1393/8/14 ۰۸:۳۰
... در میان شهیدانى كه پیكرهایشان را نزد زینب آورده بودند، فرزندان زینب، عون بن عبدالله و برادرانش محمد وعبدالله؛ و برادران زینب: عباس و جعفر و عثمان و عبدالله و محمد و ابوبكر؛ فرزندان حسین (برادر زینب): على وعبدالله، و فرزندان حسن (برادر زینب): ابوبكر و قاسم، و فرزندان عقیل (عموى زینب): جعفر و عبدالله وعبدالرحمن و... بودند...
خورشید روز دهم محرم سال 61 غروب كرد و زمین كربلا در خون غرق بود و شریفترین و پاكیزهترین پیكرهای پارهپاره پراكنده روى زمین افتاده بود. در روشنایى بىرنگ ماه، زینب با دستهاى از كودكان و گروهى از زنان بیوهشده و داغدیده در میان قطعات پراكنده پیكرها مىگردیدند.
لشكر ابنزیاد در جایى كه چندان دور نبود، شبنشینى داشتند و بادهگسارى مىكردند و در پرتو روشنایى مشعلها، سرهاى جدا شده و اموال یغما گرفته را مىشمردند. صداهایى شنیده مىشد كه به كسى كه سر امام را جدا كرده بود، مىگفت: «حسین بن على، پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى، كنون نزد امیران خود شو و پاداش بگیر، كه اگر همه خزینههاى خودشان را به پاداش كشتن او به تو بدهند، كم دادهاند!» او رفت و بر در خیمه عمر سعد ایستاد و فریاد برآورد: «اوقر ركابى فضه و ذهبا ...: باید كه چكمههاى مرا از زر و سیم پر كنى/ زیرا كه آن سرور عالیمقام را كشتم./ كسى را كشتم كه پدر و مادرش بهترین مردم بودند و بهترین و پاكیزهترین نسلها را داشتند!»
مىگویند در اینجا داستان به پایان مىرسد؛ داستان هفتادوسه تن شهیدى كه ساعتها در برابر چهارهزار تن پایدارى كردند و تا آخرین فرد كشته شدند. زمانى گذشت و پیش از آنكه براى آنها قبرى بسازند، دلسوختهاى بر ایشان گذر كرد و گفت:
وقفت على اجداثهم ومجالهم
فكان الحشى ینقض والعین ساجمه...
«بر مزار شهدا و میدان جنگشان ایستادم/ دل از غم پارهپاره مىشد و دیده اشك مىریخت/ به جان خودم كه آنها در میدان جنگ دلاورانى بودند/ كه با جوانمردى براى جانبازى مىدویدند و با شرافت/ در یارى پسر پیغمبر استقامت كردند/ و شیران بیشهاى بودند كه شمشیر بر دست گرفته بودند./ هنوز دیده بینندگان برتر از آنها ندیده/ (چرا كه) با سرورى و بزرگوارى و جوانمردى به سوى مرگ رفتند.»
از كسانى كه در این صحنه نمایان شدند، به جز زینب كسى نماند. او به تنهایى با رفتار جاویدانش در تاریخ باقى است. زینب، بانوى كربلا. در كنار برادر بود كه نخستین غریو دشمن را شنید. آن دم كه برادر به خواب رفته بود؛ ولى زینب بیدار بود و از بیمار پرستارى مىكرد و محتضر را دلدارى مىداد و براى شهید مىگریست. زینب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار برادر دیده شد.
كاروان اسیران
دستهاى از لشكر به سوى كوفه بازگشت و بارى گران و سهمناك، یعنى سر شهدا را همراه داشت.شب همه جا را فراگرفته بود و دارالامارة ابنزیاد بسته بود.گویند: كسى كه سر امام را با خود داشت، به خانه رفت و آن را در كنارى نهاد و در بستر شد و به زنش گفت: «ثروتى عمرانه برایت آوردهام، این سر حسین است.» زن هراسان شد و شیونى زد و گفت: «خاك بر سرت! مردم زر و سیم مىآورند و تو سر پسر دختر رسول خدا را آوردهاى؟ به خدا كه دیگر هیچ خانهاى مرا با تو جمع نخواهد كرد.» از خانه بیرون شد و سراسیمه و پریشان دویدن گرفت.
كاروان اسیران به سوى كوفه رفت؛ مصیبتزدهترین كاروانى كه تاریخ به خاطر دارد. در میان آنها دو كودك از حسن بن على بود كه كوفیان كوچكشان شمردند و از كشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دوكه مجروح شده بود و با كاروان حمل مىشد. و از فرزندان حسین، جوانى بیمار به نام علی (زینالعابدین) بود كه عمهاش با جانفشانى از مرگ نجاتش داد. او تنها بازماندة شهید بزرگوار و یادگار برادر زینب بود.
همراه بانوى بانوان، خواهر زینب، فاطمه و سكینه (دختر حسین) و بقیه بانوان بنىهاشم روان بودند. كاروان از كنار قتلگاه شهدا گذشت؛ جایى كه تكهپارههاى پیكرها در میان خاك و خون روى زمین پراكنده بود. زینب نالهاى كرد و صدا زد: «اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. این حسین توست كه آغشته به خون و با پیكرقطعه قطعه در میان بیابان افتاده است. اى دادرس ما، اى محمد! اینان دختران تواند كه به اسیرى مىروند.اینان فرزندان تواند كه كشته شدهاند و باد صبا بر پیكرشان خس وخاشاك مىریزد.» در پى زینب، زنان صدا به شیون و زارى بلند كردند و دوست و دشمن به گریه درآمدند.
كاروان وارد كوفه شد. مردم در حالى كه خاندان رسالت را به سوى عبیدالله زیاد مىبردند، ایستاده بودند و اسیران را تماشا مىكردند. از گوشهاى صداى گریه و زارى شنیده مىشد و از جایى بانگ شیون و ناله برمىخاست و سخنانى به گوش مىرسید كه نوحهگرى مىكرد و عزادارى مىنمود. زنان كوفه نوحهگر و گریبان چاك دیده مىشدند. براى بانوان ارجمندى كه به خوارى مىبردندشان، مىگریستند.
زینب این منظره را كه دید، نتوانست تاب بیاورد. تاب نیاورد كه ببیند اهل كوفه گریه مىكنند؛ هم آنها بودند كه به پدرش على و به برادرش حسن خیانت كردند و پسر عمویش مسلم بن عقیل را به دست دشمن دادند و برادرش حسین را به سوى خود خواندند و وعده یارى دادند، ولى وقتى كه به سویشان آمد، شمشیرهاى خود را به یزید فروختند. زینب نتوانست ببیند كه كوفیان بر حسین و جوانانش مىگریند، با آنكه همگى به دست آنها قربانى شدند، آنان براى اسیرى دختران رسول، زارى مىكنند و كسى جز خودشان، هتك حرمت آن خاندان را نكرده است.
سخنان على را به یاد آورد. پدرش اهل كوفه را نكوهش مىكرد و از آنان شكایت داشت. زینب دیدگانش را به نقطه دورى متوجه گردانید؛ جایى كه پیكر عزیزانش در بیابان افتاده بود. سپس به سوى گریهكنندگان بازگشت و اشارت كرد كه خاموش شوید. همه سرها را از خوارى و پشیمانى به زیر انداختند و تا زینب سخن مىگفت، چنین بودند:
ـ اى اهل كوفه! گریه مىكنید؟! هرگز اشك شما نایستد و شیونتان آرام نگیرد. مَثَل شما مثل زنى است كه هر چه رشته است، پنبه كند. شما ایمان خود را بازیچه فساد قرار دادید و بدانید كه بارى شوم بر دوش كشیدید.آرى، به خدا چنین است، باید بیشتر بگریید و كمتر بخندید. شما چنان خود را ننگین كردید كه شستن نتوانید، و ننگ كشتن نواده خاتم پیغمبران و سالار فرستادگان را چگونه مىتوانید بشویید؟ كسى كه نقطه اتكاى شما و چراغ راهنماى شما و سرور جوانان اهل بهشت بود. بدانید كه به نادانى و پلیدى، جنایتى عظیم مرتكب شدید.
آیا تعجب مىكنید اگرآسمان خون ببارد؟ نفس پلید شما، جنایتكارى را نزد شما خوب جلوه داد تا خشم خدا را براى شما بیاورد و در عذاب الهى براى همیشه گرفتار باشید. آیا مىدانید چه جگرى را پارهپاره كردید و چه خونى را ریختید و چه پردهنشینى را پرده دریدید؟ جنایتى بزرگ مرتكب شدید كه از عظمتش نزدیك است آسمانها بشكافد و زمین از هم بپاشد و كوهها خرد شود...
كسى كه خطبه زینب را شنیده بود، مىگوید: «به خدا، من زنى سخنورتر از او ندیدم، گویى از زبان على سخن مىگفت.» زینب گفتارش را تمام نكرده بود كه صداى گریه مردم بلند شد و همگى از هراس این مصیبت بزرگ، مات و از خود بىخود شدند.
آنگاه زینب روى خود را از كوفیان برگردانید و به جایى كه اسیران آن خاندان كریم را مىبردند، متوجه شد. به راه خود ادامه داد تا به دارالاماره رسید. زینب این خانه را مىشناخت. اینجا روزى خانه زینب بود! اشك در دیدگانش حلقه زد. هیچ وقت مانند امروز احتیاج نداشت كه به عظمت روحى و نیروى معنوىاش اعتماد كند و به ارجمندى خاندانش پناه برد، تا آن طورى كه شایسته نوادة پیغمبر و بانوى خردمند بنىهاشم است، در برابر ابنزیاد بایستد.
زینب كه پستترین لباس را بر تن داشت و كنیزان دورش را گرفته بودند، با ابهت وجلالى هرچه تمامتر قدم پیش نهاد و بدون آنكه به امیر سركش خونخوار اعتنایى كند، رفت و درگوشهاى بنشست. ابنزیاد كه زینب را مىنگریست كه این گونه با جلال و عظمت نشست، بدون آنكه اجاز ه نشستن بگیرد، پرسید: «توكیستى؟» زینب جواب نداد. پرسش را دو بار یا سه بار تكرار كرد؛ ولى زینب براى آنكه خُردش كند و كوچكش سازد، جواب نداد. یكى از كنیزان جواب داد: «زینب دختر فاطمه است.»
ابنزیاد كه به خشم آمده بود، گفت: «سپاس خدا را كه شما را رسوا كرد و كشت و دروغتان را روشن ساخت!» زینب كه با نظر حقارت بدو مىنگریست، گفت: «حمد خدا را كه به واسطه پیغمبرش، ما را عزیز و محترم قرار داد و از پلیدى پاك گردانید.فقط گناهكار رسوا مىشود و تنها فاجر دروغ مىگوید و او بحمدالله غیر از ماست.» ابنزیاد پرسید: «كار خدا را با خویشانت چگونه دیدى؟» گفت: «سرنوشت آنها كشته شدن و فداكارى بود. همه رفتند و در بسترهاى خود آرمیدند و به همین زودى خدا آنها رابا تو جمع خواهد كرد و در پیش او محاكمه خواهید شد.»
در اینجا ابنزیاد سركش كوچك شد و براى آنكه درد خویش را شفا بخشد، گفت: «خدا مرا از شورش تو و یاغیان سركش خویشان تو آسوده گردانید و رنج درونى مرا شفا داد.» زینب گفت: «تو پشت و پناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى و شاخههاى مرا بریدى و ریشه مرا كندى. اگر این جنایتها، درد تو را شفا مىبخشد، به یقین بدان كه آسوده گشتى و شفا یافتى!» ابنزیاد خشمگین شد و گفت: «این زن سخنپردازى مىكند، پدرش نیز سخنپرداز و شاعر بود!» زینب با لحنى محكم گفت: «زن را با سخنپردازى چه كار؟ من با درد خود سر و كار دارم.»
ابنزیاد، چشم خود را از سوى زینب برگردانید و چهره اسیران را یكایك نگریستن گرفت تا چشمان پلیدش در برابر على ـ فرزند حسین ـ ایستاد. زنده ماندن وى را غریب شمرد و پرسید: «نامت چیست؟» جوان پاسخ داد: «على بن حسین.» ابنزیاد در عجب شد و پرسید: «آیا على بن حسین را خدا نكشت؟» جوان چیزى نگفت. ابنزیاد كه مىخواست به سخن گفتنش وادارد، گفت: «چرا سخن نمىگویى؟» جوان گفت: «برادرى داشتم كه نام او نیز على بود، مردم او را كشتند.» ابنزیاد گفت: «خدا او را كشت.» جوان خوددارى كرد و چیزى نگفت؛ ولى پس از آنكه ابنزیاد دوباره به سخن گفتن وادارش كرد، این آیه را تلاوت كرد: «الله یتوفى الانفس حین موتها و ماكان لنفس ان تموت الا باذن الله: خدا در وقت مرگ همه را مىمیراند و هیچ كس نمىتواند بمیرد مگر به اذن خدا.»
آن خودخواه سركش فریاد زد: «به خدا، تو از همانها هستى. واى بر تو!» آنگاه فرمان كشتن او را صادر كرد. در این هنگام، عمهاش زینب دست در گردن جوان انداخت و در آغوشش كشید وگفت: «اى ابنزیاد! هرچه از ما كشتى، بس است. هنوز از خون ما سیراب نشدهاى؟ آیا از ما كسى را باقى گذاردهاى؟» سپس او را سوگند داد كه از ریختن خون جوان درگذرد یا آنكه وی را نیز با او بكشد. ابنزیاد به اطرافیانش روى كرده، گفت: «خویشاوندى چیز عجیبى است! گمانم آن است كه دوست مىدارد وى را نیز با او بكشم، جوان را آزاد بگذارید تا بااهل بیتش برود.»
به سوی شام
ابنزیاد، فرمان داد كه سر حسین را بر سر چوبى نهادند و در كوفه بگردانیدند. سپس گردن و دستهاى زینالعابدین را در غل و زنجیر كردند. كاروان بار دگر به راه افتاد. كاروان عبارت بود از : سر حسین و هفتاد تن از خویشان و یارانش و كودكانى كه اسیر بند و زنجیر بودند و بانوان اسیر آن خاندان. آنگاه زیر نظر گماشتگان سنگدل، سفر شام آغاز گردید.
على بن حسین در طول راه سخنى نگفت و عمهاش نیز سخن نگفت. مصیبت ناگوار، زبان هر دو را بسته بود. وقتى كه به شام رسیدند، آنان را یكسره به بارگاه یزیدبن معاویه بردند، ولى ناله و شیون زنان از خانههایش بلند بود و فضا را پركرده بود.
یزید بزرگان شام را دعوت كرده و آن را به دور خود نشانیده بود و سر حسین را در پیشش نهاده بودند. به اطرافیان خود رو كرد و گفت: داستان این سر با ما، مانند گفته ابن حمام است: «ابى قومنا ان ینصفونا فانصفت...: خویشان ما با ما انصاف ندادند، پس شمشیرهایى كه در دست ما بود و از آن خون مىچكید، انصاف داد/ و فرق مردانى را شكافت كه نزد ما ارجمند بودند؛/ ولى آنان نامهربانتر و ستمكارتربودند!»
سپس در حالى كه اشارهاى به سر شهید مىكرد، گفت: «آیا مىدانید كه این سر از كجا آمد؟ او مىگفت: پدرم على از پدر او بهتر است. مادرم فاطمه از مادر او بهتر است. جدم پیغمبر از جد او بهتر است. و من خودم از او بهترم و براى خلافت شایستهترم. اینكه مىگفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرش و پدرم نزد خدا محاكمه كردند و مردم مىدانند كه حكم به سود كدام یك بود! و اما سخن او كه مادرم از مادر او بهتر است، آرى چنین است، فاطمه دختر رسول خدا از مادر من بهتراست؛ و اما اینكه گفته بود، جدم پیامبر از جد او بهتر است، آرى چنین است، كسى كه ایمان به خدا و روز واپسین داشته باشد، نمىتواند در میان مسلمانان همدوش و مانندى براى رسول خدا بیابد؛ ولى او نخوانده بود: قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء (بگو خدا داراى شهریارى است و به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كه خواهد بستاند)!»
اسرا در مجلس یزید
سپس فرمان داد اسیران را وارد كنند. مجلسیان به دختران بنیهاشم نگاه مىكردند. یك مرد تنومند شامى سرخروى به فاطمه ـ دختر علی ـ مىنگریست و با نگاههاى آزمندانه مىخواست او را ببلعد. فاطمه هراسان و لرزان راه گریز مىجست. مرد شامى برخاست و به یزید گفت: «یا امیرالمؤمنین، این دوشیزه را به من ببخش!» فاطمه در حالتى كه از وحشت مىلرزید، دامن زینب را گرفت. زینب خواهرش را در آغوش گرفت و گفت: «گمان دروغ بردى و فرومایگى كردى، نه تو چنین حقى دارى و نه یزید.» یزید خشمگین شد و گفت: «تو دروغ گفتى، من این حق را دارم و اگر بخواهم، این كار را خواهم كرد.» زینب گفت: «هرگز چنین حقى را خدا براى تو قرار نداده، مگر آنكه از دین ما خارج شوى و به كیش دیگر بگرایى.» سخن زینب، آتش خشم یزید را برافروخت: «با من چنین سخنى مىگویى؟ پدر و برادر تو از دین خارج شدند.» زینب با لحنى محكم جواب داد: «به دین خدا و دین پدرم و برادرم و جدم، تو و پدرت و جدت هدایت شدید.» یزید با خشم گفت: «دروغ گفتى اى دشمن خدا.» زینب گفت: «تو فرمانروایى هستى مسلط و ظالمانه دشنام مىدهى و به قدرت خود مىنازى!» یزید جوابى نگفت. مرد شامى كه فاطمه چشمش را پر كرده بود، دوباره به سخن آمد: «یا امیرالمؤمنین! این كنیزك را به من ببخش.» یزید بانگ زد: «خفه شو! خدا مرگت بدهد.»
سپس مصیبتى ناگوار روى داد: یزید سرپوش از سر شهیدان برداشت و خم شد و با خیزرانى كه در دست داشت، بر دندانهاى امام نواختن آغاز كرد و این اشعار را خواند: «لیتَ اشیاخى ببدرٍ شهدوا/ جزع الخزرج من وقع الأسل...: كاش پدرانم در جنگ بدر مىدیدند كه خزرجیان از زخم نیزههاى ما به آه و فغان آمدهاند/ تا شادى از سر و رویشان مىریخت، آن وقت مىگفتند: یزید دیگر بس است!»
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید