1396/8/10 ۰۸:۳۲
علیاشرف درویشیان آخرین برگ درخشان و نمونهوار ادبیات متعهد دهه پنجاه خورشیدی بود. البته از چهرههای شاخص آن ادبیات هنوز هم نویسندگان و شاعران نامداری در میان ما هستند - عمرشان دراز باد- اما علیاشرف تنها کسی بود که به آن نوع ادبیات تا آخر عمرش وفادار ماند و هیچگاه وسوسه نشد که راه و روشی دیگر در پیش گیرد. این روزها که جامعه ادبی و فرهنگی ما از درگذشت درویشیان بهشدت متأثر است، شاید سخنگفتن از آن نوع ادبیاتی که او مینوشت و از آن دفاع میکرد چندان بهجا نباشد.
علیاشرف عزیز! با اینهمه، نگران نباش حافظ موسوی: علیاشرف درویشیان آخرین برگ درخشان و نمونهوار ادبیات متعهد دهه پنجاه خورشیدی بود. البته از چهرههای شاخص آن ادبیات هنوز هم نویسندگان و شاعران نامداری در میان ما هستند - عمرشان دراز باد- اما علیاشرف تنها کسی بود که به آن نوع ادبیات تا آخر عمرش وفادار ماند و هیچگاه وسوسه نشد که راه و روشی دیگر در پیش گیرد. این روزها که جامعه ادبی و فرهنگی ما از درگذشت درویشیان بهشدت متأثر است، شاید سخنگفتن از آن نوع ادبیاتی که او مینوشت و از آن دفاع میکرد چندان بهجا نباشد. علیاشرف آنقدر صمیمی، مهربان، شرافتمند و صادق بود که همگان دوستش میداشتند و کمتر کسی، حتا مخالفان آن نوع ادبیات، در اصالت ادبیات او تردید ندارند. اگرچه برخی بر این باورند که پرونده آن نوع ادبیات بسته شده است، اما من فکر میکنم بار دیگر، دستکم بهبهانه خاموشی درویشیان، باید این پرونده را گشود و از آن بهروشنی سخن گفت. ادبیات متعهد و جامعهگرای ما که از مشروطه آغاز شده بود در دهه چهل، هم از حیث زیباییشناسی و هم از حیث تأثیر اجتماعی، به چنان اوجی دست یافت که بهنظر میرسید به پایان راه رسیده است. در اواخر دهه چهل، درحالیکه نوع جدیدی از هنر و ادبیات که از حمایت آشکار و پنهان حکومت پهلوی برخوردار بود و با داعیه هنر ناب از درگیرشدن با مسائل اجتماعی و سیاسی پرهیز میکرد، انتشار «ماهی سیاه کوچولو» (مرداد ١٣٤٧) و مرگ باورنکردنی صمد بهرنگی (شهریور ٤٧)، و ماجرای سیاهکل در بهمن ٤٩ که گویی ویراست دیگری از «ماهی سیاه کوچولو» در عرصه عمل انقلابی بود، به جامعه روشنفکری ایران و بهطریق اولی به ادبیات ما چنان شوکی وارد کرد که تا مدتها مهر و نشان خود را بر اغلب اشعار و داستانهای دهه پنجاه بر جای گذاشت. پس از مرگ صمد، نویسندهای بهنام داریوش عبادالهی که امروز کمتر کسی او را میشناسد، بیستوچند کتاب قصه بهتقلید از سبکوسیاق صمد نوشت که با همان شکلوشمایل، در تیراژهای بیست تا سی هزار منتشر میشد و بهسرعت بهفروش میرسید. زندهیاد عبادالهی بهقول معروف اینکاره نبود و زود میدان را خالی کرد. خودش یکبار به من گفت که با توصیه و تشویق ساعدی سعی کرده است جای خالی صمد را پر کند، اما بر اثر فشار ساواک و تهدید به اخراج از کار مجبور شده است دست از نوشتن بردارد. عبادالهی بهزودی فراموش شد، اما با انتشار مجموعهداستان «از این ولایت» در سال ٥٢ ، معلوم شد که جانشین واقعی صمد کسی نیست جز علیاشرف درویشیان. درویشیان همچون صمد از اعماق جامعه برخاسته بود. درک او از مردم، از فقر، از گرسنگی، از بیخانمانی، درکی «کاغذی» نبود. این اصطلاح «کاغذی» را علیاشرف درباره روشنفکرانی بهکار میبرد که اگرچه از درد و رنج مردم سخن میگویند، اما ممکن است در لحظهای حساس پایشان بلغزد و به آرمان مردم پشت کنند. درویشیان در پیشگفتار کتاب یادمان صمد بهرنگی درباره کسانی که فکر میکنند دوره صمد و کتابهایش سپری شده است مینویسد: «برخی از اینان روزگاری بهاقتضای شوروحال جوانی و نیز موج فراگیر زمانه، وارد مبارزه بر ضد ستمگریهای اجتماعی شدند و حتا در این راه سختیها، شکنجهها و زندانها کشیدند، اما از آنجاکه عشق به مردم فرودست در عمق وجود برخی از آنان ریشه نداشت و آگاهی اجتماعیشان کاغذی بود، با یورش توفان سهمگین سرکوبها و بهدنبال آن، ناکامیها، همهچیز را پایانیافته پنداشتند و آرامآرام از واقعیات دور شدند و اینک برای آنها دیگر نه انسان ستمدیدهای وجود دارد و نه کودک بیپناهی. اصالت داستانهای درویشیان و وفاداری او به آرمانهای شریف انسانیاش که چیزی جز آرزوی عدالت اجتماعی نبود، در زندگی پررنج او و آگاهی اصیل برآمده از تجربههای زیستهاش ریشه داشت. علیاشرف بهغایت ساده و فروتن بود. او درعینحال که روشنفکری سازشناپذیر بود، اعماق وجودش از شوروشوق کودکانه، صفای روستایی و عشق به زندگی لبریز بود. روزی از سر لطف درباره کتاب «زن، تاریکی، کلماتِ» من در محفلی (در یکی از کافههای کرج) سخن گفت و مرا به حیرت واداشت. او روی شعری انگشت گذاشته بود که تهمایهای از اروتیسم در آن بود و من گمان میکردم چنان شعری در دایره پسند او نمیگنجد. سخن به درازا کشید و گویا از مرحله پرت شدم. غرض اشارهای بود به نوع نگاه علیاشرف درویشیان به ادبیات و آنچه که در روزگاری نهچندان دور «ادبیات متعهد»ش میخواندند و این روزها اگر نامش را بر زبان بیاوریم میترسیم که مسخرهمان کنند. باکی نیست. اگرچه من نیز منکر آن نیستم که نوشتن در شرایط دشوار و سنگینی ِ بار مسئولیت اجتماعی و سیاسی بر دوش نویسندگان و هنرمندان در غیاب احزاب و سازمانهای سیاسی، برای هنر و ادبیات ما خسارتهایی دربر داشته، اما ما هنوز به نفس آن تعهد نیازمندیم. شاملو در یکی از آخرین ماههای زندگیاش در فیلم مستند فرشاد فداییان از روزگاری که در آن زیسته است به تلخی یاد میکند و میگوید کاش در شرایط اجتماعی دیگری میزیست و میتوانست آنطور که دلش میخواست با کلمه و زبان کار کند. گلشیری هم در یکی از آخرین مصاحبههایش چیزی نزدیک به همین مضمون را بیان کرده است. اگر سانسور نبود، اگر بیعدالتی نبود، اگر پاداش نوشتن برای نویسندهای چون علیاشرف درویشیان محرومیت از کار نبود، سهم او از ادبیات معاصر ما بسیار بیش از اینها میتوانست باشد. طنز درخشانی که در برخی از آثار درویشیان دیده میشود و تصویرهای دقیق و صادقانهای که او از مردم روزگار خود پرداخته است در حافظه ادبیات ما خواهد ماند. اما از او بسیار بیش از اینها میتوانستیم بهیادگار داشته باشیم اگر... اگر... اگر... علیاشرف عزیز! با اینهمه، نگران نباش. مردمی که تو برای آنها نوشتی، قدر و منزلت تو را بهخوبی میشناسند. تو در قلب آنها زندگی خواهی کرد. دوستان و دوستداران تو اکنون در برابر بانوی ارجمندت سر تعظیم فرود خواهند آورد و به او بابت رنجی که عاشقانه و صبورانه در این سالها تحمل کرد درود خواهند فرستاد.
یکبار نزیستن و دوبار مردن/ رضا خندان (مهابادی) راست اینکه علیاشرف درویشیان دوبار مرد؛ اما یکبار هم زندگی نکرد. اولبار هنگام شصتوششسالگی بر اثر سکته مغزی درگذشت و بار دیگر در هفتادوششسالگی. اردیبهشت سال ٨٦ هنگامی که از بیمارستان بیرون آمد خودش را جا گذاشته بود. درویشیانِ پرکار و پرجنبوجوش، او که دایم در تقلا و کوشش بود، مینوشت، میخواند، منتشر میکرد، با هر یک از علاقمندانش که درخواست ملاقات داشت مینشست و مهربانانه به آنها گوش میکرد؛ در کانون نویسندگان ایران حضوری موثر و مداوم داشت، با کیف و بغلی پر کتاب به جلسههای - حتی- کوچک داستانخوانی میرفت. دعوتشان را میپذیرفت، برایشان داستان میخواند، در نوشتن راهنماییشان میکرد و به آنها کتاب هدیه میداد. سخن کوتاه، به فهرست کتابها و اثرات حضور اجتماعیاش که نگاه کنیم، میزان کوششهایش را متوجه میشویم. این درویشیان پرتحرک، پرانگیزه و پرمشغله با آن سکته مغزی درگذشت و جای خود را به تخت بیماری داد و با وجود مراقبتهای شبانهروزی و مجدانه همسرش، شهناز دارابیان، دیگر بازنگشت. آنکه ماند همچنان قلبی مهربان در سینهاش میتپید و روحی بزرگ داشت؛ جسم اما در طول زمان کاهیده شد تا مرگ دوم در چهارم آبان ١٣٩٦. از عادتهای فرهنگی ماست که پس از مرگ کسی از او به نیکی یاد و به فضیلتهایی منسوبش کنیم. مردم آنان را که بیشتر دوست دارند، گاه تا ماوراء، تا حد وجودی فراانسانی بالا میبرند. این چند روز پس از مرگ درویشیان من این را مشاهده کردم. او البته انسانی بزرگ و نویسندهای سرشناس و محبوب بود؛ اما از اسطورهها نیامده بود، موجودی ماورایی نبود بلکه انسان بود مثل انسانهای دیگر، از گوشت و پوست و استخوان، نیازهایی داشت و آرزوهایی. فشارها و آزارها رنجیدهاش میکرد، سانسور و توقیف کتابهایش او را اندوهگین و گاه عصبی میکرد. زندان شاه و شکنجههایش... غم نان در دورههایی از زندگیاش... نگرانی همسر و فرزندانش... ردیهها و شانتاژها... و موردهای مشابه دیگر بر جسم و جان او اثرات جانکاه میگذاشت و این اثرها صدچندان میشود اگر شخص غم و مشکل دیگران را نیز مسئله و امر خود بداند و اگر آرمانش برابری و آزادی در جامعه باشد، که درویشیان چنین بود. او نه فرشته بود و نه از اسطورهها آمده بود دلش میخواست آسوده زندگی کند، غم نان نداشته باشد، شاد باشد، راحت بخوابد، بیاسترس و فشار آنچه دوست دارد بنویسد، منتشر کند، با خوانندگانش بهراحتی ارتباط داشته باشد، هول و هراس نداشته باشد، عضویتش در جایی جرم نباشد، چشمهایش فقر مردم را نبیند و گوشهایش خبرهای هولناک نشنود و... نتوانست آنجور که میخواهد زندگی کند، زندگی نکرد؛ اما دوبار مرد. این سرنوشت انسانهای آرمانگرا، نیکاندیش است.
منبع: شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید