1393/5/1 ۱۳:۱۹
مقاله حاضر ترجمه بخشی از کتاب «خدا و هستی: تئولوژی در اندیشه هایدگر» است که تا چند ماه آینده از سوی نشر «نقد فرهنگ» منتشر خواهد شد. این کتاب، به بررسی نسبت میان خداشناسی و هستیشناسی و همچنین جایگاه مفهوم خدا در سیر تفکر هایدگر میپردازد و نوعی همسویی میان تأملات هستیشناختی هایدگر و الهیات را نشان میدهد.
نگاهی به یکپارچگی اندیشه هایدگر: دو نگاه به یک مسأله
مسائل و دشواریهای بسیاری در بررسی اندیشه هایدگر وجود دارد. مهمترین مسائل، ناشی از رویکرد انتقادی هایدگر نسبت به زبان و مفاهیم سنت متافیزیکی و همچنین موارد متعدد خودانتقادی و نیز هشدار نسبت به احتمال تفسیر متافیزیکی از اندیشه اوست. در آثار متأخر هایدگر، نقد آثار قبلی و تلاش برای آغاز دوباره، فراوان به چشم میخورد، زیرا این ویژگیها مربوط به نگاهی است که تفکر اصیل را همواره در جریان میداند. هایدگر اغلب، آثار قبلی خود بویژه «هستی و زمان» را به این دلیل مورد نقد قرار میداد که شدیداً تحت تأثیر ساختارهای متافیزیکیای بودند که او قصد تخریب یا ساختارزدایی از آنها را داشت. هایدگر در دهه ۱۹۳۰ بتدریج در «هستیشناسانه» دانستن پروژه فکری خود تردید کرد و پس از آن، دیگر به کلی از اطلاق عنوان «هستیشناسی» (ontology) به تفکرش خودداری کرد، زیرا این عنوان باعث ایجاد سوءتفاهمهای بسیاری میشد: عنوان «هستیشناسی»، حداقل به شکل تلویحی، ارتباط تنگاتنگی با سوءتفسیر متافیزیکی هستی داشت.
هایدگر بعدها به این نتیجه رسید که خود کلمه «هستی» هم در متافیزیک غرق شده و دیگر نمیتواند وسیله بیان آن مسألهای باشد که هایدگر در پی آن بود. با این حال، هایدگر در برابر آن دسته از تفسیرهایی که میکوشیدند نوعی گسست بنیادی از آثارش برداشت کنند، مقاومت میکرد و در نهایت معتقد بود پیوستگی بنیادینی در تفکر او وجود دارد. به هر حال، اکنون عموماً فرض بر آن است که در دهه ۱۹۳۰، چیزی شبیه یک «گشت» یا «چرخش» (به تعبیر خود هایدگر، die Kehre) در روند تفکر هایدگر آغاز شد. لذا اگر معتقد باشیم که به طور کلی مهمترین مسأله هایدگر هستیشناسی است، باید نوعی پیوستگی در اندیشه هایدگر را- حتی با وجود این چرخش- نشان دهیم. فرض یکپارچگی تفکر هایدگر، یعنی نوعی وحدت در عین کثرتی که در اندیشه او به چشم میخورد، مورد تأیید بسیاری از هایدگرشناسان و نیز خود هایدگر است. مرور برخی از آثار درباره تحول اندیشه هایدگر نشان میدهد که هرگونه دگرگونی در اندیشه او را باید با توجه به تلاش او در جهت درک یک مسأله اساسی بررسی کرد و آن مسأله، هستی است.
ریچاردسون در کتاب خود تحت عنوان «هایدگر: از پدیدارشناسی تا تفکر» معتقد است این «دگرگونی» با سخنرانی هایدگر در سال ۱۹۳۰ تحت عنوان «در باب ماهیت حقیقت» آغاز میشود و آن را تغییر جهتگیری از «آنجاستی» به «هستی» یا از «دازاین» به «زاین» میداند. ریچاردسون از اصطلاحات «هایدگر اول» (هستیشناسی بنیادین و پدیدارشناسانه که با تحلیل وجودی انسان در سالهای نگارش «هستی و زمان» نمودار میشود) و هایدگر دوم (آثار پس از سال ۱۹۳۰) برای تمایز نهادن میان دو دوره از تفکر هایدگر استفاده میکند. با این حال، او معتقد است که این اصطلاحات نباید باعث ایجاد این تصور غلط شود که نوعی گسست مطلق یا شکاف بین این دو دوره وجود دارد؛ بلکه باید پیوستگی و گسست همزمان را در تفکر هایدگر به رسمیت شناخت، زیرا به گفته او، «هایدگر اول و هایدگر دوم همسان نیستند، اما یکی هستند.» هایدگر در روند تفکر خود تلاش میکرد به چیزی بیندیشد که ریچاردسون از آن به «فرایند هستی» تعبیر میکند و دلیل تغییر در تفکر هایدگر، همین دغدغه واحد است.
تلاشی مشابه جهت تحلیل «دگرگونی» تفکر هایدگر در عین توجه به یکپارچگی کلی دغدغه او درباره مسأله هستی را در کتاب جاراوا مهتا تحت عنوان «فلسفه مارتین هایدگر» میبینیم. اگرچه مهتا به اهمیت سخنرانی «در باب ماهیت حقیقت» (که اولین بار در سال ۱۹۴۳ منتشر شد) واقف است، انتشار «نامه درباره اومانیسم» در سال ۱۹۴۷ را زمان تأکید صریح هایدگر بر دگرگونی در اندیشهاش میداند. تحلیل وجود انسانی و دازاین در آثاری که قبل از آن منتشر شدهاند، به نوعی، با متوقف شدن پشت سلبیتی که همان استعلای انسان است، با بنبست مواجه شدند. بنابراین او اشاره میکند که مقاله مربوط به حقیقت، هایدگر را به نقطهای رساند «که در آن مسیر پژوهش باید به گونهای تغییر میکرد که دیگر نگاه از سمت دازاین به سوی هستی نباشد، بلکه هستی از حقیقت هستی به سوی ماهیت انسان جریان یابد. این همان تغییر تفکر هایدگر بود که ضرورت ذاتی مسیر اندیشه، آن را ایجاب میکرد.» مهتا به پیروی از هایدگر خاطرنشان میکند که ریشههای این تغییر، از همان ابتدا در متن «هستی و زمان» وجود داشت- یعنی همان بخش «زمان و هستی» که هیچگاه منتشر نشد- اما به دلیل ارتباط تنگاتنگ این تفکر با متافیزیک، امکان چنین تغییری با طرح قبلی وجود نداشت. در بهترین حالت، این اثر میتوانست نوعی جهتگیری و نه «برخورد به قلب هدف، یعنی معنا یا حقیقت خود هستی باشد.» بنابراین، تفکر هایدگر دچار تغییر شد تا بتواند به تغییری که از ابتدا پیشبینی شده بود، بیندیشد. با این حال، مهتا و نیز ریچاردسون، هر دو معتقدند که «تغییر کلی در دیدگاه» همچنان با یکپارچگی تفکر هایدگر همخوانی دارد، زیرا اندیشه هایدگر به تنها هدف خود وفادار میماند. این تفسیرها منعکسکننده نکاتی هستند که والتر شولتس بر آنها تأکید میکند. در واقع، شولتس «دگرگونی» در اندیشه هایدگر را به مثابه اوج حرکتی میبیند (این حرکت از نظر تاریخی بر تفکر هایدگر مقدم است) که در آن سوژه خودابراز به نقطهای میرسد که پوچی خود را درمییابد و پس از آن، به جای آن که در عین ناتوانی، سرکشانه به ابراز وجود بپردازد، احساس میکند که کاملاً تحت فرمان و مورد عنایت هستی است. با این حال، شولتس خاطرنشان میکند که این دگرگونی همچنان حرکت در مسیری است که هایدگر در آثار قبلی مشخص کرده بود و لذا گسستی مطلق در یکپارچگی تفکر هایدگر نیست. تنها بر مبنای هایدگر متقدم است که هایدگر متأخر امکان ظهور مییابد؛ گشت یا دگرگونی، تنها با تکیه بر آن آمادگی که از طریق توجه به سلبیت سوژه در «هستی و زمان» فراهم شده بود، امکانپذیر میشود.
هایدگر متقدم تلاش میکند معنای هستی را بر پایه آشکار شدن معنای آن در انسان درک کند و هایدگر متأخر درمییابد که حتی نمودِ انسانیِ هستی هم خود در محدوده خودآشکارسازی هستی قرار دارد. باید توجه داشت که کار هایدگر اساساً از همان ابتدا خارج از مفاهیم سنتی سوبژکتیویته قرار میگیرد، یعنی حتی تلاش اولیه برای بررسی مسأله هستی از طریق درک انسان، اصلاً قابل فروکاستن به نوعی سوبژکتیویسم نیست. از آنجا که هایدگر در ابتدا هم در چارچوب چنین تفسیری از سوبژکتیویته قرار نمیگیرد، تغییر تفکر او به معنی حرکت از نحوه تفکر انسانمرکز به تفکر هستیمرکز نیست. خود هایدگر این تغییر را چگونه تعبیر میکند؟ هایدگر در نامهای به ویلیام ریچاردسون که به عنوان مقدمه کتاب ریچاردسون منتشر شده، تردیدهایی را راجع به کاربرد اصطلاحاتی مانند «هایدگر اول» و «هایدگر دوم» ابراز میکند. او پیوستگی تفکرش را با وجودِ گذار از دیدگاه متقدم به دیدگاه متأخر تأیید میکند و میگوید: «تمایزی که بین هایدگر اول و هایدگر دوم قائل میشوید، فقط در صورتی توجیه میشود که این نکته را به یاد داشته باشیم: فقط از طریق تفکر هایدگر اول میتوان به تفکر هایدگر دوم دسترسی پیدا کرد. اما [تفکر] هایدگر اول فقط در صورتی که در چارچوب هایدگر دوم قرار گیرد، امکان ظهور مییابد.» او تأکید میکند که دگرگونی در تفکرش برخلاف مسیر پرسشگری در «هستی و زمان» نیست، بلکه در آن اثر، مقدمات و بستر آن فراهم شدهاست؛ لذا گشت در واقع تأیید و پر کردن شکاف یک حرکت است که در پروژه اولیه آغاز شد (اگرچه در آنجا به این شکل مورد بازشناسی و درک قرار نگرفت) و نه در تضاد با آن.
هایدگر با وجود همه انتقاداتی که به اولین اثر برجسته خود دارد، هرگز پروژه «هستی و زمان» را تنکمایه و بیاهمیت نمیداند، بلکه فقط معتقد است آن رویکرد مفهومی که بر کتاب حاکم است، به راحتی به سمت تفسیر متافیزیکی منحرف میشود. هایدگر از کلمات دیگری هم برای بیان آنچه ابتدا در حوزه مفهوم «هستی» (das Sein) به دنبال آن بود، استفاده میکند، اما فقط به این دلیل که نگران است کاربرد کلمه «هستی»، به اشتباه، احتمال سوءتفسیر متافیزیکی از تفکر او را افزایش دهد و نه به دلیل آنکه دیگر به تفکر درباره معنای هستی علاقهمند نیست. هایدگر هرگز کلمه هستی را صراحتاً کنار نمیگذارد و رد نمیکند، بلکه فقط سوءتفسیر متافیزیکی از این کلمه را مورد نقد قرار میدهد. او هنگامی که کاربرد کلمه «هستی» را نقد میکند، در واقع در حال نقدِ درک متافیزیکی از هستی است. گرچه هایدگر بعدها در مسیر تفکرش، احتمالاً خود را از مبانی اندیشه اولیهاش دور کردهاست تا جایی که شاید به نظر رسد خود کلمه «هستی» را کنار گذشتهاست، اما همواره تلاش میکند خود را بر یک مسأله واحد متمرکز سازد، یعنی همان مسألهای که به نظرش در این کلمه نمود یافتهاست. بنابراین، با وجود همه تردیدهای ظاهریاش درباره ماهیت متافیزیکی و ناگشودنی اصطلاح «هستی»، در نامهای به سال ۱۹۶۶ مینویسد که مسأله هستی، همان چیزی است که مسیر تفکر او و چارچوب آن را تعیین میکند.
با وجود اینکه هایدگر متأخر از کاربرد اصطلاح «هستیشناسی» برای توصیف تفکرش خودداری میکند، باز هم میتوان از این اصطلاح برای اشاره به موضوع بنیادینِ ثابت و همیشگی در اندیشه او استفاده کرد. مخالفت اصلی هایدگر با اصطلاح «هستیشناسی» مربوط به دلالتهای این کلمه در نگاه متافیزیکی به هستی است. با این حال، بنا به نظر خود هایدگر، نمیتوان همه اصطلاحاتی را که زمانی جزو متافیزیک سنتی بودهاند، بهراحتی کنار گذاشت، زیرا اگر چنین کنیم، دیگر چندان چیزی برای گفتن نمیماند. در سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸، پس از آنکه هایدگر از رویکرد خود به هستیشناسی در «هستی و زمان» فاصله میگیرد، در کتاب «افادات» خاطرنشان میکند که وظیفه اصلی تفکر درباره حقیقت هستی، ابداع یک زبان جدید نیست، بلکه بیان زبان کهنه به شیوهای جدید است. این موضع هایدگر خود نشاندهنده آن است که او نمیخواست سنت را بهراحتی کنار بگذارد، پس مسأله اساسی آن نیست که همه اصطلاحاتی را که ظاهراً تحت تأثیر مخرب سنت متافیزیکی قرار گرفتهاند، کنار بگذاریم، بلکه باید آن کلمات را به شیوهای جدید بیان کنیم. خود اصطلاح «هستیشناسی» اصطلاحی نسبتاً متأخر در فلسفه است که در فلسفه مدرسی قرن هفدهم ابداع شد، اما این مسأله ما را از کاربرد این اصطلاح برای اشاره به هستیشناسی ارسطو بازنمیدارد. به همین ترتیب، نباید عدم کاربرد این اصطلاح (یا رویگردانی از آن) توسط هایدگر مانع استفاده از آن برای اشاره به تفکر او شود. به این ترتیب، نگارنده مهمترین ویژگی تفکر هایدگر را دغدغه پرداختن به هستی میداند. در سنت فلسفی غرب، کمتر اندیشمندی میتوان یافت که ثبات دغدغه او در طول فعالیت فکری به اندازه هایدگر آشکار باشد. اگرچه هایدگر در آثار متأخر خود نسبت به آثار قبلی، کمتر به اصطلاح «هستی» متوسل شد، این تحول به معنای کنار گذاشتن مسأله هستی نیست، بلکه در آثار بعدی، او پیوسته در پی یافتن راههای جدیدی برای پرداختن به مسأله هستی، بدون گرفتار شدن در دام نگاه متافیزیکی به هستی بود. پس موضوع اصلی اندیشه هایدگر، بدون تغییر باقی ماند، اما رویکرد او به این موضوع تغییر کرد.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید