نگاهی به ادیبان ایران و جهان / محمد صادقی

1394/5/17 ۰۹:۲۲

نگاهی به ادیبان ایران و جهان / محمد صادقی

هر روز و هر شب، در خیابان‌ها، پارک‌ها، سر چهارراه‌ها، جلوی سینماها و… آنها را می‌بینیم و از کنارشان رد می‌شویم. سر چهارراه که می‌رسیم، وقتی به اتومبیل‌مان نزدیک می‌شوند به سرعت پنجره را بالا می‌آوریم، و شاید چند کلمه نامهربانانه هم بر زبان بیاوریم. بعد با خودمان فکر می‌کنیم یا به دوستی که در اتومبیل‌مان نشسته می‌گوییم که اینها اعضای یک گروه هستند، اینها سردسته‌هایی دارند که در خیابان‌ها رهایشان می‌کنند و…

 

برج غار

هر روز و هر شب، در خیابان‌ها، پارک‌ها، سر چهارراه‌ها، جلوی سینماها و… آنها را می‌بینیم و از کنارشان رد می‌شویم. سر چهارراه که می‌رسیم، وقتی به اتومبیل‌مان نزدیک می‌شوند به سرعت پنجره را بالا می‌آوریم، و شاید چند کلمه نامهربانانه هم بر زبان بیاوریم. بعد با خودمان فکر می‌کنیم یا به دوستی که در اتومبیل‌مان نشسته می‌گوییم که اینها اعضای یک گروه هستند، اینها سردسته‌هایی دارند که در خیابان‌ها رهایشان می‌کنند و…

البته نظرمان غلط هم نیست. بچه‌هایی که می‌بینیم، از تحصیل محروم شده، و مانند بچه‌های دیگر زندگی نمی‌کنند. از منزلت انسانی برخوردار نبوده و به فعالیت‌هایی وادار می‌شوند که به لحاظ روانی، جسمی و اجتماعی به آنها آسیب رسانده و زمینه خطرهای فراوانی را برایشان به وجود می‌آورد. این بچه‌ها همان‌طور که می‌دانیم و در مقاله‌های علمی و کتاب‌های پژوهشی می‌خوانیم، برای تأمین نیازهای خانواده‌های خود، یا تأمین پول موادی که سرپرست آنها نیاز دارد یا به طور کلی زیر چتر گروه‌های سازمان‌یافته و با مدیریت سودجویانی که جز پول به چیز دیگری فکر نمی‌کنند، در خیابان‌ها رها می‌شوند.

در چنین وضعیتی، بدرفتاری‌های زیادی با آنها می‌شود؛ فحش می‌شنوند، کتک می‌خورند، از آنها به صورت‌های مختلف سوء‌استفاده می‌شود و پشتیبانی هم ندارند. بی‌تردید رفع این مشکل بزرگ اجتماعی، کار ساده‌ای نیست و به عزمی جدی و مسئولیت‌پذیری نهادهایی که در گذشته نسبت به این موضوع حساسیت نشان نداده‌اند، یا کمتر حساسیت نشان داده‌اند، نیاز دارد. زیرا به نظر می‌رسد که این مشکل اجتماعی از بیست سال قبل به این سو تشدید شده و روز به روز هم در حال رشد است و اگر هم در این باره بحثی در رسانه‌ها شکل بگیرد، افراد و سخنگویان نهادهای مسئول قبل از هر چیز یکدیگر را متهم به کم‌کاری یا غفلت کرده و سرانجام هم هیچ راهکار یا نتیجه‌ای به دست نخواهد آمد!

اما خوشبختانه این روزها کتابی را با نام «برج‌غار» می‌خواندم که نشاندهنده اقدامی ستودنی و انسان‌دوستانه از سوی شماری اندک از شهروندان است. شهروندانی که برای سوادآموزی به کودکان کار و خیابان برنامه‌ریزی کرده، برایشان کلاس قصه‌خوانی ترتیب داده و سپس نردبانی در اختیار آنها قرار داده‌اند تا بتوانند از آن بالا رفته و قصه‌های خودشان را بنویسند. قصه‌ها و آرزوهای کودکانه در غیاب کودکی! شاید اگر این پدیده (کودکان کار) را بیشتر بشناسیم و این قصه‌ها را بخوانیم، کمترین نتیجه‌اش این باشد که اگر کاری هم از دست‌مان برنمی‌آید، سرچهارراه‌ها، و به اندازه چند ثانیه یا چند دقیقه، قدری مهربان‌تر رفتار کنیم…

 

کار از کار گذشت

زن و مردی که همدیگر را نمی‌شناسند، پس از مرگ به همدیگر علاقه‌مند شده و فرصت می‌یابند تا به دنیا برگشته و تا بیست‌وچهار ساعت، زندگی در کنار هم را آغاز کنند. مرد که گروهی از افراد مبارز را رهبری می‌کرده با شلیک گلوله یکی از افراد گروه خود به قتل رسیده و زن نیز، به دست شوهرش که تنها به ثروت او و خواهرش چشم داشته، مسموم و کشته شده است.

با این وجود، برای «باهم‌بودن» فرصتی فراهم می‌شود، اما در دقیقه‌های پایانی موجی از دلهره، اضطراب و تردید (احساس مسئولیت مرد نسبت به هم‌رزمانش، و احساس مسئولیت زن نسبت به سرنوشت خواهرش) آنها را در مسیر دیگری قرار می‌دهد و سرانجام، هر کدام با شلیک گلوله‌ای از پای درمی‌آیند.

ژان پل سارتر در کتاب «کار از کار گذشت» که به فارسی هم ترجمه شده، همچون آثار دیگرش مانند «گوشه‌نشینان آلتونا» و… به بیان فلسفه و دیدگاه‌های خویش می‌پردازد. به باور سارتر، «بشر مسئول وجود خویش است» او تصریح دارد:«منظور این نیست که بگوییم آدمی مسئول فردیت خاص خود است، بلکه می‌گوییم هر فردی مسئول تمام افراد بشر است… هنگامی که ما می‌گوییم بشر در انتخاب خود آزاد است، منظور این است که هر یک از ما، با آزادی، وجود خود را انتخاب می‌کند. همچنین با این گفته می‌خواهیم این را نیز بگوییم که فرد بشر با انتخاب خود همه آدمیان را انتخاب می‌کند.»

مسئولیتی که سارتر برای بشر در نظر می‌گیرد، مسئولیت در برابر همه جهان بشری است، از این رو بشر نه تنها با انتخاب‌هایش راه و روش زندگی خود را مشخص می‌کند بلکه، جامعه بشری را نیز انتخاب می‌کند، و در چنین وضعیتی، گریز از احساس مسئولیت عمیق دشوار می‌شود. بر این اساس، دلهره در اگزیستانسیالیسمِ سارتر، مفهومی مهم به شمار می‌آید و به تعبیر خودش:«بشر یعنی دلهره». اما نه دلهره‌ای که به بی‌عملی می‌انجامد، دلهره‌ای که بیانگر حجم مسئولیت است و به باور او، شناخت آن، به گوشه‌گیری نخواهد انجامید…

البته اینکه، گذاشتن این حجم از مسئولیت بر دوش بشر تا چه اندازه شدنی است، بیشتر در فضایی قابل‌فهم است که مبارزه اصالت می‌یابد! از سویی، در کتاب «کار از کار گذشت» عشق، جایی و مجالی در جهان واقعیت‌ها نمی‌گشاید، جایی بیرون از این دنیا قرار می‌گیرد، در جهان مُرده‌ها، و نه در جهان زنده‌ها! و شگفتا که در اوراقی محزون، تنهایان جهان در مواجهه با موثرترین عاملِ کاهش‌دهنده رنج بشری، خود را به تمامی تسلیم نمی‌کنند…

 

حکایتی از پله دوم

اکنون که باز به سراغ کتاب «حکایتی از پله دوم» رفته‌ام، با خودم می‌اندیشم که شاید شانس با فریدون مجلسی یار بود که پس از پذیرفته‌شدن در آزمون ورودی وزارت خارجه و در روز مصاحبه، به آرزویی که در سر می‌پرورانید، نرسید! و این مجال را یافت تا از همان سالن دوم، این حکایت‌ها و خاطره‌های زیبا و غم‌انگیز را برای ما و برای تاریخ ما بنویسد. زیرا دگرگونی‌های بزرگ سیاسی و اجتماعی، پیامدهای تلخ و جبران‌ناپذیری هم در پی دارد!…

اما چرا این کتاب حکایتی از پله دوم نام گرفته؟ در ابتدای کتاب می‌خوانیم:«فیلم کشتی تایتانیک را به یاد داری؟ همان که لئوناردو دی کاپریو بازیگر آن بود. آن جایی که با آن بانوی زیبای اشرافی آشنا می‌شود و یک‌بار برای تفریح به سالن درجه دو می‌روند. آنجا که مسافران معمولی گیتار و گارمُون به دست برای خودشان شاد هستند. شربت به‌لیمو می‌نوشند و حرکات موزون می‌کنند! شاید هم شادی آنها از آن سالن اشرافی درجه یک و ارکستر و والس‌های پرتکلُف آن کمتر نباشد. این روایت پراکنده از یک زندگی نیز، در مقایسه با کتاب‌های خاطرات و زندگی‌نامه‌های نامداران، می‌تواند روایتی از نوع همان سالن دوم باشد…»

این کتاب به گونه‌ای یک «زندگینامه‌ خودنوشت» یا «اتوبیوگرافی» است و البته بی‌شباهت به یک رمان نیز نیست. به موضوع‌ها و مسائل مختلفی پرداخته شده، از زندگی و کار و فعالیت‌های اداری گرفته تا روایت‌ها و خاطره‌هایی از برخی رخدادها و بزنگاه‌های حساس تاریخی، از خاطره مدیر شیک‌پوش مدرسه‌ای که پس از کودتای ۲۸ مرداد به قلعه فلک‌الافلاک منتقل می‌شود و دیداری پس از چهل سال، تا تحلیل‌هایی دقیق درباره علل شکست نهضت ملی ایران، از سال‌های خدمت در واشنگتن و تهران و کمک به راه‌اندازی نمایندگی ایران در بازار مشترک (بروکسل) تا جریان غش‌کردن نماینده ایران در بانک جهانی در مهمانی خداحافظی یک دیپلمات افغانی در واشنگتن، از تحصیل در دانشکده زبان و زبان‌شناسی دانشگاه جرج تاون تا تولد «ملخ بلوط» و…

فریدون مجلسی دوست دارد که این کتاب به جای «اتوبیوگرافی» یا هر نام و توضیح دیگری، «دیدگاه‌هایی درباره زندگی» خوانده شود. کتابی که دربردارنده گفت‌وشنودی میانِ نویسنده و همسرش (ثریا مجلسی) است و اگر کتاب، تا این اندازه خواندنی و جذاب درآمده است بی‌تردید نقش نخست را گفتگوکننده و تنظیم‌کننده کتاب برعهده دارد که با پافشاری، ذوق و بردباری خود مجالی برای مخاطبان فراهم کرده تا بیشتر بیندیشند و فراموش نکنند که «ساعت بیست و پنج» همان ساعت امید و زندگی است…

 

استقبال در اورلی

«…گاهی حرف زدن از پشت این سد هم لذت‌آور است، احتیاج داریم، ما عزیزترین یادگارها را هم پشت آن دیوار داریم، اصلا تجدید تلخ ترین خاطره ها، بدترین خاطره ها، گفتن از آن روزها و شب های سیاه و سخت و آن دلهره ها و تنهایی ها و سختی ها و آن رنج ها خوب است، لذت آور است، باید نشست و از همه آنها حرف زد، چه لذتی بزرگتر از گفتگو از رنج ها و غم هایی که دیگر نیست؟»

شاندل در فرودگاه اورلی به استقبال شاپل می‌رود، پس از چند سال دوباره همدیگر را ملاقات می‌کنند، ملاقاتی که با سکوت آغاز، و پایان می‌یابد. سپس در اتومبیلی که هدفش رساندن مسافران به مقصدی نبود «مقصد اتومبیل در درون آن بود» به سوی پاریس راهی می‌شوند. آنها پس از چهار سالی که از آغاز سفرشان می گذشت، رنج ها، یأس ها و سختی های بسیاری را پشت سر نهاده و اکنون بر روی صندلی جلو سیتروئن نشسته و خود را «در انتهای همه سفرها، در پایان همه راه ها» می دیدند و در حالی که، شهر خود را آرام آرام برای ورودشان آماده می کرد، شب هنگام، و در آغازِ پاریس، وارد شهر می شوند…

علی شریعتی در دو داستان؛ یکی در باغ آبسرواتوآر، و دیگری استقبال در اورلی، ما را به تعمق در مفهوم عشق، رابطه و دیگری فرامی‌خواند. هرچند در «باغ آبسرواتوآر» به مواجهه مستقیم با دیگری نمی‌پردازد (سه سال گذشت و من، بی او، لحظه ای بی او نماندم) و حکایت درِ تنگ را در مونولوگی طولانی در ذهن خویش مرور کرده و در پایان هم، همه زیبایی هایی را که خود آفریده بود در چشم بهم زدنی نابود و بر سرِ آندره ژید آوار می کند.

در «استقبال در اورلی» به مواجهه مستقیم با دیگری میل دارد و از هنگامی که شاندل در فرودگاه به استقبال شاپل می رود و راهی پاریس می شوند، تا زمانی که شاندل با تصمیمی شبیه به یک جان‌کندن، در را می گشاید، خانه اش را ترک می کند و محو می شود (فاصله نزدیک به غروب تا قبل از سپیده دم) با دیالوگی پیوسته، بی وقفه و نفس‌گیر، مخاطب را به عمق مفهوم «با هم بودن» برده، و به تعبیری شاید از رفت و آمدهای ظلمت در ظلمت، در رابطه سخن ساز می کند، موضوعی که هرچند بر دلهره و اضطراب انسان بیفزاید، در متن رابطه نهفته، و گاه غیر قابل کتمان است.

در باغ آبسرواتوآر، گاهی خواننده و مخاطب جا می ماند، زیرا یک سوی ماجرا در ابهام قرار دارد؛ ولی در استقبال در اورلی، مخاطب، پا به پایِ طرفین گفت و گو پیش می رود. پایان بندی هر دو کوتاه، کوبنده و اندهگین است اما ویژگی هر دو (و بویژه استقبال در اورلی) این است که می توان از نقطه پایانی، به متن داستان بازگشت، و از نو آنچه گذشت را مرور کرد؛ یعنی این فرایند را باز مرور کرد. مگر نه اینکه «موقعیت های مرزی» یک فرایند است؟

رویکرد اگزیستانسیالیستیِ شریعتی در این دو داستان، آنقدر بارز است که فکر می کنم جای تفصیل در این باره وجود ندارد. در هر دو پایان بندی، شاندل، صحنه را به گونه ای دردناک ترک می کند، یک جا با تنفر و دلزدگی از دیگری (در باغ آبسرواتوآر) و یک جا، با تردیدها و پرسش‌هایی جان‌فرسا (استقبال در اورلی). در هر دو با سقوط دیگری در ذهن شاندل روبرو می شویم و این را خود با زبانی ساده اما عمیق بیان می کند:«پس از باهم بودن هیچ آبادی ای وجود ندارد.» در استقبال در اورلی، شاندل از آن رو که با دیگری مواجهه‌ای مستقیم، نفس گیر و بی‌واسطه دارد، با خودش نیز بی‌پرده‌تر مواجه شده، و مجال رویارویی با «خود» را به میزان بیشتری فراهم می آورد، و چنین است که داستان، برای مخاطب هم این فرصت را بوجود می آورد تا در تجربه ای وضعیتی تعمق و تأمل کند، و جذابیت داستان از این رو، به نظرم قابل قیاس با داستان در باغ آبسرواتوآر نیست… کتاب «تفسیر سمفونی استقبال در اورلی» به همت نشر گام نو و بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی منتشر شده است.

 

نسیم شمال

در روزگار مشروطه، شاعران و نویسندگان آزادیخواه برای آگاهی بخشیدن به جامعه، بالا بردن شعور سیاسی مردم، اعتراض به وضعیت موجود، مبارزه با استبداد، آشناسازی مردم با مفاهیم جدید مانند آزادی، قانون و… کوشش های فراوانی انجام داده و برای ارتباط با جامعه از بیانی صریح و زبانی ساده بهره می بردند و به این ترتیب توانستند با توده مردم سخن گفته و همگان را مخاطب قرار دهند…

زبان طنز هم یکی از شیوه های کارساز و موثری بود که در آن روزگار به کار گرفته می شد و با توجه به تاثیر فراوانی که متن و زبان طنز می تواند داشته باشد، نزدیک بودن زبان شاعران و نویسندگان به زبان توده ها (و به عبارتی مردم کوچه و بازار) این اثرگذاری را دوچندان کرده بود تا آنجا که طنز سیداشرف‌الدین گیلانی چنان در متن جامعه جاری شده بود که او را به نام روزنامه‌اش «آقای نسیم شمال» می شناختند و صدا می‌زدند.

سید اشرف در سال ۱۲۸۷ یا ۱۲۸۸ هجری قمری به دنیا آمد. هرچند سال تولدش به طور دقیق مشخص نیست، اما به گفته خودش در قزوین چشم به جهان گشوده است:

بنده در قزوین به دنیا آمدم

چندی از بهر تماشا آمدم

آمدم از غیب مطلق ناگهان

چند روزی سوی گلگشت جهان

وی دوران جوانی اش را در فقر و تنگدستی گذرانید و مدتی در تبریز اقامت کرد و سپس رهسپار رشت شد و در شهر رشت نخستین شعرهای خود را سرود و اندک اندک به فکر انتشار روزنامه افتاد. شعرهای روان و زیبای او خیلی زود با استقبال مردم مواجه شد و هواداران زیادی یافت؛ زیرا قلم و شعر او در خدمت مردم بود، به بیان رنج و درد مردم می‌پرداخت و از سوی دیگر طنز گزنده اش آرام از چشم خودکامگان و مستبدان می گرفت.

برای نمونه پس از به توپ بستن مجلس به دست محمدعلی شاه و اعدام برخی از آزادیخواهان و مشروطه خواهان در باغشاه، با غم و اندوه شعری می سراید و به این خاطر پس از مدتی نیز جلوی وزیدن نسیم شمال گرفته می شود. البته سیداشرف از پا نمی نشیند و دست از مبارزه با استبداد برنمی‌دارد، و در کنار مبارزان قرار می گیرد و پس از آزادسازی رشت و گذشت هفت ماه از توقیف نسیم شمال، انتشار آن را دوباره آغاز می کند. سپس مبارزان به سمت تهران حرکت کرده و تهران را فتح می کنند و محمدعلی شاه از سلطنت کنار گذاشته می شود. وی در بخشی از شعر خود به مناسبت فتح تهران چنین می سراید:

صد شکر حقوق وطن امروز ادا شد

به به چه به جا شد

مشروطه به پا شد

هنگام صفا، وقت وفا، رفع جفا شد

به به چه به جا شد

شد خلع محمدعلی از تخت کیانی

آنسان که تو دانی

پنهان و نهانی

فتح تهران زمینه‌ای مناسب را فراهم کرد تا «نسیم شمال» در تهران انتشار یابد. نسیم شمال، نشریه‌ای بود که از راه تک‌فروشی تامین می شد، اشتراک هم نمی‌پذیرفت، چون نه دفتری داشت و نه اداره‌ای. سیداشرف شعرهایش را روی کاغذهای باطله می نوشت و آنها را به چاپخانه کوچکی نزدیک به سبزه میدان می رساند، همان جا تصحیح می‌شد و در چهار صفحه کوچک (رقعی) صفحه‌بندی و به وسیله کودکان ۱۰ ، ۱۲ساله توزیع می‌شد… همچنین یکی از ویژگی های طنزهای نسیم شمال این بود که وی زبان طنز خود را به واژگان و عبارت های زشت و دور از ادب نمی آلود و زبان طنز او زبانی پاک بود… وی یکی از سفرهای خیالی خود را این گونه روایت می کند:

ای نسیم از وضع ایران خنده می گیرد مرا

صبح اندر سبزه میدان خنده می گیرد مرا

شب به پهلوی خیابان خنده می گیرد مرا

روز و شب با چشم گریان خنده می گیرد مرا

رفته بودم بنده سوی اصفهان یک ماه پیش

نصف شب رفتم به حمام و حنا بستم به ریش

سهو کردم صبح دیدم آن حنا بوده سریش

از سبیل و ریش لرزان خنده می گیرد مرا

وارد شیراز گشتم با رخی از غصه زرد

رو به رکناباد رفتم تا بنوشم آب سرد

پیرمردی پیش آمد صحبت از مشروطه کرد

واقعاً از نطق پیران خنده می گیرد مرا

اما سال های پایانی زندگی سیداشرف، در رنج فراوان گذشت و سرانجامی تلخی برایش رقم خورد. گفته می شود ابتدا مسموم و سپس راهی دارالمجانین (تیمارستان)شد.ملک‌الشعرا قیم او شد و وحید دستگردی ناظر برای سرپرستی‌اش. پایان‌بندی زندگی او نیز همچون دیگر شاعران مشروطه مانند فرخی یزدی، عارف قزوینی و میرزاده عشقی، پایان‌بندی تلخ و غم‌انگیزی بود.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: