1399/5/25 ۰۴:۳۰
در جهان مدرنیته، ایده با مساله آگاهی پیوند میخورد و در واقع ایدئولوژی با آگاهی مرتبط میشود؛ چنانكه مساله دكارت اساسا آگاهی بود. پیش از آنكه دكارت جایگاه مركزی فاعلیت ذهن انسانی در امر شناسایی را تثبیت كند، جهان، طبیعت و در واقع حقایق، جدا از انسان و در انفكاك از او اعتبار و معنی داشت. به تعبیر قدما، خدایی بود، طبیعتی بود و انسانی بود و بنابراین خدا و طبیعت معنا را تعیین میكردند. اما با شكوفایی رنسانس با تحولی مواجه شدیم كه ساختار را بدین سو كشانید كه در بدو امر انسان در مرتبه بعد طبیعت و در نهایت خدا مطرح شود. از اینجا به بعد آن چیزی كه اصالت یافت ذهن انسان بود؛ بدین معنا كه انسان تلاش كرد، نظریه خود را به ذهن و ساختار ذهن معطوف كند.
پیش از رنسانس، ایمان در مركز گفتمان قرار داشت و شكلی از تعبد مطرح بود اما با گذر ایام، ایقان اعتبار یافت و آگاهی منوط به آن شد. همین امر زمینه پیدایش شك روشمند دكارتی را فراهم آورد تا بر اساس آن، منِ اندیشنده به مركزیت جهان دست یافته و جهان در امتداد ذهن انسانی اعتبار كسب كند. به این ترتیب آگاهی تبدیل به مساله و پای ذهن و آگاهی به ساحتهای عمومی زندگی كشیده شد. از این پس آگاهی جهان را شكل میداد و همین امر در فلسفه آلمانی اهمیت بسزایی یافت. در اندیشه فلاسفه آلمانی، آگاهی وقتی كامل میشود كه به خودآگاهی برسد و این دیدگاه پس از چندی در اندیشه كانت و هگل بارور شد. در واقع سوالی كه مطرح شد این بود كه «من» چگونه «من بودن» خودش را شكل میدهد؟ و پاسخ فیشته این بود كه «من» زمانی «من بودن»اش را تشخیص میدهد كه «غیرِ-من» وجود داشته باشد. پس جهان منقسم شد به «من» و «غیر-من» كه هگل نام «من» و «دیگری» بر آن نهاد.
نسبت «من» و «دیگری» بدین معناست كه آگاهی در روابط شكل میگیرد و رابطه ارباب و برده یكی از آن روابطی است كه موجب میشود، آگاهی در مناسبات ایجاد شود. به تعبیر هگل: تاریخ، تاریخِ آگاهی است و زمانی كه بر انسان گذشته تاریخ محسوب نمیشود. در واقع تاریخ یك قوم، تاریخ آگاهی است. اما چطور میشود، تاریخ آگاهی را شناخت؟ انسان آگاه میشود و آگاهی خود را فرا میآورد و ساختارهایی همچون ساختارهای اجتماعی و سیاسی پدید میآید. لذا توسعه آگاهی را میتوان از روی توسعه ساختههای انسانی دریافت؛ پس تاریخ انسان به ساختههای او وابسته است و بدین ترتیب رشد آگاهی به رشد سیاسی تبدیل میشود. تبلور این اندیشه را میتوان در عصر روشنگری مشاهده كرد كه در آن، انسان به روی پای خودش میایستد و بند ناف خود را از بیرون میبرد. زین پس مساله شكل دادن به جامعهای است كه در مناسبت با مفهوم آگاهی تعریف میشود. در این میان هنر نیز با عنصر ایدئولوژی و به تبع آن با آگاهی پیوند مییابد و جایگاه مهمی را به خود اختصاص میدهد. در واقع هنر یك میانجی در مقوله آگاهی است؛ هنر و ایدئولوژی با هم قرابت نزدیكی دارند بدین دلیل كه مخرج مشترك هر دو كار كردن با حس و احساس است. در این روند با قرن نوزدهم مواجه میشویم به مثابه دورهای كه آغازگاه كنش انتقادی نسبت به مساله آگاهی است. این كنش انتقادی در چند حوزه تبلور مییابد كه به اجمال بدان میپردازیم.
1- فلسفه؛ به لحاظ تاریخی و فرهنگی، نهیلیسم بیشك مهمترین و بنیادینترین مفهوم در تفكر فلسفی نیچه است. نظریه نیچه در باب نهیلیسم، كل تاریخ تمدن غربی یعنی تمدن سقراطی- مسیحی را در بر میگیرد. این مفهوم بنمایه نقد تبارشناختی نیچه از دستاوردها و ارزشهای بنیادین این تمدن است: نقد زهدگرایی یا اصل زهد(عقلانی كردن روح و تسلط بر غرایز یا طبیعت درونی) و نقد عقلگرایی یا فرآیند عقلانی شدن(تسلط بر طبیعت بیرونی به كمك تكنولوژی و علم). نظریه نهیلیسم برای نیچه با نقد ریشهای اندیشه و كنش مدرن یا همان مدرنیته و مدرنیسم هم یكی است. مدرنیته عنصر ظهور نهیلیسم است؛ زیرا میل به معرفت، خواست حقیقت و حتی خود حقیقت برای انسان مدرن مساله است و این حقیقت عنصری ذاتی نیست بلكه مفهومی است كه قیام به عنصر قدرت دارد. از نگاه نیچه، حقیقت به چشمانداز و در ادامه به قدرت پیوسته است. لذا او به نقد مناسبت آگاهی و حقیقت میپردازد. بنابراین نیچه تناقضات درونی معرفتشناسی مدرن را افشا میكند و به واسازی معرفتشناسی مدرن میپردازد.
2- روانشناسی؛ ذیل آگاهی، جهانی نهفته است كه به قول فروید كوه یخ زیر آب است و آن جنبه ناآگاهی است كه بنیان تمام حركت و كنش انسانی است. بهزعم فروید، انگیزشهایی هست كه ریشه در ناخودآگاه دارد و سوپراگو برای كنترل آن ایجاد میشود. این دیدگاه،گونهای نقد آگاهی را در پی دارد.
3- هنر؛ حكم هگل مبنی بر مرگ هنر كه مدعی است عقل میتواند، مطلق را بشناسد و هنر از مرتبهای دون نسبت به آن برخوردار است، موجب شد هنر در تقابل با جریان روشنگری قرار گیرد و مكاتب هنریای همچون سمبولیسم، امپرسیونیسم، داداییسم، سوررئالیسم و... ایجاد شود كه از آنها با عنوان جریانهای ضد عقل یاد میشود.
4- جامعهشناسی؛ هگل بر آن بود كه سیر تكامل تاریخ بنیان منطقی دارد كه منطق دیالكتیك است. منطق دیالكتیك آگاهی است؛ تاریخ، سیر تكاملی بر اساس منطقی است. متاثران از هگل، فلسفهاش را از ایدئالیسم خالی و از ماتریالیسم پر كردند. آنها میگفتند، موضوع تاریخ فقط مساله اندیشه و ذهن نیست بلكه موضوع آن تغییرات اجتماعی بر اساس بنیانهای اقتصادی است؛ در اینجا هم هستی اجتماعی ناشی از هستی اقتصادی اعتبار یافت و آگاهی به چالش كشیده شد.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید