1395/10/4 ۰۸:۳۸
کمتر کسی است که با «الهی قمشهای» آشنایی نداشته باشد؛ چه کسانی که با ترجمه مشهور مرحوم الهی سر و کار دارند و چه کسانی که شنونده سخنرانیهای دکتر حسین الهی قمشهای و مرحوم خواهرشان مهدیهخانم هستند. فرزندان برومند عارف، حکیم، شاعر و مترجم بنام قرآن کریم، مرحوم دکتر مهدی محییالدین الهی قمشهای (۱۲۸۰ ـ ۱۳۵۲ش). آن بزرگوار استاد زبان عربی و فلسفه دانشگاه تهران بود و افزون بر آثار علمی و فلسفی و دیوان اشعار، ترجمههای روانی نیز در دسترس عموم قرار دادهاند.
اشاره: کمتر کسی است که با «الهی قمشهای» آشنایی نداشته باشد؛ چه کسانی که با ترجمه مشهور مرحوم الهی سر و کار دارند و چه کسانی که شنونده سخنرانیهای دکتر حسین الهی قمشهای و مرحوم خواهرشان مهدیهخانم هستند. فرزندان برومند عارف، حکیم، شاعر و مترجم بنام قرآن کریم، مرحوم دکتر مهدی محییالدین الهی قمشهای (۱۲۸۰ ـ ۱۳۵۲ش). آن بزرگوار استاد زبان عربی و فلسفه دانشگاه تهران بود و افزون بر آثار علمی و فلسفی و دیوان اشعار، ترجمههای روانی نیز در دسترس عموم قرار دادهاند. آنچه در پی میآید، نوشتاری است به قلم همسر عارف و شاعر ایشان، بانو طیبه تربتی که در سالهای اخیر در صدسالگی درگذشت. این نوشتار بخشی از کتاب در دست نشر اطلاعات انتشارات است.
***
مادرم از سادات حسینی و از نوادههای شیخ مفید بود و پدرم ـ مرحوم ابوطالب تربتی زنجانی ـ از علما و زهّاد پارسا و روشناندیش تربت حیدریه بود که پس از تحصیلات، از تربت به تهران آمده، حلقه درس و ارشاد مذهبی گسترد و فرزندان خود را نیز ـ اعم از ذکور و اناث ـ به علم و تقوا تشویق میکرد. پس از پایان تحصیلات دبیرستانی، مدتی به کار تدریس پرداختم. در هجدهسالگی لطف الهی مرا، که پیوسته مشتاق مصاحبت اهل ادب و معرفت بودم، به آرزوی دیرین واصل گردانید و به مواصلت مردی درآورد که در تمام زندگی هرچه گفت، از خدا گفت و هرچه کرد، برای خدا کرد و هرچه دید، از خدا دید و جز حق هیچ معشوقی نگزید و مانند حافظ گفت: «گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس».
ما عاشقان غیر از خدا یاری نداریم
با یاریاش حاجت به دیّاری نداریم
عالم به چشم ما گلستانی است بیخار
در پای دل، غیر از غمش، خاری نداریم
تنها خیالش صبح و شامان مونس ماست
انسی دگر با یار و اغیاری نداریم
چهل سال مصاحبت من با این شاعر آسمانی و عارف ربانی سرشار از هزاران خاطرة تلخ و شیرین است که به قول مولانا: «گر بگویم شرح این گردد دراز»؛ اما به مصداق «مالایُدرَک کلهُ لایُترَک کله» چند خاطره که روشنگر خلق و خو و ذوق و احساس مرحوم الهی است، در این مجموعه که به یاد او نوشته شده و سایهای از مصاحبت با او را دارد، برای علاقهمندان نقل میکنم.
طاووس رضوان آشیان
در اوان زندگی مشترک، مرا با استاد الهی کدورتی افتاد که چند روزی به خانه پدر رفتم. مرحوم الهی با چند نامه کدورت را به صفا و تلخی را به شیرینی بدل کردند که از آن جمله، قطعه زیر است که برای من فرستادند:
به نام ایزد یکتای ذوالمنّ
که اشراقش جهان را کرده روشن
درودش بر پیمبرهای مُرسل
خصوصاً خاتم فرقان مُنزل
به پاسخ از من این گفتار بنیوش
ز شیرین گفته کن تلخی فراموش
سراپا جلوة طاووسپیکر
عیان باشد، تو پای زشت منگر
من آن طاووس رضوانآشیانم
چرا تابی عنان از آستانم؟
درختی کان همه بارش کمال است
ز پا افتادن از بادی، محال است
درختی کان ز باد صبح لرزد
گر از پا اوفتد، کاهی نیرزد
درخت ار شاخه را گوید: برو باز
همی گوید: بیابی صحبت و ناز
اگر آیی، به بستان خود آیی
نباشد بر کست رنج و عنایی
وگر نایی، سبک باشد دماغت
گلی را خوار پنداری به باغت
بدین شیرینسخن کز طبع جویم
روا باشد که پیش آیی به سویم
«الهی» را الهی، راد فرما
دل فرزند و اهلش شاد فرما
وصل به حق
در ایام قحطی سالهای پیش از ۱۳۲۰ که بیشتر مردم از جهت آذوقه در سختی بودند و مرحوم الهی گاه صبح به دکة نانوایی میرفتند و ظهر با یک نان و گاهی دست خالی بازمیگشتند، یکی از دوستان ایشان که در دستگاه دولت صاحب مقام و نفوذی بود، به ایشان پیشنهاد کرد که اگر اجازت دهند، یکی دو خروار آرد برای ایشان به صورت خصوصی تأمین کند و ایشان چون نمیخواستند ابراز محبت او را به طور مستقیم رد کنند، فرمودند: «فردا به شما خبر خواهم داد.» و فردا وقتی آن دوست به دیدارشان آمد، گفتند: دیشب خواب دیدم که سروشی در آسمان یک رباعی باباطاهر را که فقط یک عبارت آن را تغییر داده بود، به آوازی بس لطیف میخواند. اصل رباعی باباطاهر این است:
خوشا آنان که الله یارشان بی
به حمد و قل هوالله کارشان بی
خوشا آنان که دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
اما آن سروش غیبی بیت اول را اینطور میخواند:
توکلتُ علی الله کارشان بی
سپس از آن دوست تشکر کردند و گفتند: «انبار ما به انبار حق وصل شد و دیگر نیازی نیست.»
رحمت حق
در یکی از تابستانها تب شدیدی بر ایشان عارض شده بود، فرمودند: «دوای من ده دانه لیموی شیرین است.» خانة ما در کنار شهر و در کوچه باغهای شمیران بود. خدمتگزاری که در خانه بود، اظهار داشت: «آقا یا خودشان یا خانم و یا من یکی باید برای تهیه این خواسته به شهر برود، وگرنه لیمویی در کار نیست.» حکیم الهی گفتند: «به رفتن هیچکس احتیاج نیست.» خدمتگزار گفت: «آقا یادتان باشد که از آسمان هم لیموی شیرین نازل نمیشود!» لحظاتی بعد از این مکالمه، پیرمردی با ده دانه لیموی شیرین که در دستمال سفیدی بسته شده بود، به دیدار آقا آمد و دستمال و لیموها را گذاشت و رفت.
حکم جنون
حضرت امیر(ع) در خطبه هَمّام در اوصاف پارسایان گفتهاند: «مردم میگویند ایشان دیوانهاند! آری، اشتغال به کاری بزرگ ایشان را دیوانه کرده است.» الهی نیز از اینگونه سرمستان و دیوانگان بود و به تعبیری که در اشعار خود اشاره کرده، از لطف خداوند حکم رسمی جنون داشت و گاهی به طنز و شوخی از آن به «دکترای جنون» تعبیر میکرد:
از لطف ایزد یافتم حکم جنون را
آتش زدم اوراق عقل ذوفنون را
جنون او بهانة گریز از خانه به کوه و صحرا بود. اعتقادی راسخ داشت و به کوه و صحرا میرفت تا آنجا دور از چشم رقیبان نالة عشق سر دهد.
گیرم ار توانم به باغ جان آشیانه
افکنم به گلشن ز ناله شور و فغانه
سر به کوه و صحرا نهم از این شهر و خانه
نیست چاره باید کنم جنون را بهانه
توحید هوشمندان
روزی نقل میکردند که در چاپخانه به تصحیح یکی از کتابهای خود به نام «توحید هوشمندان» مشغول بودم. نویسندة دیگری نیز در کنار من مشغول تصحیح کتاب خود بود. ضمن تصحیح از من پرسید: «کتاب شما چیست؟» گفتم: «توحید هوشمندان». گفت: «از قضا کتاب من هم کتاب توحید است؛ اما توحید عوام» و بعد اضافه کرد که: «کتاب شما مشتری چندانی نخواهد داشت؛ زیرا هوشمندان در عالم کماند؛ اما کتاب من هزاران مشتری خواهد داشت، از آنکه عامة مردم عوامند!» فرمودند به او گفتم: «آری، درست است؛ اما یکی از مشتریان کتاب من از همة مشتریان کتاب شما ارزندهتر است!»
اُنس با ستارگان
استاد الهی همة عمر شبها از نیمهشب تا سحرگاه به راز و نیاز و ذکر و ثنای حضرت حق مترنّم بودند و با آسمان که به تعبیر ایشان رمزی از عالم بینهایت و موجب اتصال روح به لامکان است، عشق میورزیدند و با ستارگان اُنسی داشتند و اختران را انگیزة تفکر در آیات الهی میدانستند. اشعاری که در کتاب «نغمة الهی» دربارة آسمان و راز و نیاز عاشق با اختران سرودهاند، بیش از هر چه بیان حال خود ایشان است:
شنیدستم شبی شبزندهداری
به گردون داشت چشم اشکباری
همی دید آن «نظرباز» شبانه
کواکب را به چشم عاشقانه
فلک میدید و لعل از دیده میسُفت
به یاد حق سخن با ماه میگفت
لبش خوش نغمة سبّوح میزد
دلش در پرده ساز روح میزد
به یاد آوردش از یار نهانی
تماشای جمال آسمانی
حدیث دل به شام تار میگفت
غزل بر باد زلف یار میگفت
سروش غیب گفتش ناگهانی:
خدابین شو ز نقش آسمانی
در این آئینه، حسن یار پیداست
به چشم جان، رخ جانان هویداست
به جز حیرت در این نُه پرده ره نیست
گدا را ره به کاخ پادشه نیست
که هر شمعی در این محفل جهانی است
زمینی با زمین و آسمانی است
همه افلاکیان مستاند و مدهوش
به اسرار نهان گویا و خاموش
کمر بسته به حکم عشق سرمد
ندارد ملک عشق یار، سرحد
آشنا به نجوم
سرودن «قصیدة قرآنیه» را یک شب تا صبح تمام کردند. خواب ایشان سه الی چهار ساعت بود. تفسیر و ترجمة قرآن را به مدت هفت سال به اتمام رساندند. در تألیفات و تصحیح کتابها به ایشان کمک میکردم و تصحیح غلطهای حروفچینی را به من محول مینمودند. بیشتر تألیفاتشان را تقریر میفرمودند و من مینوشتم و اغلب این تقریرها در حال قدم زدن انجام میگرفت.
در خانه، در امور داخلی کمک میکردند.
بسیار بشّاش و خوش صحبت بودند. اگر نیمروز متوالی درس میدادند، کسی اظهار خستگی نمیکرد.
نیمهشب از خواب برمیخاستند، پس از نوافل و نماز شب، در صحن خانه قدم میزدند، نگاه به سیارات مینمودند و آنها را نشان میدادند و میفرمودند: «اگر این دو ستاره به هم برسند، چقدر به صبح میباشد.» بدون تردید هوا که صاف بود، ساعت ایشان از دیدن سیارات تعیین میشد.
از مرگ هراس نداشتند. ناملایمات را تحمل میکردند و میفرمودند: «بلاهای این جهان همه از جانب حق است» و آنها را به جان و دل قبول میکردند.
بارها فقیری به در خانه آمد که چیزی به او بدهیم، اثاثیهای مانند ظرف مسی به او میدادند و میگفتند: «برو بفروش و خرج کن.»
مرحوم الهی روح عرفانی داشتند. زاهد نبودند، ولی عارف بودند. به غنی و فقیر به یک نحو نظر میکردند. در برابر دانا و نادان متبسم بودند، کینة کسی را در دل نداشتند و از مردم بدگویی نمیکردند و میگفتند: «خوبی و صفات پسندیدة افراد را بگویید.» تأکید همیشگی ایشان به فرزندانشان این بود که: «چشم ظاهر را بر هم گذارید و با نور باطن خدا را مشاهده کنید.»
در نماز به قدری در دریای حیرت فرو میرفتند که هیچ چیز را نمیدیدند و نمیشنیدند. ساعتها در خلوتخانة خود با حق مشغول تضرع و دعا بودند. گاهی میگفتند: «مرا صدا بزنید، مبادا که عبادتی دیگر از دست برود.» بلی:
مردان خدا پردة پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
الطاف حق
استاد الهی تعریف میکردند که: در مکة معظمه عطش بر من مستولی شد. گفتم: «خدایا، آب میخواهم.» با آن کثرت جمعیت، شخصی که ظرف آب یخی در دست داشت، پیش آمد و گفت: «آقای الهی، آب خواسته بودید، میل کنید.»
همچنین تعریف میکردند: شبی در کوچههای مدینه از ضعف و ناتوانی بر زمین افتادم، با خود گفتم: «امشب نصیب مار و مور خواهم شد!» ناگهان مردی از اهالی شهرضا (قمشه) رسید و گفت: «آقای الهی، کسی به من گفت که آقا در کوچههای مدینه بر زمین افتاده است، آمدم شما را ببرم» و مرا با خود برد و رسیدگی کامل نمود.
در کاروان هر که احتیاج به پولی داشت، میگفتند: «بروید نزد آقای الهی بگیرید»، در صورتی که من فقط با یازده قران پول عازم مکه شده بودم!
گرفتن و پرداختن
مکه مشرّف بودند، سفر شش ماه به طول انجامید. چند بار برایشان نوشتیم که: «دانشگاه ممکن است حقوقتان را قطع کند»، جواب فرمودند: «من شما را به حق سپردهام، نگران مباشید؛ روزی ما دست آنها نیست.»
گر نهاری نیست یا شامی، چه غم؟
شادی لیل و نهار ما خوش است
فیض روحالقدس
وقتی در مشهد مقدس با عدهای تحصیلکردگان بحث میکردند و سخن در تحدّی قرآن بود که خداوند میفرماید: «اگر در آنچه ما بر بندة خود محمد(ص) نازل کردیم، شک و تردید دارید (و کلام وحی را ساخته بشر میشمارید)، پس یک سوره به مانند آن بیاورید و غیر حق هرکه را خواهید، به یاری طلب کنید. پس اگر نمیتوانید و هرگز نخواهید توانست، بترسید از آن آتشی که هیزم آن مردمند.»
بعضی از حاضران گفتند که: «عدم توانایی مردم بر آوردن سورهای مثل قرآن، دلیلی بر وحی بودن آن و رسالت گویندة آن نیست. و اگر چنین باشد، حافظ هم میتواند ادعای تحدّی کند که اگر میتوانید، غزلی به مانند غزلیات من بسرائید، وگرنه به من ایمان بیاورید!» ایشان فرمودند: «اولا حافظ چنین دعوی نکرده است و اگر شما از طرف او دعوی تحدی کنید، من به آن تحدّی پاسخ میگویم و شما اکنون غزلی از حافظ انتخاب کنید تا من نظیر آن بیاورم.» یکی از آنان این غزل را انتخاب کرد که در نظر او غزلی ممتاز و سخت و غیرقابل تقلید بود و مطلعش این است:
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی، سایهای بر آفتاب انداختی!
فرمودند: با دوستان عهد کردم که غزل را بسازم و فردا بیاورم. آن شب که از شبهای لطیف و مهتابی تابستان بود، در دامنة کوه سنگی بر بلندی تپهای نشستم و محو تماشای آسمان بودم که این بیت حافظ در نظرم آمد:
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
آن شب تا صبح بر آن تپه در زیر نور ماه نشستم و باز به گفتة حافظ:
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
از دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
محو تماشای زیبایی ماه و جلوة جمال حق در آن بودم که سحر دررسید و به یاد عهد خود افتادم و با مدد از همان منبعی که سرچشمة الهام حافظ بوده است، شرح جمال یار را در غزلی با همان وزن و قافیه و ردیف پرداختم و صبح طبق قرار نزد دوستان بردم و برای ایشان خواندم و آن کس که خود غزل را پیشنهاد کرده بود، تصدیق کرد که کمتر از حافظ نیست و اجمالاً دعوی تحدّی را رد کرد و آن غزل این است:
دوش بر ماه از شکنج طرّه تاب انداختی
پردة مشکین شب، بر آفتاب انداختی
رونق گلزار بُردی، جلوة مه کاستی
آفتابا، هرگه از رویت نقاب انداختی
هرگز امّید رهایی نیست صیدی را که سخت
در کمند طرة پر پیچ و تاب انداختی
ز آتش عشق، آرزوی عقل خامم سوختی
وز شرارش، دفتر فکرم در آب انداختی
زاهد اندر رقص و صوفی در سماع انگیختی
وجد و مستی در سر هر شیخ و شاب انداختی
کشتی عشاق بشکستی به دریای فراق
چون شکستی، مردم چشمم در آب انداختی
غنچه را چون عاشقان دلتنگ کردی زان دهان
وز لبت خون در دل لعل خوشاب انداختی
تشنگان را چون «الهی» گاه در دریای عشق
غرق کردی، گه به صحرای سراب انداختی
نالة مرغ شب
از خاطراتی که گاهگاه دوستان ایشان برای ما در زمان حیات نقل کردهاند، یکی این است که: شبی در باغ ونک مستوفی با مرحوم الهی محفل اُنسی داشتیم. وقتی پاسی از شب گذشت، دوستان یکایک به خواب رفتند؛ ولی استاد الهی تا سحرگاه بیدار ماندند و صبح به دوستانشان گفتند که: نالة مرغ شب مرا از خواب بازداشت، با او هماواز شدم و این غزل را سرودم:
ز دل نالة مرغی شنیدم سحرگاهی
که بر یاد معشوقی، کشید از جگر آهی
مرا ره زد آوازش که پرسم ز دل رازش
سخن با که میگوید، دهد از چه آگاهی
همی گفت و مینالید: برو زین چمن، ورنه
تو را تیر عشق آید، چو من بر جگرگاهی
نه راز جهان پیداست، نه سرّ دل عاشق
مگر پرده برگیری از آن ماه خرگاهی
به نی بوسه زن مطرب، که بوسم لب جامی
تو بوسی و من بوسم: تو پیوسته، من گاهی
«الهی»، مده پندم منه از خرد بندم
من از عشق در راهم، تو از عقل گمراهی
و افزودند که مطرب در این شب همان مرغ حق بود که او پیوسته از لب یار سخن میگوید و از لب یار سخن گفتن، به منزلة بوسیدن لب یار است و ما گاهی با او همنوا میشویم.
سیادت الهی
مرحوم الهی اظهار میداشتند از سادات بحرین هستند که در زمان نادرشاه که سادات را شکنجه میدادند، اجدادشان مخفیانه از بحرین به قمشه مهاجرت میکنند و در آنجا اقامت میورزند و سیادت خود را پنهان میکنند. ایشان اظهار میداشتند که: «سیادت ما محرز است.» عموزادگان ایشان به سیادت صحیح معروفند؛ اما ایشان احتیاط میکردند. در دیوان خود هم شرحالحالی در این زمینه با مطلع «نیاکان بودم از سادات بحرین…» دارند. برادر بزرگ مرحوم الهی اظهار میداشت که: یکی از علمای عصر شیراز به من نوشت که: «به آقای الهی بگویید شجرهنامة شما دست ماست، بیایید و بگیرید»، غفلت کردند که این ماجرا در مجله «سپاه انقلاب» هم درج شده است.
فرمودند: «شب جمعه در پای ضریح بیتوته کردم و درخواست نمودم که اگر سیادت من محرز است، تأیید شوم.» سر به ضریح گذاردم و با حال خضوع و خشوع خوابم برد. دیدم رواقیان حرم چراغ میآورند و در کنار ضریح، طبقی سرپوشیده دست یک خادم بود. صدا زد «سیدمهدی، بیا جلو!» من توجه نکردم؛ چون مرا به سیدمهدی خطاب نمیکردند. بار دیگر صدا قویتر شد و گفت: «با تو هستم، سیدمهدی بیا جلو!» برخاستم و جلو آمدم. از آن طبق سرپوشیده عمامة سبزی بیرون آوردند و بر سر من گذاردند و فرمودند: «لعنت الله علی خارج النسّب!» حال به سیادت خود یقین حاصل کردم.
جرعهای از جام رضا
در مشهد در ۵۰سالگی تصادف کردند. خود فقید نقل میکردند: وقتی که خواستم به مشهد بروم، استخاره کردم، بد آمد. وقتی به حرم مطهر رسیدم، از حق درخواست رضا و تسلیم نمودم و گفتم: «خداوندا، جرعهای از جام و مقام رضا به من عنایت کن.» از حرم که بیرون آمدم، در بالاخیابان یک اتومبیل جیپ ارتشی به من زد و پرت شدم. دست و پا شکسته خواستند مرا به بیمارستان ببرند، گفتم: «مرا ببرید مدرسة نواب» و به راننده هم گفتم که «رضایت میدهم.» جوان خوشحال شد، مرا به مدرسة نواب برد. آقای میلانی دکتر برای من آورد، به دکتر هم گفتم: «هفت حمد بخوانید و بروید.» گفت: «آقای الهی مرا مسخره کردهاند» و رفت! با همان حَبِّ هفت حمد معالجه شدم. پس از چند ماه به تهران مراجعت نمودم. میفرمودند: «این سیلی از طرف حق بود که به من وارد آمد».
ز تو گر تفقد و گر ستم، بوَد آن عنایت و این کرَم
همه خوش بوَد ز تو ای صنم، چه وفا کنی چه جفا کنی
گناه عشق
چهل سال شاهد این حقیقت بودم که: هرچه میگفتند، بیان حال خودشان بود. اگر میگفتند:
بس در طلبت خدا خدا کردم
خود را به خدایت آشنا کردم
شبها همه دامن خیالت را
تا صبح گرفتم و دعا کردم
تا مژدهای از دیار یار آید
کی دامن ناله را رها کردم؟
عشق ار گنه است و جرم، من فریاد
یک عمر «الهیا»، خطا کردم
همة خبر و گزارش عمر ایشان است که: یک عمر عاشق بود و یک عمر در طلب بود و یک عمر هرچه گفت، برای حق گفت و هرچه نوشت، برای حق نوشت و هرچه کرد، برای حق کرد و جز حق از هیچ کس انتظار پاداشی نداشت.
منکران گاهی به ایشان طعنه میزدند؛ اما استاد با خلق خوش با آنان مدارا میکردند. وقتی از ایشان پرسیدیم که: مقصود از گردون و انجم در این ابیات چیست؟
گردون به جرم فضل زند تیرم
این تیر را چه سان سپر انگیزم؟
انجم عدوی دانش و نتوانم
با اسپهی به یک نفر انگیزم
مستی کنم بهانه و بس غوغا
و آهنگ فکر پر خطر انگیزم
فرمودند: «فلک و انجم رقیباناند» و افزودند که: «ما جنون و مستی را بهانه کردیم تا از مکر ایشان ایمن باشیم و بتوانیم به کار خود پردازیم!»
وعدة دیدار
یک هفته قبل از مرگ، نامهای را از میان اوراق خود به در آوردند و به برادرشان محمد دادند و گفتند: «این نامه را سیزده سال پیش برای من فرستادی، نوبت تو است که نگاهش داری.» در آن نامه برادرشان چنین نوشته بود:
خواب دیدم که شما در باغی نشستهاید و مشغول نوشتن هستید. در قسمتی از این باغ، عدهای مشغول ساختمان هستند و قصری بنا میکنند. پرسیدم: «قصر از کیست؟» گفتند: «از الهی است.» پرسیدم: «کی تمام میشود؟» گفتند: «هر زمان کتابی که او در دست دارد، به اتمام برسد.»
و ایشان در آخرین روزهای عمر آخرین تصحیحات خود را بر ترجمه و منتخبالتفاسیر خود وارد میکردند.
از اشارات دیگری که به رحلت خود نمودند، این بود که صبح روز وفات به یکی از دانشجویان خاص خود که از شهری دیگر برای درس خدمت ایشان میآمد، گفتند: «تو بهتر است برای خود به فکر استاد دیگری باشی که ما شب را به پایان رساندهایم.» و بدینسان با آگاهی به استقبال مرگی رفتند که از آن هیچ هراس نداشتند و سبب مرگ او جز اشتیاق بازگشت به موطن اصلی نبود، هرچند اطبا بهانه ظاهری آن را سکتة مغزی تشخیص دادند.
در آخرین سالهای عمر، حال بیقراری و شیفتگی ایشان افزون شده بود. گاهی میگفتند:
وقت فراق مرغ جان زین آشیان نزدیک شد
هنگام پرواز روان تا ملک جان نزدیک شد
عمری در این ویرانه ده، مانند جغدان زیستی
بگشا پر ای طاووسفرّ، هندوستان نزدیک شد
و گاهی قصیده در ستایش پیری و مرگ میسرودند و از مرگ خود به اشاره سخن میگفتند، و بالاخره در غروب بیست و چهارمین روز اردیبهشت سال ۱۳۵۲ در حالی که قلم در دست داشتند، در حال آخرین تصحیحات بر ترجمه منتخبالتفاسیر قرآن خود، مرغ جانش به عالم قدس پرواز کرد. «و من مات فی طلب العلم، مات شهیدا».
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید