کاوه‌ای پیدا نخواهد شد امید...

1396/12/12 ۰۸:۵۹

کاوه‌ای پیدا نخواهد شد امید...

«می‌دهم خود را نوید سال بهتر، سال‌هاست...» در تاریخ روزی که به دنیا آمده اید، تشکیک است. روزی که به این جهان افتخار دادید، تا با کلمه‌های تان چند سال بعد، آن را زیباتر کنید آقای اخوان. شناسنامه می‌گوید ده اسفند، فرزندان تان می‌گویند چهارده اسفند، اما فرق چندانی هم نمی‌کند. به هر حال همین که شما آمدید و زبان پارسی را با شعرهای تان آذین بستید مسرت‌بخش است.

 

 

الهه خسروی‌ یگانه: «می‌دهم خود را نوید سال بهتر، سال‌هاست...» در تاریخ روزی که به دنیا آمده اید، تشکیک است. روزی که به این جهان افتخار دادید، تا با کلمه‌های تان چند سال بعد، آن را زیباتر کنید آقای اخوان. شناسنامه می‌گوید ده اسفند، فرزندان تان می‌گویند چهارده اسفند، اما فرق چندانی هم نمی‌کند. به هر حال همین که شما آمدید و زبان پارسی را با شعرهای تان آذین بستید مسرت‌بخش است.
زندگی سخت گذشت آقای اخوان. کمابیش می‌دانیم. داغ فرزند دیدید، خانه نشین شدید، زندان رفتید... و هیچ لحظه‌ای از آن همه لحظات سخت از درست بودن و به قاعده زندگی کردن دست نکشیدید. با آن طنز درخشان و نکته بینی‌های همیشگی تان برای آدم‌های نزدیک تان آنقدر خاطره ساختید که حالا شنیدنش روشن مان می‌کند. مثلاً همان خاطره شیرین استاد شفیعی کدکنی از شما: وقتی تلفن می‌زد، غالباً، چنین می‌پنداشت یا عمداً فضا را چنین می‌نمود که شما با تمام «خواطر» و «ذهنیات» آن لحظه او و اینکه درباره چه موضوعی می‌اندیشیده، اشراف کامل دارید. مثل دو تن که ساعت‌ها درباره موضوعی با هم صحبت کرده باشند. تا تلفن را برداشتم بدون هیچ مقدمه‌ای، و این راه و رسم او بود با من، گفت: «همین بربریه را می‌گم؟» «کدام بربریه مهدی جان!» «همین که حالا علامه هم شده! همین بربریه را می‌گم دیگه» باز پرسیدم «کدام بربریه؟» «همین بربریه که حافظ‌ شناس هم شده...» از آنجا که درباره یکی از نیکان این مرز و بوم و این عصر و عهد بود ناچارم که توضیح بیشتری ندهم. باز یک شب در همان ساعت حدود ۲ ــ ۱ بعد از نیمه شب تلفن زنگ زد: «همین پیرزنه را می‌گم!» «کدام پیرزنه؟» «همین که (فلان نوع شعر) می‌گوید.» گفتم:‌خب چی شده؟ گفت: «هیچی او هم کمرش درد می‌کند! می‌گوید: دیسک دارم.»
کاش سایه تان بر سر ادبیات باقی می‌ماند. کاش زندگی اینقدر با سختی و گرفتاری آمیخته نبود. کاش قدرتان را بیشتر می‌دانستند. جایتان بر صدر بود و به جای اینکه همان سال‌های اول انقلاب آن حقوق ناچیز تلویزیون را هم قطع کنند، سالها شاهد حضورتان در دانشگاه و همان رسانه ملی بودیم، می‌آموختیم و می‌بالیدیم.
روایت فوت غریبانه تان هنوز هم چشم را‌ تر می‌کند و بر اندوه می‌افزاید. روایتی که دوست و همراه همیشگی تان استاد کدکنی در کتاب «حالات و مقامات م.امید» چنین آن را به کلام کشیده است: «ساعت‌های ۶ ــ ۵ بود که تلفن زدم. مزدک، پسر کوچکش، گوشی را برداشت. گفت :«پدرم تب داشت و قدری تنفسش ناراحت بود. او را به بیمارستان مهر ــ که در چندمتری منزل‌مان است ــ بردیم. پزشکان توصیه کردند که یکی دو روزی در بیمارستان استراحت کند تا آزمایش‌هایی هم انجام دهند.» گفتم:«الان اگر بروم به بیمارستان راه می‌دهند؟» گفت: «نه، وقت ملاقات تمام است، حالش هم خوب است. فردا.» در همین لحظه که گوشی را گذاشتم، یدالله قرائی زنگ زد. او هم از طریق تلفن شنیده بود که اخوان در بیمارستان بستری است. گفت «فردا صبح برویم به دیدنش.» قرار گذاشتیم فردا صبح ساعت ۹ برویم. پیش خودم فکر کرده بودم «روح الارواح» سمعانی را که یکی از شاهکارهای کم‌نظیر ادبیات فارسی است و همین امسال به همت آقای نجیب مایل هروی انتشار یافته برایش ببرم. چون چند روز قبل وقتی وصف این کتاب را در تلفن از من شنید با چنان اشتیاقی سخن می‌گفت که حد و حصر نداشت. بگذریم. دو سه ساعت بعد از این تلفن بود که تلفن منزل ما زنگ زد و زنی با شیون ــ که به زحمت تشخیص دادم که ایران خانم (همسر اخوان) است ــ گفت :«... مهدی رفت. هر کار می‌توانی بکن.» و گوشی را گذاشت. به زحمت توانستم محمود دولت‌آبادی را (که در همسایگی ماست، دو کوچه آن‌طرف‌تر) و حسن‌زاده مروارید و حسین‌خانی آگاه را خبر کنم تا رفتیم. چند تنی از اقوام هم آمده بودند...»

 

منبع: ایران

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: