1399/6/24 ۰۴:۳۰
نوشتن درباره شادروان خانلری برای من دشوار است. دكتر، استاد و دانشمند و دوست بزرگوار من بود. خاطرههای گوناگونی كه من در دوران طولانی دوستیام با او دارم، بسیار است و جمعآوری آنها در مقالهای و حق مطلب را ادا كردن از محالات است.
درباره پرویز ناتل خانلری به بهانه سیامین سالمرگش
در اینجا من مجبورم تنها به خاطرههایی از او در حیطه محدود و مخصوصی اكتفا كنم و امید دارم بتوانم از عهده آن برآیم و سیمایی كه از او در این حیطه شناختهام به نمایش بگذارم.
من اولین داستانم را در مجله سخن چاپ كردم. در سال 1336، مجله سخن، مسابقه داستاننویسی گذاشته بود و من در آن شركت كردم و داستان من، جایزه اول را برد و در سخن چاپ شد. در آن موقع من در دانشكده ادبیات درس میخواندم و یكی از استادهای من، دكتر خانلری بود. یك بار كه دكتر در حیاط دانشكده قدم میزد، خودم را به او معرفی كردم. برخوردش چنان ساده و دوستانه بود كه من همیشه این صحنه را پیش چشم دارم. استاد عالیقدری با شاگرد كمقدر و كوچكی چنان حرف زد كه این شاگرد اصلا متوجه فاصله عمیق میان خود و استاد نشد و جرات یافت از نوشتههای دیگری كه هنوز چاپ نكرده بود، برای استاد حرف بزند و به تشویق او داستان دیگری را به دفتر مجله سخن ببرد و بعد داستانهای دیگرش را اغلب در این مجله منتشر كند.
دكتر داستانها را میخواند و گاه به نكتههایی اشاره میكرد و تذكراتی میداد. اظهارنظرهایش همیشه كلی بود. داستانی را كه در كل میپسندید، نقصهای جزیی و ایرادهای دیگر آن را نادیده میگرفت. دكتر بر ویژگیهای اصیل و مهم كار انگشت میگذاشت و آدم را تشویق میكرد كه این ویژگیها را عمده و برجسته كند.
بعدها وقتی منتقد ارمنیتبار روسی، خانم ل.شخویان، نقد و تفسیری مفصل بر دو مجموعه نخستین داستانهای من، «مسافرهای شب» و «چشمهای من، خسته»، به روسی نوشت و ترجمه آن در شمارههای راهنمای كتاب سال 1357، انتشار یافت، دریافتم كه شناخت و تشخیص دكتر چقدر درست بوده است. خانم شخویان نوشته بود كه خصوصیت انساندوستانه آثار من او را به یاد داستانهای آنتون چخوف میاندازد؛ خصوصیتی كه دكتر همیشه بر آن انگشت میگذاشت و میخواست كه آن را در داستانهایم برجسته كنم. خصوصیتی كه بعدها منتقدهای خودی و بیگانه دیگری نیز آن حرف را زدند.
وقتی در جلسههای هیات تحریریه سخن شركت كردم و به دكتر بیشتر نزدیك شدم؛ او را بیشتر شناختم و متوجه شدم كه دكتر آدمشناس بزرگی است. یكی از خصوصیتهای بارز شخصیتی او همین بود كه در همان جلسههای اول و دوم تكلیف خود را با آدمها روشن میكرد؛ دوستی آنها را میپذیرفت یا نمیپذیرفت. با زنان و مردان دانشمند و سرشناسی كه طبیعت و روحیهای متفاوت با خصوصیت روحی و خلقی او داشتند، دوستی و مودتی پیدا میكرد. به آدمهای فرصتطلبی كه با نیت و قصد سودجویانهای به او نزدیك میشدند، میدان نمیداد و كنارشان میزد.
همین امر، مخالفان و دشمنان بسیاری برای او درست كرده بود كه در هر فرصتی به او حمله میكردند و دوستان دكتر نیز از گزند این حملهها، كنار نمیماندند. دوستانی كه تا آخرین روزهای زندگیاش او را رها نكردند و همیشه با او همراه بودند.
دكتر از اینكه میدید كه احترام و محبت دوستان به او حتی بعد از تعطیلی مجله سخن، نهتنها كم نشده بلكه فزونی یافته، بسیار خشنود بود و اغلب خشنودی خود را از این بابت به زبان میآورد.
دوستی و احترام یاران سخن نسبت به یكدیگر فراعقیدتی بود. هركدام از همكارهای سخن برای خود عقیده و طرز تفكر جداگانهای داشتند و بارها در جلسههای سخن، برخورد عقاید و آرا پیش میآمد و مشاجرههای شدید و تندی درمیگرفت اما من هرگز ندیدم یا نشنیدم كه این مشاجرههای لفظی تند و تیز به تكدر خاطر و رنجشی ویرانگر ختم شود و احیانا به ناسزاگویی و بد و بیراه گفتن به یكدیگر بینجامد. دكتر هرگز جانب كسی را نمیگرفت. آزاداندیشی او به دوستان مجال میداد كه در آرامش عقاید خود را ابراز كنند.
ساواك این جلسهها را خوش نداشت. چون نمیتوانست بر مخاطب «سخن» نظارتی داشته باشد، با مجله سخن نیز سر مخالفت داشت. در مجلههای فرمایشی یا غیرفرمایشی به «سخن» و شخص خانلری و گاهی به همكاران سخن، بسیار حمله میشد. یك بار كه ساواك مرا خواسته بود، در نهایت بهت و حیرت من به تفصیل راجع به این جلسههای سخن از من سوال شد و چون من در صحبتم از دكتر با عنوان استاد یاد میكردم، یك بار بازجو از جا در رفت و به ناسزاگویی به دكتر پرداخت.
وقتی دكتر را دیدم، برایش همه چیز را تعریف كردم و دكتر به انتقاد از ساواك و دستگاه پلیسی كه بر مملكت حاكم شده پرداخت و گفت: «این سختگیریها، نتیجه عكس میدهد و به خصوص جوانها را بیشتر عاصی میكند. طبیعت جوانی اقتضا میكند كه نارواییها و نابسامانیها را تحمل نكند و در برابر زور، مقاومت كند. وقتی دهان او را میبندند و به انواع و اقسام میخواهند او را خفه میكنند به صورت دیگری ظاهر میشود.»
تعریف كرد كه در دانشكده حقوق، بچهها از اوضاع و احوال نابسامان دانشكده ناراضی و اعتصاب كرده بودند. رییس دانشكده ساواك را خبر كرده و ساواك عدهای را بازداشت كرده بود و چند نفری را زیر بازجویی شدید برده بود و بعد كه آنها را آزاد كرده بود، سرشان را از بیخ تراشیده بود و آن چند نفر رفته بودند و چریك شده بودند.
گفتم: «دكتر وضع خیلی خراب است. مساله به همین سادگی نیست.» گفت: «میدانم، همه زیر سر آن بالایی است، به جای توجه به نیازهای مردم حكومت میكند و هرچه آدم چاپلوس و نالایق و جاهل است، دور او جمع شده. اجازه داده كه خواهر و برادرهایش هركاری بخواهند بكنند. شیرازه كارها به هم ریخته. ساواك به فرح گفته كه من در بنیاد فرهنگ، مخالفان را استخدام كردهام. فرح میگفت كه به او گفتهاند كه یكی از همین مخالفان (فریدون تنكابنی) را از سركارش در بنیاد فرهنگ بازداشت كردهاند. به او گفتم كه من از موافق و مخالف بودن كارمندان بنیاد با رژیم خبر ندارم. هر آدمی كه بشود از او بهره فرهنگی گرفت، باید او را به كار گرفت و از او استفاده كرد. فرح گفته بود كه چرا آنقدر پول به آنها نمیدهی كه زندگی مرفهی داشته باشند و دنبال چیزهای دیگر نروند؟ شنیدهام مواجب كارمندهای بنیاد خیلی كم است. به او گفتم: بودجه بنیاد محدود است و كارمندهای بنیاد برای مواجب بیشتر در بنیاد كار نمیكنند.» (در مصاحبهای كه بعد از مرگ دكتر در مجله آینده از او منتشر شد، دكتر گفته بود كه مواجب كارمندان بنیاد برای این كم بود كه بیكارهها را در بنیاد جمع نكند.)
زنان و مردانی كه در بنیاد كار میكردند، اغلب با حقوق اندك خود میساختند و حاضر نبودند به جای دیگری بروند كه پول بیشتری به آنها میدادند. محیط كار برای آنها خوشایند بود. هم میتوانستند چیزی به دیگران بیاموزند و هم چیزی را از آنها یاد بگیرند و كار فرهنگی هم مورد علاقه همه آنها بود و به عقیده و طرز فكر هم كاری نداشتند و برای همدیگر احترام قائل بودند.
دوست بزرگواری كه هماكنون از مشاهیر دانش و ادب است، تعریف میكرد كه وقتی در بنیاد به كار پرداخت، حقوقش كفاف زندگیاش را نمیداد و چون دكتر نمیخواست تبعیضی میان كارمندانش قائل شود، قرار میشود پولی از بودجه دربار ماهیانه به او بپردازند تا زندگیاش رو به راه شود؛ البته بیآنكه كاری برای دربار بكند. این دوست حاضر نمیشود كه این پول را قبول كند و با همان حقوق اندك بنیاد میسازد و پیشنهاد دریافت پول از دربار را رد میكند.
این دوست میگفت وقتی دكتر از این موضوع با خبر شد، مقام و منزلت من پیش او بسیار بالا رفت. در واقع فضیلت آدمها به همان اندازه فضل آنها برای دكتر مطرح بود. تا میشنید اهل فضل و فضیلتی نیاز مادی و معنوی دارد، تا آنجا كه از دست او برمیآمد به او كمك میكرد و اغلب جایی و اتاقی در بنیاد به او میداد و امكاناتی در اختیارش میگذاشت تا بتواند به تحقیق و مطالعه خود ادامه بدهد. زنان و مردان دانشمند و نامآوری كه از این حمایت دكتر برخوردار شدهاند، كم نیستند.
دكتر مردی مودب و مبادی آداب بود. كمتر دیدم كه از اشخاص حتی از دشمنانش با كلمههای زشت و مستهجن یاد كند. روزی برای كاری به دفترش در خیابان قوامالسلطنه (سی تیر فعلی) رفته بودم. آن موقع دكتر دبیركلی مبارزه با بیسوادی را نیز یدك میكشید. به اتاقش رفتم و بعد برای تایپ نامهای از اتاق بیرون آمدم. وقتی دوباره به اتاق برگشتم، دیدم گوشی تلفن را به دست دارد و قیافهاش برافروخته است و فقط با جملههای كوتاه جواب میدهد. وقتی گوشی را گذاشت، كلمهای از دهانش بیرون آمد كه هرگز تا آن روز از او نشنیده بودم. «این قحبه، این قحبه» را تكرار میكرد. چنان برآشفته بود كه از پشت میزش بلند شد و توی اتاق به قدم زدن پرداخت. میگفت: «این زن آرامش مرا گرفته، نمیخواهد ببیند كه توی این مملكت چهارتا آدم باسواد شوند. توی پاریس به من اعتراض میكرد كه ما تو را گذاشتهایم پشت این میز كه كارها بگردد، نخواستهایم كه این حیوانات را تربیت كنی. آن سپاه و ارتش درست كردنت كه جوانهای مخالف شهری را فرستادی توی دهات تا چشم و گوش دهاتیها را باز كنند. كی گفته ما میخواهیم این میمونها باسواد شوند؟»
منظورش اشرف پهلوی بود. دو هفته بعد، بیسروصدا، خودش را از ریاست و دبیركلی مبارزه با بیسوادی كنار كشید.
بارها از او شنیده بودم كه فرق میان آدم باسواد و آدم بیسواد بسیار است. میگفت كسی كه فقط بتواند بخواند و كمی بنویسد، دگرگونی اساسی و بنیادی در ذهن و شعورش پیدا میشود. شیر آبی را بده به دست آدم بیسوادی كه برایت تعمیر كند، آنقدر با آن كش و قوسش ور میرود كه شیر را میشكند. سواد، خشونت حیوانی آدمها را میگیرد و او را یك قدم به مرحله انسانی نزدیك میكند.
همیشه میگفت دست اتفاق او را به صحنه سیاست كشانده است و هیچ وقت ندیدم كه به عنوان مرد سیاسی از خود حرف بزند، اما به مدیریت مجله سخن افتخار میكرد. بارها از او شنیدم كه در سفرهایی كه به عنوان سیاستمدار به كشورهای دیگر میرفت، وقتی میفهمیدند كه او مدیر مجله سخن است، احترام دیگری برای او قائل میشدند. تعریف میكرد كه در سفرهایش به افغانستان، زعمای قوم او را به عنوان مدیر مجله سخن میشناختند نه به عنوان مرد سیاسی و خشنودی خود را از این بابت ابراز میكرد.
وقتی شنیدم كه دكتر را دوباره به بیمارستان بردهاند، دلم پایین ریخت. میگفتند این بار حال دكتر بد است. دوستانی را كه به دیدنش رفته بودند، نشناخته بود. درگیر فراهم آوردن مقدمات سفری بودم و سخت گرفتار. با این همه، خودم را به بیمارستان رساندم. نیم ساعتی به ظهر مانده بود. وقتی به اتاقش رفتم، خانم مهندس ترانه خانلری از او پرستاری میكرد. دكتر كه مرا دید، لبخندی زد؛ لبخندی شیرین و پرمعنا. هرگز این آخرین لبخند او را از یاد نبردهام.
ترانه خانم گفت كه حال دكتر رو به بهبود است و هركسی را به سراغش رفته شناخته، اما به علت ضعف جسمی، حرفهایش درست مفهوم نیست. دكتر چیزی گفت. ترانه خانم خم شد و گوش داد و گفت دكتر میخواهد او را بلند كنیم. به ترانه خانم كمك كردم و پشت او بالش گذاشتیم و نشست و شروع كرد به حرف زدن. ترانه خانم حرفهای او را توضیح میداد. دكتر سراغ دوستان را میگرفت. گفتم دوستان دیر باخبر شدهاند و به دیدارشان خواهند آمد.
مدت درازی پیش او ماندم. سیگاری آتش زدم و گوشه لبش نگه داشتم تا كشید. بعد خواهر آقای دكتر آمدند و ترانه خانم رفت. غذایش را آوردند. كنارش روی تخت نشستم و قاشق قاشقش را رقیق به دهانش ریختم. دكتر حرف میزد و سرحال بود. هر بار كه به اندام و قیافه شكسته و تكیدهاش نگاه میكردم، احساس احترام بیشتری در دلم نسبت به او بیدار میشد. چه عظمت روحی، چه روحیه شگفتآور و تحسین برانگیزی. به دوستی موقع خداحافظی گفته بود كه یك دقیقه صبر كن من هم لباسم را بپوشم تا با هم زیر درختها قدمی بزنیم. به دوست دیگری شب آخر گفته بود بلند شویم برویم چالوس كنار دریا صفایی بكنیم. انگار بیماری و مرگ را به سخره گرفته بود. هرچه اندامش خردتر و داغانتر میشد، شخصیتش والایی و شكوهمندی خود را بیشتر نشان میداد. یك ساعتی پیش او ماندم و بعد یكی از دوستان بسیار نزدیك دكتر آمد و من از اتاق بیرون آمدم.
توی پلهها خواهر دكتر دنبالم آمد و گفت دكتر مرا صدا میكند و سراغ مرا میگیرد. همراهش دوباره به اتاق دكتر رفتم. همان طور میان تخت نشسته بود، اما به علت نرسیدن خون به مغزش، حواس خود را از دست داده بود. هر چه با او صحبت میكردیم، چیزی نمیگفت و به گوشهای از اتاق خیره مانده بود. خواهر دكتر گفت كه میخواست چیزی به شما بگوید و به اصرار خواسته بودند كه شما را دوباره صدا كنم. او را دوباره بهروی تخت خواباندیم. دكتر به طاق نگاه میكرد و ساكت مانده بود. نیم ساعتی دیگر پیش او ماندم و بعد از اتاق بیرون آمدم. در حالی كه از خودم میپرسیدم كه دكتر برای چه خواسته مرا ببیند و برای چه خواسته مرا صدا بزند؟
دو، سه روز بعد در آلمان شنیدم كه دكتر از میان ما رفته. آخرین لبخندی كه به من زده بود، جلوی چشمهایم آمد و پیش خود گفتم شاید دكتر میخواسته در آخرین روزهای زندگیاش با من برای همیشه خداحافظی كند.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید