مروری بر اندیشه اقبال لاهوری در گفت‌وگو با محمد بقایی ماكان

1397/2/1 ۰۹:۴۴

مروری بر اندیشه اقبال لاهوری در گفت‌وگو با محمد بقایی ماكان

اقبال لاهوری هرچند در میان ما ایرانی‌ها بیشتر با شعرش شناخته می‌شود اما نباید جایگاه فلسفی او را نادیده گرفت. چنانچه محمد بقایی ماكان، نویسنده و مترجم می‌گوید اقبال لاهوری را باید فیلسوف دانست؛ فیلسوفی كه یك چشم به شرق و زمینه‌های فرهنگی آن داشت و چشمی دیگر را به غرب و آموزه‌های فكری‌اش دوخته بود. بقایی ماكان، مترجم كتاب «بازسازی اندیشه دینی در اسلام» است. این كتاب از مهم‌ترین آثار نواندیشان دینی معاصر در جهان اسلام محسوب می‌شود.

 

فیلسوف پراگماتیست شرق

مهسا علی بیگی: اقبال لاهوری هرچند در میان ما ایرانی‌ها بیشتر با شعرش شناخته می‌شود اما نباید جایگاه فلسفی او را نادیده گرفت. چنانچه محمد بقایی ماكان، نویسنده و مترجم می‌گوید اقبال لاهوری را باید فیلسوف دانست؛ فیلسوفی كه یك چشم به شرق و زمینه‌های فرهنگی آن داشت و چشمی دیگر را به غرب و آموزه‌های فكری‌اش دوخته بود. بقایی ماكان، مترجم كتاب «بازسازی اندیشه دینی در اسلام» است. این كتاب از مهم‌ترین آثار نواندیشان دینی معاصر در جهان اسلام محسوب می‌شود.

*******

اقبال لاهوری در زمانه‌ای می‌زیست كه بسیاری از كشورهای شرق و مسلمان تحت استعمار بودند و او ازجمله كسانی بود كه با تاكید بر هویت اسلامی این جوامع تلاش كرد تا مردمان آنها را نسبت به استعمار و ضرورت موضع‌گیری دربرابر آن بسیج كند. شما نقش اقبال در ایجاد شعور و آگاهی سیاسی در میان مسلمانان شبه‌قاره هند و كشورهای همسایه آن را چطور ارزیابی می‌كنید؟

اقبال یكی از تاثیرگذارترین اندیشمندان در میان متفكران دنیای اسلام بوده است. تاثیرگذاری او را باید بیشتر از منظر فرهنگی مورد توجه قرار داد تا سیاسی. با نگاهی به مجموعه آثار او پیداست كه اقبال در افزایش آگاهی فرهنگی جامعه خود و همین‌طور جوامع اسلامی ابرام می‌ورزیده است. البته تردیدی نیست كه برآیند آگاهی فرهنگی، آگاهی سیاسی است و جوامعی كه خطاهای سیاسی و اجتماعی در آنها پیوسته تكرار می‌شود به طوری ‌كه به قول «هادی سبزواری»، «واجب‌‌التكرار» شده‌اند، مشكل همان ناآگاهی و ضعف فرهنگی است. این نكته‌ای است كه اقبال آن را به‌خوبی دریافته بود؛ بنابراین سعی او بیشتر معطوف به پرورش نهال پژمرده معرفت و آگاهی در جامعه‌ای منفعل و ازخود رمیده به نام دنیای اسلام بود. همه تلاش این اندیشمند این بود كه انسان مسلمان را از لجه هولناك و خون‌ریز ازخود‌رمیدگی و نادیده گرفتن توانایی‌های خویش رها كند. او این رهایی را نخست در پالایش اندیشه دینی می‌دانست كه جمال‌الدین اسدآبادی طریق عملی آن را پیش گرفت و اقبال آن را روشمند ساخت و به‌صورت آثاری ادبی در قالب نظم و نثر عرضه كرد كه غالب آنها به نظم است؛ شامل ١٥هزار بیت كه ٩٠٠٠ بیت آن به فارسی و بقیه به اردو است. در همه این آثار اصل بر دلالت‌های فرهنگی و تشویق خلق به تحكیم شخصیت خویش است كه اقبال آن را در اصطلاح «خودنگری» خلاصه می‌كند. اقبال البته در مواردی به موضوعات سیاسی صرف هم می‌پردازد كه اكثر آنها نقد سررشته‌داری دنیای غرب است. این تلاش‌ها در جامعه اسلامی و به‌خصوص در شبه‌قاره بی‌اثر نبوده است؛ چندان‌كه می‌توان تاریخ آن را به دوره قبل و بعد از اقبال تقسیم كرد. اقبال در مثنوی «چه باید كرد؟» كه خطاب به اقوام شرق سروده شده است و درنهایت راهكاری اجتماعی و سیاسی برای مقابله با استعمار و استثمار دارد می‌گوید غرب زنجیر بردگی بر پای انسان شرقی بسته و زندگی را از سرچشمه روحانی آن جدا ساخته است. او در این مثنوی انسانِ شرقی را تشویق می‌كند برای اعتلای خویش به فرهنگ «خودی» رجوع كند و به خویشتن خویش اتكا داشته باشد. در مجموعه اردوی «ضرب كلیم» به موضوعاتی از قبیل تعلیم‌وتربیت، نقش زنان در جامعه، هنر، ادبیات و سیاست در مشرق زمین و دنیای غرب می‌پردازد و در بیتی از این كتاب می‌گوید: «زمانه با امم آسیا چه كرد و كند/ كسی نبود كه این داستان فروخواند». از این بیت پیداست كه او آغازگر نهضت بیداری اقوام شرق است و نگران آینده مردم این سوی جهان. البته او می‌دانست كه فرهنگ و مدنیت غرب در بسیاری از زمینه‌ها پویا است اما در عین حال آگاه بود كه آنها این پویایی را در جهت منافع خویش خرج می‌كنند. به همین جهت به انسان شرقی توصیه می‌كند: «ای ز افسون فرنگی بی‌خبر/ فتنه‌ها در آستین او نگر/ از فریب او اگر خواهی امان/ اشترانش را ز حوض خود بران». اگرچه درمجموع با در نظر گرفتن دیدگاه اقبال در ارتباط با غرب معلوم می‌شود او تمایزی بین اشتران غرب قائل است و قصد ندارد همه آنها از حوض شرق رانده شوند بلكه برخی از آنها را كه سركش و چموش نیستند، پذیرفتنی می‌داند.

 

شما تاكید كردید اقبال بیش از تغییر سیاسی به دنبال تغییر فرهنگی بود. با این حال بسیاری اندیشه‌های اقبال را نقطه آغاز تشكیل یك كشور مستقل برای مسلمانان به اسم پاكستان می‌دانند. به‌علاوه خود اقبال در طول حیاتش فعالیت‌های سیاسی زیادی كرد.

بله، اقبال در زمان حیات خود در كنفرانس‌های متعددی كه درباره ارتباط شبه‌قاره و انگلیسی‌ها وجود داشت، شركت و بحث می‌كرد ولی این دلیلی نیست بر اینكه اقبال می‌خواست همه مردم را وارد سیاست كند چون اگر این‌طور بود باید همه آثارش در حوزه سیاست تالیف می‌شد. اقبال می‌دانست اول باید زمینه فرهنگی حاصل شود تا بعد براساس آن بتوان بنیادی درست برای امور سیاسی در نظر گرفت. اما درباره تشكیل پاكستان باید گفت كه با نظر شما مخالفم. اقبال اصلا مایل به این اقدام نبود بلكه برعكس تلاش او این بود كه دو جامعه مسلمان و هندو را با هم سازش دهد و كاری كند كه آنها مسالمت‌آمیز در كنار هم زندگی كنند. من حتی معتقدم محمدعلی جناح هم موافق چنین تقسیمی نبود. آنچه موجب این تقسیم‌بندی شد، خود مردم بودند كه آنقدر علیه هم خشونت كردند و از كشته پشته ساختند تا جناح مجبور شد تقسیم شبه‌قاره را بپذیرد. این را هم فراموش نكنید كه كشور پاكستان ٩ سال بعد از اقبال شكل گرفت. منتها وقتی شكل گرفت، جناح تلاش كرد بر همان طریقی در مدیریت كشورش گام بردارد كه مورد نظر اقبال بود.

 

چرا تفكرات اقبال در زمینه تغییر فرهنگی نتوانست اثربخش باشد تاجایی‌كه امروز پاكستان ازجمله كشورهایی است كه اسلام رادیكال به‌شدت در آن رواج دارد؟

اگر شما بذر مرغوب را در زمین نامستعد بكارید یا نمی‌روید یا اگر بروید به‌درستی رشد نمی‌كند. حكایت اقبال و امثال او كه در جوامع وابسته به ارزش‌های تثبیت‌ شده با اذهان محافظه‌كار سر بر‌می‌آوردند، چنین است. بنابراین اندیشه‌های نو در جوامعی كه رادیكالیسم دینی در آنها حاكمیت دارد، راه به جایی نمی‌برد. در نواندیشی اقبال همین بس كه بگوییم تمامی اندیشه‌های نوینی كه بعد از او در جهان اسلام مطرح شد یعنی تقریب مذاهب، تسامح دینی، بازگشت به خویشتن، اگزیستانسیالیسم الهی، دگراندیشی، عمل‌گرایی و... اول بار به وسیله اقبال مطرح و روشمند شد. در همان كشوری كه به قول شما این همه چند‌دستگی، اختلاف و دیدگاه‌های واپس‌گرایانه به‌وسیله گروه‌های سلفی وجود دارد. به‌علاوه اقبال در زمینه‌های دیگر مثل زبان‌شناسی، تعلیم‌وتربیت، متافیزیك، سیاست، شعر، موسیقی، نقاشی و... نظراتی منطبق با دنیای امروز و آگاهی‌های نوین بشری ارایه كرد ولی چنان‌كه باید در سرزمین او مورد توجه قرار نگرفت.

 

چرا؟

چون این اندیشه‌ها همان بذرهایی بودند كه در زمینی نامستعد پاشیده شدند و به همین جهت رشدی كافی نیافتند و به بار ننشستند. حال آنكه وقتی سارتر، اگزیستانسیالیسم را مطرح می‌‌كند چنان مورد پسند جامعه‌اش قرار می‌گیرد كه مردم فرانسه می‌توانند بر بنیاد این دیدگاه از چنگ آلمان نازی نجات پیدا كنند. غرض من از ذكر این مثال این است كه برخی از اندیشمندان ما به واقع دارای افكار ارزشمندی هستند منتهی در جایی كه به هستی آمده‌اند شرایط خوبی برای بالندگی اندیشه‌های‌شان نیست. شما می‌توانید در همین ایران نیز بسیاری از اندیشه‌هایی كه امروز در غرب به ثبت رسیده است بیابید كه اول بار در ایران مطرح شده؛ مثل این دیدگاه كه دانایی به توانایی می‌انجامد كه امروز در تاریخ فلسفه به اسم «فرانسیس بیكن» ثبت شده است اما در اصل از فردوسی است.

 

آبشخورهای فكری و نظری اقبال چیست؟ چقدر اندیشمندان غرب بر اقبال اثر گذاشته‌اند؟

وقتی از آبشخورهای فكری اقبال صحبت می‌‌كنیم، من به یاد سخنی از خانم آنه‌ماری شیمل درباره عرفان اسلامی می‌افتم؛ او زمانی كه منظومه «جاویدنامه» اقبال را به آلمانی ترجمه كرد در بخشی از مقدمه این ترجمه دیدگاه «هرمان هسه» نویسنده پرآوازه آلمانی را به عنوان تاییدی بر نظر خودش در خصوص منابع فكری اقبال ذكر كرد كه نشان می‌دهد خالق رمان معروف «دمیان» آثار اقبال را به‌خوبی مطالعه كرده است. هسه می‌نویسد: «محمد اقبال لاهوری به سه قلمرو معنوی تعلق داشت؛ آثار گرانبهایش نیز از سرچشمه این سه دنیای معنوی سیراب می‌شود كه عبارتند از قلمروی معنوی هند، قلمروی روحانی اسلام و اندیشه‌های مغرب زمین». بعد می‌افزاید: «او مسلمانی است برخاسته از سرزمین هند و تربیت‌شده مكتب قرآن، ودانتا و عرفان ایرانی- اسلامی. بسیار متاثر از فلسفه غرب و با نیچه و برگسون آشنا. او ما را در عروج فزاینده‌ای به قلمرو معنوی خود هدایت می‌كند». در تایید دیدگاه هسه باید گفت نظرات اقبال در عین استقلال، متاثر از هگل در مورد ایده‌آلیسم، نظرات فیخته، عقاید مك تاگارت فیلسوف انگلیسی، احمد سرهندی در زمینه استقلال منِ دانی در برابر منِ عالی، عقیده نیچه درباره ابرانسان، بینش هندوئیسم درخصوص تجلی حقیقت و عرفان و آموزه‌های اسلامی به‌خصوص درباره جاودانگی من آدمی است. البته هر یك از این موارد نیاز به شرح و توضیح تفصیلی دارد كه در این‌جا میسر نیست ولی همه آنها را در مجموعه ٣٥ جلدی آثار و افكار اقبال هر جا كه لازم افتاد، شرح دادم.

اما درباره نیچه باید یك توضیح بدهم؛ معمولا تصور این است كه انسان آرمانی اقبال كه در اصطلاح‌شناسی اقبال از آن به «مرد مومن» تعبیر می‌شود همان الگویی است كه نیچه به عنوان ابرمرد مطرح كرده است. حال آنكه اصلا این‌طور نیست چراكه اقبال این دیدگاه را ٢٠ سال پیش از آشنایی با اندیشه‌های نیچه مطرح كرد. از نظر نیچه ابرمرد كامل‌ترین فرد از طبقه اشراف است و با از میان بردن انسان‌های ناكارآمد به هدف خودش نائل می‌آید. از همین روست كه «برتراند راسل» می‌گوید: «ابرمرد نیچه مستعد قساوت است و اگر لازم باشد مرتكب جنایت هم می‌شود تا به عدالت برسد» و سپس اضافه می‌كند: «به عقیده نیچه چنین انسانی ذاتا باید نژاده باشد» یعنی تباری اصیل داشته باشد. این انسان فقط وابسته به ارزش‌های مادی است و ارزش‌های معنوی را قبول ندارد. یعنی این فرد یك ملحد تمار‌عیار است. اما انسان آرمانی اقبال یا به تعبیر خود او «مرد حُر» نه در پی كسب قدرت است و نه اشراف‌زاده بلكه برعكس ابرانسان نیچه كه تجسم قدرت و زورمندی و عاری از تقواست، تركیبی است از ویژگی‌های والای معنوی و الهی و به همین سبب می‌تواند راهبر و پیشوای جامعه خود و نوع بشر باشد. درواقع می‌توان او را برابر با «ولی» در افكار مولوی دانست آنجا كه می‌گوید: «پس به هر دوری، ولی‌ای قائم است». چنین انسانی البته از نظر اقبال ابرمرد و دارای قدرت است ولی آن را در طریق صلح و محبت به كار می‌گیرد. ابرانسان اقبال مثل ابرانسان نیچه از دیگران برتر است اما این برتری ناشی از تبارش نیست بلكه ناشی از ویژگی‌های والای اخلاقی و كردار اوست. دیگر اینكه ابرانسان نیچه منكر خداست درحالی كه ابرانسان اقبال خداپرست است. اقبال در كتاب «بازسازی اندیشه دینی» درباره دور جاودان و بازگشت ابرانسان نیچه می‌گوید: «چنین دورنمایی چگونه می‌تواند شوقی در من برانگیزاند؛ آدمی مشتاق چیزهایی است كه به طور مطلق نو و تازه باشد». به نظر نیچه چیزی مطلقا نو و تازه وجود ندارد و تاریخ سیری دورانی دارد. بنابراین بین این دو ابرانسان تفاوت ماهوی وجود دارد. البته اقبال در جاهایی نیچه را از نظر حیات‌گرایی (vitalism) مورد تحسین قرار می‌دهد ولی این بحثی جداگانه است.

 

چطور اقبال می‌تواند حیات‌گرایی نیچه را تحسین كند، درحالی كه اقبال را یك عارف می‌دانند و عرفان آن‌طور كه می‌شناسیم زندگی‌گریز و درون‌نگر است؟

درباره عرفان اقبال بحث‌های مختلفی وجود دارد و غالب آنها نشان می‌دهد در این حوزه از اندیشه اقبال، تامل كافی صورت نگرفته است. درواقع من معتقدم اقبال را نمی‌توان عارف به معنای متداول كلمه دانست. او به مفهوم درست كلمه فیلسوف است و فیلسوف چون با واقعیات سروكار دارد نمی‌تواند عارف باشد. از این نظر اقبال عارف نیست چون نه تجربه‌ای در سیروسلوك عرفانی داشته است و نه به كشف‌وشهود نائل آمده. خود او هم چنین ادعایی ندارد و در جاهایی منكر این موضوع هم شده. اقبال درواقع عرفان‌اندیش است مانند سعدی. البته باید متذكر شوم اقبال در آغاز به آیین وحدت وجود معتقد بوده و به آن گرایش داشته است ولی بعد كه در آن تعمق می‌كند، پی‌می‌برد كه با آموزه‌های قرآنی در تضاد است. زیرا اقبال بر این باور بود منِ فانی در منِ عالی مستحیل نمی‌شود بلكه استقلال خویش را حفظ می‌كند؛ ازاین‌رو به نقد تصوف و عرفان منفعل می‌پردازد و آن را یكی از عوامل واپس‌گرایی دنیای اسلام معرفی می‌كند. به یاد داشته باشیم كه اقبال فیلسوفی پای بر خاك است و به‌هیچ‌وجه معتقد به تفكرات فراعقلی دنیای تصوف نیست. او درواقع فلسفه را از ذهن به واقعیت كشاند و از عالم بالا بر زمین آورد. چنین كسی نمی‌تواند محو در دنیای ذهن باشد چون به عقیده او تفكرات ذهنی و غرقه شدن در دنیای ذهن با معیارهای دنیای متمدن همخوانی ندارد. اقبال در آثار متعددش ازجمله در مثنوی‌های «اسرار خودی»، «چه باید كرد؟»، «گلشن راز جدید» و... به افكار صوفیانه و عارفانی كه خلق را به انزوا و عزلت‌گزینی تشویق می‌كنند، می‌تازد. او حتی مثنوی گلشن راز جدید خود را در تقابل با گلشن راز شیخ محمود شبستری می‌سراید. این خود مبین آن است كه به آن نوع تفكر در حوزه عرفان اعتقاد ندارد. اقبال سوال‌هایی كه در گلشن راز شبستری وجود دارد را یك‌به‌یك در مثنوی خودش مطرح می‌كند اما پاسخ‌هایی كه به آنها می‌دهد عكس پاسخ‌های شبستری است. علاوه بر این فراموش نكنیم كه اقبال پایه‌ریز فلسفه پراگماتیسم در شرق است كه با دیدگاه‌های صوفیانه در تضاد است. در كتاب بازسازی اندیشه دینی می‌گوید صوفیان به سبب ناآگاهی از افكار جدید این توانایی را نداشته‌اند تا از اندیشه‌ها و تجارب جدید استفاده كنند. به همین دلیل روش‌هایی كه آنان دنبال می‌كنند خاص نسل‌های گذشته است كه بینش فرهنگی‌شان تا حد قابل ملاحظه‌ای با عصر ما تفاوت دارد. باید اضافه كرد عرفانی را كه اقبال مطرح می‌كند با آنچه از گذشته در ذهن‌ها باقی مانده متفاوت است. در همان كتاب بازسازی اندیشه دینی اقبال می‌گوید حالت عرفانی امری قویاً عینی و بیرونی است و نباید آن را عزلت‌نشینی در غبار ذهنیت مطلق دانست. نتیجه این حرف آن است كه اقبال به عنوان فیلسوفی كه دارای دستگاه فلسفی است میانه‌ای با مفاهیمی كه به كار زندگی نمی‌آیند، ندارد. او اصولا همه‌چیز را از منظر زندگی آمیخته به پویایی و فعالیت در دنیای واقع می‌نگرد. بنابراین حالت عرفانی از نظر او براساس تعریفی كه از عرفان می‌دهد این است: «حركت در جهت فرآیند خلاق حیات». برداشتی هم كه او از تجربه شهودی دارد، كاملا فلسفی است و نه آن شهودی كه مورد نظر عرفاست. در هیچ‌یك از آثار اقبال نمی‌توان نشان از تجربه عرفانی او به معنای متداول كلمه یافت. به طور كلی دیدگاه اقبال در زمینه عرفان این است كه آدمی در عالمی كه دارای شعور و بالندگی است می‌تواند خود را به‌گونه‌ای پرورش دهد كه با حقیقت مطلق یعنی منِ نامحدود یا عالی هر‌چه بیشتر همانند و مأنوس شود. چنین عرفانی جامعه‌گریز نیست.

 

علت توجه اقبال به ایران چیست كه تهران را ام‏‌القرای دوم جهان اسلام می‏‌خواند؟ آیا متقابلاً ایرانی‌ها نیز در روند فكری و فلسفی خود به اقبال توجه داشته‌اند؟

اگر اقبال به زبان فارسی رو نمی‌كرد امروز دارای این اشتهار و آوازه عالم‌گیر نبود. او به‌درستی فهمید كه باید اندیشه‌ها و افكار خودش را در چه قالبی و به چه زبانی بیان كند. معروف است كه خبرنگاری انگلیسی از او پرسید: شما چرا زبان مادری خودتان را رها كردید و تعلق خاطر طبیعی به زبان خودتان را به سویی نهادید و به زبان دیگری كه می‌توان آن را زبان بیگانه خواند، رو آوردید؟ اقبال در پاسخ می‌گوید: هیچ زبانی در جهان وجود ندارد كه بتواند اندیشه‌های مرا برتابد مگر زبان فارسی. بعد هم اضافه می‌كند زبان فارسی، زبان بیگانه نیست بلكه این زبان، زبان فرهنگی سرزمینی است كه زمانی در تاریخ، ١٢ كیلومتر را شامل می‌شده است. با این مقدمه باید اضافه كنم كه اقبال در شعر خودش از میان همه كسانی كه مورد خطاب او هستند به كسی كه دارای هویت ایرانی است نگاه دیگری دارد و در او به عنوان فردی برآمده از فرهنگی متعالی آنچنان كه سهروردی به آن نظر داشت، به دیده امیدوار می‌نگرد. اقبال وقتی دنیای اسلام را پیش چشم مجسم می‌كند امتیاز شگرفی در فهم افكار خویش به ایرانیان می‌دهد و با اشاره به فرهنگ دیرپای ایران می‌گوید: «نوای من به عجم آتش كهن افروخت/ عرب ز نغمه شوقم هنوز بی‌خبر است» یا در غزلی دیگر می‌گوید: «حلقه گرد من زنید ‌ای پیكران آب و گل/ آتشی در سینه دارم از نیاكان شما». او تعابیر متفاوتی از تاریخ، فرهنگ، زبان و مدنیت ایران دارد و از همین روست كه اندیشه ایرانی را در آثارش بسیار مورد ستایش قرار می‌دهد. از مجموع نظراتی كه اقبال در آثارش مطرح می‌كند پی می‌بریم او در خارج از مرزهای ایران برای گسترش و شناساندن فرهنگ ایرانی همان كاری را انجام داد كه فردوسی با شاهنامه انجام داد. من در كتاب «فردوسی برون‌مرز» به این موضوع اشاره كرده‌ام. به همین دلیل ما هم باید در اعتلای اندیشه‌های این شخصیت بسیار پرآوازه كه در جهان ٨٠ مركز اقبال‌شناسی درباره او به وجود آمده است، كوشا باشیم. البته از همان زمان كه اقبال در قید حیات بود افرادی مثل حبیب یغمایی، سعید نفیسی، محیط طباطبایی، همایی، بهار، دهخدا، تقی‌زاده، مینوی، صورتگر و خیلی افراد دیگر در تمجید و تحسین از او قلم‌فرسایی كردند و امروز هم هستند كسانی كه در این خصوص كار می‌كنند و من خود شاهدم برخی دانشجویان ما رساله‌های دوره‌های مختلف تحصیل‌شان را به سیری در افكار و آثار اقبال اختصاص می‌دهند اما یك نكته بسیار مهم این است كه امروز با توجه به اینكه صنعت نشر با مشكلاتی روبه‌رو است و شمارگان كتاب‌ها بسیار افت كرده، ناشران بیشتر به دنبال چاپ كتاب‌هایی معروف به كتاب زرد هستند كه به كار آگاهی‌بخشی نمی‌آید. درنتیجه كسانی كه درباره اقبال تحقیق و تالیف دارند به علتی كه یادآور شدم مورد عنایت ناشرین قرار نمی‌گیرند. در چنین شرایطی كسانی كه در مدیریت‌های كلان فرهنگی قرار دارند و به اقبال علاقه‌مندند، باید تمهیداتی فراهم كنند كه این نوع آثار مورد عنایت قرار گیرد.

همه تلاش اقبال این بود كه انسان مسلمان را از لجه هولناك و خون‌ریز ازخود رمیدگی و نادیده گرفتن توانایی‌های خویش رها كند.

اقبال در مثنوی «چه باید كرد؟» كه خطاب به اقوام شرق سروده شده است و درنهایت راهكاری اجتماعی و سیاسی برای مقابله با استعمار و استثمار دارد، می‌گوید غرب زنجیر بردگی بر پای انسان شرقی بسته و زندگی را از سرچشمه روحانی آن جدا ساخته است. او در این مثنوی انسانِ شرقی را تشویق می‌كند برای اعتلای خویش به فرهنگ «خودی» رجوع كند و به خویشتن خویش اتكا داشته باشد.

اقبال اصلا مایل به جدایی پاكستان نبود بلكه برعكس تلاش او این بود كه دو جامعه مسلمان و هندو را با هم سازش دهد و كاری كند كه آنها مسالمت‌آمیز در كنار هم زندگی كنند. من حتی معتقدم محمدعلی جناح هم موافق چنین تقسیمی نبود. آنچه موجب این تقسیم‌بندی شد، خود مردم بودند كه آنقدر علیه هم خشونت كردند و از كشته پشته ساختند تا جناح مجبور شد تقسیم شبه‌قاره را بپذیرد. این را هم فراموش نكنید كه كشور پاكستان ٩ سال بعد از اقبال شكل گرفت. منتها وقتی شكل گرفت جناح تلاش كرد بر همان طریقی در مدیریت كشورش گام بردارد كه مورد نظر اقبال بود.

منبع: روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: