ذهن جسمانی در گفت وگو با جهانشاه میرزابیگی - بخش دوم و پایانی

1397/5/8 ۰۸:۵۸

ذهن جسمانی در گفت وگو با جهانشاه میرزابیگی - بخش دوم و پایانی

مهمترین انتقاداتی که تا کنون به نظریه مفهومی استعاره لیکاف و جانسون شده و کوچش کوشیده پاسخ دهد، چیست؟ به نظر او به‌رغم تأکید بسیار بر اهمیت بافت در معنی‌سازی در کاربردشناسی و بسیاری از شاخه‌های علوم انسانی و علوم اجتماعی، نظریه استعاره مفهومی هنوز از بافت یکپارچه‌ساز در مدل معنی‌سازی استعاری برخوردار نیست. این انتقاد چقدر جدی است و آیا کوچش در کتاب «استعاره‌ها از کجا می‌آیند» توانسته این مشکل را برطرف کند؟

 

 

 

منیره پنج‌تنیمهمترین انتقاداتی که تا کنون به نظریه مفهومی استعاره لیکاف و جانسون شده و کوچش کوشیده پاسخ دهد، چیست؟ به نظر او به‌رغم تأکید بسیار بر اهمیت بافت در معنی‌سازی در کاربردشناسی و بسیاری از شاخه‌های علوم انسانی و علوم اجتماعی، نظریه استعاره مفهومی هنوز از بافت یکپارچه‌ساز در مدل معنی‌سازی استعاری برخوردار نیست. این انتقاد چقدر جدی است و آیا کوچش در کتاب «استعاره‌ها از کجا می‌آیند» توانسته این مشکل را برطرف کند؟

ذهن و معنا دست‌کم مستلزم یک مغز نسبتا فعال در درون یک بدن نسبتا فعال در حال برهم‌کنش جاری با محیط‌های پیچیده است که همزمان فیزیکی، اجتماعی، و فرهنگی است. این محیط‌ها هم انسان‌هایی را که در آنها ساکن‌اند شکل می‌دهند و هم با آنها شکل می‌پذیرند (زیبایی‌شناسی فهم انسان، ص۳۸۱). پیشرفته‌ترین رشته‌های زیست‌شناسی، روان‌شناسی، علوم اعصاب شناختی،… امروز این نکته را یادآوری می‌کنند که صورت‌های مختلف تجربه، آگاهی، اندیشه و ارتباط انسان بدون مغزهای ما وجود ندارد، مغزهایی که بخش ارگانیکی از بدن ماست که به نوبه خود با انواع خاصی از محیط‌های فیزیکی، اجتماعی، و فرهنگی… فعالانه درگیر است. مغز، بدن و محیط خود را تغییر دهید، خواهید دید که تجربه شما با جهان، آنچه برای شما بامعناست، و حتی خود شما هم تغییر خواهید کرد. (زیبایی‌شناسی فهم انسان، ص۲۲) ویژگی‌های مفاهیم اساسا نتیجه ساختار بدنها و مغزها و نحوه برهم‌کنش آنها با روابط بین فردی و در جهان فیزیکی هستند (فلسفه جسمانی ج۱، ص۶۱)… مفاهیم در طول زمان و در میان فرهنگ‌ها تغییر می‌کنند. ساختارهای ناسازگار چندگانه دارند و شرایط اجتماعی را بازتاب می‌دهند.(فلسفه جسمانی، ج۱، ص۱۴۲).

تمامی آثار زبان‌شناسی شناختی مملو از اشاره به بافت است. این‌گونه نیست که از این مفهوم بسیار مهم غفلت شده و فقط در «استعاره‌ها از کجا می‌آیند؟» برای اولین بار در کانون توجه قرار گرفته باشد. رنه دیرون اساسا زبان‌شناسی شناختی را زبان‌شناسی بافت (معنا)افزوده تعریف می‌کند؛ یعنی قبلا بافت و معنا در حاشیه بودند و زبان‌شناسی شناختی آ‌نها را به مرکز صحنه برگردانده (یا افزوده) است؛ بنابراین این اثر اصلا انتقادی به نظریه استعاره مفهومی نیست تا چه رسد به اینکه جدی باشد. البته این گفته به این معنا نیست که کار کوچش چیز تازه‌ای به حساب نمی‌آید.

زبان‌شناسان شناختی برای اینکه از دوگانی بدن و محیط بپرهیزند، یعنی یک وحدت ارگانیک بین بدن و محیط قائل بشوند، از کاربرد بدن و محیط اجتناب می‌کردند و به جای آن اصطلاح بدن ـ محیط را به کار می‌بردند. اگر می‌خواستند بیشتر آن را باز کنند، از عبارت بافت فیزیکی، بافت اجتماعی، و بافت فرهنگی استفاده می‌کردند. اگر ما این بافت را یک بسته مفهومی در نظر بگیریم، کار کوچش بازکردن این بسته و بیرون‌ریختن محتوای آن است. «استعاره‌ها از کجا می‌آیند؟» به معنای واقعی بافت را بسط و گسترش می‌دهد، به گونه‌ای که بدن، شناخت، سازمان مفهومی و وضع سلامتی فرد هم بافت به حساب می‌آیند؛ بنابراین محتوای داخل بسته بافت به صورت بافت موقعیتی (یعنی فیزیکی، اجتماعی، فرهنگی)، بافت گفتمان، بافت مفهومی‌ـ شناختی، و بافت بدن درمی‌آید. کوچش نقش بدن در خلق استعاره را از نو تعریف می‌کند: بدن یکی از چند بافت در کنار بافت‌های دیگر است.

 

کتاب دیگر زولتان کوچش، «زبان، ذهن و فرهنگ: مقدمه‌ای کاربردی و مفید» است که در حوزه زبان‌شناسی شناختی قرار می‌گیرد. کوچش با اشاره به نوپایی این رشته، می‌گوید آثاری که در حوزه زبان‌شناسی شناختی نگاشته شده‌اند، با اینکه ارزشمندند، اما بیشتر در مطالعه خود زبان سودمند هستند و شاید اشکالشان این باشد که به بسیاری از فرایندهای شناختی که نقش مهمی در فرایند معنی‌سازی فرهنگ ما دارند، توجهی نمی‌کنند. از نظر کوچش برای شناخت دقیق این معنادهی باید روابط متغیر میان زبان، ذهن و فرهنگ را بررسی کنیم. او چگونه و با چه روشی روابط میان این سه مفهوم کلان را بررسی می‌کند؟ همچنین تعریض و نقد کوچش به لیکاف درباره کم‌توجهی به مقوله فرهنگ در آثارش درست بوده است یا خیر؟

شاید بهتر این باشد که پرسش شما را از زبان خود نویسنده بیان کنیم: این کتاب تلاشی است به منظور ارائه یک راه جدید برای مطالعه در این باره که ما چگونه به تجربه خود معنی می‌بخشیم… تلاش می‌کنم روابط چندجانبه میان این سه عنصر معنی‌ساز (زبان، ذهن و فرهنگ) را از دیدگاه رشته نسبتا جدید زبان‌شناسی شناختی توصیف کنم. گرچه زبان‌شناسی شناختی یک رشته جدید است، چندین مقدمه عالی درباره آن منتشر شده است؛ اما این مقدمه‌ها فقط بر این که چگونه زبان‌شناسی شناختی می‌تواند در مطالعه خود زبان مفید باشد تمرکز می‌کنند، با مستثنی‌ساختن فرهنگ به طور کلی.(ص۷) پرسش عمده‌ای که این کتاب در پی یافتن پاسخ آن است، این است: چه رابطه‌ای میان نظام شناختی، زبان و فرهنگ برقرار است؟ (ص۹)

و اما اینکه «کوچش چگونه روابط میان این سه مفهوم کلان را بررسی می‌کند»، حالا چشم‌انداز پرسش روشن‌تر است. کوچش می‌خواهد با استفاده از دستاوردهای زبان‌شناسی شناختی در چند دهه گذشته توصیف یکپارچه‌ای نه تنها از معنای زبانی، بلکه از معنا در گستره وسیعی از پدیده‌های فرهنگی به دست بدهد و معتقد است که آنچه مطالعه زبان، ذهن و فرهنگ را به هم مربوط می‌سازد، موضوع معناست. همه چیز در زبان‌شناسی شناختی با مغزهای ما، بدنهای ما، و برهم‌کنش آنها با محیط دم به دم متغیر شروع می‌شود. ابزار ما در این کار، فرایندهای شناختی هستند که از جمله آنها می‌توان به مقوله‌بندی، مفهومی‌سازی، کنایه، استعاره، چارچوب، طرح‌واره‌های تصویری، و مفاهیم سطح پایه اشاره کرد.

چون این بحث خیلی گسترده است، من در اینجا فقط مقوله‌بندی را در نظر می‌گیرم که به قول خود کوچش: مقوله‌‌های مفهومی ستون فقرات زبان و اندیشه هستند. بخش عمده‌ای از ظرفیت معنی‌سازی ما وابسته به نظام مقوله‌های مفهومیی است که یاد می‌گیریم(ص۳۲). یکی از اساسی‌ترین توانایی‌های ما برای بقا، توانایی مقوله‌بندی پدیده‌ها و رویدادهای اطراف است. با تولید مقوله‌های مفهومی، ما از جهان خود سر درمی‌آوریم؛ وقتی به اجسام یا رویدادهای جدیدی برمی‌خوریم، آنها را به مقوله‌های موجود نسبت می‌دهیم یا برای تطبیق‌دادن آنها مقوله‌های جدید خلق می‌کنیم. بخش بزرگی از معنی‌سازی مستلزم فرایند مقوله‌بندی و محصول این فرایند است(ص۶۲).

ما اجسام، پدیده‌ها و رویدادها را بر اساس شباهت‌ها و تفاوت‌های فیزیکی ـ ساختاری دسته‌بندی می‌کنیم و در نهایت به مقوله‌های پرنده، درخت، صندلی، سگ و گربه می‌رسیم. این مرحله از مقوله‌بندی فقط بُعد ساختاری ـ فیزیکی را در نطر می‌گیرد؛ اما مقوله‌بندی بُعد فرهنگی‌ـ اجتماعی هم دارد. و این همان چیزی است که کوچش آن را برجسته می‌سازد؛ مثلا کبوتر بر اساس بُعد فیزیکی یک پرنده مثل همه پرنده‌های دیگر است، اما در بُعد فرهنگی، پیام‌آور صلح است. خوک در بُعد اول مثل هر حیوان دیگر است، اما در بعد دوم کثیف است. روز جمعه در بُعد اول یکی از چرخش‌های زمین به دور خود و مثل هر چرخش دیگر زمین است، اما در بُعد دوم تفاوت عمده دارد؛ فرشتگان در این روز نازل می‌شوند و درگذشتگان در این روز طلب آمرزش می‌کنند. می‌توانید این فهرست را در ذهن خود بسط بدهید: سگ، گاو، خر، اسب، مراسم‌ها، جشنها، مناسک‌های مذهبی اجتماعی و جز اینها.

تکرار می‌کنم کوچش در این اثر این موضوع را برجسته ساخته یا غنا بخشیده است و هیچ تعارضی با دیگر پژوهشگران شناختی ندارد. لیکاف در اثر ماندگار و کم نظیر «قلمرو تازه علوم شناختی، آنچه مقوله‌ها در باره ذهن فاش می‌سازند»، دامن این موضوع را به عمق فرهنگ‌ها، مخصوصا فرهنگ دیربال، گسترش می‌دهد و حق مطلب را ادا می‌کند. یک جا می‌گوید که در مقوله‌بندی اصل افسانه و باور و اصل ویژگی مهم با قلمرو تجربه (یعنی همان فیزیکی ـ ساختاری)هم‌ارزند، و این اشاره به همان بعد فرهنگی مورد نظر کوچش است.

 

هدف اصلی کوچش در کتاب «زبان، ذهن و فرهنگ: مقدمه‌ای کاربردی و مفید» ارائه راهی جدید درباره این است که ما چگونه به تجربه خود معنی می‌دهیم. به نظر شما در نهایت یافته‌های کوچش توانسته چه دستاوردی برای معنادهی به تجربه داشته است؟

ما از فرایندهای شناختی برای معنابخشیدن به تجربه خود استفاده می‌کنیم. جهان را مقوله‌بندی می‌کنیم، دانش خود را در چارچوب‌ها سازمان می‌دهیم، از نگاشت‌های درون‌چارچوب (کنایه) و میان‌چارچوب (استعاره) استفاده می‌کنیم، از تجربه بدنی خود طرح‌واره می‌سازیم و طرح‌واره‌ها را در آنچه تجربه می‌کنیم به کار می‌بریم، تجربه خود را به شکل و زمینه تقسیم می‌کنیم، فضاهای ذهنی و نگاشت‌های بیشتری میان آنها در فرایند برخط فهم تشکیل می‌دهیم، و توانایی یکپارچه‌سازی ماهرانه و خلاق مواد مفهومی از فضاهای ذهنی خود را داریم. ما بخش مهمی از اینها را آگاهانه انجام نمی‌دهیم؛ نظام شناختی ما بیشتر اوقات ناآگاهانه عمل می‌کند. این فرایندها و فرایندهای شناختی دیگری هستند که در فعالیت معنی‌سازی ناآگاه ما مشارکت دارند.

 

هدف اصلی کوچش در کتاب «زبان، ذهن و فرهنگ: مقدمه‌ای کاربردی و مفید» ارائه راهی جدید درباره این است که ما چگونه به تجربه خود معنی می‌دهیم. به نظر شما در نهایت یافته‌های کوچش توانسته چه دستاوردی برای معنادهی به تجربه داشته است؟

ما از فرایندهای شناختی برای معنابخشیدن به تجربه خود استفاده می‌کنیم. جهان را مقوله‌بندی می‌کنیم، دانش خود را در چارچوب‌ها سازمان می‌دهیم، از نگاشت‌های درون‌چارچوب (کنایه) و میان‌چارچوب (استعاره) استفاده می‌کنیم، از تجربه بدنی خود طرح‌واره می‌سازیم و طرح‌واره‌ها را در آنچه تجربه می‌کنیم به کار می‌بریم، تجربه خود را به شکل و زمینه تقسیم می‌کنیم، فضاهای ذهنی و نگاشت‌های بیشتری میان آنها در فرایند برخط فهم تشکیل می‌دهیم، و توانایی یکپارچه‌سازی ماهرانه و خلاق مواد مفهومی از فضاهای ذهنی خود را داریم. ما بخش مهمی از اینها را آگاهانه انجام نمی‌دهیم؛ نظام شناختی ما بیشتر اوقات ناآگاهانه عمل می‌کند. این فرایندها و فرایندهای شناختی دیگری هستند که در فعالیت معنی‌سازی ناآگاه ما مشارکت دارند. اندام معنی‌ساز اصلی ما (مغزر ذهن) هم با تجربه بدنی و هم با تجربه اجتماعی ـ فرهنگی شکل می‌گیرد. طرح‌واره‌های تصویری، استعاره‌های مبتنی بر هم‌بستگی و مانند آنها ناشی از کارکرد بدنی هستند و در عین حال لبریز از ویژگی‌های فرهنگی‌اند. هم مغزر ذهن و هم محصول آن، معنی، همزمان جسمانی و فرهنگ وابسته‌اند (کوچش ، ۲۰۰۵الف؛ یو ، ۲۰۰۳).

این هدف دیدگاه زبان‌شناسی شناختی است که کارکرد یک چنین ذهن جسمانی و فرهنگی‌ای را مرتبط با زبان و فراتر از آن در جهان اجتماعی و فرهنگی ما به طور کلی توصیف کند. ما با تشکیل یا خلق مقوله‌های مفهومی به جهان معنا می‌بخشیم. مقوله‌بندی به طور کلی و سطوح مقوله‌بندی برای افراد خاص همان‌قدر مسئله فرهنگ است که مسئله شناخت. همان‌گونه که قبلا گفته شد، مؤلفه کلیدی معنا‌سازی، تجهیزات اجتماعی فیزیکی است. فرهنگ‌ها نسبت به این تجهیزات اجتماعی فیزیکی با هم فرق فراوان دارند.

به نظر من دستاورد یافته‌های کوچش، تعمیق و غنابخشی معنادهی به تجربه بوده است. و نظریه جامع او در باب معناسازی تقریبا همان است که قبلا گفتم: اندام معناساز ذهنر مغز هم با تجربه بدنی و هم اجتماعی ـ فرهنگی با ابزار عملیات شناختی و با تشکیل یا خلق مقوله‌های مفهومی به جهان معنا می‌بخشد. اگر از این زاویه قضاوت کنیم می‌توان گفت که موفق بوده است.

 

موضوع کتاب از «مولکول تا استعاره: نظریه نورونی زبان» چیست و چه حوزه‌ای را نشانه می‌گیرد؟

هدف این کتاب یکپارچه‌سازی بینش‌های رایج در بسیاری از رشته‌ها در یک نظریه نورونی منسجم زبانی است. ممکن است این‌گونه به نظر برسد که چنین تلاشی ضرورت ندارد. مگر نه اینکه زبان یکی از کارکردهای آشکار مغزهای ماست، چه چیز دیگری ممکن است باشد؟ یقینا دیگر توانایی‌های انسان، مثل مهار حرکت، شنیدن، و مخصوصا دیدن برای دهه‌هاست که به عنوان نظام‌های نورونی مورد مطالعه قرار گرفته‌اند. اما زبان هنوز غالبا یک نظام نمادی انتزاعی در نظر گرفته می‌شود که هیچ ارتباطی با مغز و تجربه انسان ندارد. تا این اواخر مطلب زیادی در مورد چگونگی پردازش زبان توسط مغز پدید نیامده است. با وجود این، علوم شناختی در باره عملکرد مغز در تولید زبان و اندیشه گامهای بزرگی برداشته است. پردازش اطلاعات مضمون مرکزی کتاب است. زبان و اندیشه به طور ذاتی به کسب اطلاعات، کاربرد اطلاعات، و انتقال اطلاعات مربوط هستند. چگونه مغز ذهن را محاسبه می‌کند؟

موضوع این کتاب بینش پایه‌ای در مورد نظریه نورونی زبان است. اگر می‌خواهید بدانید که مغز ما چگونه اندیشه و زبان ما را می‌سازد، این کتاب در این راه کمک مؤثری می‌کند. گرچه مطالعه سلول (نورون) مرکب هدف ماست، خیلی راحت‌تر است از فهم یک سلول خیلی ساده‌تر (یعنی، آمیب) در پردازش اطلاعات شروع کنیم. یک حقیقت بنیادی این است که مغزهای ما، هرچند فوق‌العاده پیچیده، به ویژگی‌های مشترک فراوان میان همه جانوران، از جمله زیست‌ـ شیمی زیربنایی، وابسته است. نورون‌ها، چشمه پردازش اطلاعات ذهنهای ما، رفتار خود را به گونه‌ای تنظیم، محاسبه و اصلاح می‌کنند که بسیار شبیه به جانوران اولیه است. این امر دانشمندان علم عصب‌پایه را قادر ساخته است از عملکرد نورون‌ها، مخصوصا برای رفتارهایی که با دیگر جانوران شریک است، اطلاعات فراوانی کسب کنند. حوزه‌ای که کتاب پوشش می‌دهد، یک حوزه میان‌رشته‌ای با تکیه بر دیدگاه پردازش اطلاعات و شبیه‌سازی نورونی ـ کامپیوتری است.

 

به دو کتاب دیگر یعنی «زیبایی‌شناسی فهم انسان: معنای بدن» و «بدن در ذهن» می‌رسیم. مارک جانسون می‌گوید این اثر درباره اعماق بدنی معنی‌سازی انسان، از طریق ارتباط اندرونی ـ غریزی با جهان است. لطفا نخست بگویید این اثر چه ارتباطی با نظریه ذهن جسمانی دارد؟

اجازه بدهید از زبان خود جانسون به این پرسش پاسخ بدهم: «نکته اصلی این بود که چگونه هنرها مثال‌های بارز معنای جسمانی و ذاتی هستند… در شعر و نثر این تصاویر، کیفیت‌ها، رنگها و ریتم‌ها هستند که حاملان اصلی معنی‌اند (ص۳۲۳)… من ترجیح می‌دهم که برای غنی‌سازی درک و دریافت خود… از ساختارهای جسمانی که معنی را امکان‌پذیر می‌سازند، استفاده کنم… موسیقی به این دلیل معنادار است که می‌تواند جریان تجربه، احساس و تفکر را در قالب‌های عینی و جسمانی عرضه کند… ما بدون دانش نظری با تخیل و عاطفه [یعنی جسمانی] جذب موسیقی می‌شویم(ص۳۲۶). با موسیقی، از لحاظ بدنی، عاطفی و کیفی به حرکت درمی‌آییم. تجربه نشستن بی‌حرکت روی یک صندلی و گوش‌دادن به موسیقی… غیر طبیعی است. موسیقی ما را اسیر می‌کند، در یک فضای آهنگین و پراحساس با خود می‌برد و سپس در جای دیگر، متفاوت با جای اول، رها می‌سازد.(ص۳۲۷).

من فکر می‌کنم ارتباط این اثر با نظریه جسمانی را فقط خود جانسون می‌تواند بهتر از این بیان کند. این اثر از ما می‌خواهد از سطح واژه‌ها و جمله‌ها گذر کنیم، به اعماق بدن برویم، به آنجا که نمی‌توانیم واژه‌ای برای بیان احساس حس‌شده خود پیدا کنیم. و این عین جسمانیت است.

 

از نظر جانسون چه رابطه‌ای بین معنی و زیبایی‌شناسی وجود دارد؟ به عبارت دقیق‌تر: چرا ما نیازمند شناخت درباره زیبایی‌شناسی فهم انسان هستیم؟

«وقتی من به سرچشمه‌های اصلی معنا رسیدم، بلافاصله متوجه شدم که دارم به آنجایی از تجربه می‌پردازم که به لحاظ سنتی آن را قلمرو زیبایی‌شناسی تعبیر می‌کردند… در این‌صورت نباید زیبایی‌شناسی را به مطالعه هنر محدود کرد. زیبایی‌شناسی به مطالعه هر چیزی می‌پردازد که در حیطه ظرفیت معنی‌سازی و تجربه معنایی انسان قرار دارد؛ یعنی زیبایی‌شناسی باید اساس و مبنای هر فلسفه، از جمله متافیزیک، نظریه دانش، منطق، فلسفه ذهن و زبان، و نظریه ارزش قرار بگیرد.(ص۱۶) این کتاب در باره اعماق بدنی معنی‌سازی، از طریق ارتباط اندرونی ـ غریزی با جهان است. (ص۱۸) این اثر معنی را در سطحی وسیع در نظر می‌گیرد. قالب‌های سنتی که معنی را فقط موضوع واژه‌ها، مفاهیم و گزاره‌ها می‌دانستند، درهم می‌شکند و به طرف پایین به اعماق بدن فرو می‌رود. به تصویرها، طرح‌واره‌های حسی ـ حرکتی، احساسات، کیفیت‌ها و عواطف می‌رسد که معتقد است نطفه معنی ابتدا در اینجاها بسته می‌شود و سپس به برخوردهای معنادار با جهان می‌رسد.

در عمق ما با کیفیت‌ها، دردها، لذت‌ها، بوها، رنگها، سرو صداها، نتها، حفظ تعادل، حسهای احساس‌شده درون، حس عضلانی و جز این مواجه هستیم. زبان را در عین حال که وسیله ارتباط می‌داند، همزمان آن را سرچشمه ناکامی برای رسیدن به عمق و غنای تجربه خود قلمداد می‌کند. ما برقراری تعادل بدن در فضا، احساس ترشی لیموترش، زیبایی گل سرخ، جنون حاصل از دوری یار، نیروی عشق و جز اینها را، نه با واژه‌ها و جمله‌ها، و نه در سطح، بلکه با بدن در عمق وجود احساس می‌کنیم و بسیار اتفاق می‌افتد که حتی یک واژه هم برای بیان آنها پیدا نمی‌کنیم. منظور از معنای بدن هم نگرانی در باره این است که ما با برجسته‌سازی جسم و جسمانیت برای خنثی‌سازی بار سنگین سنت چندهزار ساله ذهن ناجسمانی باعث شویم که بدن نیز به یک «چیز» مثل چیزهای دیگر کاهش یابد. کلکسیونی از پوست، گوشت، خون، استخوان، اندام‌ها، سیالات که همه با هم برهم‌کنش می‌کنند. در اینجا فهرست مواردی که معنای بدن را تشکیل می‌دهند می‌آورم و تفصیل آن را به مطالعه کتاب وامی‌گذارم: ۱٫ بدن به مثابه یک اندام زیستی، ۲٫ بدن بوم‌شناختی، ۳٫ بدن پدیدارشناختی، ۴٫ بدن اجتماعی، ۵٫ بدن فرهنگی.

 

موضوع کتاب «بدن در ذهن: مبانی جسمانی معنا، تخیل و استدلال» چیست و کتاب در پی پاسخ‌دادن به چه پرسشی است؟

عنوان کتاب بدن در ذهن تاحدی نامتعارف است: «بدن در‌ ذهن». داستان بدن و ذهن به دیدگاه دوگانی دکارت برمی‌گردد. دکارت در تلاش بود یک مبنای محکم، یقینی و مسلم برای دانش پیدا کند. او به این نتیجه رسید که این مبنا نمی‌تواند تخیل باشد، چون گریزپا و کنترل‌ناپذیر است؛ ادراک‌های حسی (چون دیدن، شنیدن، و چشیدن) هم نمی‌توانند باشند، چون همگان باخطاهای دید، چشایی و لامسه آشنا هستند؛ هیجان و عاطفه که از هر کس به دیگری فرق می‌کنند و حافظه که رو به زوال است نیز از همین مایه هستند. در ادامه دکارت به این نتیجه رسید که تنها چیز یقینی و مسلم اندیشه است: من می‌اندیشم پس هستم. بنابراین دو نوع ماده تعریف کرد: ماده مادی، که در فضا گسترش‌پذیر است، مثل سنگ و صخره و درخت؛ و ماده ذهنی که اندیشه است.

از همین‌جا اصلاح دوگانی (dualism) دکارت وارد صحنه و برکل دانش بشر اعم از فلسفه، روان‌شناسی، زبان‌شناسی، و علوم رفتاری مسلط می‌شود. یک سو ماده مادی (بدن) یعنی [فیزیک، ادراک حسی، تخیل، عاطفه، احساس، حافظه] و هر آنچه به بدن مربوط می‌شود، و از دیگرسو ماده ذهنی یعنی[صوری، نمادی، انتزاعی، عقلانی، استدلال] و هر آنچه ناجسمانی است. دکارت بدن و هر‌چه را جسمانی است، از حوزه دانش بیرون کرد و حتی وجودشان را برای دانش مضر تشخیص داد و ماده ذهنی را لازمه دانش اعلام کرد. با بیرون راندن جسم از حوزه دانش، معانی و مفاهیم مبنای جسمانی خود را از دست می‌دهند و به نمادهای بی‌معنایی تبدیل می‌شوند که فقط ضمن انطباق با واقعیات بیرون معنی کسب می‌کنند.

این کتاب بر آن است که بدن را به داخل ذهن برگرداند و شاید به منظور جلب توجه خواننده این عنوان نسبتا غیرعادی را انتخاب کرده است. در صفحه ۴۰ می‌گوید: «عبارت طنزآمیز من برای این نوع فهم «برگرداندن بدن به داخل ذهن است»؛ بنابراین نویسنده خود متوجه نامتعارف‌بودن عنوان کتاب بوده است.»

 

در نهایت اگر ممکن است عناوین کتاب‌هایی را که در دست ترجمه دارید برای ما بگویید.

غیر از این ده عنوانی که منتشر شده است سه کتاب زیر هم ترجمه شده و در انتشارات آگاه در دست تولیدند: مبانی دستور شناختی از رونالد لانگاکر؛ «زبان‌شناسی شناختی: یک مقدمه» از دیوید لی؛ و «مقدمه‌ای بر زبان‌شناسی شناختی» از فردریش اونگرر و هانس یورگ اشمیت. کتاب «زبان‌شناسی شناختی» از ویلیام کرافت و آلن کروز هم نیز اکنون در دست ترجمه است. کتاب‌هایی نیز در فهرست انتظار ترجمه هستند، با این تذکر که ممکن است در آینده کتاب جدیدی به جمع آن‌ها اضافه شود یا برخی از آنها جای خود را به کتاب دیگری بدهند که هنوز نمی‌شناسم، و البته ممکن است بهتر باشد.

بخش اول گفت و گو را اینجا بخوانید.

منبع: «اطلاعات حکمت و معرفت»

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: