه مي‏كوشيد به جامعه‌شناسي اعتبار بخشد با استفاده از فرصت نه‌چندان طولاني كه سمت منشيگري سن سيمون را به عهده داشت، جامعه‌شناسي پوزیتیویستی را بنيان نهاد كه تا به امروز معتبر شناخته مي‏شود. جدايي از سن سيمون باعث گرديد كه كنت در مقام يك اصلاح‏طلب به راه خود ادامه دهد. كنت به آينده مي‏نگريست، به زماني كه مذاهب سنتي و طبقات اجتماعي از يادها رفته باشد و اينداسترياليسم (اصطلاحي كه سن سيمون باب كرد) براساس انديشه‏اي سنجيده سازماندهي شود. اين استحاله كه در يك سلسله مراتب تكاملي رخ مي‏دهد  به آنچه دانشمندان در جهان طبيعي به دست مي‏آورند شباهت داشت. كنت نظام خود را اثبات‏گرايي و روشش را اثباتي مي‏خواند و آن را در تضاد با عصر مابعدالطبيعه مي‏دانست. به اعتقاد او «رشد و تكامل...از سه مرحلة تخيلي، مابعدالطبيعه و علمي يا اثباتي مي‏گذرد». ماركس در واكنش به نظام فلسفي كنت آن را گُه پوزيتيويستي خواند. احتمالاً ادعاهايي چون اين‌كه پنج كشور معتبر اروپايي تا پايان سده به هفتاد جمهوري تقسيم مي‏شود و جهان به پانصد دولت كوچك، بهانه‏اي شد براي  ناسزاگويي ماركس. با اين وصف ميان ديدگاه ماركس در باب تاريخ و جامعه و پوزيتيويست‏ها شباهت‏هاي زيادي وجود دارد. هر دو اعتقاد داشتند كه مسير دگرگوني تابع قوانين است. كنت معتقد بود كه حكومت پوزيتيو يا اثباتي آخرين مرحلة تكامل انسان است. روايت ماركس در زمينة تكامل و پيشرفت انسان به آراء هربرت اسپنسر نيز شباهت داشت، كسي كه به عوض داروين اصطلاح «بقاء اصلح» را مطرح نمود و از آن براي دفاع از كاپيتاليسم لسه‏فر استفاده كرد. جوامع انساني تحت تأثير كنت و اسپنسر به دو تيپ ستيزه‏جو و صنعتي تقسيم مي‏شدند. ستيزه‏جويان در مرحلة ماقبل صنعتي و علمي بودند و جوامع صنعتي سمبل عصر نو در تاريخ جهان. دنياي جديد اسپنسر در كاپيتاليسم اوايل دوران ويكتوريا تجسم مي‏يابد، حال آن‌كه عصر مدرن ماركس ظاهراً پس از فروپاشي كاپيتاليسم پديدار مي‏شود. با اين حال هردو چشم‌به‌راه ظهور پديده‏اي بودند، يعني فرا‌رسيدن عصر علمي جديد؛ عصري كه با روزگار گذشتة انسان تفاوت داشت. اين روزها كسي كه به گورستان هاي‏گيت در شمال لندن مي‏رود مي‏تواند سري هم به محل دفن كارل ماركس و هربرت اسپنسر بزند و ببيند كه به رغم انديشه‏هاي متفاوت، آن دو متفكر رو‏به‏روي هم در گور خويش آرميده‏اند. اتفاقي كه چندان بي‏ربط به نظر نمي‏رسد.

فقط نظرية تاريخ و پروسة تكامل در يك تمدن علمي نبود كه ماركس از پوزيتيويست‏ها وام گرفت، بلكه عناصري از نظرياتشان در مورد تيپ‏هاي نژادي را هم از آنان آموخت. اين كه ماركس چنين نظرياتي را جدي گرفته باشد حيرت‏انگيز است. اما گفتني است كه متفكران برجستة سدة نوزدهم، به‏خصوص اسپنسر، از طرفداران جمجمه‏ شناسي بودند. پوزيتيويست‏ها مدت‏ها باور داشتند كه تفكر اجتماعي براي نيل به مراتب عالي علمي اساساً مي‏بايست متكي بر فيزيولوژي باشد. كنت نيز معتقد بود كه علم جديد جمجمه‏ شناسي او را متقاعد كرده است كه يك عنصر نوع‏دوستي در مغز انسان وجود دارد كه اميال خودپرستانه را كنترل مي‏كند. كنت نژاد و البته آب و هوا را از جمله عناصر موثر طبيعي در حيات اجتماعي تلقي مي‏كرد. در واقع ايدة اصلي رسالة كنت ژوزف آرتور دو گوبينو در باب عدم تساوي نژادهاي انسان كه دوستي با واگنر و نيچه را برايش به ارمغان آورد و دو دهة بعد از بانيان پان‌ژرمنيسم شناخته شد، برگرفته از كنت بود. ماركس با لحني تحقيرآميز نسبت به رسالة گوبينو واكنش نشان داد و مدعي شد در روابط خويش با دامادش پل لافارگ كه تبار كوبايي ـ آفريقايي داشت به هيچ وجه احساس برتري نمي‏كند. در حقيقت مخالفت اصلي ماركس با آن ازدواج ناچيز بودن درآمد لافارگ بود، نه بن‏ماية نژادي او. میدانیم که در همين زمان ماركس در مورد فرديناند لاسال سوسياليست يهوديِ جان‌باختۀ عشقی حرام  تلقي ديگري دارد: «رانده‌شده‏اي بي‌سرو‌پا... حالا ديگر برايم آشكار شده كه لاسال با بررسي شكل سر و رشد موها‏يش از تبار كاكا‌سياهانی است كه به هنگام خروج موسي از مصر به او پيوستند. امكان دارد كه مادرش و يا مادر‌بزرگش از طرف پدري با كاكاسياهي هم‏بستر شده باشد. حالا اين تركيب تخم و تركة يهودي آلماني كاكاسياهي بايد نسل جديدي بپروراند. سماجت اين جوانك نيز به كاكا‌سياهان شباهت دارد.» ظاهراً اين قضاوت تند نشان‌دهندة درك غيرنژادي ماركس نسبت به يهوديان است. تركيب يهوديت و آلماني‏گرايي كه ماركس در لاسال آن «بارون جهود» تشخيص مي‏دهد جنبة فرهنگي و سياسي داشت و نه بيولوژيكي. او همچنين به انواع نژادي اشاره مي‏كند و مي‏گويد اين گونه‏ها وابسته به تبار بيولوژيكي هستند. ماركس در ستايش از تحقيقات قومي و زمين‌شناسي  پير ترمو در باب نقش ژئولوژي در تكامل انسان و حيوان مي‏گويد: نظريات او به خاطر ارائة «بنياد طبيعي براي مليت و بيان اين كه نسل موجود رو به زوال  سياهان نوع پيشرفتة آن است» مهمتر و غني‏تر از داروين است.

ماركس و داروين

ستايش داروين از طرف ماركس بر كسي پوشيده نيست. معروف بود كه ماركس مي‏خواست كتاب سرمايه را به داروين تقديم كند. البته كساني اين شايعه را افسانه‏اي تكراري مي‏دانند كه پاياني ندارد. در واقع اين ادوار ايولينگ عاشق الئانور دختر ماركس بود كه به نزد داروين رفت و از او خواهش كرد كه كتاب عامه‌پسندي در‌بارة تكامل به ماركس تقديم كند. به هر صورت ترديدي وجود ندارد كه ماركس از اثر داروين استقبال كرد و آن را در راستاي ماترياليسم دانست و ضربة روشنفكرانة ديگري بر پيكر خداشناسي. آنچه از آن كمتر اطلاع داريم تفاوت عميق ماركس و داروين است. ماركس پژوهش پیر ترمو را به اين علت «تحولي مهم در نظرية داروين مي‏دانست» كه «تكامل در نظر داروين كاملاً اتفاقي تلقي مي‏شد، حال آن كه از نگاه ترمو ادوار تكامل و پيشرفت، خاص موجود خاكي بود.» در واقع همة پيروان معاصر داروين اعتقاد داشتند كه او برهاني علمي در باب تكامل طبيعت ارائه داده است، هرچند كه او در پاره‏اي مواقع در مورد نظرية بنيادي خود دچار ترديد مي‏شد.

همان گونه كه لچك كولاكوفسكي گفته است «ماركس يك فيلسوف آلماني است». تفسير ماركس از تاريخ مبناي علمي نداشت، بلكه برگرفته از روايت متافيزيكي هگل و تز تجلي روح در جهان بود. ماركس با تأكيد بر اساسِ ماديِ حوزة عقايد و آراء به شكل ماهرانه‏اي آن را سروته كرد، اما در جريان اين وارونه كردن، اين اعتقاد هگل كه تاريخ اساساً يك پروسة عقلاني است، مورد بهره‏برداري ماركس قرار گرفت و آن را تسلسل دگرگوني‏هاي انقلابي و مترقيانه برشمرد. اين پروسه كه مطلقاً از نظر ماركس گريزناپذير بود جايگزين بربريتي مي‏شد هميشه مستدام. از نگاه ماركس اوج اعتلاي انسان نقطة پايان تاريخ است. آنچه ماركس و پيروانش از تئوري تكامل انتظار داشتند ايجاد بن‏مايه‏اي استوار براي اعتقاداتشان در جهت نيل به دنياي بهتر بود. اما پژوهش داروين نشان مي‏داد كه چگونه تكامل بدون توسل به يك نقشة راه و پايان وضعيتي، به پيش مي‏رود. ماركس در مقابل به تئوري ساختگي ترمو متوسل شد كه اينك به دست فراموشي سپرده شده است.

 قطعيت متافيزيكي و علوم جعلي ماركسيستي

آراء و عقايد ماركس نقشي در جنايات كمونيسم نداشت. ريشة گولاگ نه در ماركس، بلكه در لنين بود. او هيچ‏گاه در انديشة ايجاد تشكيلاتي شبيه دولت توتاليتر چون اتحاد شوروي سوسياليستي نبود. در واقع ظهور چنين كشوري برايش غيرقابل‌تصور بود. هيچ‏گاه فكر نمي‏كرد بر خرابه‏هاي كاپيتاليسم نظامي مانند اتحاد شوروي سربرآورد. ماركس در اواخر عمر در منظری يوتوپيايي به فكر باطل شمردن بيزاري و جدايي كارگران از ديگراني افتاد كه خود را وقف فعاليت‏ هاي هنري و علمي مي‏كردند. او حقيقتاً باور داشت پس از فروپاشي كاپيتاليسم دنيايي متفاوت و بي‏بديل و بهتري جانشين آن مي‏شود. اساس چنين باوري بر عدم انسجام فلسفة ايده‏آليستي، انديشه‏هاي تكاملي مشكوك و نگاه پوزيتيويستي به تاريخ استوار بود. نمي‏توان منكر شد كه لنين به قصد بيان روايت جديدي از همين ايمان، قدم به قدم به تعقيب ماركس پرداخت. كولاكوفسكي هم‌صدا با ديگران مي‏گويد تركيب مصيبت‏بار قطعيت متافيزيكي و علوم جعلي كه لنين از ماركس آموخته بود، نقشي اساسي در ظهور توتاليتر كمونيستي داشت. پيروان لنينيست ماركس در تحقق بخشيدن به آمال غير قابل فهم او براي نابود كردن نظام‏هاي كاپيتاليستي و ايجاد جامعه‏اي هماهنگ، دولتي سركوب‏گر و غيرانساني تأسيس كردند كه در نهايت به عوض درهم شكستن حاكميت‏هاي مبتني بر شيوة كاپيتاليستي، خود به بايگاني تاريخ پيوستند. هرچند ماركس را نمي‏توان از پاره‏اي جنايات هولناك اواخر سدة گذشته مبري دانست، اما به هرحال بعضي از تضادهاي جاري را برملا ساخت. براي اثبات اين قضيه مي‏توان به بخشي از فصل اول مانيفست حزب كمونيست نوشتة ماركس و انگلس اشاره كرد: آنچه قرص و محكم است باد هوا مي‏شود. آنچه كه مقدس است از قداست خويش عاري مي‏شود و سرانجام انسان‏ها ناگزير مي‏شوند به وضع  زندگي خود و  هم‏نوعشان با ديدگاني هشيار بنگرند.

شهرت مجدد ماركس، يك حادثة تاريخي

به‏رغم اين كه ناسيوناليسم و مذهب بر خلاف پيش‏بيني ماركس از بين نرفت، اما وقتي دريافت كه چگونه كاپيتاليسم زندگي بورژوازي را متزلزل مي‏سازد، متوسل به حقيقتي حياتي شد. البته اين به معني آن نيست كه او توانسته راه خروجي براي مشكلات اقتصادي مطرح سازد. در آثار مينارد كينز و يا هايمن مينسكي، در قياس با ماركس، بينش و بصيرت بيشتري در گرايش به كاپيتاليسم براي تحمل صدمات از بحران‏هاي متناوب به چشم مي‏خورد. ايدة كمونيستي فارغ و به دور از هرگونه شرايط اجتماعي واقعي يا تخيلي، كه به اهتمام كساني چون آلن باديو و به نعل و به ميخ زدن‏هاي مضحک اسلاوي ژيژك نيمه جاني گرفته، هم‌تراز است با بازار آزاد موهومي كه در جناح راست احيا شده است كه در آن نظام سرمايه‏داري در رقابت با سيستم اقتصادي ديگر موفق‏تر بوده است. هدف اين قبيل نظريه‏هاي نئوماركسيستي و نئوليبرالي با درازنفسي، تداوم بخشيدن به قدرت ايده‏هايي است كه وعدة خوش رهايي جاوداني به بشر مي‏دهد. اعتبار و شهرت مجدد ماركس در واقع مدیون چند حادثة تاريخي گریز پذیر است. اگر جنگ بزرگ رخ نداده بود و رژيم تزاري با کودتای بلشویکها ساقط نشده بود و اگر جهان شاهد اتفاقات ناشی از این وقایع نبود، اينك كسي از ماركس ياد نمي‏كرد.

فيلسوف خشمگين!

ماركس را تنها «فيلسوفي» دانسته‌اند كه افزون بر توهين لفظي، از برخورد فيزيكي با ديگران ابايي نداشت. به هنگام خشم مشتي گره‌كرده داشت براي كوبيدن به سر و روي حريف.  بهانه‏اش آن بود كه «گرگ‏هاي در پوست ميش‏ را بايد رسواكرد.» يك بار به هنگام تحصيل در دانشگاه بن به خاطر حمل سلاح كمري بازداشت شد. در انجام دوئل با رقيبانش گوي سبقت از پوشكين و گريبايدف و لاسال ربود و زخم چشم چپش يادگار نخستين دوئل او بود. در همان سال انتشار مانيفست به اتهام كمك مالي براي تحريك كارگران بلژيكي به برپايي تظاهرات  دستگير و زنداني شد. برخورد او با همسر و پدر ومادرش تفاوتي با  رويارويي با دشمنانش نداشت. مصرف دايمي مشروبات الكلي در تشديد خشونت ذاتي او بي‌تأثير نبود

 شرح‌حال‌نويسانش مي‏گويند قدي كوتاه داشت و مويي بلند و سياه و ريشي انبوه. درشت‌‌استخوان بود و هيكلش پرمو. كثيف بود و نامرتب و بسيار بدلباس و در جواني هرزه. خشن بود و خشونت را ترويج و تبليغ مي‏كرد. از نثار فحش به تروريستي كه نتوانسته بود امپراتور ويلهلم اول را به خونش آغشته سازد خودداري نورزيد. بلندپروازي بود بي‏بال و پر و مغرور به آنچه مي‏دانست. وصف باكونين از او راست است، هرچند كه از زبان دشمنش بود: «به خود مي‏بالد...قلبش نه از عشق، بلكه از نفرت سرشار است.»   

بر باد دادن ميراث پدري و مادري  

معاصرانش میگفتند ماركس تنها فیلسوفی است كه به‏جز حق‏القلمِ اكثراً مختصري كه بابت مقالاتش از جرايد دريافت مي‏كرد درآمدي نداشت. هرگز نه در نهاد و تشكيلاتي به كار پرداخت و نه دانشگاهي از او براي تدريس دعوت كرد. پدر و مادرش از كمك به او و همسر و فرزندانش دريغ نداشتند، هرچند به‏زودي از ولخرجي‏هاي او به ستوه آمدند و آرزو كردند كه اي كاش پسرشان به عوض نوشتن دربارة «سرمايه» اندكي از آن را جمع مي‏كرد تا يك عمر سربار ديگران نباشد. كسب ارث و ميراث هم گرهي از مشكلات او نگشود. در واقع ميراث پدري را براي مسلح كردن كارگران بلژيكي بر باد داد و سهم زيادي از ارث مادري را بابت پرداخت بدهي خود به عمويش فيليپس، صاحب كمپاني معروف فيليپس، حواله نمود. ماركس از سر استيصال دست كمك به سوي انگلس، دوست سرمایه‏دارش دراز كرد و با ارسال نامه‏هاي سوزناك، ضمن گلاية طلبكارانه از روزگار نامهربان، از او درخواست كمك كرد: «تيره‌روزي و فلاكتي كه در آن گرفتارم به حدي است كه آرزو مي‏كنم نصيب سرسخت‏ترين دشمنانم هم نشود. وقتي كه مي‏بينم تمام استعدادهايم در يك چنين فقر وحشتناك و نفرت‌انگيزي تباه مي‏شود دلم به درد مي‏آيد و خشم سراپاي وجودم را فرا مي‏گيرد...واقعاً مي‏گويم كه ديناري در بساط ندارم.» يك‏بار به هنگام اقامت در ناحية چلسي صاحب خانه‏اش به خاطر عدم دريافت مال‏‌الاجاره‌های عقب‌افتاده، ماركس و يني و چهار فرزند، از جمله كودك نوزادشان را از خانه بيرون كرد و اثاثية آنان را به خيابان ريخت. ماركس پس از فروش اسباب و وسايل زندگي خود و خانواده‏اش به منظور تسویه حساب با بقال و قصاب و شيرفروش محله، در پانسيون حقيري اقامت گزيد.

رازي كه انگلس فاش كرد

همسر ماركس كه تبار اشرافي داشت و پدرش از بارون‏هاي عضو دولت پروس بود و در دوران زندگي با ماركس، حتي ظروف نقرة جهيزيه و جواهرات خود را براي تأمين مخارج زندگي از دست داده بود از اين كه شوهرش از سر خودخواهي و غرور بي‏جا از ايفاي نقش خويش به عنوان سرپرست و به اصطلاح نان‏آور خانواده غفلت مي‏ورزد در رنج بود، اما آنچه سبب بيزاريش از ماركس شد تجاوز شوهرش به دختر جواني بود به نام هلن ديميوت كه بارونس آماليا وستفالن به نزد دخترش فرستاد تا در ادارة امور خانه به يني كمك كند. «مدافع كارگران جهان» نه‌تنها تا پايان عمر اجرتي به اين زن كارگر پرداخت نكرد، بلكه از قبول مسئوليت پدري نسبت به پسر نامشروع خود از آن زن بي‏كس بي‏نوا سرباز زد. هلن دميوث در 23 ژوئن 1851 طفلش را به دنيا آورد و پسرش را هنري فردريك ناميد و اسم خانوادگي خويش را به او بخشيد. ماركس نخست بي‏ميل نبود كه كودك به یتیم‌‏خانه سپرده شود، كاري كه روسو در گذشته و انيشتن در آينده مرتكب شدند. عدم موافقت هلن با اين اقدام باعث گردید كه ماركس مثل هميشه به  انگلس متوسل شود و از او بخواهد که  هنري فردريك را پسر خود اعلام كند. انگلس كه شيفتة شعر و شكار روباه بود با زني پرخاشجو و بنيادگرا به نام مري برنز مي‏زيست و هردو مخالف  ازدواج رسمي و تشكيل نهاد خانواده بودند. انگلس تا دوازده سال پس از مرگ ماركس از افشاء آن راز خودداري ورزيد، اما اندكي پيش از پنجم اوت 1895 وقتي دريافت سرطان گلو كه تكلم را از او سلب كرده به‏زودي جانش را خواهد ستاند، روي لوحي كه براي بيان مقصود به ديگران از آن استفاده مي‏كرد راز زندگي هنري فردريك را فاش كرد و روي آن لوح نوشت كه او  فرزند ماركس است. آن پسر نامشروع که  ماركس هرگز تن به دیدارش نداد و حتی برای یکبار سخنی با او نگفت تا ژانوية 1929 زنده بود.

سيماي رقت‌انگيز خانوادۀ مارکس

يني آن زن خوش‌چهره و چشم‌آبي، زيبا‌روترين دختر ترير كه پيش از ازدواج با ماركس در نوزدهم ژوئن 1843 هفت سال نامزد او بود، پس از ابتلاء به بيماري آبله و از‌دست‌رفتن زيبايي‏اش با بي‏مهري‏ شوهر انقلابي هوس‏رانش روبه‏رو شد. درد و رنجي توام با عذاب ناشي از بيماري سرطان را بالاخره در دوم دسامبر 1881 با خود به گور برد. آن بانوي وفادار كه زماني فريفتة دفتر اشعار ماركس در وصف خويش شده بود، به خاطر همگامي با همسرش، هم‏زندان شدن با فاحشگان و شركت در انواع بلواها وتظاهرات را به جان خريد. در واقع زندگي غم‏انگيز و سيماي رقت‌انگيز يني را بايد يكي از «نخستين نماد‏هاي تاريخ سوسياليسم» دانست.

جيني كرولاين اولين دختر ماركس در اول ماه مه 1844 چشم به جهان گشود و در 11 ژانوية 1883 به علت ابتلاء به بيماري سرطان مثانه درگذشت. جيني در 1872 با چارلز لانگيت كه سوسياليستي پرجوش و خروش بود ازدواج كرد. لورا دومين فرزند ماركس در 26 سپتامبر 1845 به دنيا آمد. او در 1868 با روزنامه‏نگار ماركسيست و انقلابي كوبايي‏الاصل مقيم فرانسه به نام پل لافارگ (1911- 1842) عقد ازدواج بست. لافارگ مترجم آثار ماركس به زبان فرانسه بود. لورا و لافارگ در 26 نوامبر 1911 با هم دست به خودكشي زدند. پل لافارگ يادداشتي از خود برجاي گذاشت كه در آن آمده بود: «چون نمي‏خواستم شاهد ضعف و فتور خود باشم و به خاطر پيري چشم بر لذت و خوشي بربندم و سربار ديگران شوم و همچنين سال‏ها پيش به خودم قول داده بودم بيش از هفتاد سال عمر نكنم اينك به زندگي خودم پايان مي‏بخشم. زنده‌باد كمونيسم! زنده‌باد انترناسيوناليسم دوم!» لنين كه در مراسم خاكسپاري شركت داشت، بعداً به كروپسكايا گفته بود: «اگر كسي نتواند به حزب خدمت كند بايد مانند لافارگ دست از زندگي بشويد.» چارلز لوئيس هنري ادگار سومين فرزند و نخستين پسر كه ماركس موش (گنجشك كوچولو) خطابش مي‏كرد، در سوم فورية 1847 زاده شد و در شش ماه مه 1855 از بيماري ورم روده در هشت‌سالگي درگذشت. هنري ادوارد گاي چهارمين فرزند و دومين پسر ماركس در پنجم سپتامبر 1849 به دنيا آمد و  عمر كوتاهش در 19 نوامبر 1850 به آخر رسيد. جوليا الئانور كه در 16 ژانوية 1855 زاده شد و در 31 مارس از دنيا رخت بربست سوسياليست فعالي بود.  به‏رغم علاقة زيادي كه جولیا به پدرش داشت، از اين رفتارش كه او و خواهرانش را مجبور به ماندن در خانه مي‏كند و از آنان مي‏خواهد كه مانند دختران افراد ثروتمند و اشرافي خود را با نواختن پيانو و نقاشي سرگرم كنند ناخشنود بود. الئانور نيز مانند ساير افراد خانوادة ماركس سرانجام درد‏ناكي داشت. او در چهل و سه‌سالگي وقتي فهميد دوست‌پسرش ادوارد اولينگ در خفا با هنر‌پيشة جواني به نام فراي ازدواج كرده است با اسيد پروسيك خودكشي كرد. ماركس در شش ژوئية 1857 صاحب فرزند بي‏نام ديگري هم شد كه پس از تولد چشم از دنيا بست.     

ماركس به اين شعار خود كه «انسان‏ها براي فكر كردن به غذا احتياج دارند» اعتقاد فراواني داشت، اما خود براي تهية پول لازم براي برآوردن چنين نيازي، از هر كسي كه مي‏شناخت پول قرض می‌کرد و يا يكي از زيورآلات همسرش را به گرو مي‏گذاشت و يا به ثمن بخس مي‏فروخت. ماركس در آن روزگار فلاكت و تنگ‌دستي، مثل هميشه در عالم رويا به سر مي‏برد و همه جا از اين سخن مي‏گفت كه فوران عظيم آتشفشان انقلابي تا اين حد قريب‏الوقوع نبوده است. سخن لاطائلي كه بعدها ورد زبان وارثانش از لنين تا برژنف و «رفقاي» ديگرشان در اقصی‌نقاط شد. انگلس كه از قِبل همكاري با ماركس نام و نشاني يافته بود، هیچ‌گاه از کمک به او سرباز نمی‌زد و به ياريش می‌شتافت. انگلس با فروش بنگاه تجاري خود و داشتن اموالي به ارزش چهار ميليون و هشت‏صد هزار دلار، مقرري منظمي در اختيار ماركس گذاشت كه به عمري مفت‏خواري عادت كرده بود. به‏رغم آن كه انگلس تصور مي‏كرد با اين كار ممري ثابت  براي تأمين معاش ماركس و خانواده‏اش فراهم آورده است، اما مسايل و مشكلات ماركس تنها در اين قضيه خلاصه نمي‏شد. ماركس خود به خاطر افراط در مصرف مشروبات الكلي كبد ناسالمي داشت و ضمناً مانند ژان پل مارا از نوعي بيماري پوستي رنج مي‏برد. جوش‏هاي ريز و درشتي بدنش را فرا مي‏گرفت كه از نظر تعداد در جاهايي چون گونه‏ها، احليل و نشيمنگاهش بيشتر بود.

ترهات انگلس دربارة ماركس

ماركس در پانزده ماه آخر عمرش ‏كوشيد تا خود را از چنگال بيماري برونشيت بواسیر نجات دهد، اما مقهور آن شد و در 14 مارس 1883 رخت از جهان بربست. مراسم خاك سپاريش در سه روز بعد جلوه‏اي نداشت. حدود نُه نفر از افراد خانواده و دوستانش در گورستان هاي‏گيت حضور يافتند. ويلهلم ليبكنشت (پدر) از بنيان‏گذاران حزب سوسيال‌دموكرات آلمان كه بعد در 1928 خانة محل تولد ماركس در ترير را خريداري و به موزه تبديل كرد و انگلس سخناني ايراد كردند. انگلس گفت: «يك ربع به ساعت سه بعد‌از‌ظهر بزرگترين انديشمند زمان از تفكر بازماند. وقتي پس از تقريباً دو دقيقه كه تنهايش گذاشته بوديم به اتاق بازگشتيم، ديديم روي صندلي دسته‏دارش نشسته و به خوابي آرام فرو رفته است، به خوابي ابدي.» انگلس که گروندریسه را ندیده و نخوانده بود با رطب و يابس بافتن مدعی شد كه: «هدفش سرنگون كردن امپرياليسم بود و آزادسازي پرولتاريا...میليون‏ها كارگر، از سيبريه گرفته تا كاليفرنيا، در سوكش نشسته ‏اند...» ادعايي كه آيزايا برلين آن را ترهاتي بيش ندا‏نست: «عامة مردم اعتنايي به فقدان ماركس نكردند...ماركس هرگز به قدر معاصرانش، چون استوارت ميل، كارلايل و به‏ خصوص هرتسن مورد توجه قرار نگرفت.» لورا و الئانور دختران ماركس به همراه شوهرانشان چارلز لانگيت و پل لافارگ هم در مراسم حضور يافتند. پس از خواندن متن دو تلگراف از طرف احزاب كارگري فرانسه و اسپانيا مراسم خاكسپاري كارل ماركس به پايان رسيد.

بر روي سنگ قبر و ستون عمود بر آن آخرين جملة اقتباسي مانيفست حزب كمونيست «كارگران جهان متحد شويد» و يازدهمين بند از تزهاي لودويك فويرباخ: «فيلسوفان تا كنون جهان را به شيوه‏هاي گوناگون تفسير كرده‏اند، اما نكتة اصلي تغيير آن است» نقر شده است. سنگ قبر و ستون آن و همچنين چهرة سنگي ماركس، ساختة لارنس بردشاو  در سال 1954 به اهتمام حزب كمونيست بريتانيا جايگزين سنگ و ستون قبلي شد. كسي اعتنايي به يني فون وستفالن نكرد كه در كنار همسرش خفته بود

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: