1399/6/1 ۰۴:۳۰
این متن ادامه قسمتِ اول مقاله آگون حمزه است كه به تفسیری نظری از مجادله اسپینوزا و هگل با نظر به مداخله آلتوسر میپردازد. سوای اهمیتِ نظری این نوشته حمزه باید توجه داشته باشیم كه تفسیرِ ژیژكی آگون حمزه از اندیشه هگل و با ملاحظه این نكته كه ژیژك در تفسیرش از هگل از عناصر لكانی و حتی آلتوسری (البته برمبنای تفسیرِ شادی كه از آلتوسر دارد) بهره برده است.
فیلسوف : نگهبانِ شیفتِ شب یا بازیگر؟
نوید گرگین: این متن ادامه قسمتِ اول مقاله آگون حمزه است كه به تفسیری نظری از مجادله اسپینوزا و هگل با نظر به مداخله آلتوسر میپردازد.
سوای اهمیتِ نظری این نوشته حمزه باید توجه داشته باشیم كه تفسیرِ ژیژكی آگون حمزه از اندیشه هگل و با ملاحظه این نكته كه ژیژك در تفسیرش از هگل از عناصر لكانی و حتی آلتوسری (البته برمبنای تفسیرِ شادی كه از آلتوسر دارد) بهره برده است. این تفسیر تقریبا با همه تفاسیرِ مشهور از هگل متفاوت است. بنابراین اگر حتی به سیاقِ هگلی بپذیریم كه امتداد تفكر یك متفكر همان جریانهای شكلگرفته فكری در تاریخ باشند نباید این را به معنای تبرئه «هگل» به معنای عام درنظر گرفت و بنابراین جدالِ هگلگرایی و اسپینوزا گرایی میتواند مغلوبه شود ولی تمامی ندارد.
پارادوكس آلتوسر
در این خصوص، به باورِ آلتوسر، مساله هگل این است كه نمیتواند جایی برای سوبژكتیویته بدونِ سوژه تدارك ببیند:
نزدِ هگل (كسی كه همه تزهای سوبژكتیویته را نقد كرد) با اینكه جایی برای سوژه تدارك دیده شده، نه تنها در فرمِ «سوژهشدنِ جوهر» (كه هگل توسطِ آن اسپینوزا را برای این «سرزنش میكند» كه «به خطا» اشیا را چیزی مگر جوهر درنظر نگرفته است)، بلكه در درونبودگی(1) تلوس [غایت] از پروسه بدونِ سوژه (كه به مرحمتِ نفی نفی) طرح و مقصدی از ایده را محقق میكند.(2)
در اینجا، با بنیادی مواجه میشویم كه براساس آن آلتوسر میتواند دو تزِ مهمش را به پیش براند: ۱. تاریخ پروسهای است بدون سوژه و۲. «ماتریالیسمِ مواجهه» براساسِ انگاره خلأ، حد، فقدانِ مركز، پیشامد و غیره به میدان آورده شده. این دو تز پارادوكسِ آلتوسری را بر ملا میكند: همزیستی یكی از رادیكالترین مواضعِ ضدِ هستیشناختی(3) (تزِ نخست) در چارچوبی هستیشناختی. در حقیقت این همان هسته واقعی مساله پروژه آلتوسر است. در واقع آینده آلتوسر وابسته است به كاری كه هنوز باید روی این موضعِ متناقضنما انجام پذیرد. از این رو اولین پیامد این است كه این دو تزِ فوقالذكر [از یك طرف] پروژه فلسفی او را شكل میدهد ولی [از طرف دیگر] این پروژه را ناسازگار میكند. در یك معنا، «پروسه بدونِ سوژه» فضایی دوگانه را میگشاید: الف) برای بازاندیشی نظریه سوژه در فلسفه ماركس و ب) برای بازاندیشی در رابطه ماركس و هگل، به شیوهای غیرِ غایتشناختی.(4)
با وجود این آلتوسر همزمان بهطور غیر منتظره با به حساب آوردنِ سوژه به عنوانِ مفهومی ایدئالیستی به این امكان نزدیك میشود. توجه به این نكته حائز اهمیت است كه تزِ آلتوسر در باب پروسه بدونِ سوژه كه قصد دارد تا موضعی ضدهگلی را تدارك ببیند تا جایی كه ممكن است به مفهومِ هگلی سوژه در مقامِ(5) جوهر نزدیك میشود. اسلاوی ژیژك اولین كسی بود كه در تزش روی این مفهومِ هگلی كار میكرد:
لوئی آلتوسر وقتی كه با جوهرسوژه هگلی (به عنوانِ پروسهـهمراهـباـسوژهای «غایتشناختی» و به نفعِ «پروسهـ بدونـ سوژه» ماتریالیست دیالكتیك) مخالفت كرد در اشتباه بود: پروسه دیالكتیكی هگل در واقع رادیكالترین نسخه «پروسه بدونِ سوژه» است (سوژه در معنای یك عامل(6) [كه این پروسه را] كنترل و هدایت میكند؛ خواه خدا باشد یا نوعِ بشر، یا طبقه بهمثابه سوژهای جمعی). (7)
جوهر هیچ است
برای هگل جوهر وجود ندارد؛ آنچه هست پیشانگارهای عطفِ به ماسبق شونده(8) از سوژه است. جوهر تنها در مقامِ نتیجه سوژه موجودیت پیدا میكند و برای این دلیلِ مفهومی [یعنی سوژه] است كه به عنوانِ متصدی سوژه آشكار میشود. از این نظر، ایده جوهر به مثابه كلیتی انداموار (ارگانیك) توهمی بیش نیست، صراحتا به این دلیل كه وقتی سوژه جوهر را مسلم فرض میگیرد، آن را شكافته شده و بریده شده درنظر میآورد. اگر جوهر از نظرِ هستیشناختی بر سوژه مقدم باشد، پس میتوانیم جوهری داشته باشیم كه واجدِ صفاتِ (9) اسپینوزایی باشد، ولی سوژه را در بر نداشته باشد. با وجودِ این، آیا میتوان این خطِ استدلالی را در رابطه با مفهومِ آلتوسری پروسه بدونِ سوژه نیز حفظ كرد؟ اگر این موضع را اختیار كنیم، در جهانی پیشاكانتی به سر میبریم. رویكردِ هگلی این را مسلم میگیرد كه این فهم از جوهرْ متافیزیكی و جزمی است، چراكه هستنده/جوهر به عنوانِ تمامیت فرض شده است، به عنوانِ احدِ (10) نادیدنی. این تمامیت را میتوان تنها در عالم فانتزی و خیال توجیه كرد (یعنی، در آنتینومیهای كانتی عقل). از این لحاظ نزد هگل اندیشیدن به جوهری كه تبدیل به سوژه شود ناممكن است، زیرا [چنین جوهری] همواره پیشاپیش سوژه است («نه تنها در مقامِ جوهر، بلكه همچنین در مقامِ سوژه»): جوهر تنها همراه با / درونِ سوژه وجود دارد و بدونِ اولی جوهر به سادگی هیچ است. در این مرحله باید دقیق بود: وقتی هگل از جوهر و سوژه سخن میگوید، عملا دارد در مورد مطلق بحث میكند: این مطلق است كه نه تنها جوهر، بلكه همچنین سوژه است و «مطلق از بنیاد نتیجه خودش است.»(11)
پروسه بدون سوژه
همانطور كه خودِ هگل در نقدش از اسپینوزا میگوید، با او «جوهر به عنوانِ خودـتفاوتگذار(12) متعین نمیشود» كه [به زبانِ دیگر] باید گفت: به عنوانِ سوژه [متعین نمیشود].(13) فرضیهای كه قصد دارم مطرح كنم این است كه اگر برای آلتوسر، هیچ سوژه انقلابیای وجود ندارد (و انقلاب محصولِ چیزی مگر عواملِ انقلاب نیست و درنتیجه «تاریخ پروسهای بدونِ سوژه است»)، درنتیجه میتوان پرولتاریا را از منظرِ تزِ هگلی قرائت كرد. پرولتاریا را در اینجا نباید در معنای لوكاچی آن فهم كرد، بلكه [اینجا] چیزی است كه مفهومِ هدفمندِ آلتوسر را كه «تاریخ سوژهای ندارد» عرضه میكند.(14) این موضوع منجر به این نتیجهگیری میشود كه «عاملِ انقلاب» (پرولتاریا) و «تاریخ هیچ سوژهای ندارد»، در حقیقت نامهایی برای سوژه هگلی هستند. اگرچه در اولین خوانش، ممكن است شباهتهایی با لوكاچ به نظر برسد، ولی باید به خاطر داشته باشیم كه همین واقعیت كه پرولتاریا فاقدِ هستی است (هیچ سوژهای وجود ندارد) همان چیزی است كه آن را قادر میسازد تا عاملِ هستی بخش به خودش باشد.(15) این گذار (پاساژ) از نیستی به هستی، در پروسهای تاریخی، در واقع فرق چندانی با سوژه هگلی ندارد. برای برقراری پیوند میانِ جوهر در مقامِ چیزی شكافته و سوژه، اجازه دهید به ژیژك برگردیم:
صرفا كافی نیست تاكید كنیم سوژه موجودی كاملا با خود این همان نیست كه مظهری برای نقصانِ جوهر، برای آنتاگونیسم و حركتِ درونی سوژه، برای نیستی و عدمی كه از درونِ جوهرْ چوب لای چرخش میگذارد... این انگاره از سوژه هنوز احدی جوهری را پیشفرض میگیرد، حتی اگر این احد همواره پیشاپیش كج و معوج، شكافته، خرد شده و غیره باشد و همین پیشفرض است كه میباید كنار گذاشته شود: در آغاز (حتی اگر آغازی اسطورهای یا استعاری باشد)، هیچگونه احدِ جوهری وجود ندارد، مگر خودِ نیستی و عدم؛ هر احد و یا یك همواره به عنوان دومی [یا امری ثانویه] فرا میرسد و از طریقِ خودـرابطهسازی با این نیستی و عدم ظهور میكند. (16)
بدین وسیله میتوانیم این تزِ حیاتی را ناظر بر اسپینوزای آلتوسر در مقابلِ هگل پیشنهاد كنیم. باید بپذیریم كه آلتوسر در یك معنا اسپینوزیست است، ولی اینكه او یك نظریه سوبژكتیویته دارد، در حالی كه اسپینوزا فاقد چنین نظریهای است، ما را قادر میكند تا همانطور كه هگل پیشتر گفته بود، بپرسیم «ولی، شرایطِ امكانِ احضار(ِ17) ایدئولوژیك كدام است؟» (یعنی، بله، «هستی جوهری است نامتناهی، اما پس چطور نمودِ سوبژكتیویته متناهی ظاهر میشود؟») و آن هستیشناسی كه به این پرسشها پاسخ میدهد هستیشناسی اسپینوزایی نیست. این همان نقطه عطف و بنبستِ آلتوسری است: او اسپینوزیسم را به عنوان راهی برای نقدِ نظریه ضعیفِ هگلگرایی فرانسوی درنظر میگیرد، اما آن هستیشناسی كه آلتوسر نیاز داشت (وقتی كه نقدش را بهطور كامل توسعه داد) همانی نبود كه نقدش را از آنجا آغاز كرده بود. اگر در پیچیدگی موضوع غور كنیم، در مییابیم كه باید «پروسه بدونِ تاریخ» را موضعی معرفتشناختی در نظر بیاوریم؛ لازم به ذكر است كه مساله گفتنِ این نیست كه هیچ عاملی وجود ندارد، بلكه این است كه هیچ ساختارِ استعلایی هستیشناختی از عاملیت وجود ندارد. این همان پروسه است بدون هرگونه علقه به زیرساختِ ایدئولوژیك وضعیت (بدون پیشفرض اینكه عواملْ «سوژه» یا «منقاد» ایده از نظر تاریخی متعینِ سوژه از شرایطی میشوند كه در پی گسستن از آن هستند). از این نظر، اسپینوزا مرجعِ آلتوسر است، زیرا ستونِ فقراتی هستیشناختی برای این موضوع فراهم میآورد (یك هستیشناسی جوهر كه تابعِ یك معرفتشناسی سوژه ایدئولوژیك است. در نتیجه به منظور نشان دادن این امر كه آلتوسر از جوهر اسپینوزایی میگسلد، باید نشان دهیم كه «پروسه بدون سوژه» (كه حقیقتا بسیار به نظریه صیرورتِ حقیقت به میانجی پروسهها نزدِ هگل است) در واقع هیچ پیشفرضِ هستیشناختیای ندارد. باید گفت تعهداتِ هستیشناختی در مواضعِ معرفتشناختی آلتوسر از آن هستیشناسی كه میاندیشد با آن در توافق است متفاوت است (و چه بسا نقدی بر آن است)، بدین سبب كه آنچه هگل سوژه میخواند به روشنی بیشتر (بنابر فرمولبندی آلتوسر) در واژه «پروسه» حاضر است تا در واژه «سوژه.»
ماتریالیسمی بدون غایتشناسی
در كتابِ علمِ منطقِ هگل، در فصلی كه درباره مطلق است، وقتی هگل در مورد نقصانِ فلسفه اسپینوزا بحث میكند، میگوید «آن جوهرِ [معینِ] این نظام همانا نوعی جوهر، نوعی تمامیتِ تجزیهناپذیر است.»(18) وقتی آلتوسر «پروسه بدونِ سوژه» را (به عنوانِ تز یا مفهومی ضدِ هگلی/ غایتشناسانه از تاریخ) مطرح میكند، آیا عملا علیه مفهومِ جوهر در اسپینوزا نبرد نمیكند؟ از این رو، در تلاشش برای تدارك دیدنِ تزی ضدِهگلی در عمل یكی از بهترین نقدهای ضدِاسپینوزایی از جوهر را به دست داد. در نتیجه، «پروسه بدونِ سوژه» تنها وقتی معنای كاملِ خودش را كسب میكند كه [از نقطه نظر] جوهرـسوژه هگلی درنظر گرفته و قرائت شود: «جوهرِ زنده هستی و در حقیقت سوژه است، یا، آنچه معادلِ این است، در حقیقت بالفعل است آنقدر كه همان حركتِ تقررِ خویش است.»(19)(20)
آلتوسر نیز (نظیر همه نظریهپردازانی كه سوژه را امری ایدئولوژیك میگیرند) حین پیشروی در بحث در مواجهه با این مساله سردرگم میشود: بله، سوژه به طرزی ایدئولوژیك تشكیل میشود، ولی چرا [این سوژه] «میماند»؟ كدام الزامات باید برای «جوهر» مفروض گرفته شوند تا توضیح دهند كه چطور ایدئولوژی میتواند چیزی را «تسخیر» كند؟ این همان سوژه در مقامِ شرایطِ هستیشناختی است كه باید گفت (در تایید تزِ رابرت فالر)(21) (22) ما را ملزم میكند تا یك ناكامی یا نقصان را در جوهر فرض بگیریم كه به همین دلیل ناكامی احضار [در آلتوسر] میتواند [برای ایدئولوژی] حكمِ موفقیت را داشته باشد.
بازسازی ماتریالیسم در آلتوسر نیز با این موضوع همبسته است. ماتریالیسمِ تصادفی آلتوسر عاری است از هرگونه علتِ نخستین (یا علت العلل)(23)، معنی،(24) و لوگوس (یا خرد)(25) -بهطور خلاصه ماتریالیسمی بدون هرگونه غایتشناسی. به گفته او «سخن گفتن از «ماتریالیسم» پرداختن به یكی از حساسترین موضوعات در فلسفه است.»(26) به دنبالِ این آلتوسر استدلال میكند كه «ماتریالیسم فلسفهای نیست كه باید آنچنان كه مستحقِ نامِ «فلسفه» است به شكلِ یك نظام بسط یابد،» بلكه مساله سرنوشتساز در ماركسیسم ایناست كه ماتریالیسم باید «موضعی را در فلسفه بازنمایی كند.»(27) به گفته آلتوسر، در سنتِ فلسفی، تجسمِ ماتریالیسم همانا شاخصی است از اضطرار و فوریت(28)، نشانه اینكه ایدئالیسم طرد شده و باید كنار گذاشته میشده- بدون گسستن، بدونِ توانِ گسستن از جفتِ آینهای ایدئالیسم/ماتریالیسم؛ به همین دلیل چنین تجسمی یك شخص و البته یك تله است؛ زیرا نمیتوان از طریقِ مخالفت با ایدئالیسم، با اعلامِ ضدِ آن یا با «گذاشتنِ آن روی سرش» و وارونه ساختنِ آن از آن گسست. به همین دلیل باید از اصطلاح «ماتریالیسم» با شك و تردید سخن گفت: این كلمه به ما چیزی نخواهد داد و وقتی به موضوع نزدیكتر میشویم میبینیم كه اغلبِ ماتریالیسمها [تنها] ایدئالیسمهایی واژگون از كار درآمدند. (29)
از این نظر، میتوانیم باز هم در فلسفه به مثابه فعالیتی غور كنیم كه خطوطِ ممیزی(30) میانِ مواضعِ مختلف ترسیم میكند. اجازه دهید این مواضع را به این صورت تقسیم كنیم: موضعِ علمی، سیاسی، و فلسفی. میخواهم به این فهرست همچنین این موارد را اضافه كنم: خطوطِ ممیزِ دینی.
باتوجه به این وضعیتها و شروط است كه فلسفه كاربرد خودش را به عنوانِ فعالیتی از ترسیمِ خطوط ممیز محقق میكند. فلسفه وقتی و جایی مداخله میكند كه فیگورِ آگاهی سالخورده شده باشد كه در سطحی دوگانه ساختار مییابد: زمانمند در مقابلِ ساختمند. در این سطح، برداشتی از فلسفه داریم كه بهطور نظری در بزنگاههای(31) موجود مداخله میكند و نیز برداشتی از فیلسوف به مثابه نگهبانِ شیفتِ شب. سطحِ دیگر همان مداخله فلسفی درونِ زمینِ فلسفه به معنای دقیق كلمه، به عبارتِ دیگر میانِ گرایشهای فلسفی مختلف وجود دارد. میتوان در اینجا به این نتیجه نائل آمد كه فلسفه را همین شروطِ فلسفهْ تقسیم میكند؛ بدین معنی كه امورِ تازه(32) هر زمانه مشخصْ فلسفه را دگرگون میكنند. و فلسفه [نیز] به نوبت در همین میدانهایی مداخله میكند كه فلسفه را مشروط میكنند. پرسشی كه اكنون باید پس از تمام این مسیرهای مختلفِ [آلتوسری] و خوانشِ تزهای آلتوسر باید پرسید چنین است: چرا این خودِ آلتوسر است كه مرتكبِ خیانت به اسپینوزیسمش میشود؟ بهترین پاسخِ مقتضی به این پرسش آن است كه او نمیتوانست درونِ افقی اسپینوزایی فعالیت داشته باشد، چراكه او یك مسیحی بود.
پینوشتها در دفتر روزنامه موجود است.
بخش اول این گفتار را اینجا بخوانید.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید