کیخسرو، پادشاه شورشی / دکتر انوشیروان منشی زاده - بخش نخست

1395/10/26 ۰۸:۰۳

کیخسرو، پادشاه شورشی / دکتر انوشیروان منشی زاده - بخش نخست

این نوشتار، گزارش کوتاهی است از وضعیت سیاسی و اجتماعی دوران فرمان‌روایی «کاووس» پادشاه کیانی به روایت آنچه در شاهکار جاودانی حکیم توس شاهنامه آمده است و در آن به ناچار نیم‌نگاهی نیز به پادشاهی افراسیاب پادشاه تورانی افکنده می‌شود.

مقدمه:این نوشتار، گزارش کوتاهی است از وضعیت سیاسی و اجتماعی دوران فرمان‌روایی «کاووس» پادشاه کیانی به روایت آنچه در شاهکار جاودانی حکیم توس شاهنامه آمده است و در آن به ناچار نیم‌نگاهی نیز به پادشاهی افراسیاب پادشاه تورانی افکنده می‌شود. به باور نگاره به شرحی که در این گزارش می‌آید می‌توان از دگر سو نیز به سیمای کیخسرو فرزند سیاوش و نوه کاووس نظر افکند و ترسیم این سیما رسالت این نوشتار است.

تحولات بزرگ اجتماعی که در جامعه آن روز ایران زمین رخ داده بود، گسل سهمگین بین توده مردم با دربار کاووس همراه داشت و با تجزیه و تحلیل و کنکاش این گسست‌ها و چالش‌ها که به واسطه رفتار بی‌خردانه کاووس پادشاه کیانی در بستر جامعه روی داده بود؛ اینها همه به تزلزل بنیان‌های پادشاهی کمک کرده و آنچه را که شورش کیخسرو نام می‌گیرد، سدی بود تا از فروپاشی جامعه جلوگیری نماید و همین جاست که سیمای دیگری از کیخسرو پادشاه فرزانه ایران به نمایش می‌گذارد.

به شرح شاهنامه فردوسی در آن دوران سیاه، همزمان دو پادشاه نابخرد، یکی در ایران زمین به نام کاووس و دیگری در توران زمین به نام افراسیاب، بازیگران جهانی آن دوران انگاشته می‌شدند. ستم‌ورزی آنان و بی‌بها دانستن سخنان و رهنمودهای دلسوزان و فرزانگان و خردمندان هر دو ملت، آن‌چنان جامعه این دو حکومت را به ورطه نابودی و اضمحلال کشانده بود که خواننده و شنونده حماسه فردوسی در این راستا دچار شگفتی گردیده و ناباورانه می‌اندیشد که با این وضعیت چگونه این دو حکومت فاسد که دشمن دیرینه یکدیگرند قوام یافته و در صحنه روزگار باقی خواهد ماند؟

با اندک درنگ در رفتارهای این دو پادشاه، این نکته رهیافت می‌گردد که چاره‌ای جز نابودی برای هر دو حکومت باقی نماند و به زودی هر دو دچار زوال و نابودی خواهند گردید. آن‌گونه این دو پادشاه خودکامه از توده مردم خویش بیگانه و دور گشته بودند که توجه نداشتند که موریانه ریا و تزویر و خودکامگی و بی‌خردی، پایه‌های حکومت آنان را در هم تنیده است. پیران ویسه، خردمند تورانی و پهلوانان و سرداران ایران زمین، این واقعیت‌های تلخ را به چشم می‌دیدند ولی افسوس که آنچه از باب نیک‌خواهی می‌گفتند، شنوایی نداشت. مست قدرت دروغین خود بودند، مردمان را برده خویش گمان می‌بردند، با تاراج دار و ندار مردمان کاخ‌های بلند می‌ساختند، جنگ‌های بیهوده و هوس‌رانی‌های بیمارگونه آنان از همین دارایی مردمان یتیم و سرگردان و بیداد زده سرمایه می‌گرفت.

خردمندان و دانایان می‌دیدند و به هزار زبان ‌می‌گفتند. ریاکاران و چاپلوسان که از آنچه که در زیر پوسته اجتماعی می‌گذشت بی‌خبر بودند، آنان را خیانتکار و نادان جلوه می‌دادند. خواهیم دید که در اندک زمانی طومار پادشاهی افراسیاب در هم پیچیده و افراسیاب و خاندان او به دست دادجویان و ناراضیان ایرانی برچیده می‌شود و خشک و تر نیز در این آتش ویرانگر همه می‌سوزند.

ایرانیان این بخت یاری را داشتند که به یاری کیخسرو شاهزاده ایرانی از زوال و نابودی ایران زمین برهند. ایران و ایرانیان هم چنان به سلامت از این گذرگاه پیچاپیچ تاریخ بگذرند. به همین باور است که می‌توان به راستی کیخسرو را پادشاه شورشی نامید که کشتی تمدن و فرهنگ ایرانیان را به دانایی و خرد به ساحل نجات آن روزگار رسانید.

شاید گفت و گو از پادشاه شورشی به گمان عده‌ای نابجا و خطا باشد، ولی به شرحی که خواهد آمد و از شاهنامه همگی آن وام گرفته شده، گمان و باور نگارنده را در این جستار تقویت می‌نماید و با این اندیشه همراه می‌سازد. اگر انقلاب و شورش را دگرگونی‌های ریشه‌ای و زیر و زبر ساختن جامعه و حکومت حاکم و آمدن گروه دیگر به حکمرانی بدانیم، همین تحول و دگرگونی، نه به دست توده مردم بلکه به دست کیخسرو پادشاه خردمند و فرزانه ایرانی رخ می‌دهد.

شوربختانه تحولات اجتماعی و رفتار کنش‌گران و ناراضیان جوامع آن‌گونه خزنده و اندک اندک در بستر اجتماع رخ می‌دهد و با بی‌خبری و یا بی‌خبر گذاشتن فرمان روایان همانند توده‌ای بهمن یک باره سرازیر می‌شود که دیگر راه گریز و رهایی بسته شده و همه چیز در کام نابودی فرو می‌روند.

فردوسی بزرگوار آن‌چنان با زیرکی و دانایی و دانشوری به شرح این وقایع می‌پردازد که به قول فرزانه‌ای، فردوسی نه تنها حکیم، عارف، فیلسوف، تاریخدان بلکه جامعه‌شناسی توانا و هوشیار است. او در بیان همه حماسه‌ها به ویژه زندگانی کاووس پادشاه ایرانی وقایع و اتفاقات را به دانایی و بدون پیش داوری آورده است که گویی کوچک‌ترین زوایای اجتماعی و تاریخی این روزگار را به دیده تیزبین خود دیده و در میان توده مردم زیسته و با گوشت و پوست خود بیدادها، ویرانی‌ها، کشتارها، پژواک شیون کودکان و بیوه زنان دردمند را شنیده و لمس کرده است که این بیدادها و بی‌خردی‌ها و خودکامگی پادشاه ایرانی چه بر سر خودی و بیگانه آورده است؟ بدون آن که خود داور باشد، خواننده هوشمند شاهنامه را به بطن اجتماعی آن روزگار می‌برد. هشدارهای ملتمسانه پهلوانان و خردمندان را به نظم می‌آورد و مکنونات ناصحین را که گوش شنوایی برای آنان وجود ندارد، بیان می‌دارد. در پیشاروی همه اینها و این دگرگونی‌ها برای هر دو کشور یک سنخ چشم‌انداز در پیش روی می‌آورد. چه آن‌که فرودستان و به حاشیه راندگان اجتماعی در آن دوران سیاه و تباهی بی‌رمق و هیچ انگاشته شده‌اند، مشکلات فراوان و بی‌شمار فراروی جامعه و آسیب‌های اجتماعی که در بستر جامعه روی می‌داد، از چشم حکمرانان پنهان می‌ماند، زبان ناصحان بریده شده و خواه‌ناخواه به کنجی خزیده و پناه برده بودند.

آشنایان بیگانه و بیگانه آشنا گردیده‌اند. بنابراین لازم نبود به جام کیخسروی ما نگریست تا آینده را دریافت. در پیش روی اندیشه‌ورزان و خردمندان و دلسوزان این آینده دیده می‌شد چه آن‌که زبانی نبود تا عقده‌ها را بشکافد و گوش شنوایی نبود که ضرباهنگ خطر را بشنود و زیر پوست اجتماع گسیختگی‌ها از سوی ناراضیان دیده می‌شد و دانه‌های کاشته شده از سوی ناراضیان امکان آن یافته بود که میوه داده و به بار بنشیند، میوه آن فروپاشی، کشتارها، ویرانی‌ها و دگرگونی‌های گسترده اجتماعی بود.

نگاه فردوسی در کنکاش و شکافتن این رویدادها آن‌گونه هوشیارانه، دقیق و عبرت‌آموز است که موجب شگفتی می‌شود. به نظر می‌رسد دل مشغولی او برای همیشه تاریخ باشد، چرایی این رویدادها و آن چه شورش کیخسرو نام گرفته خمیرمایه این نوشتار است. با این پیش گفتار موضوع در دو راستا مورد گفت و گو قرار می‌گیرد. نخست دوران کاووس پادشاه کیانی و پسین آن شورش کیخسرو و رهایی و نجات ایرانیان و نابودی توران و تورانیان.

 

اوضاع سیاسی و اجتماعی دوران کاووس پادشاه کیانی

کیکاووس پس از کی‌قباد به پادشاهی ایران زمین می‌رسد. او پدر سیاووش و نیای کیخسرو است. بنا بر آن‌چه در شاهنامه آمده است پادشاهی او یک صد و پنجاه سال است. فردوسی در شاهنامه از او با صفات خودکامه، بی‌مغز، بی‌خرد، تندخوی و ناسپاس نام می‌برد. هوسرانی و کام‌جویی در سرشت و خوی اوست. در داستان سیاووش به این نکته اشاره می‌شود که سرداران ایرانی، طوس و گیو برای شکار از درگاه شهریار بیرون می‌آیند، در بیشه‌ای نزدیک مرز ایران و توران طوس و گیو بانویی خوب‌رخ را می‌یابند و به دیدار او شادمان می‌شوند. هر یک بر این باورند که این بانوی فریبنده و زیبا متعلق به اوست. کار میان آنان به تندی کشیده می‌شود. سرانجام گمان می‌برند که داوری را نزد شاه برده و از او بخواهند که میان آنان داوری نماید. کیکاووس با دیدن کنیزک زیباروی، خودشیفته و دلباخته می‌گردد و خود را شایسته می‌داند که او را در حرمسرای خود جای دهد. او مادر سیاووش اسطوره جاودانی ایرانیان است.

چو کاووش روی کنیزک بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

به هر دو سپهبد چنین گفت شاه

که کوتاه شد بر شما رنج راه

بر این داستان بگذرانیم روز

که خورشید گیرید گردان بیوز

گوزن است اگر آهوی دلبرست

شکاری چنین از در مهتر است

داوری بین سپهبدان و سرداران این‌گونه از پادشاه سر می‌زند. این رفتار از سوی پادشاه، آلوده به هوس است که منجر به شگفتی پهلوانان می‌شود هر چند سکوت و تسلیم را بهانه قرار می‌دهند ولی تخم نفاق و نفرت و کینه از سوی پادشاه در دل و جان پهلوانان کاشته می‌شود.

مدتی است که دلمشغولی پادشاه لشکر کشیدن به مازندران است با این اندیشه تباه سرداران و لشکریان را از دور و نزدیک فرامی‌خواند، با خودخواهی به آنان هشدار می‌دهد که آنچه را شاهان پیشین نتوانستند بر آن دست یابند، اراده آن را دارد که به آن دست یابد:

چنین گفت با سرفرازان رزم

که ما سر نهادیم یک سر به بزم

من از جم و ضحاک و از کیقباد

فزونم به بخت و به فرّ و نژاد

فزون بایدم نیز از ایشان هنر

جهان جوی یابد سر تاجور

این سخنان کام بزرگان ایران زمین که از شمار خردمندان و پهلوانان سرد و گرم چشیده روزگارند تلخ می‌نماید. آگاهند که با این خودپسندی و خودکامگی فرجام کار جز دردسر و کشتار و گرفتاری و از دست رفتن پادشاه چیز دیگری نخواهد بود. با شنیدن این سخنان خشمگین و آشفته و زرد روی گردیده و با آن که نمی‌توانند در برابر این خودکامگی سخنی بگویند به انجمن نشسته و راه چاره‌ای می‌جویند.

سخن چون به گوش بزرگان رسید

از ایشان کس این رأی، فرخنده ندید

همه زرد گشتند و پُرچین به روی

کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی

چو طوس و چو گودرز و گشواد و گیو

چو خرّاد و گرگین و بهرام نیو

به آواز گفتند ما کهتریم

زمین جز به فرمان تو نسپریم

وزان پس یکی انجمن ساختند

زگفتار او دل بپرداختند

زما و از ایران برآمد هلاک

نماند از این بوم و بر آب و خاک

خردمندان فرزانه ایران زمین در پیش روی این خواسته ناروا و دور از اندیشه و فرجام نگری، جز نابودی و هلاکت ایران و ایرانی و از بین رفتن این خاک و بوم، آینده نگری نمی‌بینند. در برابر این بی‌تدبیری، چاره آن است که از زال، پهلوان پیر و بزرگ ایرانی، یاری جویند تا شاید اندرز پهلوان پیر راه گشا باشد و پادشاه از این تصمیم خود دست شوید. فرستادگان به سیستان روانه می‌شوند و آنچه بر زبان پادشاه رفته با پهلوان پیر ایران در میان می‌نهند. زال به ناچار برای جلوگیری از نابودی ملک و مملکت روانه دربار کیکاووس می‌شود.

او آگاه است که اگر پادشاه پند پدرانه او را نشنود و گفتار او را بی‌بها بداند، جز خستگی و دل‌شکستگی برای او بهره‌ای نخواهد بود. هر چند به راستی می‌داند که خودکامه را پند و اندرز به کار نخواهد آمد و از آنچه در روزگاران گذشته، عبرت نخواهد یافت. ذات خودکامگی و خودپسندی و نادانی چنین است که تباهی آن دامن‌گیر خود و مردمان درمانده و گرفتار ایرانی خواهد شد.

چو بشنید دستان بپیچید سخت

تنش گشت لرزان بسان درخت

همی گفت کاووس خودکامه مرد

نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد

گمانید که از تیغ او در جهان

بلرزند یکسر کهان و مهان

نباشد شگفت ار به من نگرود

شوم خسته گر پند من نشنود

شوم، گویشم هر چه آید ز پند

زمن گر پذیرد شود سودمند

حکیم توس آن چنان به زیبایی سخنان پدرانه سرخیل سرداران و سپهبدان ایرانی را بیان می‌نماید که گمانی نمی‌ماند که پادشاه سخن پیر فرهمند پهلوان ایران زمین را خواهد پذیرفت و در اوج گرفتاری‌های ایران زمین و جنگ‌های طولانی و بی‌ثمر آنان با تورانیان باری دیگر بر دوش مردمان بیچاره و استبدادزده نخواهد افکند.

با آگاه گشتن بزرگان از آمدن زال به دربار، همگی به پیشواز او شتافتند و او را با شکوه و بزرگواری به دربار کیکاووس می‌برند تا باشد پند فرهمند ایرانی رهگشار بوده و جنگ ویران‌گری بر مردمان هموار نگردد.

چنین گفت که ای پادشاه جهان

سزاوار تختی و تاج مهان

زتو پیش‌تر پادشه بوده‌اند

که این راه هرگز نپیموده‌اند

سپه را بدان سو نباید کشید

زشاهان کس این رأی فرخنده ندید

گر این نامداران ز تو کمترند

چو تو بندگان جهان داورند

تو از خون چندین سر نامدار

ز بهر فزونی درختی مکار

بار جنگ و خدم و حشم کیکاووس و انبوه سپاهیان همه بر دوش بینوایان و ناتوانان ایرانی است. با دادن خراج خزانه پادشاهی را پُر از درم و دینار ساخته‌اند، جنگ‌جویان نیز همین توده مردمند که خانه و کاشانه خویش را رها ساخته و به ناچار می‌باید در سپاهی که رهسپار مازندران است شمشیر کشیده بکشند و کشته شوند. کیکاووس باکی نداشته اندرز زال را به ریشخند می‌گیرد و فرجام آن رفتن به مازندران و گرفتاری او و سرداران است.

با این وضع چاره‌ای جز یاری خواستن از رستم جهان پهلوان ایرانی نیست، اوست که می‌باید از سیستان به مازندران لشکر کشیده و با گذر از هفت خوان و نبرد با دیوان پادشاه و سرداران را نجات دهد. در داستان رستم و سهراب بار دگر بی‌خردی و ناسپاسی پادشاه آشکار می‌گردد پس از آن که در نبرد تن به تن پهلوی سهراب با دشنه دریده می‌شود و سهراب با مرگ پنجه می‌افکند، نجات او نوش‌دارو است که در خزانه کیکاووس جای دارد.ناسپاسی در برابر این همه دلاوری و فداکاری‌های رستم در برابر کیکاووس مانع می‌شود تا نوش‌دارو به رستم رسد. چنان چه خواهد آمد او به راستی نمادی از ناسپاسی‌ها است.

***

رستم سیاووش را نزد پدر آورده تا نزد کاووس زندگی نوی را با آنچه آموخته است آغاز کند. سودابه دل در گرو عشق سیاووش می‌نهد و سیاووش این را گناه دانسته و حاضر به این گناه نگردیده و سودابه او را به تهمت گناه ناکرده می‌آلاید. به رسم روزگاران گذر از آتش راه اثبات بیگناهی است. شاه فرمان می‌دهد تا کوهی از آتش فراهم آورند. مردمان بیشمار دوستدار نجابت و درستی و پاکی سیاووش‌اند. مردمان کینه و نفرت فراوان از پادشاه در سینه دارند، اما به راستی سیاووش را دوست دارند و گمان دارند که روزی او پناه آنان گشته و فریادرس آنان در بیداد زمانه خواهد بود، آنان باور راستین دارند که شاهزاده بی‌گناه آنان به سلامت از خرمن آتش خواهد گذشت. روز و روزگار یاور بی‌گناهان است و یزدان نگهدارنده آن، دست به آسمان برداشته از یزدان یاری این بی‌گناه را می‌طلبیدند.

چنین است سوگند چرخ بلند

که بر بی‌گناهان نیاید گزند

نهادند هیزم دو کوه بلند

شمارش گذر کرد بر چون و چند

خروشی برآمد زدشت و زشهر

غم آمد جهان را از آن کار بهر

جهانی نهاده به کاووس چشم

زبان پُر زدشنام و دل پُر زخشم

پادشاه فریاد مردمان را که همراه با دشنام و نفرین است نمی‌شنود، مشت‌های گره کرده آنان را نمی‌بیند، از دل‌های پُر از خشم و نفرت توده بی‌خبر است. مردمان می‌گریند؛ هم بر سیاووش و هم بر روزگار تباه خویش. آنان، گاه که سیاووش را می‌بینند که کلاه خود زرین بر سر نهاده، جامه‌ای سپید بر تن که با لبی پُر زخنده به خرمن آتش شعله‌ور می‌نگرد و خود را به آتش می‌زند. با گذر سرافرازانه سیاووش از آتش بانگ و فریاد شادی مردمان کوه و دشت را فرامی‌گیرد ولی چه سود پادشاه در خواب است، خوابی که سرانجام نیک برای او و ایرانیان ندارد. دل‌ها بی‌تاب و دیدگان پُر از اشک، فغان و شیوه مردمان بی‌شمار دشت را در هم نوردیده است.

چو از کوه آتش به هامون گذشت

خروشیدن آمد زشهر و زدشت

همی داد مژده یکی دادگر

که بخشود بر بی‌گنه دادگر

سیاووش از نیرنگ و خدعه سودابه و زنان حرم آگاه است، می‌داند که پدر اعتنایی به خرد و دانایی ندارد، باور دارد که ماندن او باز هم کیفر گناه ناکرده در پی دارد، بهترین راه فرماندهی سپاهی است که عازم جنگ با تورانیان است و سرانجام این رفتن هیچ گاه بازگشتن و کشته شدن او به دست افراسیاب و بر بادرفتن آرزوهای ایران زمین است که خود داستانی پُر از آب چشم است و درد تاریخی ایرانیان در کهن روزگاران این مرز و بوم است.

چو آگاهی آمد به کاووش شاه

که شد روزگار سیاووش تباه

به کردار مرغان سرش را زتن

جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی گناهش به خنجر به زار

بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو درّاج زیر گلان با تذرو

برفتند با مویه ایرانیان

بدان سوگ بسته به زاری میان

همه دیده پُر خون و رخسار زرد

زبان از سیاووش پُر از یاد کرد

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

چو شاپور و فرهاد و رهّام شیر

ایرانیان در جای‌جای ایران زمین به سوگ می‌نشینند و این اندوه و غم و شیون از سر درد همراه با نفرین بر کیکاووس است. پادشاهی که بانگ توده مردمان را نشنید و آنان را هیچ انگاشته و داد را بر بیداد برگزیده و اسطوره ایرانیان را به خاک و خون غلطانده بود، باید منتظر طوفانی باشد که در راه است. هم همه طوفان بنیان کن، زمین و زمان را فرا گرفته باز هم پادشاه بی‌خبر است، باد کاشته طوفان درو خواهد کرد، خشک و تر خواهند سوخت چنان که خواهد آمد. جهان پهلوان رستم نیز از کشته شدن پرورده بی‌گناه خویش آگاه می‌شود که این چه بیداد است که بر مردمان می‌رود او دل سوخته و دل شکسته به سوگ می‌نشیند.

تهمتن چو بشنید زو رفت هوش

ز زابل به زاری برآمد خروش

به چنگال رخسار بخشود زال

همی ریخت خاک از بر شاخ و یال

سپاهی فراوان بر پیلتن

ز کشمیر برآمد ز شیپور دم

به درگاه کاووس بنهاد روی

دو دیده پُر از آب و دل کینه جوی

آداب پهلوانی و سرداری ایرانی و رسم این کهن دیار بنا بر آن چه که در شاهنامه آمده است بزرگداشت پادشاه و خدمت به او و فروتنی نسبت به اوست، رستم نیز که آموزگار پهلوانان است خود نیز هماره بر این روش بوده است اما این باره بازی پهلوان گونه دیگری است. همه این گرفتاری‌ها را از خوی بد شهریار و اندیشه ناپاک کاووس می‌دانسته، پراکندن تخم بیداد و بدی را از سوی او می‌داند، هیچگاه رستم این گونه خشمگین نبوده است، خشم او خشم توده مردم و انتقام او انتقام ایرانیان از کسی است که تخم ستم و تباهی و نادانی را کاشته است. شهریاری که فره ایزدی از او دور گشته و کوچک‌ترین ارزشی نه نزد مردمان ایران زمین و نه نزد دلاوران و پهلوانان فرهمند برای خود باقی نگذارده است. با خوی بد و گناهان بی‌شمار خود با بیداد و خودکامگی باید نگران کاشته خویش باشد، آنچه را که کاشته است می‌بایستی بدرود.

سپاهی فراوان بر پیلتن

ز کشمیر و کابل شدند انجمن

بدرگاه کاووس بنها روی

دو دیده پُر از آب و دل کینه جوی

چو آمد به نزدیک کاوس کی

سرش بود پُر خاک و پُر خاک پی

بیامد بدرگاه با سوگ و درد

پُر از خون دل و دیده رخسار زرد

همه شهر ایران به ماتم شدند

پُر از درد نزدیک رستم شدند

در این کشاکش و هیاهو و آشوب و سوگ و ماتم و درد و رنج مردمان و بزرگان، توده مردم گمان دارند که تنها پناه آنان جهان پهلوان رستم است. اوست که می‌تواند التیامی بر زخم‌های کهنه چندین ساله آنان باشد، می‌باید از به هم ریختن ملک و مملکت جلوگیری کند. مردمان او را چون نگینی در انگشتر در آغوش گرفته‌اند. در میان این هیاهو رستم گویی همه کاره مملکت است؛ هرچند که کاووس پادشاه است.

او یک هفته مردم را به سوگ فرا می‌خواند ولی دل دردمند او در فکر انتقام از افراسیاب و آرامش او با کیفر او در اوج خشم است.

چو یک هفته با سوگ و با آب چشم

به درگاه بنشست پُر درد و خشم

بهشتم بزد نای رویین و کوس

بیامد به درگاه گودرز و طوس

در روز هشتم پس از سوگ داری بر سیاووش پهلوانان و سرداران همانند گودرز، طوس، فرهاد، شیدوش، گرگین و گیو و بهرام و رهام و فرامرز به نزد جهان پهلوان رستم آمدند تا فرمان او چیست و راه چاره کدام است.

به گُردان چنین گفت رستم که من

برین کینه دارم دل و جان و تن

که اندر جهان چون سیاووش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

چنین کار یک سر مدارید خُرد

چنین کینه را خُرد نتوان شمرد

بدو گفت خوی بد شهریار

پراکندی و تخمت آمد ببار

ترا مهر سودابه بد خویی

ز سر برگرفت افسر خسروی

در برابر تندی و خشم رستم، پادشاه درمانده فقط می‌تواند از شرم سر به زیر افکند و با گریستن دردمندانه شاید بتواند آتش خشم جهان پهلوان را خاموش کند؛ ولی رستم جوانمردی است پهلوان، هیچگاه شمشیر بر روی پادشاه نکشیده و بر افتاده، ستم روا نداشته و خویش را برابر خودی و بیگانه و فرهنگ ایرانی بدنام نخواهد ساخت.

در فرهنگ پهلوانی او جوانمردی و دفاع از ایران زمین و مردمان و پادشاه همراه گشته، این خوی پهلوانی است، اوست که به پهلوانان این آیین و فرهنگ را می‌آموزد، چگونه خود این آموخته مردان و آزادگان و دلیران را درهم بشکند و کردار اهریمنی در پیش گیرد. او بنده یزدان است. خردمندی است فرهمند. فرزانه‌ای است دلبسته داد و جوانمردی و بزرگواری.

نگه کرد کاووس بر چهر او

بدید اشک خونین و آن مهر او

نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم

اما می‌بایست سودابه به کیفر گناه خود رسد تا خشم توده مردم که از او متنفرند و خشم پهلوانان و سرداران فرو خفتند. با رسیدن رستم به دربار کاووس و آگاهی مردمان، صدای کین خواهی آنان از در و دیوار کاخ و کوی و برزن شهر به گوش می‌رسد. بدون توجه به پریشانی کاووس که تنها و شرمگین و سرافکنده بر تخت شاهی نشسته، راه حرمسرا و خانه سودابه را در پیش گیرند.

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گیسویش بیرون کشید

ز تخت بزرگیش در خون کشید

افزون بر آنچه گفته شد، نخوت، غرور و خودخواهی کاووس کی پایان ناپذیر است. پادشاه ناآگاه که پیوند خود را با مردمان خویش گسسته است، در اندیشه پرواز است. آرزوی دست یافتن به آسمان و ستاره‌ها، دیر زمانی است که وجود او را دربرگرفته است. این داستان در شاهنامه آمده و حکیم توس این آزمندی را به زیبایی آورده است.

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

یکی انجمن کرد پنهان ز شاه

بدیوان چنین گفت امروز کار

به رنج و به سختی است با شهریار

یکی دیو باید کنون نغز دست

که داند همه رسم و راه نشست

شود جان کاووس بی‌ره کند

به دیوان بر این رنج کوته کند

دیوان و اهرمن، پنهان از پادشاه انجمنی گرفته‌اند تا بار دیگر پادشاه را به گمراهی کشانند. می‌باید کاووس از راه راستی و درستی دور گردد. ابلیس می‌خواهد دیوی از دیوان با گفتار نغز خود وسوسه پرواز را در دل و جان کاووس بگستراند. دیوی خود را آماده گمراه ساختن پادشاه می‌یابد.

یکی دیو دژخیم برپای خاست

چنین گفت کین نغزکاری مراست

بگردانمش سر ز دین خدای

کس این راز جز من نیارد به جای

دیو خود را همانند غلامی می‌آراید و بر در کاخ برابر پادشاه قرار می‌گیرد. با گفته‌های دلنشین می‌گوید که تنها یک کار مقابل پادشاه مانده آن هم پرواز او به آسمان است.

کاووس دانشمندان ایرانی را فرا می‌خواند تا کار در پرواز او را اندیشه کنند .

فرجام کار آن است که تختی ساخته و جوجه کان عقابی را بربایند و پرورش دهند و به گوشت بره غذا دهند تا آموخته گردند. سرانجام کاووس بر تخت نشسته و عقاب‌های گرسنه بر تخت بسته و در آرزوی خوردن گوشت بره که بر بالا آویزان شده، تخت را به پرواز می‌نماید.

پس از گذشت از آسمان‌ها خستگی آنها را فرا می‌گیرد و ناتوان به همراه تخت پادشاه در شهر آمل به زمین فرو می‌افتد.

بزرگان و سرداران ایرانی از گرفتاری‌های پادشاه آزمند آگاه می‌گردند. می‌باید به رهایی پادشاه برخیزند. به گفته گودرز، پادشاه بی‌خرد و بی‌مغز است. این گفته پهلوان ایرانی گمان همه ایرانیان است که سال‌ها است همگی آگاهند که پادشاه نابخرد و خودکامه چه بیدادها بر آن روا نداشته است، خاموشی مردمان و فرزانگان کاووس را که در دام دیو فریب و نیرنگ و ناراحتی گرفتار شده است، او را در راه کژی و ناراستی و خودکامگی دلیرتر ساخته است.

 

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: