فرهنگ شرقی-اسلامی و نیست انگاری غربی / عبدالجواد فلاطوری - مترجم: خسرو ناقد

1395/9/23 ۰۸:۵۷

فرهنگ شرقی-اسلامی و نیست انگاری غربی / عبدالجواد فلاطوری - مترجم: خسرو ناقد

مقاله اى۱ که مى خوانید یکى از نوشته هاى شادروان عبدالجواد فلاطورى است که آقاى خسرو ناقد زحمت ترجمه آن از آلمانى به فارسى را کشیده اند. اکثر ارجاعات این مقاله به مجموعه آثار نیچه به آلمانى است

چکیده: مقاله اى۱ که مى خوانید یکى از نوشته هاى شادروان عبدالجواد فلاطورى است که آقاى خسرو ناقد زحمت ترجمه آن از آلمانى به فارسى را کشیده اند. اکثر ارجاعات این مقاله به مجموعه آثار نیچه به آلمانى است (Nietzcheصs Werke. Leipzig,1901) همه ارجاعات فقط با ذکر شماره مجلد و شماره صفحه به داخل متن منتقل شده اند مثلاً: (پانزده، ۶۵۱) یعنى مجلد پانزدهم صفحه ۶۵۱.

 

۱- طرح مسئله

معنا و نیز فایده برخورد و گفت وگوى فرهنگ ها و تمدن ها این است که ناقل هر تمدنى آنچه را از فرهنگ خود فهم مى کند و شاخص آن مى داند، با مخاطبش در میان گذارد و به او نشان دهد؛ چرا که شناخت صحیح و درک متقابل نقطه نظرات، این امکان را مى تواند فراهم آورد که هر یک در عین حفظ و پاسدارى از فرهنگ خود، از فرهنگ ها و تمدن هاى دیگر نیز در جهت توسعه و تعالى فرهنگى الهام گیرند. حال این پرسش پیش مى آید که آیا چنین برخوردها و گفت وگوهایى ضرورى و یا اصولاً امکان پذیر است؟

در پاسخ باید خاطرنشان کرد که تاریخ سیر تکامل فرهنگ ها و تمدن ها- به ویژه تاریخچه رشد فرهنگ هاى شرق و غرب- نشان دهنده این واقعیت است که این برخوردها و گفت و گوها هم ضرورى و هم امکان پذیرند؛ زیرا، صرف نظر از سازگارى و ناسازگارى ماهوى این فرهنگ ها، هر تجدید حیات و نوسازى دوران ساز و هر رشد و تکامل متناسب در این دو حوزه فرهنگى، همیشه در نتیجه برخورد با فرهنگ هاى بیگانه پدید آمده است. بدون آشنایى با روح تمدن هاى باستانى شرق، بى گمان افلاطونى پدید نمى آمد و بدون برخورد با عناصر فرهنگى پاگرفته در یونان باستان، بى تردید مراکز علمى بى شمارى در آسیاى غربى و خاور میانه ایجاد نمى شد. بدون آشنایى با مسیحیت، مفهوم یکپارچگى و وحدت مغرب زمین- به مثابه وجه تمایز آن با مشرق زمین- معنایى نمى داشت.

همچنان که بدون برخورد با چنین مغرب زمینى، فرهنگ اسلامى هستى نمى یافت و بدون آشنایى با فرهنگ اسلامى، رنسانس اروپا پدید نمى آمد. و سرانجام اینکه بدون تلاقى سرزمین هاى شرقى با مغرب زمین و تمدنى با چنین پیشینه فرهنگى، ظهور عصرى جدید در سرتاسر جهان و براى تمام بشریت ممکن نمى گردید. البته در اغلب این موارد، برخورد و تلاقى فرهنگ ها و تمدن هاى گوناگون، بدون برنامه ریزى قبلى صورت گرفته است. ولى این برخوردها آنجا به بار نشسته و آنگاه ثمر داده است که ناقل ارزش هاى فرهنگى، آگاهانه و هوشیارانه، خود را با عناصر مأخوذ از فرهنگ بیگانه مشغول داشته و با کندوکاو و بررسى همه جانبه آنها، از میانشان متناسب ترین و بهترین عناصر را برگزیده است.

این فرآیند امروز در کشورهاى شرقى و سرزمین هاى اسلامى و به ویژه در ایران قابل اجراست و کاربرد دارد. باید دانست که تلاقى فرهنگ هاى غرب و شرق در این سرزمین ها مدت هاست که به وقوع پیوسته و در جریان است و این واقعیتى است که نمى توان آن را نادیده گرفت و از اذهان زُدود. با این همه ممکن و حتى ضرورى است که با برقرارى گفت وگویى میان فرهنگ ها، تمام توان و تلاش خود را در جهت حفظ هویت فرهنگى مشرق زمین، خاصه هویت ایرانى و حمایت از آن به کار گیریم.

نباید فراموش کرد که ایران از همان آغاز گسترش اسلام، تنها کشور در میان سرزمین هاى مغلوب بود که با حفظ هویت خود، یعنى پاسدارى از فرهنگ و زبان خود، توانمندى فرهنگى خویش را به اثبات رساند. از این رو با برانگیختن و تحریک احساسات مردم و مردود و محکوم دانستن این فرهنگ و ستایش از آن فرهنگ و اینجا و آنجا دنبال بلاگردان و مقصر گشتن تا مسئولیت این کمبود و آن کاستى و عقب ماندگى را در گردن این و آن کردن، نه کارى پیش مى رود و نه مسئله اى حل مى شود. آنچه اما در آغاز باید در هر حال تحقق یابد، فراهم آوردن ابزارهایى براى هدایتى سنجیده در جهت خروج از این تنگناست. اما راه اندازى چنین هدایت آگاهانه اى مستلزم شناخت روشن از ماهیت فرهنگ ها و سیر تکامل تمدن هاى شرق و غرب است.

از سوى دیگر، تعریف و توصیف دقیق ماهیت فرهنگ ها مسئله اى دشوار و حتى غیرممکن است. ولى این امر مانع کار ما نیست؛ زیرا ما با به کارگیرى روش قیاسى دقیق و در عین حال فشرده، مى توانیم راهى براى دستیابى به ارکان اصلى و بنیاد جوهرى فرهنگ ها بیابیم؛ ارکانى که حتى الامکان اساسى ترین عناصر حوزه فرهنگى مورد نظر را در خود منعکس کنند. بر این اساس، و تنها بر این اساس است که در اینجا مفهوم نیست انگارى برگزیده شده است تا موضوع تحقیق و بررسى قرار گیرد؛ چرا که نیست انگارى همیشه و همه جا چون سایه اى نامریى، یا بهتر بگوییم، همانند سایه اى سرکوب شده، فرهنگ غرب را تعقیب کرده است. لذا بررسى مفهوم نیست انگارى مى تواند فرهنگ مغرب زمین را در قیاس با فرهنگ شرق، در یکى از مهمترین ارکان اصلى اش به ما بنمایاند و ابعاد گوناگون آن را روشن کند. ما در آغاز این گفتار به مطالعه آراى نماینده و بیانگر اصلى این گرایش، یعنى فریدریش نیچه مى پردازیم؛ کسى که پیش از هر چیز با کشف خود یکى از ارکان اصلى، ولى نهان فرهنگ مغرب زمین را به گونه اى چشمگیر آشکار ساخت.

افزون براین، اهمیت نظرات نیچه براى بررسى ما از آن روست که او در تجزیه و تحلیل نقادانه خود، با پافشارى بر واقعیت، کوشیده است تا فرهنگ هاى دیگر و از آن جمله فرهنگ اسلامى را نیز از منظر این رکن اصلى بررسى کند. البته بحث ما بر سر روا یا ناروا بودن نقد نیچه و درستى یا نادرستى کشف او نیست. ما در اینجا، نه به هیچ وجه قصد تفسیر آرا و افکار او را داریم و نه قصد آن را داریم که تفسیرهاى دیگران از اندیشه هاى نیچه را اساس کار خود قرار دهیم؛ آن هم به این دلیل ساده که موضوع بررسى ما به ندرت مورد توجه دیگران واقع شده است. منظور ما از توصیف ماهیت و تشریح ویژگى هاى فرهنگ هاى شرق و غرب از منظر نیست انگارى، صرفاً براى پاسخ به این پرسش است که آیا فرهنگ شرقى- اسلامى نیز مى تواند دلیلى مشابه و عذرى موجه به دست منتقدى چون نیچه بدهد تا او رأى به وجود نیست انگارى در این فرهنگ دهد یا نه؟ چرا که ما مایلیم عناصر پنهان در فرهنگ اسلامى- شرقى را نیز از این طریق پیگیرى کنیم.

 

۲- در جست وجوى نیست انگارى غربى

نخست به بحث درباره این موضوع مى پردازیم که چه عواملى در فرهنگ مغرب زمین نیچه را به کاوش در مضمون نیست انگارى کشاند؟ براى پاسخ به این پرسش باید دانست که نیچه تحت لواى نیست انگارى چه فهم مى کند. به باور نیچه، نیست انگارى مفهومى است «دو پهلو». اول نیست انگارى به معناى قدرت روح؛ که نیچه آن را «نیست انگارى فعال» مى نامد.

دوم نیست انگارى به معناى سقوط و زوال قدرت روح؛ که نیچه نام «نیست انگارى منفعل» بر آن مى نهد. (پانزدهم، ۶۵۱) «نیست انگارى فعال»، یا به بیانى دقیق تر، نیست انگارى توانمند، به سست بنیادى هدف هایى که تاکنون اعتبار داشته اند، پى مى برد و ابطال ارزش هاى والا و بى هدفى و پوچى مطلق آنها را که همانا بى فایدگى و بیهودگى مطلق است، کشف مى کند و برملا مى سازد. ۲ ( پانزدهم، ۵۴۱) «نیست انگارى منفعل» که نماد ضعف و نیز فرسودگى قوه تفکر و پوسیدگى و فساد است، در تقابل با «نیست انگارى فعال» قرار دارد. «نیست انگارى منفعل»، یا نیست انگارى ناتوانى، از فقدان قوه خلاقه ناشى مى شود و از تباه شدن آنچه معناى حیات و ارزش هاى واقعى زندگى را تشکیل مى دهد. «بى هدفى فى نفسه، تشکیل دهنده پایه و اساس اعتقادى «نیست انگارى منفعل» است.»

(پانزدهم، ۸۵۱) به این ترتیب، «نیست انگارى فعال» افشاگر و برملا کننده «نیست انگارى منفعل» است و «نیست انگارى منفعل» برآمدن «نیست انگارى فعال» را تدارک مى بیند. «نیست انگارى منفعل» به گذشته فرهنگ مغرب زمین تعلق دارد؛ در حالى که «نیست انگارى فعال» و چیرگى آن بر «نیست انگارى منفعل»، مشخصه بارز عصر حاضر و معرف آینده تمدن غربى است(پانزدهم، ۷۳۱). حال این پرسش اساسى پیش مى آید که وقتى نیچه از «نیست انگارى منفعل» سخن مى گوید، منظورش دقیقاً چیست؟

ویژگى هاى اساسى و خصوصیات ذاتى نیست انگارى ضعف در فرهنگ غرب کدام است؟ نیچه به طور مشخص، اساس تصور متافیزیکى افلاطونى و باور دینى مسیحایى را در نظر دارد و نگاهش به ویژه به اعتقاد راسخ در این دو پنداشت است که به وجود جهان حقیقى و ابدى دیگرى جز جهان ما باور دارد؛ جهانى که متغیر و متحول نمى شود؛ جهانى که نه آغاز دارد و نه انجام؛ جهانى که فراتر از جهان گذرا و دروغى ماست و در تقابل با آن قرار دارد.

به باور افلاطون و نیز بر پایه اعتقادات مسیحى، جهانى با چنین خصوصیات، در حقیقت جهان واقعى است که خدا به عنوان حقیقت معین در رأس آن قرار گرفته است؛ خدایى اخلاقى که ارزش هاى اخلاقى متناسب با این جهان را تعیین مى کند. از سوى دیگر اما، باور افلاطونى و ایمان مسیحایى جهانى را که ما در آن زندگى مى کنیم و برایمان ملموس و محسوس است، جهانى خیالى و ساختگى، غیرواقعى و دروغین، جهانى بد و زشت مى پندارد (شانزدهم، ۷؛ پنجم، ۵۷۲؛ شانزدهم ۴۷ و ۵۶۳) نیچه این باور و طرز تفکر را به مبارزه مى طلبد (هشتم، ۴۲۲) و تأکید دارد که از میان برداشتن این «جهان واقعى» از اهمیت بسیار برخوردار است. (شانزدهم، ۹۷) نیچه، این اندیشمند صریح و صادق، هر راه پنهان و هر طریق انحرافى را که به عقب ماندگى و الوهیت کاذب منتهى شود، برنمى تابد. زندگى و اندیشه او در «بى اعتقادى و ناباورى به جهان متافیزیکى» مى گذرد. (پانزدهم، ۵۱) براى او چنین جهان واقعى و چنین حقیقتى وجود ندارد.

«همین به اصطلاح جهان خیالى و ساختگى، تنها جهانى است که وجود دارد. آن جهان که به جهان واقعى معروف شده، دروغى بیش نیست». (پانزدهم، ۵۲) نفى واقعیت است و نیستى و پوچى. تنها واقعیت، واقعیت شدن است. باور افلاطونى این واقعیت را نادیده مى گیرد و همواره «به هیچى و پوچى متوسل مى شود و از لاوجود، خدا و حقیقت مى سازد.» (پانزدهم، ۹۸۴) این نفى مضاعف- بى اعتقادى به واقعیت و اعتقاد به لاوجود - آرى این «نیست انگارى منفعل»، یکى از پایه هاى اصلى فرهنگ مغرب زمین را تشکیل مى دهد. این نفى مضاعف سازنده کجایى معنا و هدف و مقصود زندگى است و سازنده کجایى ارزش هایى که فرهنگ غرب بر آنها بنیاد شده و انسان غربى دائماً با آن مواجه بوده و هنوز هم با آن دست به گریبان است. نیچه معتقد است که مسیحیت با افزودن عناصر نیست انگارانه اى به این باور نیست انگارانه، در بازسازى و گسترش آن کوشید.

بر اساس اعتقاد دینى مسیحایى، رنج و عذاب و مصیبت، گناهکارى و آلودگى به گناه، شکل دهنده اجزاى ضرورى هستى انسانند. بعد هم خداوند براى آمرزش گناهان بندگانش، پسر خود را به عنوان ناجى و مسیح به میان آنان مى فرستد و او را قربانى مى کند؛ لاوجودى فراتر از لاوجودى دیگر. «در مسیحیت، نه اخلاق و نه دین، هیچ یک نقطه تماسى با واقعیت ندارند».(هشتم، ۱۳۲) اعتقاد نیچه بر آن است که در گسترش و بازسازى چنین جهان نیست انگارانه اى، همه متکلمان و فیلسوفان مسیحى سهیم بوده اند؛ حال خواه نامشان پاپ اعظم یا مارتین لوتر باشد و خواه آنان را کانت یا هگل و جز اینها بنامند. (هشتم، ۴۸۲) «نیست انگارى فعال» افشاگر یک چنین نیست انگارى منفعل است که در تضاد با حیات قرار دارد.

تنها تحقق نیست انگارى فعال و فقط از طریق کمال یابى آن است که مى توان بر نیست انگارى منفعل چیره شد. من سازنده و خواهنده و شونده، تنها معیارى است که به چیزها هدف هایى نو و ارزش هایى جدید مى دهد.(ششم، ۳۴) در این میان اما روشن نیست که وظیفه انجام این امر را انسان آتى، ابر انسان و یا خود نیچه به عهده مى گیرد. آنچه تعیین کننده است، پایه و اساس و ملاک و معیار این ارزش گذارى است؛ که همانا حیات این جهانى است، یعنى تنها واقعیت بى چون و چرایى که وجود دارد.

در واقع، حیات، حیات و هستى این جهانى انسان، همچون اصلى مطلق و مسلم در کانون فلسفه نیچه قرار دارد. بر این اساس، و تنها بر این اساس است که «درستى» و «نادرستى» امور معین و مشخص مى شود. هرآنچه این اصل را نقض کند، براى نیچه حکم فریب و دروغ را دارد. از این رو پیداست که بنیاد حملات نیچه به مکتب افلاطون و نیز انتقاد کوبنده او به آیین مسیحیت، که او آن را «مکتب افلاطون براى توده هاى مردم» مى خواند، بر این اصل استوار است.

«مبارزه علیه افلاطون (یا روشن تر بگوییم براى عامه «مردم»)، آرى، مبارزه علیه فشار هزار ساله مسیحى- کلیسایى (چرا که مسیحیت همانا مکتب افلاطون است براى توده هاى مردم)، شور و هیجان معنوى عظیمى در اروپا پدید آورده که تا کنون بر روى زمین مانند نداشته است». (هفتم، ۵) نیچه در جاى دیگر به صراحت مى گوید: «چه کسى مسیحیت را نفى مى کند؟ اصولاً «جهان» به چه معناست؟

جهان به این معنا که آدمى سرباز است، داور است، میهن پرست است. به این معناست که آدمى از خود دفاع مى کند، حرمت و عزت نفس خود را نگاه مى دارد، خواهان برترى است، غرور دارد و بزرگ منشى. امروز هر عملى که در هر لحظه اى صورت مى پذیرد، هر غریزه اى، هر احترامى که به عمل مى پیوندد، ضدمسیحى است.» (هشتم، ۵۶۲) به بیانى دیگر: «مسیحیت همان مکتب افلاطون است براى توده هاى مردم؛ مذهبى است نیست انگارانه». (پانزدهم، ۸۵۲) «آرى، نیست انگار و مسیحى هم قافیه اند، و نه تنها هم قافیه که برازنده هم اند.»۳ (هشتم، ۷۰۳)

 

 ۳- نگرش مثبت نیچه به اسلام و پیامبر اسلام

بحث ما تا اینجا درباره مضمون نیست انگارى غربى بود که نیچه را به کشف و افشاى مفهوم نیست انگارى در فرهنگ مغرب زمین کشاند. اما پرسش اصلى ما این است که آیا در حوزه تمدن شرقى- اسلامى نیز، که هم منشاء یونانى و هم منشاء سامى دارد، عناصر پنهانى یافت مى شود که بهانه به دست منتقدى چون نیچه دهد تا او حکم به وجود نیست انگارى در این حوزه فرهنگى دهد؟

مسلماً با مطالعه و بررسى عقاید ضد مسیحى و الحادى نیچه، به این نتیجه مى رسیم که او هیچ گونه خدایى را نمى پذیرد. براى او هر آنچه که از منظور و مقصود و معناى زندگى ملموس و واقعى فراتر رود، مردود است؛ حال خواه خاستگاه بودایى یا منشاء یهودى و یا اسلامى داشته باشد. اما این مسئله در اینجا مورد نظر ما نیست، بلکه مهم این است که عناصرى را در فرهنگ شرقى- اسلامى مورد مطالعه و بررسى قرار دهیم که به توصیف نیچه در طول بیش از دو هزار سال بر کل فرهنگ مشرق زمین و کل اندیشه و دریافت غرب اثر گذاشته و آن را زیر سلطه خود داشته است.

ما براى پاسخگویى به این پرسش از هر گونه گمانه زنى پرهیز مى کنیم و مستقیماً به آراى نیچه رجوع مى کنیم و با کمال تعجب مى بینیم که او به طور مشخص به پرسش ما پاسخ گفته است. نیچه در راستاى نفى مسیحیت به عنوان مذهبى نیست انگارانه که حیات را نابود مى سازد و علم و فرهنگ را به تباهى مى کشاند، چنین مى نویسد: «مسیحیت ما را از ثمرات تمدن عهد باستان و بعدها از دستاوردهاى تمدن اسلامى محروم کرد. فرهنگ و تمدن اسلامى در دوران حکمرانان مسلمان اندلس که در اساس با ما خویشاوندتر از یونان و روم است و در معنا و مفهوم و ذوق و سلیقه، گویاتر از آنهاست، لگدمال شد (این بماند که زیر پاى چه کسانى (.

چرا این تمدن لگدمال شد؟ براى آنکه اصالت داشت، براى آنکه پیدایش خود را مدیون غرایز مردانه بود، براى آنکه به زندگى آرى مى گفت...» (هشتم، ۷۰۳) «آرى گفتن به زندگى»، چیزى بود که نیچه آن را در مسیحیت نیست انگارانه نمى یابد و در اسلام به آن دست مى یابد و به حد کافى نیز از آن تعریف و تمجید مى کند. نیچه مسیحیت و اسلام را بر مبناى عناصر فرهنگ ساز و فرهنگ پذیرشان با هم مقایسه مى کند و در این مقایسه درباره مسیحیت مى گوید: «دینى سامى، نفى کننده حیات، مظهر طبقه مغلوب و فرودست و متجلى در انجیل عهد جدید». و در باره اسلام مى گوید: «دینى سامى، دینى که به زندگى آرى مى گوید، مظهر طبقه غالب و فرادست و متجلى در قرآن که به عهد عتیق در کهن ترین بخش هایش مى ماند.» و در ادامه مى گوید: «اسلام دینى براى مردان؛ با بیزارى عمیق نسبت به احساساتى گرى و ریاکارى نهفته در مسیحیت. و مسیحیت دینى زنانه...». (پانزدهم، ۳۵۲(

حال این پرسش پیش مى آید که چه عللى باعث شد که نیچه، پیامبر اسلام را به عنوان شخصیتى که نگرشى مثبت به این جهان دارد مورد تائید قرار دهد و تعالیم او را به رخ مسیحیان بکشد؟ چه عواملى موجب شد که او پیامبر اسلام را یکى از شخصیت هاى دوران سازِ تشنه تحرک و تحول بخواند و قرآن را کتابى بنامد که به حیات «آرى» مى گوید؟ پاسخ نیچه چنین است: «مصلحان بزرگى چون محمد دریافته اند که چگونه عادات و آداب و خو و خواسته هاى انسان ها را جلوه و جلال و جلاى تازه اى بخشند. تلاش و رسالت آنان در این راه است و نه چیز دیگرى.

آنان تنها به آنچه «انسان ها» مى خواهند و مى توانند داشته باشند، همچون چیزى والاتر مى نگرند و در همه چیز، خرد و فرزانگى و نیکبختى بیشترى از آنچه انسان ها تا حال یافته اند، کشف مى کنند. آنان به انسان ها نشان مى دهند که خویشتندارى کنند و آن چنان باشند که هستند». (دوازدهم، ۲۰۱) تعالیم اسلام و سیرت و سنت پیامبر اسلام که تجلى خود را در تعلق خاطر به انسان هاى روى زمین، حمایت از حیات، ترفیع و تعمیق ارز و ارزش زندگى، کشف سعادت، خویشتندارى و جز اینها مى یابد، از جمله عواملى بودند که نیچه را به این موضع گیرى در قبال اسلام و پیامبر اسلام و فرهنگ اسلامى واداشت. نیچه با چنین بیانى آشکارا مى گوید که او آرى گفتن به حیات و به این جهان را مى ستاید و ارج مى نهد و از نفى حیات و نفى این جهان بیزار و متنفر است.

پیش از این نیز تأکید کردیم که این اصل یکى از معیارهاى تعیین کننده اى است که نیچه بر طبق آن واکنش نشان مى دهد و فلسفه زندگى او نیز تا حد زیادى بر آن استوار است. از این رو ما نیز در بررسى خود صرفاً به این معیار توجه خواهیم کرد و نیز به توصیف و تصویر روشنى که نیچه بر مبناى این معیار از فرهنگ هاى غرب و شرق به دست مى دهد؛ یعنى آنجا که او صریحاً اعلام مى کند که بر خلاف آموزه هاى غربى- مسیحى، انگیزه هاى اصلى نیست انگارى را در تعالیم پیامبر اسلام نمى توان یافت.

حال زمان آن رسیده است که ما اسلام را _صرف نظر از حقانیت یا عدم حقانیت آن- به مثابه دینى که به زندگى آرى مى گوید و نگرشى مثبت به جهان دارد و به عنوان عاملى فرهنگ زا و فرهنگ ساز، مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم و به بررسى دریافت پیامبر اسلام به این جنبه از تعالیم اسلام، یعنى نگرش مثبت اسلام به جهان بپردازیم و به این نکته اساسى که اگر این نگرش توسعه مى یافت، در چه مقیاسى به فرهنگ شرقى- اسلامى چهره و ویژگى دیگرى مى توانست ببخشد.

 

 

پانوشت ها:

۱- عنوان اصلى مقاله به زبان آلمانى چنین است:

Koennte die islamisch-morgenlaendische Kultur zu einem dem abendlaendischen Nihilismus aehnelnden Nihilismus fuehren?

«نیست انگارى» معادلى است که در این مقاله همه جا به جاى مفهوم «Nihilismus» نشسته است. (م.)

۲- «معناى نیست انگارى چیست؟ نیست انگارى به معناى ابطال ارزش هاى والاست، به معناى بى هدفى است و نداشتن پاسخى براى «چرا؟»

۳- «کنایه نیچه به هم قافیه بودن وا ژه هاى آلمانى «Nihilist und Christ» است. (م(.

 

۴ـ دریافت پیامبر از تعالیم اسلام

قدر مسلم این که پیامبر اسلام اعتقاد خود را پیامبر قوم یهود و نصارى آشکارا ابراز مى دارد و خود را ادامه دهنده سنت و تعالیم این ادیان مى داند.۵ ولى با این همه، در تعالیم خود عملاً در مواردى از اصول عقاید یهودیت و مسیحیت فراتر مى رود و در واقع به اصلاح و جرح و تعدیل آنها مى پردازد. مبناى اصلاحات پیامبر بر دو اصل اساسى استوار بود که در واقع مکمل یکدیگرند و هسته اصلى تعالیم اسلام را تشکیل مى دهند: از یک سو یکتاپرستى مطلق که مضمون و محتواى اصلى ایمان دینى اسلام را تشکیل مى دهد و از سوى دیگر نگرش مثبت به جهان به عنوان اصل و مبناى حیات. حفاظت از این دو اصل و پیوند و وحدت موزون آنها، از ویژگى هاى تعالیم اسلام است که بسیارى از اعتراضات و ایرادات علیه یهودیت و مسیحیت را در مورد اسلام بى پایه و اساس مى کند؛ و پیش از همه، ایرادات نیچه به مسیحیت را.

منظورمان را دقیق تر بیان کنیم:

بینش و پنداشت مسیحى- افلاطونى، که به باور نیچه پایه هاى متافیزیکى تعالیم مسیحیت را تشکیل مى دهد و مبناى تفکر فلسفى او (نیچه) درباره نیست انگارى نیز بر آن استوار است، در تعالیم پیامبر اسلام مورد پذیرش قرار نمى گیرد. پیامبر اسلام تعبیر مسیحى- افلاطونى نظریه دو جهان را نمى پذیرد. به بیان دیگر، براى پیامبر قلمروى الهى، به معناى قلمرو حقیقى و واقعى که در برابر جهان غیرواقعى و در مقابل جهان ظاهر، قرار گرفته است، وجود ندارد. این بدان معناست که در درون کائنات و جهان هستى و نیز بیرون و جدا از آن، جهانى قائم به ذات که قلمرو الهى تلقى شود و به عنوان جهان واقعى خوانده شود، یافت نمى شود.

(یعنى همان اصلى که اساس نقد نیچه را نیز تشکیل مى دهد.) قرآن- بى آنکه به واقعیت جهان ما شک کند- (اصلى که براى نیچه نیز حائز اهمیت بسیار است) در اینکه رب و ربانیت، ماهیتاً با جهان ما متفاوت است، تردیدى روا نمى دارد. پیامبر اسلام جدایى و انفصال میان بود و نمود، میان بودن و شدن را باور ندارد. شدن همان بودن است. آنچه مهر «جهان نمود» خورده است به همان اندازه واقعى است که «جهان بود». پیامبر، طبیعت و نیز جهانى که نیچه آن را به راستى جهان واقعى مى خواند، مردود نمى شناسد. لذا تعالیم او در این زمینه بهانه اى به دست کسى نمى دهد تا به آن مهر نیست انگارى زند.

به عکس، درست همین نگرش مثبت پیامبر اسلام نسبت به جهان و طبیعت و انسان است که او را به سوى اعتقاد راسخ به وحدانیت خدا مى کشاند؛ ولى خدایى که حوزه عمل و اثرش عمیقاً با جهان ما وابسته است. در این وابستگى و اتصال است که مبادى فلسفه حیات پیامبر، یعنى نگرش مثبت او به زندگى، در مفهوم «الله» انعکاس مى یابد. «الله» داراى تمام آن خصوصیاتى است که براى قدرتى زنده و پویا و همواره فعال ضرورى است. نتیجه اى که به طور منطقى از این بحث حاصل مى شود این است که قدرت ذاتى و با طبیعت درهم آمیخته الهى، به حیات انسان معنى و محتوایى مثبت و مطلوب مى بخشد. خداى پیامبر در عمل خدایى بى همتاست که نه همانند خداى فیلسوفان در حکم مؤلفه و یا لازمه نظامى فکرى است و نه چون خداى این دین و آن دین در خدمت ملتى و یا نژادى مشخص قرار دارد.

خداى پیامبر اسلام طریق حق را در روى آوردن به مکتبى مشخص و دینى معین و یا در توسل جستن به فردى خاص محدود نمى کند. «او»، خداى محمد، وراى زمان است و از این رو پیوند و ارتباط انسان نیز با او فارغ از زمانمندى است. او خالق زمان است و نیز آنچه زمانمند و فانى و گذراست. اما آنچه فانى و گذراست، ناگزیر نماد و نمود و مجاز نیست؛ بلکه به اندازه آنچه باقى و جاودانى است، به واقعیت و دنیاى واقع تعلق دارد.

البته در این تردیدى نیست که خدانشناسى نیچه با تصورات اعتقادى اسلام نمى تواند سازگارى داشته باشد. معهذا خداشناسى پیامبر اسلام عذر موجه و بهانه اى به دست نظریه نیست انگارى، که بنیادش بر نفى واقعیت استوار است، نمى دهد. بلکه درست به عکس، خداشناسى پیامبر، قرن ها پیش از نیچه، بى اعتبارى آن دسته از عناصر تعیین کننده از تعالیم مسیحى را که مى شناخت، اعلام نمود. البته این امر بر خلاف استنباط نیچه- تنها به برخى از تعالیم مسیحى محدود مى شود و تمام آئین مسیحیت را در بر نمى گیرد. نیچه بعدها در ستیزش با خداشناسى و تعالیم مسیحى، رأى به رد و طرد این عناصر نیست انگارانه داد؛ از آن جمله، گناهکارى جبلى بشر، فدیه عیسى مسیح پسر خدا براى شفاعت گناهان بشر و نیز رستگارى منتج از آن. پیامبر اسلام پسرى خدا را دروغ (الافک) مى خواند و در مورد عیسى مسیح نیز آن را از ابداعات مسیحیان مى داند.۶ او همچنین تصلیب عیسى مسیح را، که اساس مسیح شناسى و نیز بسیارى از ایرادات و اعتراضات نیچه به مسیحیت به آن وابسته است، نمى پذیرد و آن را فرض و گمان نادرستى مى خواند.۷ به این ترتیب خداشناسى پیامبر و نظریه نیست انگارى نیچه خدانشناس، مخرج مشترکى مى یابند که مبناى آن نقد مشترک آنان از تعالیم دین مسیحى است؛ واقعیتى که هم براى پیامبر اسلام و هم براى نیچه، در رابطه با نگرش مثبت آنان به حیات و ذات انسان به وجود آمده است.

به باور پیامبر، انسان در اساس پاک و منزه است۸ و در وجودش نقصى به معناى عنصر منفى (براى مثال هبوط آدم و حوا از بهشت) نمودار نیست که براى رفع آن به قبول نجات و پذیرش نجات دهنده اى نیاز داشته باشد؛ یعنى توسل جستن به پدیده هایى که نیچه آنها را خیالى و موهوم مى داند. از این منظر، تعالیم پیامبر اسلام نه در بنیادهاى متافیزیکى اش و نه در شیوه حیاتى که ارائه مى دهد، دلیل کافى در اختیار نظریه نیست انگارى نیچه قرار نمى دهد.

با این همه، پدیده هایى در تعالیم اسلام یافت مى شوند که براساس نظریه نیچه، در شمار مفاهیم خیالى محسوب مى شوند و پیامبر به رغم طرز تفکر واقع بینانه اش آنها را مى پذیرد؛ مفاهیمى چون «گناه»، «جزا»، «توبه»، «موهبت»، «آخرت» و جز اینها. (هشتم، ۱۳۲) حال این پرسش پیش مى آید که آیا این مفاهیم، در حوزه اى متاثر از فرهنگ و شیوه زندگى اسلامى، مى توانند زمینه اى مساعد براى رشد و نمو نیست انگارى پدید آورند؟

در پاسخ باید گفت که این پدیده ها در محدوده نظامى فکرى و سامانه اى زیستى که نگرشى منفى به واقعیت دارد، مى تواند موجب گرایش ذهنى به سوى نیست انگارى شود. اما در درون دستگاهى فکرى و شیوه اى از زندگى که به جهان با دید مثبت مى نگرد محتمل نیست؛ چرا که در حالت اخیر این پدیده ها نیز متناسب با شرایط، جرح و تعدیل مى شوند، تغییر وظیفه مى دهند و کارکردشان دیگرگونه مى گردد. براى مثال «مرگ» به باور پیامبر اسلام به معناى پایان زندگى نیست، بلکه به معناى مرحله گذار به شیوه دیگرى از زندگى است. به بیانى دیگر، آخرت، آخر حیات نیست، بلکه ادامه حیات جسم و جان است.۹پاداش اخروى درستکارى نیز به معناى منزل دادن به روح درستکار در ملکوتى نامعلوم نیست، بلکه به معناى زندگى در بهشتى است با تمام شادى ها و لذت هاى قابل تصورى که انسان از زندگى دنیوى خود مى شناسد. در واقع زندگى این جهانى و اهمیت حیات دنیوى، تعیین کننده ملاک و معیار مفاهیمى است که پیشتر برشمردیم.۱۰ بنابراین، محرومیت انسان خطاکار از برخوردارى از چنین حیاتى در تداوم زندگى، مرحله نخست از مجازاتى است که براى او در نظر گرفته شده است. ویژگى انواع دیگر مجازات هاى آن جهانى نیز که منظور شده، چنین است که همواره با اصل لغو و محو و زوال خواسته هایى همراه است که انسان آنها را در زندگى این جهانى اش مى شناسد و براى دسترسى به آنها تلاش و کوشش مى کند.

به این ترتیب تمام مفاهیمى که نیچه آنها را پوچ مى خواند و علیه آنها به مبارزه برخاسته است، معنا و محتواى مثبت به خود مى گیرند. البته بدیهى است که از خدانشناسى چون نیچه نمى توان انتظار داشت که خداشناسى پیامبر اسلام را کاملاً موجه و مفاهیم وابسته به آن را کلاً معتبر ارزیابى کند. بگذریم که منظور ما در این تجزیه و تحلیل نفى یا اثبات این امر نیست، بلکه فقط مى خواهیم نشان دهیم که تعالیم پیامبر اسلام - برخلاف آنچه از نوع غربى تعالیم مسیحى مى توان استنباط کرد- چه در بنیاد متافیزیکى اش، چه در اصول اساسى اش و چه در پیامدهاى منطقى اش، عذر موجهى در اختیار نیست انگارى قرار نمى دهد.

از بررسى هایى که تا اینجا انجام دادیم به نتیجه اى دو پهلو دست مى یابیم:

۱- در پاسخ به پرسشى که در آغاز این گفتار مطرح کردیم، مى توان گفت که فرهنگ شرقى- اسلامى در نگرش اش، در اصول و موازین عملى و نظرى اش و نیز در روش و رفتار و در خصلت طبیعى اش، نمى تواند به نیست انگارى غربى و یا چیزى شبیه به آن منتهى شود.

۲- از سوى دیگر با توجه به مقصد و منظور اصلى ما از گفتار حاضر که همانا بررسى مسئله چگونگى گفت و گوى فرهنگ هاست، به این نتیجه رسیدیم که نقد تیزبینانه نیچه از فرهنگ مغرب زمین، شمارى از ارکان اصلى و عناصر فرهنگ زا را در تمدن غرب براى ما آشکار ساخت که بى توجهى به آنها در فرآیند گفت وگوى فرهنگ ها و- مهمتر از آن- بى اعتنایى به آنها در گزینش و پذیرش اجتناب ناپذیر عناصر فرهنگى غرب، تبعات جبران ناپذیرى براى کشورهاى اسلامى در پى خواهد داشت.

آنچه اما در این میان از اهمیتى ویژه برخوردار است، آگاهى و شناخت از آن دسته از عناصر بنیادى در طرز تفکر و شیوه حیات مسیحایى و اسلامى است که تاکنون به طور دقیق و روشن از هم تفکیک نشده اند؛ عناصرى که هر یک زمینه شکل گیرى فرهنگ هاى مستقلى را پدید آوردند که سرچشمه آنها دین سامى و جهان اندیشه هاى یونانى بوده است. منظورمان در اینجا خودآگاهى از عوامل عینى و واقعیت هاى تاریخى است که براى ما امکان تازه اى را فراهم مى آورد تا بینش بنیادى اسلام را از منشى که بعدها بر اثر آمیختگى با یهودیت و مسیحیت و دیگر ادیان و تمدن ها و فرهنگ ها به خود گرفت، بازشناسیم. این خودآگاهى موجب مى شود که ما در راه نوسازى و تجدید بناى فرهنگ شرقى، به ملاک و معیارهاى روشنى به منظور تبیین و ارزیابى پدیده هاى فرهنگى دست یابیم که در واقع تصمیم گیرى در مورد مسائل اساسى نیز مى باید بر مبناى آنها استوار گردد.

این بحث را با توضیحات بیشترى پیرامون پدیده اى تاریخى در اسلام ادامه مى دهیم: پیش از این دیدیم که وقتى با معیارهاى نقد نیچه، پایه هاى اصلى فرهنگ هاى غرب و شرق را با هم مقایسه کنیم، دو اصل اساسى از تعالیم پیامبر اسلام، بر خلاف تعالیم مسیحى- افلاطونى، خود را به گونه اى برجسته نشان مى دهند. این دو اصل که در واقع مکمل یکدیگرند، یکى شیوه حیات و دیگرى طرز بینش و نگرش به جهان است. یکى از نتایج بلاواسطه این اصول که در سیرت و سنت پیامبر نیز آشکار مى شود، مخالفت صریح و مبارزه جدى با هر نوع کیش شخصیت سازى و رهبرپرستى است؛ چرا که کیش شخصیت و رهبرپرستى خلوص روحانى و قداست یکتاپرستى را که اصل الباب اصول عقاید اسلام است، خدشه دار مى سازد و آزادى و استقلال افراد را از آنان مى گیرد و انسان ها را وابسته مى کند.

اما هنوز چیزى از رحلت پیامبر اسلام نگذشته بود که بر اثر ارتباط با ادیان و فرهنگ ها و تمدن هاى دیگر و تاثیر متقابل، گرایش به کیش شخصیت و رهبر پرستى در جهان اسلام رواج یافت و به تدریج و به طور منظم در ساختار تعالیم مسلمین نیز ریشه دوانید.

کیش شخصیت در تمام فرق اسلامى شیوع پیدا کرد و دامنه آن به تصوف و به گرایش هاى گوناگون، اعم از سنى و شیعى و نیز تشنگان قدرت و خاندان هاى مختلف حکمرانان مسلمان کشیده شد. این امر موجب بروز اختلافات و برخوردهاى خصمانه میان فرق مختلف گردید و گاه حتى به ستیز میان گرایش هاى گوناگون در یک فرقه منجر گشت. به هر حال، تفرقه و اختلاف میان فرق و گرایشات گوناگون بالا گرفت و در اثر این جدل ها و جدال ها، فرقه هاى کوچک و کوچکترى به وجود آمدند و سبب پیدایش پدیده هاى مذهبى و فرهنگى بى شمارى شدند که با گذشت زمان، دیگر نه مبدا و منشاء آنها معلوم بود و نه فلسفه وجودى آنها؛ و به علت ناپیدایى خاستگاه و نیز نقصان و کمبودهایشان، مشکلات فرهنگى بسیارى ایجاد کردند.

امروز این مشکلات عظیم فرهنگى قادر خواهند بود ما را تا مرز ترک و تلاشى هویتمان بکشانند؛ اگر که نکوشیم تا با کمک تجزیه و تحلیل و بررسى و پژوهش هایى مشابه آنچه در اینجا صورت گرفت، منشأ و محتواى آنها را کشف و آشکار کنیم؛ و اگر به موقع با تدوین و تدقیق اصول روشنى، خود را براى گفت و گویى هوشیارانه و دادوستد فرهنگى آگاهانه با فرهنگ ها و تمدن هاى دیگر آماده نکنیم.

 

پانوشت ها:

۵- ما تورات را که در آن هدایت و روشنایى است، نازل کردیم. پیامبرانى که تسلیم فرمان بودند بنا بر آن براى یهود حکم کردند... و از پى آن پیامبران، عیسى پسر مریم را فرستادیم که تصدیق کننده توراتى بود که پیش از او فرستاده بودیم و انجیل را که تصدیق کننده تورات پیش از او بود به او دادیم که در آن هدایت و روشنایى بود و براى پرهیزکاران هدایت و موعظه اى... و این کتاب را به راستى بر تو نازل کردیم که تصدیق کننده و حاکم بر کتاب هایى است که پیش از آن بوده است. (قرآن، سوره مائده، آیات ۴۴ و ۴۶ و ۴۸. ترجمه عبدالمحمد آیتى. تهران ۱۳۶۷)

۶- «یهود گفتند که عزیر پسر خداست، و نصارى گفتند که عیسى پسر خداست. این سخت که مى گویند همانند گفتار کسانى است که پیش از این کافر بودند. خدا بکشدشان. به کجا باز مى گردند؟ * احبار و راهبان خود و مسیح پسر مریم را به جاى الله به خدایى گرفتند و حال آنکه مامور بودند که تنها یک خدا را بپرستند، که هیچ خدایى جز او نیست. منزه است از آنچه شریکش مى سازند.» (قرآن، سوره توبه، آیات ۳۱ و ۳۲. ترجمه عبدالمحمد آیتى. تهران ۱۳۶۷)

۷- «گفتند ما مسیح پسر مریم را کشتیم. و حال آنکه آنان مسیح را نکشتند و بر دار نکردند، بلکه امر بر ایشان مشتبه شد. هر آینه آنان که در باره او اختلاف مى کردند خود در تردید بودند و به آن یقین نداشتند. تنها پیرو گمان خود بودند و عیسى را به یقین نکشته بودند * بلکه خدا او را به نزد خود فرا برد، که خدا پیروزمند و حکیم است.» (قرآن، سوره نساء، آیات ۱۵۷ و ۱۵۸. ترجمه عبدالمحمد آیتى. تهران ۱۳۶۷)

۸- قرآن، سوره روم، آیه ۳۰.

۹- در قرآن آیات بسیارى در توصیف حیات آن جهانى- چه در بهشت و چه در دوزخ- وجود دارد. با این همه مبحث «رستاخیز جسمانى» یکى از دشوارترین مسائل در الهیات اسلامى است. این آیات اشاره اى به این مسئله دارد: «آیا آدمى که اکنون خصمى آشکار است، نمى داند که او را از نطفه اى آفریده ایم؟ * در حالى که آفرینش خود را از یاد برده است، براى ما مثل مى زند که چه کسى استخوان هاى پوسیده را زنده مى کند؟ * بگو: کسى آنها را زنده مى کند که در آغاز بیافریده است، و او به هر آفرینشى داناست.» (قرآن، سوره یس، آیات ۷۷ و ۷۸ و ۷۹. ترجمه عبدالمحمد آیتى. تهران، ۱۳۶۷)

۱۰- البته این سخن نباید چنین تعبیر و تفسیر شود که اهمیت زندگى این جهانى در تعالیم پیامبر اسلام محدود به ارزش هاى مادى است. «...عشق به امیال نفسانى و دوست داشتن زنان و فرزندان و همیان هاى زر و سیم و... همه اینها متاع زندگى این جهانى است، در حالى که بازگشتگاه (جاى بازگشت) خوب نزد خداست. * بگو: آیا شما را به چیزهایى بهتر از اینها آگاه کنم؟ براى آنان که پرهیزکارى پیشه کنند، در نزد پروردگارشان بهشت هایى است که نهرها در آن روان است. اینان با زنان پاکیزه، در عین خشنودى خدا، جاودانه در آنجا خواهند بود...». (قرآن، سوره آل عمران، آیات ۱۴ و ۱۵. ترجمه عبدالمحمد آیتى. تهران ۱۳۶۷)

روزنامه - شرق   

 منبع: پرتال جامع علوم انسانی

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: