1392/9/4 ۱۴:۴۹
من اين وديعه به دست زمانه ميسپرم زمانه زرگر و نقاد هوشياري بود سياه كرد مس و روي را به كوره وقت نگاه داشت به هر جا زر عياري بود (پروين اعتصامي)
من اين وديعه به دست زمانه ميسپرم
زمانه زرگر و نقاد هوشياري بود
سياه كرد مس و روي را به كوره وقت
نگاه داشت به هر جا زر عياري بود
(پروين اعتصامي)
در زادروز جلال آلاحمد و دكتر علي شريعتي، ياد دو روشنگر و دو روشنفكري زنده ميشود كه انديشهها و نوشتههايشان در زمان زندگي كوتاهشان خوانندگان و خواهندگان فراوان يافت و پس از خاموشيشان نيز همچنان دلبستگاني بيشمار دارد و نقاداني پر سؤال.
هرچند كه هنوز چهره هر دو در هالهاي از دوستي و تقديس از سويي جلوهگر ميشود و از ديگر سو با پردهاي از دشمني و تكفير پوشيده ميشود؛ اما زمان داور دلير زبردستي است و تاريخ ترازوي دقيق بيترفندي. از ياد نبريم كه بيشك هر دو بر نسل خود و بر بسياري تا به روزگار ما اثر نهادند.
«نقد» زيباست و پسنديده، ولي «نق» زشت و نكوهيده. ياد نخستين ديدار آن دو را از كتاب «يادها» ميآورم كه در حال نوشتن آنم.
هر دو به آذرماه زاده شدند. هر دو نسب به روستا ميبردند: مزينان و اورازان. هر دو روحانيزاده بودند و پدران هر دو از روستا به شهر كوچيده بودند. هر دو به فرهنگ فرانسه چيره بودند و به رهبر ملي ايران دكتر محمد مصدق، دلبسته و شيفته. هر دو ميخواستند پلي بنا كنند؛ خانهاي بر پايه خشتهاي كهن. نخستين كوشيد سخن مذهبيها را ميان روشنفكران ببرد و ديگري ميخواست انديشه روشنفكران را ميان مذهبيها بگستراند. هر دو با قدرت قاهر زمانه بيگانه بودند و با مردم روزگار خويش يگانه. هر دو ستمستيز بودند و دادجو. هر دو در پي گوهر گمشده آزادي بودند و در اين راه به سهم خويش و به فهم خويش به جد و جان كوشيدند.
آخرهاي آذر 46 بود. استاد ما، استاد محمدتقي شريعتي به تهران آمده بود و در خانهاي نزديك مجلس شورا مسكن گزيده بود. به ديدارش رفتم. حال خوشي نداشت. كمي سرما خورده بود؛ اما خرسند و خوشحال بود. به آرامي و به شادي گفت: «فردا علي ميآيد، با قطار ميآيد.» گفتم: «استاد، شما استراحت كنيد تا حالتان بهتر شود. من به ايستگاه راهآهن ميروم.» با شرم گفت: «باعث زحمت شما نميشوم!» گفتم: «اختيار داريد، افتخاري است.»
روز بعد به ايستگاه راهآهن تهران رفتيم با دوستي. دكتر شريعتي آمد. با باراني كرمرنگي بر تن، شاپويي بر سر و طبق معمول سيگاري بر لب. ماشيني گرفتيم و دكتر را به خانه پدر رسانديم، كمي نشستيم. گفتم: «خستهايد، فردا به ديدارتان ميآيم.» موقع رفتن دفتر قرمز رنگ يادهايم را به دكتر سپردم و گفتم: «اين را ببينيد و اگر خواستيد، چيزي در آن بنويسيد» و رفتم.
صبح ديگر روز به ديدارش رفتم. گفت: «دفترت را ديدم و چند خطي نوشتم.» زير كلمه تنهايي با خط ريزي نوشته بود:
«كوهها باهمند و تنهايند، همچو ما با همان تنهايان!»
و زير كلمه زندگي اين شعر را آورده بود:
نه بر اشتري سوارم/ نه چو خر به زير بارم/ نه خداوند رعيت/ نه غلام شهريارم.
پك عميقي به سيگارش زد و گفت: «ديدم كه جلال هم در دفترت چيزهايي نوشته، با او آشنايي؟» گفتم: «بله، براي كتاب روشنفكرانش طرحي به من سپرده.» گفت: «دوست دارم ببينمش.» از همانجا به خانه جلال تلفن زدم. گفتم: «يكي از استادان دانشگاه مشهد به نام دكتر علي شريعتي، دوست دارد شما را ببيند.» گفت: «باشد فردا ساعت 11.»
صبح روز بعد پياده راه افتاديم، در راه كتابفروشي را نشانم داد و گفت: «يكي از كتابهايم را براي پخش نزد او بردم، قيمت كتاب را ديد، كتابم را در يك كفه ترازو گذاشت و وزنههايي را در كفه ديگر، كتاب را وزن كرد و گفت ببخشيد، گران است!» اين حكايت را ميگفت و ميخنديد. به ميدان مخبرالدوله كه رسيديم، سر سعدي ايستگاه اتوبوسهاي دو طبقه قرمز رنگ تجريش بود، با هم به طبقه بالا رفتيم. در طول راه از اقامتش در پاريس حكايتها گفت و من از خرمشهر و زندگي صُبّيها روايتها.
سر كوچه فردوسي پياده شديم. تا «بنبست ارض» و خانه نقلي آجري جلال راهي نبود. هوا سوز سردي داشت. وقتي رسيديم، شومينه روشن بود و گاه هيزمها را جلال به هم ميزد، كشور خانم چاي آورد. كنار شومينه چاي گرم چسبيد. جلال احوال دوستش ـ دكتر مفخم پايان ـ را پرسيد كه در دانشگاه مشهد استاد جغرافيا بود و از كار عظيم فرهنگ جغرافيايياش ستايش كرد. دكتر از تحقيقش درباره سير و سفر ماركو پولو سخن گفت و از روزگارش در پاريس و كوششهايش در كنفدراسيون.
وقتي به جلال گفتم: «دكتر دوست فانون بوده»، انگار سالهاست كه هم را ميشناسند، بلند شد و رفت و از كتابخانهاش كتاب «چهره استعمارگر و چهره استعمارزده» آلبرممي را به دكتر داد و گفت: «حضرت! ترجمهاش كن، كار توست.»
سخن به مصدق رسيد، گل از گل جلال شكفت، گرم شد، از همرهان سست عناصر و رفيقان نيمهراه سخنها رفت. جلال بيشتر گوينده بود و دكتر شنونده، چه شوق و معصوميتي در سيماي نجيب دكتر بود و چه شور و جذبه و جلالي در سخن جلال.
دو ساعتي بود كه نشسته بوديم. وقت خداحافظي رو كرد به دكتر و گفت: «اينجا خانه توست. هر بار كه به تهران آمدي، بيا اينجا، من هم اگر به مشهد آمدم، حتماً به سراغت ميآيم.»
از خانه بيرون آمديم. در راه دكتر گفت: «اين مرد چقدر صادق و صميمي است! دوستش داشتم، حالا كه از نزديك ديدمش، بيشتر دوستش دارم و بيشتر مهرش به دلم نشست. جلال، جلال زمان ماست.»
و من ياد ديدار ابوسعيد ابوالخير و ابوعلي سينا افتادم كه اولي گفت: «آنچه من ميبينم، او ميداند» و دومي گفت: «آنچه من ميدانم، او ميبيند.»
آسمان سربي بود. زير پايمان برگهاي زرد و قهوهاي خزان خش خش ميكرد. برقي در ميانه ابرها جهيد. غريو غرشي سكوت را شكست. زمستان در راه بود...
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید