1395/10/5 ۰۹:۰۴
وقتی زندگینامههایی اختصاصی درباره همسر یا دختر ماركس نیز به انتشار رسیده، دیگر نوشتنِ زندگینامه جدیدی برای ماركس چه اهمیتی دارد؟ اما گرث استدمن، مورخ مشهور چپگرا و نویسنده این زندگینامه، معتقد است ما هنوز چهره ماركس را، چنانكه بوده است، نمیشناسیم: انقلابی خیالپردازِ شكستخوردهای، كه هروقت به واقعگرایی رو آورده است، ازقضا تحلیلهایی درخشان از سازوكارِ دشمن دیرینهاش، یعنی سرمایهداری، به دست داده است
استاد تاریخ دانشگاه جورج تاون و سردبیر نشریه دیسنت
وقتی زندگینامههایی اختصاصی درباره همسر یا دختر ماركس نیز به انتشار رسیده، دیگر نوشتنِ زندگینامه جدیدی برای ماركس چه اهمیتی دارد؟ اما گرث استدمن، مورخ مشهور چپگرا و نویسنده این زندگینامه، معتقد است ما هنوز چهره ماركس را، چنانكه بوده است، نمیشناسیم: انقلابی خیالپردازِ شكستخوردهای، كه هروقت به واقعگرایی رو آورده است، ازقضا تحلیلهایی درخشان از سازوكارِ دشمن دیرینهاش، یعنی سرمایهداری، به دست داده است.
آیا كارل ماركس همچنان اهمیت دارد؟ این پرسشی است كه اغلب خوانندگان زندگینامه جدید ماركس خواهند پرسید، حتی اگر هنوز در پژوهشهای مستمر یا منازعات ایدئولوژیك بیپایانِ درون جریان چپِ رادیكال غرق باشند. بهراستی زندگی و آثار او چه ارتباطی دارد با دنیایی كه در آن احزاب سوسیالیست مدتهاست با سرمایهداری به آشتی رسیدهاند، دنیایی كه در آن نوشتههای ماركس بیشتر توسط آكادمیسینها خوانده میشود و نه كارگرانی كه در پی آزادی آنها بود؟ امروز حتی برنی سندرز كه خود را «سوسیالیست» میخواند نیز صرفاً در پی وادارساختن دولت و نخبگان اقتصادی به رفتاری «عادلانهتر» با حقوقبگیران است. سندرز نه در پی «دیكتاتوری پرولتاریا» بلكه در جستوجوی «طرح جدید» جدیدی است.
علیه پیش فرضهای جزمی
افول نفوذ ماركس ظاهرا گرِث استدمنجونز را نگران نمیكند. او در كتاب جدید خود كارل ماركس: عظمت و توهم حتی به این وضعیت از جهات گوناگون خوشامد گفته است. البته چنین رویكردی برای مورخ چپگرای مشهور بریتانیایی، كه بهسبب مطالعه روی طبقه كارگر بریتانیا در دوره ویكتوریا شهرت دارد، تا حدودی عجیب به نظر میرسد چراكه استدمنجونز برای زمانی نزدیك به دو دهه عضو شورای سردبیری نیو لفت ریویو بوده است كه محل ارایه مهمترین و برجستهترین تفكرات ماركسی در جهان انگلیسیزبان به شمار میرود. بااینحال، او به این باور رسیده كه «پیشفرضهای جزمی» در بسیاری از ماركسیستها مانع «تاریخنگاری مطلوب» است. ازاینرو، مطالعه جونز كوششی دور و دراز برای زدودن این جزمها و دستیابی به چهرهای تحریفنشده از ماركس است كه خود پیش از پوشیدن جامه یك «ایسمِ» مذموم یا ممدوح از دنیا رفت. به باور استدمنجونز تصویر شمایلگونه از ماركس كه بلافاصله پس از مرگش در ۱۸۸۳ ایجاد شد، زمینه تاریخی و علتِ نادرستْ ازكاردرآمدنِ آثارش را نادیده میگیرد. این «پدرخوانده ریشو، عبوس و قانونگذار، متفكری كه بیرحمانه پیگیر چشمانداز قطعی آینده است» و چپها میپرستندش، از دید استدمنجونز، كسی نیست جز نظریهپردازی شكستخورده و سوسیالیست انقلابی ناكامی كه از اهمیت انقلاب دموكراتیكی كه درون آن میزیست غافل ماند. اما، در كنار این تصویر، ماركس دیگری هم هست كه به عنوان یك پناهجوی سیاسی در طبقه كارگر لندن، اغلب، با بیماری دستوپنجه نرم میكرد و پیوسته در تلاش بود تا غذا، مسكن و تحصیلات مناسب را برای كودكانش فراهم سازد. فردی كه همچنین روحیه مغروری داشت و كوچكترین انتقاد از آثارش را بهمنزله نوعی اعلام جنگ تلقی میكرد. طبق نوشته استدمنجونز «هدف از این كتاب بازگرداندن ماركس به زمینه پیرامونی و قرن نوزدهمیای است كه پشت شخصیت و دستاوردهای ماركس جریان دارد.»
ماركس علیه متفكران رادیكال
بیشترِ حجم این زندگینامه به ارزیابی دقیق و گاه فضلفروشانهای اختصاص دارد كه با هدفِ تفكیك میان بخشهای بیاستفاده و آنچه همچنان در آثار ماركس واجد ارزش باقی مانده مطرح شده است. استدمنجونز این موارد را بهتفصیل توصیف میكند: مجادله ماركس با دیگر متفكران رادیكال، كار سخت او روی «سرمایه» و خواستِ دایمی برای بهحركتدرآوردن موتور تغییر و بهپایانرساندن استثمار انسان توسط انسان، در كنار پیریزی جامعهای بیطبقه. او در این مسیر جزییات كاملی از زندگی شخصی ماركس مطرح میسازد تا كتاب خود را، بهجای اثری نظری درباره ایدهها و نتایج فكری ماركس، بیشتر ذیل نوعی زندگینامه جای دهد. مثلا اشاره میكند به شكایت مردی (كه او را كارل مینامد) از بیماری كبدی و دملهای پوستی، درحالی كه پیوسته در حال تقاضا برای كمك مالی از سوی همكارِ گاهبهگاه و دوست همیشگی خود، فردریش انگلس، است. در این میان، همسر و دختران ماركس نیز بهنوبت در كتاب ظاهر میشوند و تاریخچه خانوادگی دشوار و تراژیك خود را آشكار میسازند. در دوران جنگ داخلی امریكا، النور دختر ده ساله كارل «به لینكلن نامه مینویسد و خود را مشاور سیاسی او مینامد.» درحالی كه بعدتر همین دخترِ ماركس به یكی از سوسیالیستها و فمینیستهای مشهور بدل میشود و آثار ایبسن و فلوبر را به انگلیسی ترجمه میكند. اما شهرت النور او را در برابر ناامیدی حاصل از بیوفایی معشوقش محافظت نمیكند. النور ماركس در سن ۴۳ سالگی با خوردن سم خودكشی میكند. همسر ماركس، ینی، هم بهنوبه خود مقالاتی را در روزنامههای آلمانی مینویسد و گروهی از لندنیها را گردهم میآورد كه شكسپیر را با صدای بلند برای هم میخوانند. اما سه فرزند همین زن در سن كودكی از دنیا میروند و خودش نیز بهمانند همسرش با بیماریهای طولانی دستبهگریبان است. البته رنجشی پنهان وضعیت سلامتیاش را حتی بدتر میكند: ینی احتمالا میدانست كه كارل از مستخدم قدیمیشان صاحب پسری شده است. اما اگر درباره این مساله سخنی گفته باشد، جزییات آن در هیچجا ثبت نشده است. اخیرا زندگینامههایی درباره هر سه اینها نوشته شده است: درباره كارل نوشته جاناتان سپربر، درباره ینی نوشته مری گابریل و درباره النور نوشته راشل هلمز. این زندگینامهها تمام این داستانها را با ذكر جزییات روایت كردهاند. اما استدمنجونز تصمیم گرفته است كه بر تكامل ماركس به عنوان روشنفكری رادیكال و فردی عمیقا دانا تمركز كند، كسی كه مصمم بود نشان خود را بر جهان بنشاند.
نقش محوری كار
ماركس در ابتدا نام خود را به عنوان رقیب سرسخت دیگر روشنفكران دست چپی در طول سالهای ۱۸۴۰ مطرح ساخت. در این دوران، اروپا آماده انقلاب بود. كارگران صنعتی در شهرها، از پاریس تا ورشو، اصلاحاتی را طلب میكردند كه حاكمان تاجدار اروپایی مایل یا قادر به انجام آنها نبودند.
ماركس، كه زندگی پرمخاطره خود را به عنوان روزنامهنگار رادیكال میگذراند، بر نقش محوری «كار» در ممكنساختن نظام سرمایهداری و فراروی از آن در آینده نزدیك تاكید كرد. این موضع او را در مواجههای تند با دیگر رادیكالها درگیر ساخت كه معتقد بودند مالكیت خصوصی یا دولتِ بیاعتنا به شهروندان ریشه اصلی سركوب است.
استدمن مینویسد: «از دید ماركس پرسش از كار صرفا درباره مصرف یا دستمزد نیست. رویای كارگران سازمانیافته تنها به خوشبختی بیشتر از طریق تامین كالاهای مادی بیشتر محدود نمیشود، بلكه تغییر روابط كار [هدف اصلی] است.»
از دید استدمنجونز، زمانیكه رویدادهای انقلابی در بهار ۱۸۴۸ سراسر قاره را فراگرفت، ماركس بحثهایی محدود را پیرامون دلایل و چگونگی پیروزی احتمالی انقلاب مطرح كرد. فوریه همان سال، او با كمك انگلس مانیفست كمونیست را برای گروه كوچكی از صنعتگران رادیكال به نگارش درآورد كه در لندن مستقر بودند. در این متن او سرمایهداری را، با تاكید، نظامی پویا میخواند كه توسط بورژوازی اداره میشود، طبقهای كه بدون انقلاب دایمی در ابزار تولید و در پی آن انقلاب در روابط تولید و كل روابط جامعه وجود خارجی نخواهد داشت. بااینحال، ماركس، كه بهشدت تحت تاثیر خیزش زنان و مردان كارگر در سراسر اروپا برای واژگونساختن نظم نامطلوب كهن قرار گرفته بود، از درك این مساله غافل ماند كه اغلب این «پرولتاریا»، در ائتلاف با متحدان طبقه متوسط، به دنبال حق رای و نمایندگی در پارلمان هستند و نه در جستوجوی راهی برای نابودساختن نظام دستمزدی، چنانكه ماركس دوست میداشت.
آرزو اندیشی
ماركس به پیشبینی و فراخوانی برای ظهور «حزب اختصاصی طبقه كارگر» ادامه داد، حزبی كه بنا بود تحولی اساسی در ساختار اقتصادی ایجاد كند، نه آنكه صرفا تغییرات بورژوایی را رهبری نماید. چند سال بعد، در هجدهم برومر لوئی بناپارت، ماركس در روایتی بهیادماندنی از این مساله نوشت كه چگونه خیزشهای فرانسه با انتخاب لویی بناپارت به عنوان رییسجمهور خاتمه یافت؛ برادرزاده ناپلئون اول كه بعدتر با كودتای نظامی قدرت را به دست گرفت و خود را امپراتور ناپلئون سوم نامید. اما در اوج این منازعه ماركس تقریبا از درك نیاز به ائتلاف میان طبقات ناتوان بود. چنانكه یكی از جمهوریخواهان آلمانی بر اساس تجربه خود از فعالیتهای ماركس اشاره كرده است: «هركس كه در مقابل او قرار میگرفت با تحقیر شدید روبهرو میشد. هر استدلالی را كه دوست نمیداشت بهصورت گزنده به عنوان نشانی از جهل عمیق یا با تلاش برای نشاندادن انگیزههای نامطلوب فرد مقابل رد میكرد.» قانون اساسی مكتوب و انتخاب آزاد نمیتواند نابرابری طبقاتی را از میان بردارد. اما، چنانكه استدمن جونز بهدرستی اشاره كرده است، این ابزارها مانع سركوبی شورشهای مردمی توسط ارتش پادشاهان و امپراتوران و استقرار چیزی شبیه به حاكمیت قانون است. محقق اجتماعی زیركی چون ماركس باید با چنین تمایلاتی همدلی میداشت. اما چنانكه یك بار استاد سابقش به او گفته بود: «دوست من، تو به چیزی باور داری كه آرزویش را داری.»
واقعگرایی
در پی نتایج ناامیدكننده انقلابهای ۱۸۴۸، ماركس تدریجا به كار روی اثر اصلی خویش در حوزه اقتصاد سیاسی یعنی سرمایه بازگشت. تحقیق برای این اثر بهكندی پیش میرفت؛ بخشی به این دلیل كه بیماری پیدرپی مانع بود و بخشی بدینسبب كه ماركس نمیتوانست بهسادگی با گمنامی نسبی خود و چرخش محافظهكارانه در سیاست اروپایی كنار بیاید. در سال ۱۸۶۲ مسیر تحقیق او چنان كند شده بود كه به این فكر افتاد كه «آیا میتواند در زندگی كار دیگری انجام دهد... و برای كار در راهآهن درخواستی فرستاد.» ماركس را تصور كنید كه درباره «رابطه نقدی» حرف میزند و در همان حال، به یك خانواده انگلیسی برای سفر به برایتون بلیت میفروشد.
كتاب استدمنجونز نیز مانند دیگر زندگینامهها سرمایه را، كه نخستین جلد آن نهایتا در ۱۸۶۷ منتشر شد، در پسزمینه انفجار اقتصادی در میانه قرن نوزدهم جای میدهد. با گسترش خطوط راهآهن و كارخانهها، ماركس هوشیارتر با پیشبینیهای دوران جوانی درباره پیروزی قریبالوقوع طبقه كارگر وداع كرد و نظریه پیچیدهای را، درباره شیوه عملكرد سرمایهداری و نحوه فروپاشی نهایی آن، زیر فشار «تضادهای حلناشدنی» سامان داد. در واقع، با كنار رفتن انقلاب از برنامه عمل روز، ماركس به توضیح عللی پناه برد كه براساس آنها نظم اقتصادی موجود پابرجا نخواهد ماند.
استدمنجونز در پی آن است تا این ایده را كنار بگذارد كه ماركس در كتاب سرمایه فرآیند نظام سرمایهداری در زمان خود یا حال حاضر را به نحو بااهمیتی توصیف كرده است. نظریات ماركس درباره « ارزش اضافی» مبهم و ضعیفاند، در پیشبینی فلاكت روزافزون كارگران به خطا رفته است و خوانندگان را تشویق به پذیرفتن این باور میكند كه نظام سرمایهداری از راهی كه استدمنجونز «تركیبی از فرآیندهای غیرشخصی و گریزناپذیر، جداشده از تاثیر كنشگران انسان» مینامد، فرو خواهد ریخت.
مطالعه نظام مند تاریخ اقتصادی و اجتماعی
از دید استدمنجونز، ماركس زمانی ارزشهای خود را نشان میدهد كه به مباحث روشن و مفصل او پیرامون زندگی فلاكتبار كارگران عادی انگلیسی میرسیم، كاری كه سالها در بریتیش میوزیوم روی آن تحقیق میكرد. از این طریق ماركس به پیشگام «مطالعه نظاممند تاریخ اقتصادی و اجتماعی» بدل شد. به بیان دیگر، ماركس زمانی به بزرگی دست یافت كه توهمات نظری خود را كنار نهاد و به واقعیاتی متمركز شد كه ماهیت نظام خشن و سركوبگر را آشكار میساختند. این از آن دست نتایجی است كه میتوان از یك مورخ اجتماعی و اقتصادی انتظار داشت، هرچند نظریهپردازیهای او پیرامون عملكرد سرمایهداری بیش از نتایج عینی افراد را به تحرك واداشته است. البته كه نیازی نیست ماركسیست باشیم تا هوشمندی موجود در ایدههای ماركس را دریابیم. شكی نیست كه او درباره تكامل و آینده سرمایهداری به خطا رفته است؛ درآمد واقعی كارگران دستمزدی در طول قرن بیستم افزایش یافت، درعینحال یقهسفیدها و كسبوكارهای كوچك بهنحو قارچگونهای رشد كردند كه نشانی بود از ناكامی پیشبینی ماركس در این باره كه «پرولتاریا» به اكثریتی فقیرتر بدل خواهد شد. بااینحال، دیدگاه درخشان ماركس بهخوبی پویایی گسترشیابنده نظام حاكم را دریافت. سرمایهداری «بازار جهان» را فتح كرد و «هویتی جهانوطنی به تولید و مصرف در تمام كشورها» بخشید، چنانكه در مانیفست به آن اشاره شده است. مدل او درباره چگونگی تضاد میان «نیروهای تولید» و «روابط تولید» نیز همچنان تبیینی مناسب برای فهم قیام كارگران در برابر رییسهاست، تحلیلی كه انواع گوناگونی از جوامع، حتی سوسیالیستی (مانند شوروی و چین) را نیز شامل میشود و اعتیاد سادهلوحانه ما به رایانههای كوچك جادویی در كیفها و جیبهایمان بصیرت نهفته در بخشهای مرتبط با «فتیشیسم كالاها» را در جلد نخست سرمایه نشان میدهد.
اهمیت معرفتشناسانه ماركس
ماركس از جنبه معرفتشناسانه نیز بر ما دِینی دارد. درست همان طور كه نمیتوان درباره روانشناسی بهنحو معقول سخن گفت بیآنكه از فروید (با وجود تمام ایرادات) یاری گرفت، تحلیل تاریخی ماركس از روابط طبقاتی نیز همچنان روشی نیرومند برای درك علل دوام نابرابری زمانه او و دوران ما به شمار میرود. ماركس البته در مقام كاهن اعظمِ سوسیالیسم شكست خورده است. او درباره آنچه یك نظم اجتماعی عادلانه باید باشد صرفا طرحهای مبهمی را ترسیم كرده است. این مساله لنین، استالین، مائو و دیگران را قادر ساخت تا از عبارات او برای توجیه وحشتی استفاده كنند كه در جوامع دهقانی برپا ساختند، جوامعی كه از جوامع صنعتی مورد نظر ماركس، كه پیشبینی پیروزی سوسیالیسم در آنها طرح شده بود،
بسیار متمایز بودند. ماركس همچنان برخی از حقایق اساسی درباره سرمایهداری را به ما ارایه میكند، نظامی كه به باور او محكوم به شكست است. شاید مهمترین مورد از میان این حقایق نابودی بیرحمانه سنتها (از طرق سركوبگرانه یا مسالمتآمیز) است كه نشان اصلی مدرنیته محسوب میشود. ماركس در ۱۸۴۸، دورانی كه سرمایهداری را بهمثابه نیرویی انقلابی توصیف میكرد، هنوز درنیافته بود كه چگونه این نظام نهتنها دوام آورده بلكه پیوسته رشد میكند. اما، چنانكه مورخ و منتقد بزرگ امریكایی، مارشال برمن، نوشته است، ماركس درك كرده بود كه قدرت سرمایهداری تنها به پول و تولید مرتبط نیست، بلكه به كار و اقتدار متكی است:
او میدانست كه ما باید از جایی كه ایستادهایم شروع كنیم... افكنده شده به پیله اراده و توان فردیمان، وادار شده تا یكدیگر و خودمان را استثمار كنیم تا زنده بمانیم، و با اینهمه، با وجود همهچیز، گرد هم جمعشده به دست همان نیروهایی كه ما را از هم دور میكنند... همسانیها و قیود دوجانبهای را خلق كنیم كه مدد كنند حالا كه هوای سوزان مدرن بادهای گرم و سرد را برای تفرقه ما روانه میكنند، دست یكدیگر را بگیریم (ترجمه مراد فرهادپور)
نظامی كه در آن «هرچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود» (عبارتی مشهور از مانیفست كمونیست) میتواند ما را رها سازد تا شیوه برابریخواهانهتر و كمتر مدرنی را برای اداره اقتصاد و سازماندهی زندگی مدنی تصور كنیم. ماركسِ ماتریالیست دیگر اهمیتی كه زمانی داشت را ندارد. اما ماركسی كه سرمایهداری را به عنوان عامل رهایی بشریت از قیود سنت میدانست همچنان زنده است.
پدرخوانده ریشو، عبوس و قانونگذار
كتاب استدمنجونز نیز مانند دیگر زندگینامهها سرمایه را، كه نخستین جلد آن نهایتا در ۱۸۶۷ منتشر شد، در پسزمینه انفجار اقتصادی در میانه قرن نوزدهم جای میدهد. با گسترش خطوط راهآهن و كارخانهها، ماركس هوشیارتر با پیشبینیهای دوران جوانی درباره پیروزی قریبالوقوع طبقه كارگر وداع كرد و نظریه پیچیدهای را، درباره شیوه عملكرد سرمایهداری و نحوه فروپاشی نهایی آن، زیر فشار «تضادهای حلناشدنی» سامان داد. در واقع، با كنار رفتن انقلاب از برنامه عمل روز، ماركس به توضیح عللی پناه برد كه براساس آنها نظم اقتصادی موجود پابرجا نخواهد ماند. به باور گرث استدمنجونز تصویر شمایلگونه از ماركس كه بلافاصله پس از مرگش در ۱۸۸۳ ایجاد شد، زمینه تاریخی و علت نادرست ازكاردرآمدن آثارش را نادیده میگیرد. این «پدرخوانده ریشو، عبوس و قانونگذار، متفكری كه بیرحمانه پیگیر چشمانداز قطعی آینده است» و چپها میپرستندش، از دید استدمنجونز، كسی نیست جز نظریهپردازی شكستخورده و سوسیالیست انقلابی ناكامی كه از اهمیت انقلاب دموكراتیكی كه درون آن میزیست غافل ماند. اما، در كنار این تصویر، ماركس دیگری هم هست كه به عنوان یك پناهجوی سیاسی در طبقه كارگر لندن، اغلب، با بیماری دستوپنجه نرم میكرد و پیوسته در تلاش بود تا غذا، مسكن و تحصیلات مناسب را برای كودكانش فراهم سازد. فردی كه همچنین روحیه مغروری داشت و كوچكترین انتقاد از آثارش را بهمنزله نوعی اعلام جنگ تلقی میكرد. طبق نوشته استدمنجونز «هدف از این كتاب بازگرداندن ماركس به زمینه پیرامونی و قرن نوزدهمیای است كه پشت شخصیت و دستاوردهای ماركس جریان دارد.»
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید