1399/4/21 ۰۴:۳۰
فرض کنیم برخی انسانها پس از اینکه مرگشان را درک میکنند، نمیتوانند فکر آن را از ذهنشان دور کنند، آنقدر که این فکر مانع همه دیگر فعالیتهایشان میشود، اما این نه گریزناپذیر است و نه اصلا شایع٫ برعکس، این فکر از نظر همه انسانها ـ مگر برخی از اگزیستانسیالیستها ـ غیرعادی و بیمارگونه است. درک اینکه انسان خواهد مرد، در مورد اکثر انسانها مانع نمیشود که آنان درگیر فعالیتهایی شوند که ارزشمندشان میدانند، یا مانع نمیشود که از چیزهایی لذت ببرند که پیشتر لذت میبردند.
ترجمه: هدایت علویتبار
فرض کنیم برخی انسانها پس از اینکه مرگشان را درک میکنند، نمیتوانند فکر آن را از ذهنشان دور کنند، آنقدر که این فکر مانع همه دیگر فعالیتهایشان میشود، اما این نه گریزناپذیر است و نه اصلا شایع٫ برعکس، این فکر از نظر همه انسانها ـ مگر برخی از اگزیستانسیالیستها ـ غیرعادی و بیمارگونه است. درک اینکه انسان خواهد مرد، در مورد اکثر انسانها مانع نمیشود که آنان درگیر فعالیتهایی شوند که ارزشمندشان میدانند، یا مانع نمیشود که از چیزهایی لذت ببرند که پیشتر لذت میبردند. اگر به انسان گفته شود در صورتی که روز و شب به مرگ فکر نکند، «به نحو اصیل» زندگی نمیکند، به او واقعا توهینی بیجهت شده است. شخصی که میداند استعدادهایش به آن اندازه زیاد نیست که آرزویش را داشت و یا آنقدر خوشتیپ نیست که علاقه داشت باشد، معمولا در موردش داوری نمیشود که «غیراصیل» زندگی میکند، بلکه برعکس، داوری میشود که اگر دائما در مورد محدودیتها و نقصهایش فکر نکند و حداکثر استفاده را از هر استعدادی که دارد ببرد، عاقل است.
انتقاد دیگر و بنیادیتری به این ادعا که «مرگ بهتر از زندگی است»، وجود دارد. این انتقاد به این ادعا که گرچه مرگ بهتر از زندگی است اما از آن بهتر این است که از ابتدا متولد نمیشدیم و به این داوری که زندگی بهتر از مرگ است نیز وارد میشود. ما هنگامی با چنین اظهاراتی سروکار داریم که مقصود از آنها نه صرفا بیان برخی حالتهای روحی، بلکه مطالبی است که به معنایی، درست یا به نحو عینی موجه هستند. ممکن است استدلال شود مقایسه ارزشی هر داوری به این مضمون که «A بهتر یا بدتر یا به خوبی B است»، فقط در صورتی معنا دارد که هم A و هم B، از جهت مربوطه، اصولا قابل بررسی باشند. اگر گفته شود زندگی برای یهودیها در ایالات متحده از زندگیای که در آلمان نازی داشتند بهتر است، این مقایسه معقول به نظر میرسد. در چنین مواردی دو طرف مقایسه قابل مشاهده یا دست کم قابل توصیف هستند. این شرایط در برخی از موارد هنگامی که مقایسههای ارزشی بین مرگ و زندگی صورت میگیرد، تحقق پیدا میکند؛ اما در آن نوع موردی که تولستوی و بدبینها با آن سروکار دارند، تحقق پیدا نمیکند. اگر مفهوم حیات اخروی معقول باشد، برای فرد مؤمن یا برای فردی که در این خصوص به نتیجه نرسیده است، بامعنا خواهد بود که چیزهایی را مانند «مرگ نمیتواند بدتر از این زندگی باشد» یا «نمیدانم پس از اینکه مُردم، مرگ برایم بهتر خواهد بود یا نه» بگوید. در ایلیاد، آشیل مقایسه بیمعنایی را انجام نمیداد هنگامی که فریاد برآورد ترجیح میدهد عمل کند: « … به عنوان برده فردی دیگرر که دارایی اندکی دارد، با وسایل ناکافی برای معیشتر تا اینکه به عنوان پادشاهی روحوار بر ارواح همه درگذشتگان حکومت کند.»
همچنین بازماندگان میتوانند به نحو بامعنایی درباره فرد درگذشته بگویند «مرگ او (برای جهان) بهتر است» یا برعکس؛ اما برای خود شخص، اگر حیات اخروی وجود نداشته باشد، مرگ متعلّق ممکن مشاهده یا تجربه نیست، و سخنان او مبنی بر اینکه زندگیاش بهتر، یا به خوبی، یا بدتر از مرگش است، باید به عنوان سخنان بیمعنا کنار گذاشته شود، مگر اینکه منظور از آنها فقط بیان برخی آرزوها یا حالتهای روحی باشد. در نگاه اول این عقیده که در شرایط مورد بحث، مقایسههای ارزشی میان زندگی و مرگ بیمعناست، ممکن است ناموجه به نظر برسد؛ زیرا گرایش گستردهای وجود دارد که به مرگ به عنوان نوع مبهمی از زندگی مانند خواب، استراحت، یا نوعی بازگشت به خانه فکر کنیم. چنین «توصیفاتی» ممکن است به عنوان تسلی قابل تحسین باشن.
نامربوط بودن آینده دور
این ملاحظهها ما را خیلی به جایی نمیرسانند. آنها نه نشان میدهند که زندگی ارزش زیستن دارد و نه اینکه زندگی «معنا دارد». پیش از اینکه به این مسائل به طور مستقیم بپردازیم، شاید باید چیزی درباره ترجیح عجیب و کاملا گزافی آینده نسبت به حال گفته شود، ترجیحی که نویسندگانی مانند تولستوی و درو، بدون اینکه درکش کنند، به آن قائل شدهاند. درو میگوید اگر زندگی چرخه بیپایانی از نوع یکسانی از فعالیتها نباشد و در عوض، مانند سفری به سوی مقصدی باشد، «عبث» نخواهد بود. تولستوی به روشنی میگوید اگر در پی زندگی کنونی رستگاری ابدی باشد، زندگی ارزشمند خواهد بود و برخی از اعمال ما دستکم یک «معنای معقول» خواهند داشت. احتمالا از نظر درو آنچه باعث میشود زندگی دیگر عبث نباشد، ویژگی مقصد است، نه صرفا این واقعیت که زندگی مقصدی دارد؛ و از نظر تولستوی آنچه باعث میشود زندگی ارزشمند باشد، صرفا ابدی بودن زندگی بعدی نیست، بلکه «رستگاری»ای است که زندگی بعدی عطا خواهد کرد. بدبختی و شکنجه ابدی چندان زندگی را ارزشمند نخواهد کرد. تولستوی هیچ تمایلی نشان نمیدهد که درباره رستگاری در زندگی بعدی بپرسد «برای چه؟» یا «که چه بشود؟» اما اگر رستگاری در زندگی بعدی نیازمند هیچ توجیه بیشتری نباشد، چرا باید رستگاریی که ممکن است در زندگی کنونی وجود داشته باشد، نیازمند توجیه باشد؟
منطق داوریهای ارزشی
به نظر میرسد بسیاری از بدبینها در خصوص منطق داوریهای ارزشی سردرگم هستند. اگر شخصی چیزی را ذاتا ارزشمند نداند یا اگر آن را با خیر دیگری که ممکن است با آن در تعارض باشد بسنجد، با معناست که درباره آن بپرسد: «آیا واقعا ارزشمند است؟» یا «آیا واقعا به زحمتش میارزد؟» بیمعناست که او چنین پرسشی را درباره چیزی بپرسد که آن را به خودی خود ارزشمند میداند و در جایی که هیچ تعارضی با دستیابی به هیچ خیر دیگری وجود ندارد. (این ملاحظه کاملا مستقل است از این که فرد در خصوص وضعیت منطقی داوریهای ارزشی ذاتی چه نظری داشته باشد.) شخصی که در یکشنبهای شلوغ به سمت ساحل رانندگی میکند، ممکن است هنگامی که سرانجام به آنجا میرسد، بیندیشد این سفر واقعا ارزشمند بود یا نه. کسی پس از یک سلسله معالجات پزشکی، ممکن است بپرسد که این معالجات ارزش وقت و پول صرف شده را داشت یا نه. چنین پرسشهایی بامعنا هستند، زیرا سختیهای رانندگی با ماشین و وقت و پولی که صرف معالجات پزشکی شده است، معمولا به خاطر خودشان ارزشمند دانسته نمیشوند. همچنین زنی که به منظور گرداندن خانواده از شغل پزشکی دست کشیده، ممکن است از خودش بپرسد که این کار ارزشمند بود یا نه، و در این مورد این پرسش بامعنا خواهد بود نه به دلیل اینکه او گرداندن خانواده را فقط یک وسیله میداند، بلکه به دلیل اینکه او گرداندن خانواده را با خیر دیگری میسنجد.
اگر شخصی به هر دلیلی، بسیار شاد است چون عاشق شده، چون جایزه نوبل را برده، چون بچهاش از یک بیماری جدی بهبود پیدا کرده است و اگر این شادی، او را از انجام دادن یا تجربه کردن چیز دیگری که آن را ارزشمند میداند بازندارد، به ذهنش خطور نمیکند که بپرسد: «آیا این شادی ارزشمند است؟» در واقع این پرسش برای او نامفهوم خواهد بود، درست همانطور که خود تولستوی اگر این پرسش درباره رستگاری در جهان پس از مرگ مطرح شده بود، احتمالا نمیدانست از آن چه باید بفهمد.
در اینجا ارزش دارد به یاد آوریم که ما نه در آینده دور، بلکه در زمان حال و همچنین به یک معنا، در آینده نسبتاً نزدیک زندگی میکنیم. برای اینکه موضوع را ملموس کنیم، چند رویداد روزمره را بررسی میکنیم: شخصی با دندان درد نزد دندانپزشک میرود و پزشک به او کمک میکند که دردش از بین برود. فردی به اشتباه به جرمی متهم شده است و علاوه بر از دست رفتن آبرویش با امکان محکومیتی سخت مواجه است؛ با کمک وکیلی فداکار بیگناهی او اثبات و تبرئه میشود. درست است که صد سال بعد همه شرکتکنندگان در این رویدادها مردهاند و هیچ یک از آنان در آن زمان نمیتواند از ثمرات هیچ یک از این کوششها بهره ببرد؛ اما بسیار روشن است که این مطلب بدان معنا نیست که کوشش دندانپزشک ارزشمند نبوده یا کار وکیل ارزش انجامش را نداشته است. به میان آوردن ملاحظههایی در خصوص آنچه در آینده دور روی خواهد داد یا روی نخواهد داد، در چنین موقعیتهایی و در بسیاری از موقعیتهای بشری دیگر، گرچه مطمئنا نه در همه موقعیتهای بشری، کاملا بیربط است. نه تنها نهایی بودن مرگ در اینجا بیربط است، بلکه این واقعیتها که زندگی چرخه بیپایانی از نوع یکسانی از فعالیتهاست و تاریخ جهان نمایشی با پایانی خوش نیست نیز به همان اندازه بیربط هستند.
اتفاقاً این مطلب همچنین پاسخی است به مدافعان دینی مانند س٫کلارک که معتقدند هر تلاشی اگر «بدون نتیجه نهایی» باشد، بیهوده است و «اگر همه چیز در غبار مرگ پایان خواهد یافت، چندان اهمیت ندارد که چگونه زندگی میکنیم!» تلاش اگر به مقصودش دست پیدا کند بیهوده نیست، حتی اگر بدون نتیجه نهایی باشد؛ و اگر معیارها و اهداف خاصی داشته باشیم، بسیار اهمیت دارد که چگونه زندگی میکنیم، گرچه نتوانیم از «غبار مرگ» اجتناب کنیم.
گذشته نابودشده
در بیان بیارزشی زندگی، شوپنهاور اظهار کرد: «آنچه بوده است، به همان کمی وجود دارد که آنچه هرگز نبوده است» و «چیزی که اهمیت زیادی دارد و اکنون گذشته است، پستتر از چیزی است که اهمیت کمی دارد و اکنون حاضر است.» چند نظر در اینجا درست است. در وهله نخست، اگر حق با شوپنهاور باشد، این مطلب باید به هر دو نحو تأثیرگذار باشد: اگر فقط زمان حال به حساب میآید، پس غمهای گذشته نیز همچون لذتهای گذشته «به حساب» نمیآیند. به علاوه، این پرسش که آیا «چیزی که اهمیت زیادی دارد و اکنون گذشته است پستتر از چیزی است که اهمیت کمی دارد و اکنون حاضر است»، برخلاف آنچه شوپنهاور فرض میکرد، پرسشی ساده درباره امر واقع نیست، بلکه پرسشی درباره ارزشگذاری است و انسانهای گوناگون بر اساس شرایط و علایقشان، پاسخهای گوناگونی خواهند داد که نمیتوان گفت هیچ یک از آنها اشتباه است.
ویکتور فرانکل ـ بنیانگذار معنادرمانی ـ فرد بدبین را با کسی مقایسه کرده است که با ترس و ناراحتی میبیند چگونه تقویم دیواریاش هر روز هنگامی که برگی را از آن میکند، کوچکتر و کوچکتر میشود؛ اما آن نوع شخصی که فرانکل او را تحسین میکند، «هر برگ متوالی را با برگهای قبل از آن به صورت منظم بایگانی میکند» و «با غرور و شادی» درباره همه غنایی تأمل میکند که برگهای کنده شده از تقویم نشانه آن هستند. چنین شخصی در کهنسالی به جوانان حسادت نمیکند. او میاندیشد: «نه، ممنون، به جای امکانات، من در گذشتهام واقعیات را دارم».
این عبارت نقل شد نه به دلیل اینکه حکمت فراوانی در بر دارد، بلکه به دلیل اینکه نشان میدهد ما در اینجا نه با داوریهایی درباره واقعیت، بلکه با داوریهای ارزشی سروکار داریم و داوری ارزشی شوپنهاور یگانه داوری ارزشی ممکن نیست. با وجود این، اظهارات او شاید پادزهر مفیدی برای تسلای سطحی و کوششها برای پوشاندن بدبختی عمیق و گریزناپذیری باشد که سرمایه کسب و کار بخش زیادی از روانشناسی عامهپسند است. گرچه داوریهای شوپنهاور را درباره ارزش کمتر گذشته نمیتوان گزارههایی دانست که به نحو عینی صادق هستند، اما آنها خیلی خوب آن چیزی را بیان میکنند که انسانهای بسیار زیادی به ناچار در مواقع خاصی احساس میکنند. برای کسی که بر اثر سرطان در حال مرگ است، تسلای کمی است که فکر کند زمانی شاد و سالم و سرحال بود؛ و گرچه بدون تردید کهنسالانی هستند که به جوانان حسادت نمیکنند، اما میتوان تصور کرد آن نوع گفتاری که مثبتاندیشان از آن حمایت میکنند، اغلب دفاعی در برابر احساسات بسیار دردناک افسوس و درماندگی در مواجهه با کهنسالی و مرگ و گذشته اکنون تغییرناپذیر است.
معانی «معنای زندگی»
اکنون به این پرسش میپردازیم که با فرض رد ایمان به خدا و فناناپذیری، آیا زندگی باز میتواند «معنا» یا «اهمیت» داشته باشد. کورت بایر به دو مفهوم بسیار متفاوت که انسانها این تعابیر را به کار میبرند و به اشتباهاتی که هنگام تفکیک نشدن آنها ایجاد میشود، توجه را جلب میکند. هنگامی که شخصی میپرسد آیا زندگی معنایی دارد، گاهی آنچه میخواهد بداند، این است که آیا یک عقل فرابشری وجود دارد که انسانها را همراه با دیگر چیزها در جهان، برای برآوردن غایتی ساخته است؟ یعنی آیا نقش انسانها احتمالا شبیه نقش یک ساز (یا نوازنده آن) در یک سمفونی است؟ کسانی که میپرسند: آیا تاریخ معنایی دارد یا نه، اغلب این کلمه را به همین مفهوم به کار میبرند. هنگامی که مکبث فریاد برآورد: زندگی «داستانی استر پر از هیاهو و خشم،ر هیچ معنایی ندارد» به این پرسش کیهانی پاسخ منفی میداد. از قرار معلوم مقصود او این نبود که زندگی بشری بخشی از طرحی است که یک فردی فرابشری آن را طراحی کرده است، بلکه این بود که زندگی بخشی از هیچ طرحی نیست. به همین ترتیب، هنگامی که فرد هویل در کتاب «طبیعت جهان» به آنچه آن را «موضوعهای عمیقتر» مینامد، میپردازد و اظهار میکند که ما خودمان را در یک «موقعیت هولناک» مییابیم که در آن «به سختی سرنخی وجود دارد برای اینکه آیا وجودمان اهمیتی واقعی دارد یا نه»، کلمه «اهمیت» را به این مفهوم کیهانی به کار میبرد. اما وقتی میپرسیم آیا زندگی شخص خاصی معنایی دارد یا داشته است، معمولا با موضوعهای کیهانی سروکار نداریم، بلکه با این پرسش سروکار داریم که آیا اهداف خاصی را میتوان در زندگی او یافت.
منبع: اطلاعات حکمت و معرفت
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید