1397/7/15 ۰۸:۰۳
بهراستی کدام انسانی را میشناسیم که بتواند در برابر وساوس شیطانی مقاومت کند، خود را نبازد و از دست نرود؟ بهخصوص که این تلقینهای مزورانه دقیقا در جهت موافقت و همراهی با غریزه حب نفس آدمی اندیشیده و ارائه شده است:
اینش گوید من شوم همراز تو
وانش گوید: نی، منم انباز تو
اینش گوید: نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود
(دفتر اول: ۱۸۵۱ـ۱۸۵۰)
و اکنون به نتیجه و ماحصل شوم این تلقینات و وسوسههای غالبا مزورانه گوش جان فرا دهید:
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندهست اندر آب جو
(همانجا: ۱۸۵۴ـ۱۸۵۳)
در جای دیگری از مثنوی داستان مربوط به حضرت موسی و فرعون نمونه بارزتری از این وساوس شیطانی و قدرت جادوئی آنها مشاهده میشود که بسیار عبرتآموز است: فرعون در پی مذاکره با موسی(ع) و پیشنهاد ترغیبآمیز آن حضرت برای ایمان آوردن به خدای یگانه، ابتدا با همسرش آسیه و سپس با وزیرش، هامان به گفتگو و رایزنی میپردازد. آسیه که با تمام وجود به فرعون وفادار و آماده خیرخواهی و مصلحتجویی برای اوست، مشتاقانه از پیشنهاد حضرت موسی استقبال میکند و پذیرش آن را فرصتی استثنایی و مغتنم برای نجات و رستگاری فرعون به شمار میآورد:
بازگفت او این سخن با ایسیه
گفت: جان افشان برین ای دل سیه
بس عنایتهاست متن این مقال
زود دریاب ای شه نیکو خصال
وقت کشت آمد، زهی پرسود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
(دفتر چهارم: ۲۵۹۹ـ۲۵۹۷)
و در ضمن از این که فرعون پیشنهاد حضرت موسی را فیالمجلس و بیدرنگ نپذیرفته است، اظهار تعجب و تأسف میکند:
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این
چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی
سرنگون بر بوی این زیر آمدی
(همانجا: ۲۶۰۳ـ۲۶۰۲)
در مقابل، هامان که قبول پیشنهاد حضرت موسی را از جانب فرعون یکسره منافی با موقعیت ممتاز و منافع و مصالح نامشروع خود در دربار میبیند، نه تنها از آن استقبال نمیکند، که درصدد تخطئه آن برمیآید و طرح آن را از طرف موسی(ع) نشانه گستاخی آن حضرت و سوءنیت و توطئهچینی وی برای سرنگونی حاکمیت فرعون تلقی میکند. از اینرو ظاهراً دیگ غیرتش به حمایت از فرعون و دلسوزی به خاطر وی به جوش میآید: خودنمایانه گریبانش را چاک میزند، دستار و کلاهش را به علامت بیقراری و ناخشنودی، به زمین میکوبد و ریاکارانه گریه و افغان سر میدهد که چگونه موسی به خود جرأت داده است که به ساحت مقدس فرعون جسارت روا دارد و وی را به ایمان به خداوند یکتا تحریض و تشویق کند؟
گفت با هامان چو تنهااش بدید
جست هامان و گریبان را درید!
بانگها زد، گریهها کرد آن لعین
کوفت دستار و کُله را بر زمین
که: چگونه گفت اندر روی شاه
این چنین گستاخ آن حرف تباه؟
(همانجا: ۲۷۲۵ـ۲۷۲۳)
و سپس چون موقعیت را برای خودشیرینی و خوشرقصی مناسب مییابد، بارانی از تملق و چاپلوسی را بر سر فرعون فرو میریزد؛ ستایشها و تملقهایی که نظایر آنها را بارها و بارها درباره بسیاری از مستبدان و جباران گذشته و حال شنیده و یا خواندهایم:
جمله عالم را مسخر کرده تو
کار را با بخت چون زر کرده تو!
از مشارق وز مغارب بیلجاج
سوی تو آرند سلطانان خراج!
… پادشاهان لب همی مالند شاد
بر ستانهی خاک تو ای کیقباد
تاکنون معبود و مسجود جهان
بودهای، گردی کمینهی بندگان؟
(همانجا: ۲۷۳۰ـ۲۷۲۶)
و سرانجام کار تملق و چاپلوسی را بدان پایه میرساند که خطاب به فرعون میگوید: قبل از هر کار، مرا به قتل برسان تا شاهد این نارواییها و بیحرمتیها نسبت به ولینعمتم نباشم:
نه بکُش اول مرا ای شاه چین
تا نبیند چشم من بر شاه این
خسروا! اول مرا گردن بزن
تا نبیند این مذلّت چشم من
خود نبودهست و مبادا این چنین
که زمین گردون شود، گردون زمین
بندگانمانخواجه تاش ما شوند
بیدلانمان دلخراش ما شوند
چشم روشن دشمنان و دوست کور
گشت ما را پس گلستان قعر گور
(همانجا: ۲۷۳۶ـ۲۷۳۲)
این القائات شیطانی، چنانکه میتوان انتظار داشت، در فرعون که به هر تقدیر، انسان و اسیر و منقاد حُب نفس است، کارگر میافتد و وی را از پذیرش پیشنهاد دلسوزانه حضرت موسی(ع) بازمیدارد:
دوست از دشمن همی نشناخت او
نرد را کورانه کژ میباخت او
(همانجا: ۲۷۳۷)
سرانجام، جای آن دارد از ابیات نغزی یاد شود که ماحصل اندیشه و عصاره کلام مولانا درباره آثارزیانبارستایشهای نابجا در روحیه انسانهابهویژه اصحاب قدرتاست. در این چند بیت، مولانا حمد و ثنای خلق را به مثابه زهری تلقی میکند که در جان ممدوحان ریخته و آکنده میشود و در نتیجه، رفتهرفته آنها را مسموم میسازد و عاقبت، از پای در میآورد:
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
هر که را مردم سجودی میکنند
چاپلوست گشت مردم روز چند
زهر اندر جان او میآگنند
چونک برگردد از او آن ساجدش
داند او کان زهر بود و موبدش
… این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مُدبری
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یک دم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد
کو چه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد
(همانجا: ۲۷۵۰ـ۲۷۴۳)
مولانا و مدح ارباب قدرت و اصحاب حکومت
در میان سخنوران ایران، مولانا از معدود شعرایی است که مطلقا زبان به مدح پادشاهان و قدرتمداران نیالوده و به تعبیر زیبا و فاخر ناصر خسرو «گوهری لفظ دری را، به پای خوکان» نریخته است. در این زمینه، مولانا حتی بر ناصر خسرو هم سبقت گرفته است. افزون براین، مولانا اصولا از مراوده و ملاقات با امرا و ملوک اکراه تام داشته، همنشینی با آنان را برای دین و اخلاق منشأ ضرر و حتی مایه خطر میدانسته است. در تأیید این مدعا، نقل قولی از وی از کتاب «فیه ما فیه» بیمناسبت نیست:
«با پادشاهان نشستن از این روی خطر نیست که سر برود، که سری است رفتنی چه امروز چه فردا؛ اما از اینرو خطر است که ایشان چون درآیند و نفْسهای ایشان قوّت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرده و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد، لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رأیهای بد ایشان را از روی دل نگاهداشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. از اینرو خطر است زیرا دین را زیان دارد.» (مولوی، ۱۳۴۸، ص۹)
انتقادپذیری مانع عُجب قدرت است
روی باید آینهوار آهنین
تاتگوید روی زشت خود ببین
(دفتر پنجم: ۳۵۰۶)
انتقادپذیری و نقّادی، برخلاف مداحی و ثناگویی، موجب میشود که چشم و گوش انسانها بهویژه صاحبان قدرتبرای دیدن و شنیدن عیوب و نقاط ضعف خویش باز شود و در نتیجه، زمینه مساعدی برای شناخت نارساییها، قصورها و تقصیرها و رفع آنها فراهم آید که نتیجه قهری آن کاهش احتمال ابتلا به غرور است. پس از این مقدمه، اکنون به ارائه برخی شاهد مثالهای مربوط به انتقادپذیری و نقد قدرت در آثار مولانا پرداخته میشود:
حکایت مات کردن سید شاه ترمد را
مولوی، ضمن یکی از حکایات دفتر پنجم مثنوی، به نقد روحیه انتقادناپذیری و عدم تسلیم در برابر حق که در بین اصحاب جاه و ارباب قدرت شیوع بسیار دارد، پرداخته است. خلاصه این داستان عبرتانگیز که وصف حال اکثر زورمندان و جباران است، بدین شرح است: پادشاهی با دلقکش شطرنج بازی میکرد. نتیجه بازی به نفع دلقک تمام و شاه به اصطلاح «مات» میشود؛ ولی به مقتضای برخورداری از قدرت مطلقه و روحیه استکباری ناشی از آن، حاضر به پذیرش شکست خود، آنهم در برابر یکی از زیردستانش نیست؛ سخت خشمگین میشود و مهرههای شطرنج را بر سر دلقک میکوبد. دلقک امان میطلبد و شاه فرمان میدهد که در دور بعدی، شکست اختیار کند! دلقک که از بیم جان، همانند شخصی برهنه در سرمای زمهریر، لرزه براندامش افتاده است، شروع به بازی میکند. از قضا این بار پیروز میشود:
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شهگفتن و میقات شد
(دفتر پنجم: ۳۵۱۱)
دلقک از ترس به کنجی پناه میبرد و خود را در زیر بالشها و نمدها پنهان میکند تا از ضربات سهمگین شاه، که این بار آتش خشمش بیش از پیش زبانه کشیده است، مصون بماند:
برجهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد برخود فگند از بیم تفت
زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
(همانجا: ۳۵۱۳ـ۳۵۱۲)
شاه علت را جویا میشود و دلقک واقعگرایانه پاسخ میدهد:
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشمآور آتش سجاف؟
ای تو مات و من ز زخم شاه، مات
میزنم شهشه به زیر رختهات!
(همانجا: ۳۵۱۶ـ۳۵۱۵)
برخورد تند با معینالدین پروانه
بنا به روایت مؤلف مناقبالعارفین: «روزی [معینالدین] پروانه از حضرت مولانا التماس نموذکه وی را پند دهذ… [مولانا] زمانی متفکر مانده بوذ. [سرانجام] گفت: چون سخن خذا و رسول را میخوانی و کماینبغی بحث میکنی و میدانی و از آن کلمات پندپذیر نمیشوی…، از من کجا خواهی شنیدن و متابعت نمودن؟ پروانه گریان برخاست و روانه شذ و بعد از آن به عمل و عدل گستری و احسان مشغول شده، خیرات نموذ…» (افلاکی، ۱۹۶۱، ص۱۶۵).
کمتوجهی به سلطان عزالدّین کیکاوس
«شیخ جمالالدین قمری رحمهالله علیه چنان روایت کرده که روزی سلطان عزالدّین کیکاوس اناراللهُ برهانه به زیارت حضرت مولانا آمذه بود. چنانک میبایذ به وی التفاتی نفرموذ و به معارف و نصایح مشغول نشذ. سلطان اسلام بندهوار تذللنموذه، گفت: تا حضرت مولانا به من پندی دهذ. فرموذ که: چه پندی دهم تو را؟ شبانی فرموذهاند، گرگی میکنی؛ پاسبانیت فرموذهاند، دزدی میکنی؛ رحمانت سلطان کرد، به سخن شیطان کار میکنی! همانا که سلطان گریان بیرون آمذ. بر در مدرسه سر برهنه کرده، توبهها کرد و گفت: «خداوندا! اگرچه حضرت مولانا به من سخنان سخت فرموذ، از بهر تو فرموذ…» (همان، ص۴۴۴ـ۴۴۳)
هر دو حکایت شاهد مثالهای گویایی است بر تأیید این واقعیت که امکان انتقاد از حاکمان و زمامداران تا چه حد میتواند از ابتلای آنان به غرور مانع شود و در متنبه کردن و آگاه ساختن آنان از نقاط ضعف شخصی و ایرادات وارد بر شیوه حکمرانی آنها و در نتیجه در تعدیل رفتار آنان نسبت به مردم مؤثر باشد. مولانا حاکمان جبار و خودکامه را به جنازههای حمل شده بر دوش مردم تشبیه کرده است:
نام، میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جان دهی
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نه که برگردن برند
جمله را حمّال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
برجنازه هر که را بینی به خواب
فارس منصب شود، عالی رکاب
زانکه آن تابوت بر خلق است بار
بار بر خلقان فکندند این کبار
(دفتر ششم: ۳۲۷ـ۳۲۳)
مآخذ:
ـ زمانی، کریم، (۱۳۸۵)، میناگر عشق، شرح موضوعی مثنوی معنوی، چاپ چهارم، تهران: نشر نی.
ــ ، (۱۳۸۳، ۱۳۸۲، ۱۳۸۱، ۱۳۷۸)، شرح جامع مثنوی معنوی، ۷ دفتر، تهران: انتشارات اطلاعات.
ـ فروزانفر، بدیعالزمان، (۱۳۴۵)، نثر و شرح مثنوی شریف، دفتر اول، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
ــ ، (مصحح و تحشیه کننده)، ۱۳۴۸، فیه مافیه، تهران: انتشارات امیرکبیر.
ـ مولوی، (۱۳۸۷)، مثنوی معنوی، براساس نسخه رینولد نیکلسون، با مقدمه و شرح حال از بدیعالزمان فروزانفر، چاپ دوم، تهران: انتشارات راستین.
ـ ، (۱۳۵۵)، دوره کامل مثنوی معنوی، تصحیح نیکلسون از روی نسخه ۱۹۲۳ـ ۱۹۲۵ در لیدن، چاپ چهارم، تهران: انتشارات امیرکبیر.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید