1393/7/30 ۰۷:۳۸
سيويکمين مجموعه درسگفتارهايي درباره حافظ به بررسي و شرح و تحليل مکتب رندي حافظ اختصاص داشت که با سخنراني استاد دادبه در مرکز فرهنگي شهر کتاب برگزار شد و بخشهايي از آن در پي ميآيد.
اشاره: سيويکمين مجموعه درسگفتارهايي درباره حافظ به بررسي و شرح و تحليل مکتب رندي حافظ اختصاص داشت که با سخنراني استاد دادبه در مرکز فرهنگي شهر کتاب برگزار شد و بخشهايي از آن در پي ميآيد.
وقتي صحبت از يک نظام فکري پيش ميآيد (از جمله نظام فکري حافظ) و يک جهانبيني را مطرح ميکنيم، از قديم تا کنون اين شيوه مرسوم بوده است که براي هر جهانبيني يک بُعد نظري در نظر ميگيرند و يک بُعد فکري؛ يا گزارههايي که ديدگاهها و نظريهها را بيان ميکند. اين گزارههاي غيرمستقيم در عمل تأثير ميگذارند، نه مستقيم. اين که ميگويند «غيرمستقيم»، مرادشان اين است که در برابر «عملي» قرار ميگيرد. عملي يعني سلسله دستورالعملها. گزارههاي عملي مستقيم يا غيرمستقيم دستورالعمل ميدهند، وگرنه هر فکري که براي آدمي به بار بيايد، به نوعي در رفتار و کردار و سخن او تأثير ميگذارد.
طبيعي است که براي مکتب رندي هم ميتوان چنين قصهاي دست و پا کرد و از بين غزليات حافظ يک نظام فکري، که بُعد نظري و عملي دارد، در نظر گرفت؛ اما پيش از پرداختن به اين موضوع، به بحث ديگري نياز داريم. شما هر کاري که بخواهيد بکنيد، به ابزار و روش نياز داريد. به سخن ديگر، براي اينکه قصه نظري را سامان بدهيد و داستان عملي را سر و وضعي ببخشيد، به يک متر و وسيلهاي نيازمنديد تا با آن وسيله بد و خوب را از هم تشخيص بدهيد و بر اساس آن حرکت کنيد. اين ابزار چيست؟
از آن سر تاريخ تا اين سر تاريخ، از افلاطون و ارسطو تا کانت و هگل، از عقل حرف زده شده است؛ و اينکه نيرو و وسيله در آدمي «عقل» است. در مکتب رندي هم يک عقل و خرد رندانه حاکميت دارد. اما اولين مسألهاي که پيش چشم ميآيد، اين است کسي که ميگويد:
قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق
چو شبنمي است که بر بحر ميكشد رقمي
چگونه ميتواند از عقل صحبت کند؟ ما ميگوييم حافظ روشنفکر است. مگر نه اين است که عقلانيت يکي از لوازم روشنفکري است؟ پس کسي که سنگ عشق را عليه عقل به سينه ميزند، چگونه ميتواند عاقل باشد و سخن عقلانيت را پيش بکشد؟ کسي که ميگويد:
وراي طاقت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست
چه عقلي ميتواند داشته باشد؟
خرد رندانه
از همان روزگار افلاطون و ارسطو، تا بعد که به ابن سينا و سهروردي ميرسيم، کسي نيست که منکر عقل شده باشد. کسي ترديد نکرده است که در وراي اين پيکر جسماني يک چيز ديگري هم داريم که به ما حيات ميبخشد و تفکر ميدهد. بنابراين هر کسي هر جور که بخواهد صحبت بکند و بخواهد بد و خوب را از هم تشخيص بدهد، بايد عقلي داشته باشد. پس تفاوت در کجاست؟
ارسطو و ابن سينا وقتي از عقل سخن ميگفتند و دستورالعمل تدوين ميکردند که عقل چگونه بايد رفتار بکند و بحث الفاظ و سامان دادن تعاريف و حاصل شدن گزارهها را براي مقدمهچيني و استدلال پيش ميکشيدند و در نهايت انواع استدلال و برهان و غير برهان را مطرح ميکردند، حرفشان اين بود که در اين حرکت عقل را بايد طوري تربيت کرد که بتواند برهان بسازد؛ يعني بر گزارههاي يقيني و قطعي تکيه کند تا نتايج به دست آمده درست و قطعي باشد. بنابراين ما با يک عقل مواجهيم که ميتوانيد نام آن را «عقل يوناني ـ ارسطويي» بگذاريد.
شهود مرحله عالي تعقل است
حرکت نهايي اين عقل چنين بود که براي ساختن برهان آماده بشود؛ براي اينکه استدلالي دقيقتر از برهان نداريم. فرهنگ يوناني بر اين وجه تأکيد ميکرد؛ اما در فرهنگ آريايي مسأله متفاوت بود. در فرهنگ آريايي همه اينها پذيرفته ميشد؛ يعني کسي نميگفت که عقل نبايد برهان بسازد، اما ميگفتند عقل يک کار ديگر هم بايد انجام بدهد که بعدها اسمش را «شهود» گذاشتند. بايد توجه داشت کسي که ميگويد ميخواهم کشف و شهود بکنم، اين طور نيست که منکر عقل باشد.
اگر کتابهاي ملاصدرا را نگاه بکنيد، ميبينيد جايي نوشته است: «کشف الشهوديون». بعد گزارش داده است و سپس بحث استدلال را پيش کشيده است؛ يعني کشف شهودي را به فرمول استدلالي تبديل ميکند. اين حرفها بدين معناست که در فرهنگ آريايي ـ ايراني از آن نيرو (که اسمش را «عقل» ميگذاريم) دو توقع داشتند: يکي توقع آموزشي، يادگيري، استدلالي بود تا برسد به برهان. توقع ديگر توقع شهودي بود که از طريق تزکيه به دست ميآيد.
افلاطون، شاگرد زرتشت
برگسون ميگويد: «شهود مرحله عالي تعقل است». او نميگويد شهود ضد تعقل است. اين حرف را قرنها پيش از او عرفا و شعراي عارف مسلک ما گفته بودند. افلاطون هم ـ برخلاف شاگردش ارسطو ـ به همين نکته رسيده بود. به اين دليل که افلاطون شاگرد زرتشت بود و در آکادمي او اوستا ميخواندند و با فرهنگ ايراني ارتباط داشتند. به همين دليل است که خيلي از فيلسوفها (مثل هايدگر) افلاطون را ناديده ميگيرند. اين عقلي است که در کار برهانسازي و تجربه حسي قوي است و سپس از طريق تزکيه و تصفيه ميرسد به آن جهش بعدي که «شهود» نام دارد. طبيعي است که آدمي در اين سير نخست چيزهاي حسي را ميفهمد و بعد انتزاعيها را.
در متون ما ـ از سنايي به اين سو ـ برخورد با عقل منفي است. به اين بيت سنايي توجه کنيد:
نزد من قبله دو است عقل و هوي
هر چه زين هر دو بگذري، ترفند
بعد توصيف او را بنگريد:
مهبط اين يکي نشيب ِ نشيب
مصعد آن دگـر بلند ِ بلند
کسي که در جبههاي قرار گرفته است که بايد عقل را انکار کند، اين گونه عقل را برميکشد و ميگويد صعودگاه و پرش عقل در بالاترين جاست. در سنايي و بعد از او نيز دقيقاً مواجهيم با دو وضعيت:
يک جاهايي به شيوه معمول عقل نکوهش ميشود و جاهايي ـ مثل همين بيتي که خواندم ـ گفته شده است که عقل يگانه راه رستگاري است. پس اين دو عقل ميبايد با هم فرقهايي داشته باشند. سنايي باز ميگويد:
عقل اگر خواهي که ناگه در عقليت افکند
گوش گيرش در دبيرستان الرحمن درآ
دو بيت هم فعلا از حافظ ميخوانم تا به مرور دقيق ابيات ديگر برسيم:
اين خرد خـام به ميخانه بر
تا مي لعل آوردش خون به جوش
يا:
اي که از دفتر عقل آيت عشق آموزي
ترسم اين نکته به تحقيق نداني دانست
ابن سينا قهرمان عقل
در اينجا «عقل يوناني ـ ارسطويي» تبديل ميشود به «عقل ايراني ـ افلاطوني» يا «آريايي ـ افلاطوني». اين عقل برهاني بايد همراه با تزکيه باشد؛ چرا که اومانيسم (يا انساندوستي)، بدون وجود نوعي معنويت به دست نميآيد. اين معنويت يا در هيأت دين ظاهر ميشود و ترس خدا اعمال ميکند؛ يا بر اثر کمال عقل. در واقع يک سؤال است و دو جواب: چرا اصلا بايد خوب بود؟ جواب فلسفي قضيه (نه جواب در تقابل با دين) اين است که: کمال انسانيت در خوب بودن است. انسان يعني خوب بودن. اگر از منظر ديني هم نگاه کنيم، جواب اين است که اگر خوب نباشيد، حساب و کتابي در کار است و در رستاخيز بايد پاسخگو باشيد.
در فرهنگ ما، در کنار يادگيري و آموزش، تزکيه نيز وجود داشته است. قهرمان عقل ما، ابن سينا، در نهايت ميگويد فرزندي که متولد ميشود و استعداد يادگيري دارد تا برسد به اوج يادگيري، يعني دانشمند تراز اولي بشود، بايد نفس و روح او چند مرحله را طي بکند. اسم نفس را در اين سير «عقل» ميگذارد. ميگويد در مرحله اول استعداد محض است. اسم آن را «عقل هيولاني» ميگذارد. در مرحله دوم ياد گرفتن بديهيات است و عقل در او «بالملکه» ميشود؛ يعني بديهيات ملکه ذهن او ميشود. در اين مرحله اکتسابيات را ياد ميگيرد و عقل در او «بالفعل» ميشود. اسم مرحله آخر را که در آن آدمي نسبت به آموختهها حضور ذهن کامل دارد، «عقل مستفاد» ميگذارد؛ يعني عقلي که دائم ميتواند از خزانه ذهن استفاده بکند.
چگونگي يادگيري و تزکيه از ديدگاه حافظ
اين يک نگاه است. نگاه دومي که نگاه کاملا ايراني است، چنين است که از آن مرحله دوم ـ يعني بعد از ياد گرفتن بديهيات ـ يک شاخه آموزشي داريم و يک شاخه تزکيه. در کنار يادگيري به وسيله معلم و تبديل عقل به عقل بالملکه، اگر مشقت انسانيت (به تعبير عرفاني: تخليه و تحليه) صورت بگيرد، آن وقت در مرحله نهايي در کنار حضور ذهن، خيلي چيزهاي ديگر هم داريم؛ يعني (به تعبير آنها) آدمي به «عقل فعال» وصل ميشود. حالا اين قصه تبديل و قصه موازي يادگيري و تزکيه را حافظ چگونه گفته است؟ او ميگويد:
زاهد خام که انکار مي و جام کند
پخته گردد چو نظر بر مي خام اندازد
او ميگويد براي اينکه خرد خام (عقل يوناني ـ ارسطويي، عقل استدلال محض) به کمال برسد و پخته بشود، بايد آن را به ميخانه بُرد. اين برخورد عرفاني است. يعني کاري بکن که ـ به قول امروزيهاـ «تحول کيفي» پيدا بکند و «عقل ايراني ـ افلاطوني» بشود. خردي که چنين پخته شده است، فقط کار شناخت را انجام نميدهد، کار تشخيص را هم انجام ميدهد. اين خردي است که ميِ لعل، خون آن را به جوش آورده است:
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم
سايهاي بر دل ريشم فکن اي گنج روان
که من اين خانه به سوداي تو ويران کردم
شکلگيري «خرد رندانه» را در اين بيت هم ميبينيم:
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
آن عقلي که آتش خمخانه آن را سوزانده است، همان عقل يوناني ـ ارسطويي (عقل ناقص) است که با سوخته شدن در آتش ميخانه تبديل به «خرد رندانه» شده است.
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروي دلدار کجاست؟
تا وقتي که عقل عاقل است، همان عقل است؛ يعني برهان را ميداند. وقتي ديوانه شد، شهود را هم ياد ميگيرد. يا آن غزل خيلي معروف:
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستي فرو کشد لنگر
چگونه کشتي از اين ورطه بلا ببرد؟
اوضاع و احوال اجتماعي، ورطه بلا
«ورطه بلا» معني عام دارد. اشاره به اوضاع و احوال اجتماعي است؛ اما به لحاظ معرفتشناسي و جهانشناسي اشاره به ورطهاي است که بايد از آن بگذرد و به معرفت و تشخيص برسد.
فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک
که کس نبود که دستي از اين دغا ببرد
گذار بر ظلمات است، خضر راهي کو؟
مباد کآتش محرومي آب ما ببرد
دل ضعيفم از آن ميکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد
طبيب عشق منم کاين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامي خداي را ببرد
حالا شما چه به ماورا معتقد باشيد، چه نباشيد، اين حرفها معني دارد. بالاخره يک اتفاقي ميافتد و الهامي ميشود. از کجا؟ از جايي الهام ميشود که قصه آن دراز است.
مواردي ديگر از اين دست هم هست که چند تاي آن را ميخوانم تا بهتر در ذهن جا بيفتد:
خرد که منع مجانين عشق ميفرمود
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه
*
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار
کاين شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را
دمي ز وسوسه عقل بي خبر دارد
در يک رشته ابيات با آن عقل دگرگون نشده و متحول نشده مواجهيم؛ و در يک دشته هم کاملا متحول شده است. «تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم» تبديل شده است؛ «حريم عشق را درگه بسي بالاتر است از عقل» عقل تبديل نشده است. با اين معيار، حافظ هم ضد عقلِ ناقصِ کمال نايافته است و هم موافق عقل است؛ اما عقلي که به کمال رسيده است. نتيجتاً با اين نگاه حافظ ميتواند انسانگراي قدرتمندِ روشنفکرِ خردگراي ضد خرافه باشد؛ چنان که بوده است.
منبع: اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید