رویكردهای جدید در فلسفه ذهن / جان بروکمان - ترجمه لیلا شیخ

1395/4/20 ۱۳:۲۸

رویكردهای جدید در فلسفه ذهن / جان بروکمان - ترجمه لیلا شیخ

مغز بخش سخت افزاری ذهن انسان است در عین حال، شناخت عمیق، درست و همه جانبه ی این ماده لزج واقع در بین دو گوش، کاری بس دشوار است و چه بسا که زوایای مهمی از آن حتی از چشم تیز بین لیزرها و چشم دقیق و حسابگر دانشمندان پنهان می ماند. سلسله ی اعصاب، به شکل لابیرنتی پیچیده و پنهان، کارهای بزرگ و تصمیمات کلان زندگی ما را رقم می زنند. در عین حال، این مغز که برایندی انتزاعی به نمام دانیشه دارد، همراه با تغییرات زمانه، خود را تطبیق می دهد. و روز به روز کامل تر می گردد. شواهدی وجود دارد مبنی بر این‌که قرار گرفتن در معرض فناوری‌های دیجیتال سبب می‌شود مغز نسلِ اینترنت (نوجوانان و جوانان) پا را فراتر از محدودیت‌های رایج بگذارد.

 

 

مغز بخش سخت افزاری ذهن انسان است در عین حال، شناخت عمیق، درست و همه جانبه ی این ماده لزج واقع در بین دو گوش، کاری بس دشوار است و چه بسا که زوایای مهمی از آن حتی از چشم تیز بین  لیزرها و چشم دقیق و حسابگر دانشمندان پنهان می ماند. سلسله ی اعصاب، به شکل لابیرنتی پیچیده و پنهان، کارهای بزرگ و تصمیمات کلان زندگی ما را رقم می زنند. در عین حال، این مغز که برایندی انتزاعی به نمام دانیشه دارد، همراه با تغییرات زمانه، خود را تطبیق می دهد. و روز به روز کامل تر می گردد. شواهدی وجود دارد مبنی بر این‌که قرار گرفتن در معرض فناوری‌های دیجیتال سبب می‌شود مغز نسلِ اینترنت (نوجوانان و جوانان) پا را فراتر از محدودیت‌های رایج بگذارد.

***

زیر-‌ خودها و ذهن بخش‌بندی‌شده

اگرچه به‌ظاهر بدیهی است که یک «توِ» واحد درون سر قرار دارد اما پژوهش‌هایی در زیرشاخه روانشناسی نشان می‌دهد که این خیالی بیش نیست. این «تو» که یک تصمیم به‌ظاهر عقلانی و منفعت‌‌جویانه می‌گیرد (برای نمونه تصمیم می‌گیرد که با دوستی که به تماس شما پاسخ نمی‌دهد، هزار دلار پول شما را پس نمی‌دهد و دُنگ خود را در رستوران حساب نمی‌کند، قطع رابطه کند) همان «تو»یی نیست که حساب و کتاب‌های متفاوتی در مورد فرزند، معشوق یا شریک کاری و اقتصادی می‌کند.

سه دهه قبل یکی از دانشمندان شناخت‌گرا به‌نام کولین مارتیندال ایده‌ای را مطرح کرد مبنی بر این‌که هر یک از ما چند زیر- خود (خود فرعی) داریم و این ایده را با ایده‌ها و مفاهیم تازه‌اش در دانش ‌شناختی پیوند داد. نظریه او چند ایده بسیار ساده دارد که بسیار محوری‌اند: توجه گزینشی، کم‌رویی (خودبازداری) جانبی، حافظه متکی به حالت و گسست شناختی. با توجه به این‌که همواره میلیون‌ها عصب در مغز ما می‌سوزند، اگر نتوانیم تااندازه‌ای تمام روند پردازشی موازی عظیمی که در پیش‌زمینه مغز در جریان است را نادیده بگیریم، هرگز نمی‌توانیم کاری را با دقت و به‌درستی انجام دهیم. وقتی در خیابان راه می‌روید، هزاران محرک وجود دارند که مغزِ تحت فشارِ شما را تحریک می‌کنند؛ صدها انسان با سنین مختلف، گویش‌های متفاوت، رنگ مو و لباس‌های متنوع و شیوه راه رفتن متفاوت (زرق و برق‌های دیگر را نادیده می‌گیریم) مراقب هستند که سکندری نخورند و به اتومبیل‌هایی که از چراغ زرد چهارراه عبور می‌کنند، برخورد نکنند؛ بنابراین این توجه بسیار گزینشی است. سیستم عصبی با تکیه بر اصل مسلم خودبازداری جانبی (که در آن یک گروه از عصب‌ها فعالیت عصب‌های دیگر را محدود می‌کنند و اجازه نمی‌دهند که آنها پیام مهمی را به سطح دیگری از پردازش برسانند) بخشی از این گزینش را محقق می‌کند. در چشم، خودبازداری جانبی به ما کمک می‌کند تا به‌طور بالقوه مراقب ناهمواری‌های زمین باشیم: سلول‌های شبکیه نیز که توسط نور بیرون تحریک شده‌اند، پیام‌هایی می‌فرستند مبنی بر جلوگیری از فعالیت عصب‌های مجاور و با این کار یک ناهمواری شناسایی می‌شود. چندین مکانیسمِ «حاشیه‌یاب» موضعی از این دست در سطحی بالاتر با یکدیگر «شکل‌یاب‌هایی» را تشکیل می‌دهند که به ما امکان می‌دهد تا یک «ب» را از یک «الف» و یک «ج» تشخیص دهیم.

در قسمت‌های فوقانی سیستم عصبی، ترکیب چند شکل‌یاب به ما کمک می‌کنند تا واژه‌ها را تشخیص دهیم و در سطحی بالاتر، جملات را در جایگاهی مناسب قرار دهیم (این‌ها به ما کمک می‌کنند تا تشخیص دهیم که آیا جمله «سلام، حالت چطوره؟» یک احوال‌پرسی دوستانه است یا پیش‌درآمدی برای خرید کردن از فروشنده).

حافظه متکی به حالت کمک می‌کند تا تمام اطلاعات جدید را برای استفاده در آینده، بر اساس بافت طبقه‌بندی کنیم: اگر شما نام یک شخص غریبه را پس از نوشیدن یک قهوه اسپرسو در برج میلاد بشنوید، اگر آن شخص را دوباره در رستورانی ملاقات کنید، نام‌اش را به‌خاطر خواهید آورد. چند ماه پس از این‌که از ایتالیا بازگشتم، شروع کردم به ایتالیایی حرف‌زدن و هر وقت که یک گیلاس نوشیدنی تند می‌خوردم دست‌هایم را باز می‌کردم.

مارتیندال گفته است که بالاترین سطح تمام فرایندهای خودبازداری و گسست سبب می‌شود از اختلال گسستی در زندگی روزانه رنج ببریم. به دیگر سخن، ما همه تعدادی زیر- خود اجرایی داریم و تنها راه مدیریت انجام امور در زندگی آن است که اجازه دهیم که در هر زمان تنها یک زیر- خود زمام امور را به‌دست گیرد.

پیش از آن‌که رویکردهای تکاملی جدید در روانشناسی اهمیت پیدا کنند، مارتیندال مفهوم زیر- خود اجرایی را مطرح کرد اما این مفهوم تنها هنگامی مؤثر خواهد شد که الگوی شناختی او را با ایده بخش‌بندی کارکردی ترکیب کنید. روان‌شناسان تکامل‌گرا بر پایه این‌که حیوانات و انسان‌ها از فرایندهای ذهنی متغیر برای یادگیری چیزهای مختلف استفاده می‌کنند، می‌گویند که تنها یک عضو پردازشگر اطلاعات در سر ما وجود ندارد بلکه سیستم‌های چندگانه‌ای وجود دارند که به حل مسائل مختلف اختصاص دارند. بنابراین، هر یک از ما به‌جای این‌که به‌طور جداگانه و تصادفی زیر-‌ خود‌های درون سرِ خود را تنظیم کند، مجموعه‌ای از زیر-خود‌های کارکردی دارد که یکی به تعامل با دوستان، یکی به حفاظت از خود (از شر دوستان بد)، یکی به دستیابی پیروزی، دیگری به یافتن زوج (که خود مشکلات ویژه خود را دارد و برخی از ما با آنها آشنا هستیم) و دیگری به مراقبت از فرزندان اختصاص دارد.

این‌که ذهن را مجموعه‌ای مرکب از زیر- خودهای کارکردی مستقلِ سازگار در نظر بگیریم به ما کمک می‌کند تا آشفتگی‌ها و اختلالات رفتار انسانی بی‌شماری را بهتر درک کنیم؛ برای نمونه این‌که چرا یک تصمیم به‌ظاهر معقول وقتی در مورد فرزند گرفته می‌شود، معقول می‌شود اما وقتی در مورد یک دوست یا معشوق اعمال می‌شود به‌طور کامل نامعقول می‌نماید.

 

تنظیم کانون توجه

در اواخر دهه 1960 روانشناسی به‌نام والتر مایکل آزمایش ساده‌ای روی کودکان چهار ساله انجام داد. او کودکان را به اتاق کوچکی برد که در آن یک میز تحریر و یک صندلی قرار داشت و از آنها خواست تا با شیرینی‌ها و کلوچه‌ها و بیسکویت‌هایی که داخل سینی بود از خودشان پذیرایی کنند. سپس مایکل به این کودکان یک پیشنهاد داد: آنها می‌توانستند در همان لحظه یک شیرینی بخورند یا اگر صبر می‌کردند تا مایکل برود و برگردد، آن‌وقت می‌توانستند دو شیرینی بخورند. تعجبی ندارد که تااندازه‌ای همه بچه‌ها ترجیح دادند صبر کنند.

در آن زمان روانشناسان این‌گونه فرض کردند که توانایی به تأخیر انداختن لذت به‌منظور دستیابی به شیرینی دوم به قدرت اراده بستگی دارد. برخی افراد نسبت به بقیه از قدرت اراده بیشتری برخوردارند که به آنها امکان می‌دهد تا در برابر وسوسه شیرینی مقاومت کنند و برای دوران بازنشستگی پول پس‌انداز کنند. اما با مشاهده صدها کودک که در آزمایش شیرینی شرکت کردند، مایکل نتیجه گرفت که این الگوی معیار، نادرست است. او متوجه شد که قدرت اراده به‌طور ذاتی ضعیف است و کودکانی که سعی کردند لذت را به تأخیر بیندازند و در برابر وسوسه‌شان طاقت بیاورند، خیلی زود به فاصله چند ثانیه مبارزه را باختند.

در عوض، مایکل زمانی‌که مشغول مطالعه آن دسته انگشت‌شمار کودکانی بود که صبر کردند، چیز جالبی کشف کرد. این کودکان بدون استثنا روی یک استراتژی ذهنی (فکری) حساب کرده‌اند: آنها راهی پیدا کردند تا دیگر به شیرینی‌ها فکر نکنند و آن این‌که مستقیم به شیرینی‌ها خیره نشوند. برخی چشمان‌شان را بستند یا شروع کردند به بازی قایم‌باشک در اطراف میز، عده‌ای آهنگ‌های Sesame Street را می‌خواندند، یا به‌طور مرتب بند کفش خود را سفت می‌کردند، یا خود را به خواب می‌زدند. میل آنها از بین نرفته بود بلکه فقط فراموش می‌شد.

مایکل این مهارت را «تخصیصِ استراتژیکِ (روشمند) توجه» می‌نامد و استدلال می‌کند که این مهارت، زیربنای خویشتنداری است. ما به‌طور معمول فرض می‌کنیم قدرت اراده ناظر به داشتنِ منش اخلاقی والاست در حالی‌که این فرضیه اشتباه است. در واقع، قدرت اراده ناظر به هدایت درستِ کانون توجه و یادگیری نحوه کنترل فهرست کوتاهی از افکار در حافظه فعال است. قدرت اراده ناظر به فهم این مسئله است که اگر ما در مورد شیرینی‌ها می‌اندیشیم، قصد خوردن آنها را داریم و به همین خاطر از آنها روی برمی‌گردانیم.

نکته جالب توجه آن است که این مهارت شناختی تنها برای افراد تحت رژیم غذایی مؤثر نیست بلکه به‌نظر می‌رسد بخش اصلی موفقیت در عالم واقع اتفاق می‌افتد. برای نمونه، وقتی مایکل سیزده سال پیش این افراد را بررسی کرد (آنها اکنون دانش‌آموز دبیرستان هستند)، دریافت که عملکرد آنها در ارتباط با شیرینی‌ها تااندازه زیادی قابل پیش‌بینی بوده است. کودکانی که در سن چهار سالگی سعی کرده بودند صبر کنند، هم در مدرسه و هم در خانه مشکلات رفتاری پیدا کردند. آنها گرفتار حالت‌های استرس‌زا هستند، بیشتر از دیگران در توجه کردن به مسائل دچار مشکل می‌شوند و به سختی می‌توانند روابط دوستانه خود را حفظ کنند. شاید عجیب‌ترین این موارد کودکانی باشند که بعدها وارد دانشگاه شدند: کودکانی که توانستند 15 دقیقه برای شیرینی صبر کنند، نمره آزمون ارزیابی آنها به‌طور متوسط 210 امتیاز بیشتر از کودکانی بود که تنها چند ثانیه صبر کرده بودند.

این نسبت‌ها نشانگر اهمیت فراگیری روش تمرکز توجه است. وقتی ما به‌خوبی میزان «توجه» را کنترل کنیم می‌توانیم در برابر افکار منفی و وسوسه‌های خطرناک مقاومت کنیم و از درگیری‌های مختلف دوری کنیم. آنچه تصمیم‌های ما را هدایت می‌کند، واقعیت‌ها و احساساتی است که اطراف مغزمان در گردش است؛ تخصیص توجه به ما اجازه می‌دهد تا این فرایند آشفته و نامنظم را هدایت کنیم و جهت بدهیم به این صورت که آگاهانه مسائلی را که مایل‌ هستیم به آنها بیندیشیم، انتخاب کنیم.

افزون براین، این مهارت ذهنی روزبه‌روز ارزش بیشتری پیدا می‌کند. ما در عصر اطلاعات زندگی می‌کنیم که این امر توان تمرکز و توجه به اطلاعات مهم را بسیار پراهمیت می‌کند (هربرت سایمون این نکته را به بهترین شکل چنین بیان داشته است: «ثروت اطلاعات، فقر توجه را می‌سازد»). مغز یک دستگاه محدود است و جهان، مکانی سردرگم، سرشار از داده‌ها و پریشانی و بی‌توجهی. عقل می‌تواند داده‌ها را تجزیه و ترکیب کند آن‌چنان‌که اندکی معنادار‌تر شوند. این توانایی، مانند قدرت اراده، مستلزم تخصیص استراتژیک (روشمند) توجه است.

نکته آخر: در دهه‌های اخیر روانشناسی و دانش عصب‌شناسی به‌شدت مفاهیم کلاسیک مربوط به اراده آزاد را تحت‌الشعاع قرار داده‌اند. مشخص شده که ذهن ناخودآگاه بخش بیشتر ذهن است و در عین حال ما هنوز می‌توانیم کانون توجه‌مان را کنترل کنیم و بر آن‌دسته از ایده‌هایی تمرکز کنیم که درموفقیت‌مان مؤثرند. در نهایت، این تنها چیزی است که می‌توانیم آن را کنترل کنیم. ما باید به شیرینی‌ها توجه نکنیم.

 

لایه‌های پنهان مغز

وقتی برای نخستین‌بار پیانو زدم، برای تک‌تک نوت‌هایی که می‌زدم شش دانگ حواس‌ام را جمع می‌کردم. سپس با تمرین بیشتر شروع کردم به زدنِ عبارت‌ها و کوردها. در نهایت با کمترین تلاش خودآگاه توانستم بسیار بهتر موسیقی بنوازم. یک چیز قدرتمندی در مغز من اتفاق افتاده بود.

البته نوع تجربه بسیار متداول است. اتفاق مشابهی در هر زمان که می‌خواهیم زبان جدیدی بیاموزیم، بازی جدیدی یاد بگیریم یا در محیط جدیدی بیاساییم، روی می‌دهد. به احتمال زیاد مکانیسم مشترکی مطرح است. به گمان من شناسایی ماهیت این مکانیسم امکان‌پذیر است: ما لایه‌های پنهان ایجاد می‌کنیم.

مفهوم علمی لایه پنهان برگرفته از مطالعه شبکه‌های عصبی است. دراینجا، تصویر کوچکی می‌بینید که هزاران حرف در بطن خود دارد.

در این تصویر، جریان اطلاعات از بالا به پایین حرکت می‌کند. عصب‌های حسی (دایره‌های چشمی در بالا) درون‌داد را از جهان خارج می‌گیرند و آن را تبدیل به کدهای آسان‌یاب می‌کنند (که رشته‌ای از تکانه‌ها یا تپش‌های الکتریکی در نورون‌های بیولوژیکی هستند). آنها این اطلاعات کدگذاری شده را به عصب‌های دیگر در لایه‌های زیرین می‌رسانند. عصب‌های انتقال‌دهنده (ستاره‌های پایین) سیگنال‌های خود را به دستگاه‌های برون‌داد می‌فرستند ( که ماهیچه‌ها هستند و در عصب‌های مصنوعی، ترمینال‌های کامپیوتر خوانده می‌شوند). در میانه نیز عصب‌هایی قرار دارند که نه جهان خارج را به‌طور مستقیم می‌بینند و نه در آن عمل می‌کنند. این عصب‌های درونی تنها با عصب‌های دیگر ارتباط دارند. آنها لایه‌های پنهان هستند.

نخستین شبکه‌های عصبی مصنوعی، فاقد لایه‌های پنهان بودند. برون‌داد آنها کارکرد نسبتاً ساده درون‌دادشان بود. آن دو لایه (گیرنده درون‌داد-برون‌داد) محدودیت‌های دست‌وپاگیر داشتند. برای نمونه، وقتی با مجموعه‌ای از تصاویر مختلف مواجه می‌شویم که در آنها چند دایره سیاه روی یک صفحه سفید قرار دارند، هیچ راهی برای طراحی ادراکی که بتواند تعداد دایره‌ها را بشمرد وجود ندارد.

تنها در دهه 1980 بود که دانشمندان متوجه شدند که افزودن یک یا چند لایه پنهان می‌تواند به میزان قابل‌توجهی قابلیت‌های شبکه عصبی را افزایش دهد. برای نمونه، امروزه از این شبکه‌های چندلایه برای بیرون‌کشیدن مدل از انفجار ذراتی که ناشی از فعالیتِ شتاب‌دهنده‌های بزرگ ذرات هستند، استفاده می‌شود. آنها این کار را بسیار سریع‌تر و مطمئن‌تر از انسان‌ها انجام می‌دهند.

دیوید هابل و تورستن ویزل در 1981 جایزه نوبل را به‌خاطر تشخیص این‌که عصب‌ها در کورتکس بینایی چه می‌کنند، به خود اختصاص دادند. آنها نشان دادند که لایه‌های پنهان متوالی ابتدا ویژگی‌هایی را که به لحاظ بینایی معنادار هستند، انتخاب می‌کند (برای نمونه تغییرات سریع در روشنی یا رنگ که نشانگر مرزهای بین اشیاء هستند) و سپس آنها را به کل‌هایی معنادار بدل می‌کنند (اُبژه‌های زیرین).

ما در هر لحظه از حیات زنده (هوشیار)مان در بزرگسالی، الگوهای خام فوتون‌ها را که به شبکیه چشمان‌مان برخورد می‌کنند، به جهان دیداری سه بعدی‌ای ترجمه می‌کنیم (فوتون‌ها از چندین منبع به‌هم‌ریخته و نامنظم به یک سطح دوبعدی فرافکنده می‌شوند). از آنجا که این کار به هیچ وجه مستلزم تلاش آگاهانه نیست، ما آن را معجزه‌ای در نظر می‌گیریم که هر روز اتفاق می‌افتد. اما وقتی مهندسان سعی می‌کنند از این کار در سیستم دیداری ربات‌‌ها کپی‌برداری کنند، به دردسر می‌افتند. امروزه چشم روبات در مقایسه با چشم استاندارد انسان بسیار ابتدایی است. هابل و ویزل راهکاری طبیعی برای این کار یافتند و آن طراحی لایه‌های پنهان بود.

لایه‌های پنهان به شکل فیزیکی و عینی تجسم می‌یابند و در عین حال حالتی مبهم و انتزاعی از ظهور را نشان می‌دهند. هر لایه عصبی پنهان یک الگو دارد. عصب فعال می‌شود و سیگنال‌های خود را به لایه بعدی می‌فرستد. در این زمان الگوی اطلاعاتی‌ای که این عصب از لایه پیشین دریافت می‌کند با آن الگو مطابق می‌شود؛ به عبارتی می‌توان گفت که نورون‌ها مفهومی جدید از ظهور (پدیداری) را تعریف و متعاقباً ایجاد می‌کنند.

در مورد لایه‌های پنهان باید بین کارآمدی عادی و توان یک شبکه خوب تمایز قائل شد؛ این تفاوت در تمایز بین نواختن پیانو، راندن دوچرخه یا شنا کردن، زمانی‌که آن را یاد می‌گیرید آسان است و می‌آموزید که زمانی‌که آن را برای اولین‌بار انجام دهید با دشواری روبه‌رو خواهید بود. دانستن این‌که به‌طور دقیق چگونه لایه‌های پنهان جدید در مدار عصبی قرار می‌گیرند، یکی از بزرگ‌ترین مسائل حل‌نشدنی علم است. شاید بتوان گفت که این مسئله چه‌بسا حل‌نشدنی‌ترین مسئله علم است.

لایه‌های پنهان (فارغ از این‌که ریشه در شبکه‌های عصبی دارند)، نمادها یا سمبل‌هایی چندمنظوره هستند که توان توضیح واقعیت را دارند. برای نمونه، در کتابی که در زمینه فیزیک نگاشته‌ام بارها به تأثیر وضع نام برای اشیاء توجه کرده‌ام. وقتی موری گلمان، «کوارک» را ابداع کرد، در واقع نامی به الگویی متناقض از واقعیات داد. زمانی‌که این الگو شناخته شد، فیزیکدانان با این چالش مواجه شدند که این الگو را تبدیل به چیزی کنند که از لحاظ ریاضی دقیق و منسجم باشد اما شناسایی دشوار، گامی اساسی در راستای حل آن بود! همچنین، وقتی من اصطلاح «anyon» را برای ذراتی که تنها دو بُعد دارند ابداع کردم، می‌دانستم که مجموعه منسجمی از مفاهیم را نشان کرده‌ام اما نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم که چگونه این مفاهیم محقق می‌شوند و تجسم می‌یابند. در مواردی از این دست، نام‌ها، گره‌های جدیدی در لایه‌های پنهان اندیشه ایجاد می‌کنند.

من متقاعد شدم که مفهوم کلی لایه‌های پنهان جنبه عمیقی از شیوه‌ای است که ذهن (خواه انسان، حیوان و خواه غریبه؛ گذشته، حال یا آینده) با آن کار خود را انجام می‌دهد. ذهن‌ها از طریق تجسم‌بخشیدن به مفاهیم، آنها را ایجاد می‌کنند؛ یعنی همان ویژگی‌هایی که لایه‌های پنهان را شناسایی و درک می‌کنند. آیا «لایه‌های پنهان» در ذات خود مؤثر‌ترین مفهومی نیست که بتوانیم آن را در هر جا به‌کار ببریم؟

 

اندیشه انسان‌مدارانه

آیا پی‌دی‌اف شامپوی خود را می‌شناسید؟ یک پی‌دی‌اف به یکی از ذرات کوچک و ضعیف یک اکوسیستم اشاره دارد و اگر شامپوی شما حاوی روغن پالم باشد که برای نمونه در جنگل بورنئو کشت می‌شود، ارزش‌اش بسیار زیاد خواهد بود. DALY شامپوی‌تان را چطور؟ این سنجه برگرفته از سلامت عمومی است: معلولیت یا بخشی از زندگی شخص که به‌واسطه نوعی اختلال فیزیکی (برای نمونه، در اثر قرار گرفتن در معرض مواد شیمیایی صنعتی) از میان رفته یا تلف شده است. بنابراین، اگر شامپوی مورد علاقه شما دو عنصر شایع (برای نمونه کارسینوژن، دیوکسان یا BHA، مختل‌کننده غدد درون‌ریز) را داشته باشد، DALY آن بیشتر خواهد بود.

PDF ها و?DALY ها تنها یکی از هزاران سنجه تفکر انسان‌مدارانه هستند که نشان می‌دهند چگونه سیستم‌های انسانی بر سیستم‌های زمین تأثیر می‌گذارند؛ سیستم‌هایی که سبب حفظ و بقای حیات می‌شوند. این شیوه تعامل بین دنیای طبیعی و دنیای ساخته‌شده برگرفته از علوم زمین‌شناختی است. اگر این دیدگاه عمومیت یابد، به نحوی مؤثر نشان می‌دهد که چگونه می‌توانیم راهکارهایی برای مواجهه با تنها خطری که نوع ما را تهدید می‌کند بیابیم و این خطر، نابودی محیط زیست ماست.

در سیاره ما ابتدا کشاورزی انجام می‌شد، پس از آن انقلاب صنعتی به‌سرعت آن را درنوردید. کره زمین پس از پشت سر گذاشتن دوره هولوسین (آخرین دوره یا دومین دوره)، وارد مرحله‌ای شد که زمین‌شناسان آن را دوره انسان‌مداری می‌نامند. در این مرحله سیستم‌های انسانی، سیستم‌های طبیعی را که پشتوانه حیات هستند، از بین می‌برند. اثرات شبکه انرژی، حمل‌ونقل، صنعت و تجارت بدون وقفه سیستم‌های بیوشیمیایی جهان (مانند چرخه آب، فسفر و کربن) را فاسد می‌کنند. دردناک‌ترین داده‌ها نشان می‌دهد که از دهه 1950 اقدامات غیرمسئولانه انسان‌ها شتاب عجیب و غریبی به خود گرفته است و در نهایت این شتاب در طی چند دهه بعد منجر به بروز بحران خواهد شد و سیستم‌های مختلف به نقطه‌ای خواهند رسید که دیگر هیچ راه بازگشتی وجود نخواهد داشت. برای نمونه، حدود نیمی از کل تراکم CO2 در جو در 30 سال اخیر اتفاق افتاده است و از تمام سیستم‌های پشتیبانِ حیات در سطح جهان، چرخه کربن، تااندازه‌ای بازگشت ندارد. این واقعیت‌های ناراحت‌کننده در مورد چرخه کربن، پوستری است از خودکشی آهسته نوعِ ما و این بخشی از تصویر بزرگ‌تری است با تمام سیستم‌های هشت‌گانه پشتیبان حیات در سطح جهان که مورد هجوم عادت‌های روزمره ما قرار دارند.

اندیشه انسان‌مدارانه به ما می‌گوید که این مسئله لزوماً ذاتی سیستم‌هایی مانند سیستم‌های تجاری و انرژی نیست که طبیعت را فاسد و نابود می‌کنند؛ امیدواریم که این‌ها به‌گونه‌ای اصلاح شوند که تبدیل به پدیده‌هایی خودنگهدارنده، پایا و دارای نوآوری و توان کارسالارانه شوند. ریشه اصلی و واقعی معضلِ انسان‌مداری در معماری و طراحی سیستم عصبی ما نهفته است.

ما تهدید (خطر) انسان‌مداری را با مغزهایی بررسی کردیم که در اثر تکامل رشد یافته‌اند، هدف ما از این کار نجات دوره پیشین زمین‌شناسی (یعنی هولوسین) بود؛ در این زمان خش‌خش‌ها و غرش‌ها در میان بوته‌زارها سیگنال‌ها و نشانه‌های این خطرها و تهدیدها بود و خود کمک خوبی برای این به‌شمار می‌رفت که انسان از مارها و عنکبوت‌ها بیزار شود. سیستم‌های عصبی هشداردهنده ما مدت‌هاست با این‌گونه خطرات قدیمی و دیرینه خو گرفته‌اند.

حال نقطه کوری که ذاتی ادراک ماست را نیز به این بی‌توجهی‌مان به این تهدیدات و خطرات بیفزایید: ما هیچ یک از خطرات خرد و کلان دوره انسان‌مداری را که سازوکار حسی ما را تهدید می‌کنند، در سیستم عصبی خود ثبت نکرده‌ایم. ما از افزایش تدریجی مواد شیمیایی خطرناک و زیان‌آور در بافت بدن‌ خود غافل‌ایم. بی‌تردید ما روش‌هایی برای ارزیابی افزایش میزان CO2 یا BHA داریم اما این اعداد و ارقام برای بیشتر افراد تأثیر چندانی ندارند. یافتن راه‌هایی برای مواجهه و مقابله با نیروها و عواملی که تأثیر انسان‌مداری را بیشتر می‌کنند باید در اولویت فعالیت‌های علمی باشد. البته دانشمندان علوم زمین‌شناسی به این مسئله می‌پردازند اما به ریشه مسئله (رفتار انسان) توجه نمی‌کنند. علوم زمین‌شناسی باوجود اطلاعات فراوانی که در اختیار ما قرار می‌دهند، کار زیادی در مورد اندیشه انسان‌مداری انجام نمی‌دهند.

حوزه‌هایی که می‌توانند راهکارهای مناسبی در این زمینه ارائه دهند عبارت‌اند از اقتصاد، دانش عصب‌شناسی، روانشناسی اجتماعی، دانش‌شناختی و شعبه‌های گوناگون آنها. این حوزه‌ها با تأکید و تمرکز بر نظریه و عمل انسان‌مداری به راه‌های تقویت و بقاء انواع کمک می‌کنند اما ابتدا باید خود درگیر چنین چالشی شوند که در دستور کار بیشتر آنها نیست.

برای نمونه، چه زمانی دانش neuroeconomics به بی‌تفاوتی عجیب و غریب مغز نسبت به اخبار مربوط به نابودی کره زمین خواهد پرداخت؟ حالا بگذریم از این‌که چگونه می‌توان این نقطه کور ادراک ما را ترمیم کرد. آیا دانش عصب‌شناسی شناختی روزی خواهد توانست روند تصمیم‌گیری مشترک‌مان را تغییر دهد؟ آیا هر یک از علوم کامپیوتر، علوم مربوط به مغز یا رفتارشناسی اطلاعاتی در اختیار ما قرار می‌دهند که به وسیله آن جهت‌مان را تغییر دهیم؟

پل کروزِن، شیمی‌دان هلندی که به‌خاطر کار روی شکاف لایه ازن جایزه نوبل دریافت کرد، ده سال پیش اصطلاح انسان‌مداری را وضع کرد. انسان‌مداری به‌مثابه یک عنصر، هنوز از دانش محیط زیست و زمین‌شناسی فراتر نرفته است چه رسد به فرهنگ عامه: وقتی این اصطلاح را در گوگل جست‌وجو می‌کنیم، می‌بینیم که 78700 مرتبه به آن مراجعه شده (که بیشتر در حوزه زمین‌شناسی است) اما در مقابل، وقتی اصطلاح Placebo (دارونما، پلاسیبو) را جست‌وجو می‌کنیم، می‌بینیم که عنصری جاافتاده است و بیش از 18 میلیون بار به آن ارجاع شده است (این رقم در مورد اصطلاح تازه ساخته‌شده vucuzela حتی به 3650000 نیز می‌رسد).

 

ما غرق در تفکر هستیم

من توجه شما را به مدت 60 ثانیه به چیزی از جمله تصویر این نوشته، حس تنفس یا احساس این‌که بدن‌تان به صندلی تکیه داده است، جلب می‌کنم بدون آن‌که هیچ فکر آشفته‌ای آن را منحرف کند. به‌نظر می‌رسد که فقط کافی است توجه کنید اما حقیقت آن است که این کار برایتان غیرممکن خواهد بود. اگر پای زندگی کودکان‌تان در میان باشد، نمی‌توانید بیش از چند ثانیه روی چیزی تمرکز کنید حتی اگر چاقو زیر گلویتان بگذارند، چون بلافاصله بعد از آن دوباره به فکر فرو خواهید رفت. این فرورفتن در امری غیرواقعی، خود یک مشکل است. در واقع، این مشکلی است که سبب ایجاد مشکل دیگری در زندگی انسان می‌شود.

من به هیچ‌وجه منکر اهمیت اندیشیدن نیستم. تفکر زبانی امری اجتناب‌ناپذیر است. این تفکر اساس برنامه‌ریزی، یادگیری، استدلال اخلاقی و بسیاری از توانایی‌هایی است که انسانیت ما را تشکیل می‌دهد. تفکر جوهر هر رابطه اجتماعی و نهاد فرهنگی است. افزون بر این، اندیشه اساس و بنیاد علم و دانش است اما این‌که ما از روی عادت با جریان تفکر یکی شده و به‌اصطلاح غرق در اندیشیدن می‌شویم (یعنی نمی‌توانیم اندیشه‌های درست و منطقی را تشخیص دهیم) منبع اصلی و اولیه گرفتاری و آشفتگی ماست.

ارتباط ما با تفکر خودمان تا سرحد تناقض، ارتباطی بیگانه است. وقتی شخصی را می‌بینیم که در خیابان راه می‌رود و با خود حرف می‌زند، می‌گوییم که طرف دیوانه است. اما ما همه به‌طور مرتب با خود حرف می‌زنیم و فقط دهان‌مان بسته است. ما در حال حاضر به‌سختی می‌توانیم به زندگی‌مان از دریچه استدلال و برهان بنگریم. ما به خود می‌گوییم که به‌طور دقیق چه اتفاقی افتاده است، چه اتفاقی باید می‌افتاد و چه اتفاقی شاید خواهد افتاد. ما بی‌وقفه به خود امید می‌دهیم و به‌طور مرتب نگران آینده‌ایم. ما به‌جای این‌که با خودمان زندگی کنیم، فکر می‌کنیم که با دیگران هستیم و گویی که با یک دوست خیالی حرف می‌زنیم که صبر ایوب دارد. ما با چه کسی حرف می‌زنیم؟

بیشتر ما با این حس زندگی می‌کنیم که ما متفکرِ تفکرات‌مان و تجربه‌کننده تجربه هایمان هستیم در حالی‌که از منظر علم، ما می‌دانیم که این دیدگاهی نادرست است. هیچ خود یا نفس مجزایی وجود ندارد که مانند گاو-آدم (مینوتور) در لابیرنت مغز ما پنهان شده باشد. هیچ ناحیه‌ای در کورتکس یا مسیر پردازش عصبی وجود ندارد که «شخصیت» ما (خود ما) در آن جایی ویژه داشته باشد. به قول دانیل دنت، هیچ مرکز ثقل ثابتی وجود ندارد اما از لحاظ ذهنی گویا همیشه در درون ما چیزی هست.

ادیان (از جمله هندو، بودا، مسیحیت، اسلام، یهود و...) نیز کم‌و‌بیش می‌گویند که ما به‌اصطلاح در چنگال یک پندارشناختی (توهم) زندگی می‌کنیم و این امر را از دریچه آموزه‌های دینی می‌توانیم مشاهده کنیم. یک مسیحی در روزهای آخر هفته در حالی‌که مدام به تکرار آیات پروردگار می‌پردازد، احساس آرامش و روشنی دارد و فکر می‌کند که این حالت ذهنی مؤید آموزه مسیحیت است؛ یک هندو هر روز غروب نیایش‌های ویژه کریشنا را می‌خواند و احساس می‌کند از بند نفس رها شده است و نتیجه می‌گیرد که معبودش بر او باران رحمت فروریخته است؛ یک صوفی ساعت‌ها سماع می‌کند و لحظه‌ای حجاب عقل را افکنده می‌بیند و به این باور می‌رسد که رب خویش را ملاقات کرده است.

عمومیت این پدیده‌ها ادعاهای فرقه‌ای هر دین را ابطال می‌کند و نظر به این‌که تأمل‌کننده‌ها عموماً تجربیات خوداستعلایی خود را جزئی جدانشدنی از الهیات، اسطوره‌شناسی و متافیزیک خود می‌دانند، تعجبی ندارد که دانشمندان و غیرمؤمنان گزارش‌های آنان را محصول ذهن‌های آشفته‌شان یا روایاتی اغراق‌آمیز (مثل حیرت علمی، لذت‌بردن از امری زیبا ،الهام هنری و...) بدانند که از ذهن عادی فاصله دارد.

ادیان به‌طور مشخص گمراه‌کننده‌اند، حتی اگر برخی تجربه‌های دینی، ارزشمند باشند. اگر بخواهیم به‌طور واقعی ذهن را بشناسیم و بر پرخطرترین منابع دشمنی و درگیری در جهان چیره شویم، باید به طیف کاملی از تجارب انسانی در بافت علم بیندیشیم. اما ابتدا باید بدانیم که ما در دریای تفکر غرق هستیم.

 

اندیشیدن در زمان در برابر اندیشیدن خارج از زمان

یکی از عادت‌های قدیمی و فراگیر تفکر عبارت است از این‌که تصور کنیم پاسخ درست به هر پرسشی که ما را به فکر وامی‌دارد در قلمروِ ابدی «حقایق جاودان» نهفته است. هدف پژوهش حاضر عبارت است از «یافتن» پاسخ یا راهکار در آن قلمروِ جاودانِ (از پیش موجود). برای نمونه، فیزیکدانان بیشتر به شیوه‌ای صحبت می‌کنند که گویی نظریه نهایی در مورد همه چیز در فضای افلاطونی بی‌کران به شکل ریاضی وجود دارد.

وقتی می‌گوییم تفکر در زمان، منظور‌مان این است که وظیفه ما ابداع ایده‌های جدید برای توصیف پدیده‌های جدید و نیز ابداع ساختارهای ریاضی جدید برای بیان آنهاست. اگر ما خارج از زمان بیندیشیم، در واقع اعتقاد داریم که این ایده‌ها پیش از آن‌که ما آنها را ابداع کنیم، وجود داشته‌اند. اگر در زمان بیندیشیم، هیچ دلیلی ندارد که این‌گونه فکر کنیم.

تقابل بین اندیشیدن در زمان و خارج از زمان را می‌توان در بسیاری از حوزه‌های اندیشه و عمل انسانی مشاهده کرد. ما زمانی خارج از زمان می‌اندیشیم که فرض کنیم رویکردهای ممکن و احتمالی پیش‌تر توسط مجموعه‌ای از مقولات پیشینی مطلق و محض تعیین شده‌اند. همچنین زمانی در زمان می‌اندیشیم که دریابیم که پیشرفت فناوری، اجتماعی و علمی از گذر ابداع ایده‌ها، استراتژی‌ها، روش‌ها و اشکال جدید سازماندهی اجتماعی اتفاق می‌افتد.

این‌که حقیقت جاودان است و خارج از عالم قرار دارد، جوهر فلسفه افلاطون را تشکیل می‌دهد که در تمثیل و قالب زندانی تصویر شده است؛ مراد از این تمثیل آن است که کشف، تنها یادآوری است. این در فلسفه ریاضیات که پلاتونیسم نامیده می‌شود، انعکاس یافته است. در این مکتب باور بر این است که دو نحوه «وجود» داریم: اشیاء فیزیکی (مادی) عادی که در عالم وجود دارند و در معرض زمان و تغییر قرار گرفته‌اند و اشیاء ریاضی که در ساحتی بی‌زمان و جاودان قرار دارند. تقسیم جهان به قلمروی زمینی و زمانی حیات، مرگ، تغییر و فساد که ساحتی ملکوتی و واجد حقیقتی ازلی و ابدی آن را احاطه کرده، مشخصه علم و دین مسیحی در دوران باستان بود.

اگر فکر کنیم که وظیفه فیزیک کشف شیء ریاضی جاودانی است که هم‌شکلِ تاریخ جهان است، در این‌صورت طبیعی است که فکر کنیم حقیقت عالم در خارج از عالم قرار دارد. این جزء عادات ذهنی ماست که نمی‌توانیم ابهام آن را ببینیم: اگر عالم همه همین است که وجود دارد، پس چگونه چیزی می‌تواند خارج از آن وجود داشته باشد که هم‌شکل آن باشد؟

از سوی دیگر، اگر واقعیت زمان را بدیهی در نظر بگیریم، در این‌صورت هیچ شیء ریاضی‌ای وجود ندارد که به‌طور کامل هم‌شکل این عالم باشد چون یکی از ویژگی‌های عالم واقع که هیچ شباهتی با شیء ریاضی ندارد آن است که همیشه یک لحظه است. در واقع، همان‌گونه که چارلز ساندرز پیرس، نخستین‌بار مطرح کرد، اگر قرار باشد که درکی عقلانی از این مسئله داشته باشیم که چرا یک مجموعه قوانین خاص به‌جای مجموعه‌ای دیگر وجود دارد، پس باید روندِ شکل‌گیری تاریخی قوانین فیزیک را بپذیریم.

اندیشیدن خارج از زمان بیشتر به این معناست که یک ساحت خیالی خارج از عالم وجود دارد که حقیقت در آن نهفته است. این یک ایده دینی است چون به این معناست که تبیین‌ها و توجیه‌ها در نهایت به چیزی خارج از عالمی که ما خود بخشی از آن هستیم، اشاره دارند. اگر ما تأکید کنیم که هیچ چیزی خارج از عالم وجود ندارد (حتی مفاهیم انتزاعی یا اشیاء ریاضی) در این‌صورت مجبور هستیم علت‌های پدیده‌های عالمِ خود را بیابیم. بنابراین اندیشیدن در زمان نیز اندیشیدن درون عالمی از پدیده‌هایی است که در آن زندگی کنیم.

در میان جهان‌شناسان و فیزیکدانان معاصر، طرفداران فیض ازلی و هستی‌شناسی کوانتومی جاودان، خارج از زمان می‌اندیشند. طرفداران سناریوهای هستی‌شناسی چرخه‌ای و تکاملی، در زمان می‌اندیشند. اگر در زمان فکر می‌کنید، نگران پایان زمان در نوعی یگانگی زمان-مکان خواهید بود. اگر خارج از زمان فکر می‌کنید، این یک مشکل قابل‌چشم‌پوشی است، چون اعتقاد دارید که واقعیت، عبارت است از کل تاریخ جهان در یک زمان.

بیولوژی تکاملی داروین، سرنمونِ اندیشیدن در زمان است چون در بطن قضیه واقعیتی است که فرایندهای طبیعی که در زمان ایجاد می‌شوند می‌توانند در نهایت به‌طور کامل به ایجاد ساختارهای جدید تبدیل شوند. وقتی این ساختارها به‌کار گرفته شوند، قوانین جدید نیز به‌وجود می‌آیند. تکامل نیازی به فضاهای انتزاعی و وسیع مانند تمام حیوانات نامی، رشته (زنجیره) DNA، مجموعه پروتئین‌ها یا قوانین بیولوژیکی ندارد. تغییرات ناشی از تکامل آن‌چنان غیرقابل‌پیش‌بینی و مبتنی بر کل موجودات زنده هستند که تحلیل و کدگذاری آنها دشوار است. همان‌طور که یکی از بیولوژیست‌های نظری به‌نام استوارت کافمن گفته است، بهتر آن‌که تغییرات تکاملی را کاوش و جست‌وجوی در زمانِ عناصرِ بسیار نزدیک به هم در نظر بگیریم که زیست کره ما انجام می‌دهد.

همین مسئله در مورد تکامل فناوری‌ها، اقتصاد و جوامع صادق است. این‌که نمی‌توانیم درک کنیم که بازارهای اقتصادی (جدا از تاریخ‌شان) رو به سوی نوعی تعادل و توازن خاص گذاشته‌اند، خود نشانگر خطر تفکر خارج از زمان است. در این میان، تبعیت از جریان، که اقتصاددانی به نام برایان آرتور مطرح می‌کند، برای شناخت بازارهای واقعی ضروری است. این مسئله اطلاعاتی را در اختیار ما می‌گذارد که به‌خوبی نشانگر تفکر در زمان هستند.

اندیشیدن در زمان، نسبی‌گرایی نیست بلکه شکلی از نسبت‌باوری است. حقیقت، هم در محدوده زمان و هم عینی است، البته وقتی که ناظر به اشیائی باشد که تنها به هنگام ابداع (از طریق تکامل یا اندیشه انسان) به‌وجود می‌آیند. وقتی ما در زمان فکر می‌کنیم، به توانایی‌های انسان جهت ایجاد و ابداع ساختارها و راهکارهای برای حل مسائل پی می‌بریم.

وقتی در مورد سازمان‌ها و جوامعی که در آن‌ها زندگی و کار می‌کنیم، در خارج از زمان می‌اندیشیم، انتقادها، ایرادها و محدودیت‌های آنها را بی‌چون و چرا می‌پذیریم و در پی دست‌وپاکردن اهرم‌ها و ابزارهای بروکراتیک می‌رویم، گویی که استدلال آنها به‌طور کامل متقن و محکم بوده است. وقتی در زمان به سازمان‌ها می‌اندیشیم، درمی‌یابیم که هر یک از ویژگی‌های آنها نتیجه تاریخ‌شان است و لوازم آنها قابل بحث بوده و می‌توان از طریق ابداع راه‌ها و شیوه‌های جدید، آنها را بهبود بخشید.

 

اندیشه انتزاعی

باربارا مک‌کلینتاک تا 32 سال پیش از آن‌که جایزه نوبل (در زمینه فیزیولوژی یا پزشکی) را در 1983 به‌خاطر کشف «ژن‌های جهنده» دریافت کند، از سوی جامعه علمی مورد بی‌توجهی و حتی تمسخر قرار داشت. مک‌کلینتاک طی سال‌هایی که هم‌قطاران‌اش با او دشمنی داشتند نوشته‌ای را منتشر نکرد و ترجیح می‌داد از جامعه علمی دور باشد (به تعبیری، چون می‌خواست از مخالفت جامعه علمی دوری بگزیند، مطلبی منتشر نکرد). استنلی پریسینر تا زمانی که نظریه پِریون‌اش تایید نشد، مورد انتقاد شدید همکاران‌اش قرار داشت. او نیز به کار خود ادامه داد تا زمانی که در 1997 جایزه نوبل را دریافت کرد.

بری مارشال این واقعیت پزشکی را به چالش کشید که می‌گوید، علت زخم‌معده اسید و استرس است و شاهدی آورد مبنی بر این‌که علت زخم‌معده عفونت باکتریایی است که اچ.پیلوری آن را کشف کرده است. مارشال در 1998 در مصاحبه‌ای گفت که «همه با من مخالف بودند» و در آن زمان بود که نام‌اش بر سر زبان‌ها افتاد. پیشرفت دانش پزشکی با تأخیر همراه بوده و در عین حال، اندیشه انتزاعی ادامه داشته است، گرچه با روندی آهسته و به‌تنهایی.

اندیشه انتزاعی اصطلاحی است که ادوارد دِ بونو وضع کرد تا اندیشه مولد (و نه واکنشی) را توصیف کند. مک‌کلینتاک، پریسینر و مارشال اندیشه انتزاعی را مطرح کردند و بی‌اعتقادی خود نسبت به دیدگاه‌های علمی پذیرفته‌شده در آن زمان را به‌طور موقتی تعلیق کردند.

افراد باهوش می‌توانند به نحوی ماهرانه موردی متقاعدکننده بسازند و تااندازه‌ای درباره هر دیدگاهی استدلال کنند. این‌گونه کاربرد واکنشی و انتقادی هوش دیدگاه ما را محدود می‌کند. در مقابل، اندیشه انتزاعی، گران، آزاد و نامحدود و مخاطره‌آمیز است و مستلزم آن است که متفکر، بافت، مفاهیم و اهداف را ایجاد و مشخص کند.

بیست و دو سال مطالعه ذرات بافتی را پدید آورد که در آن مک‌کلینتاک توانست بیندیشد. او با دانش گسترده و توان مشاهداتی و تحقیقاتی‌اش معنای الگوهای تغییر رنگ در دانه ذرت را دریافت. این امر سبب شد او مفهوم تنظیم ژنی را مطرح کند که نظریه ژنوم را به‌مثابه مجموعه‌ای ثابت از دستورات که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند، به چالش بکشد. اثر مک‌کلینتاک که نخستین‌بار در 1950 گزارش شد (نتیجه اندیشه انتزاعی، پژوهش گسترده، تداوم و تمایل به تعلیق ناباوری) تا سال‌ها بعد شناخته یا پذیرفته نشد.

هر چه ما می‌دانیم (باورهای راسخ‌مان) و در برخی موارد، حتی آنچه که گمان می‌کنیم «واقعیت» دارد، دریچه‌هایی ایجاد می‌کند که از طریق آن جهان را می‌بینیم و تجربه می‌کنیم و می‌توانیم به جهت‌گیری واکنشی و انتقادی کمک کنیم. این امر کمک مؤثری به ما می‌کند ( آتش داغ است؛ اگر به آن دست بزنید می‌سوزاند). افزون بر این، این مسئله می‌تواند توانایی ما را برای مشاهده و تفکر به‌نحوی گسترده و مولد افزایش دهد.

وقتی ما محکم به ساختارهایمان می‌چسبیم (همان‌گونه که هم‌قطاران مک‌کلینتاک این کار را کردند) آنچه را که درست است و جلوِ چشم‌مان است را نمی‌توانیم ببینیم. آیا ما می‌توانیم نظم و انسجام علمی‌ای را که اندیشه مولد و تعلیق ناباوری را می‌پذیرد، تأیید کنیم؟ گاهی اوقات داستان‌های علمی‌-تخیلی تبدیل به کشف علمی نمی‌شوند.

 

طراحی مغز

نظر به تحقیقات اخیر در مورد شکل‌پذیری مغز و خطرات بارِ شناختی، قوی‌ترین ابزار در ضرادخانه شناختی ما، طراحی است. ما به‌طور ویژه می‌توانیم از نظام و اصول طراحی برای شکل‌دادن به ذهن‌مان استفاده کنیم. این البته با کسب علم و دانش متفاوت است. در واقع ناظر به طراحی این مسئله است که هر یک از ما چگونه می‌اندیشد، به‌خاطر می‌آورد و در عصر دیجیتال چگونه به نحوی مؤثر و مناسب ارتباط برقرار می‌کند.

مطالبی که امروزه در مورد تأثیرات عصر دیجیتال بر شناخت منتشر می‌شود، ارزشمند هستند. اما ما به‌جای پیش‌بینی آینده‌ای هولناک باید سعی کنیم آینده جدیدی به‌دست آوریم. کشفیات جدید در حوزه دانش عصب‌شناسی ما را امیدوار کرده است. ما می‌دانیم که مغز ما شکل‌پذیر است و می‌تواند بسته به این‌که چگونه از آن استفاده می‌کنیم، تغییر کند. یکی از مطالعات مشهوری که روی رانندگان تاکسی لندن انجام شده نشان می‌دهد که ناحیه ویژه‌ای از مغز آنها که به حافظه اختصاص دارد، بسی بزرگ‌تر از افراد غیرراننده در همان سن و سال است. این مسئله در مورد رانندگان اتوبوس لندن صدق نمی‌کند. این امر، این نتیجه را تأیید می‌کند که الزام رانندگان تاکسی برای به‌خاطر سپردن خیابان‌های متعدد لندن تغییر در ساختار هیپوکامپ مغز را هدایت می‌کند.

نتایج این پژوهش‌ها، این نکته را نشان می‌دهد که حتی میان بزرگسالان، استفاده مدام و متمرکز از یک قسمت از مغز به‌طور عملی می‌تواند اندازه و البته ظرفیت آن را افزایش دهد. استفاده فشرده و مکرر از مغز نه‌تنها سبب می‌شود ساختار و کارکرد مغز تغییر کند بلکه آموزش موقت و حتی تمرین ذهنی صرف نیز بر آن (مغز) تأثیر می‌گذارد. مجموعه‌ای از مطالعات نشان می‌دهد که شما می‌توانید تشخیص لمسی (حروف بریل) خود را در میان افراد بینا بهبود بخشید. اسکن‌های مغز نشان می‌دهد که پاسخ کورتکس دیداری مشارکت‌کنندگان تا اندازه شنیداری بالا می‌رود و پس از 5 روز از این‌که چشمان‌شان را بستند، به درون‌داد لمسی تبدیل می‌شود.

در وجود شکل‌پذیری عصبی طولانی تردیدی نیست. مغز بر مبنای شعار (ضرب المثل) «استفاده نکنی از دست می‌رود» کار می‌کند بنابراین ما می‌توانیم از آن استفاده کنیم تا آن را درست کنیم. چرا ما از فناوری دیجیتالی چندمنظوره سریعِ چندمحرکه مملو از اطلاعات و داده‌هایمان استفاده نمی‌کنیم تا به کمک آن بتوانیم ظرفیت شناختی خود را افزایش دهیم؟ روانپزشکی به نام دکتر استان کوچر (متخصص اعصاب) تأثیر فناوری دیجیتال را بر رشد مغز مطالعه کرده است. او می‌گوید: «شواهدی وجود دارد مبنی بر این‌که قرار گرفتن در معرض فناوری‌های دیجیتال سبب می‌شود مغز نسلِ اینترنت (نوجوانان و جوانان) پا را فراتر از محدودیت‌های رایج بگذارد.»

وقتی که یک دانش‌آموزِ رتبه‌اولی تکالیف‌اش را انجام می‌دهد آن هم زمانی که پنج وسیله دیجیتالی دیگر آنلاین هستند، او در واقع چندکاره نیست (یعنی چند کار را انجام نمی‌دهد). در عوض، او یک حافظه فعال قوی‌تری دارد و امکان بیشتری برای مانور ذهنی دارد. من نمی‌توانم همزمان ایمیل خود را چک کنم و به i-Tune نیز گوش دهم اما او می‌تواند. مغز او می‌تواند به نیازهای عصر دیجیتال پاسخ دهد.

چگونه ما می‌توانیم اندیشه خود را طراحی کنیم تا شیوه اندیشیدن‌مان تغییر کند؟ طراحی خوب به‌طور معمول با برخی اصول و اهداف کارکردی آغاز می‌شود. شاید بخواهید اطلاعات را به‌گونه‌ای مؤثر و کارآمد جذب و درک کنید، تمرکز کنید، به‌خاطر آورید، معنایی را بفهمید، خلاق باشید، بنویسید، صحبت کرده و ارتباط برقرار کنید و از همکاری‌ها و روابط انسانی لذت ببرید. چگونه می‌توانید از رسانه‌ها برای دستیابی به این اهداف استفاده کنید؟

یک شیوه تندخوانی که قدمت آن به اندازه مدرسه است می‌تواند ظرفیت درون‌داد شما را افزایش دهد بدون آن‌که درک مطلب را ضعیف کند. اگر این شیوه در روزگاری که شیوه Evelyn Wood رایج بود، مؤثر بود، پس امروزه اهمیت‌اش دوچندان است و ما از این پس می‌توانیم چیزهای زیادی در مورد شیوه‌های مؤثر و کارآمد برای خواندن بیاموزیم.

تعجب کردید؟ شیوه ساده‌خواندن چند مقاله به‌طور کامل به‌طور روزانه به‌جای خواندن عنوان‌ها و خلاصه‌ها به‌تنهایی می‌تواند توجه و دقت شما را افزایش دهد.

آیا می‌خواهید یک جراح شوید؟ می‌خواهید یک قمارباز شوید؟ باید وقتی در مترو هستید، تمرین کنید. تمرین می‌تواند تغییراتی در کورتکس ایجاد کند که به بزرگی تغییراتی است که در اثر حرکات جسمی ایجاد می‌شود. در یک پژوهش، از یک گروه خواسته شد تا یک تمرین پنج انگشتی را با پیانو بنوازد و در مقابل، از گروه دیگر نیز خواسته شد تا در مورد همان تون در سر خود بااستفاده از حرکات پنج انگشت (یک نوت در یک زمان) بیندیشند. تغییراتی در کورتکس هر دو گروه اتفاق افتاد اما تفاوت‌های گروهی که تون‌ها را با ذهن خود تمرین کرده بود، به اندازه تفاوت‌های رخ داده در کورتکس گروهی که با دست تمرین کرده بود، چشمگیر بود.

مطالب را فراموش می‌کنید؟ تصمیم بگیرید که تا کجا می‌خواهید قانون حافظه آلبرت انیشتن را به‌کار بگیرید. وقتی از او پرسیده شد که چرا سراغ دفتر تلفن‌اش می‌رود تا شماره‌اش را پیدا کند، پاسخ داد که او تنها چیزهایی را که نمی‌تواند پیدا کند به‌خاطر می‌سپارد. امروزه چیزهای زیادی برای به‌خاطر آوردن (سپردن) وجود دارند. بین آغاز تمدن و سال 2003، پنج اِگزابایت داده جمع‌آوری شده است (یک اگزابایت برابر است با یک کوینتیلیون- یک میلیارد ضرب‌در یک میلیارد). اکنون، هر دو روز، پنج اگزابایت داده جمع‌آوری می‌شود و به‌زودی، در هر دقیقه، پنج اگزابایت داده جمع‌آوری خواهد شد. ظرفیت حافظه انسان‌ها محدود است. آیا می‌خواهید حافظه فعال خود را قوی کنید و چند کار را (همزمان) انجام دهید؟ آموزش معکوس را امتحان کنید، با نوجوان خود (چیزی) بیاموزید. این نخستین‌بار در تاریخ است که کودکان، مرجعِ یک چیز مهم و کودکان موفق، پیشگامان پارادایم جدید تفکر می‌شوند. مطالعات نشان می‌دهد که افراد می‌توانند از طریق تغییرات ساده در سبک زندگی (مثل وارد کردن تمرینات حافظه به امور روزمره) کارکرد شناختی و عملکرد مغز خود را بهبود بخشند.

چرا مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها طراحی اندیشیدن را تدریس نمی‌کنند؟ ما نحوه دستیابی به تناسب فیزیکی و جسمانی را تدریس می‌کنیم اما به‌جای آموزش چگونگی دستیابی به تناسب مغزی، مغز جوانان‌مان را از اطلاعات پر کرده و میزان یادآوری‌شان را تست می‌کنیم. چرا درس‌هایی وجود ندارند که طراحی مغز را به بچه‌ها یاد بدهد؟ آیا این طرح ساده ایده «ذهن‌های طراح» را پیش نمی‌کشد؟ گمان نمی‌کنم. صنعت طراحی چیزی است که برای ما ایجاد شده است. حرف من آن است که ما هر یک برای خود یک طراح هستیم.

 

هوش جمعی

افراد باهوش (انسان‌شناس، روانشناس یا اقتصاددان) فرض‌شان این است که هوش کلید دستاوردهای انسانی است. آنها به باهوش‌ترین افراد رأی می‌دهند تا بر سر قدرت (حکومت) بیایند، آنها از باهوش‌ترین متخصص‌ها می‌خواهند تا طرح‌های اقتصادی ارائه دهند، به کشفیات باهوش‌ترین دانشمندان بها می‌دهند و فکرشان این است که چگونه هوش انسان در وهله نخست رشد می‌کند.

آنها همه در اشتباه‌اند. کلید دستاورهای انسان به هیچ‌وجه هوش فردی نیست. این‌که انسان‌ها بر این سیاره خاکی تسلط یافته‌اند به این دلیل نیست که آنها مغزهای بزرگی دارند: نئاندرتال‌ها مغزهای بزرگی داشتند اما تنها نوع دیگری از شانپانزه شکارگر بودند. وجود حدود 1200 سانتی‌متر مکعب مغز و تعداد زیادی نرم‌افزار (مثل زبان) گرچه ضرورت دارد اما برای ایجاد تمدن به‌هیچ‌وجه کفایت نمی‌کند. علت این‌که برخی اقتصاددان‌ها بهتر از بقیه کار می‌کنند این نیست که آنها باهوش‌ترند و علت این‌که در برخی جاها کشفیات بزرگی انجام می‌گیرد، آن نیست که مردم آنجا باهوش‌ترند.

دستاوردهای انسانی به‌طور کلی یک پدیده شبکه‌ای است. از طریق کنارهم‌گذاشتن مغزها و تقسیم کار (از گذرِ تجارت و تخصصی‌سازی) است که جامعه انسانی به‌طور اتفاقی راهی برای ارتقای استانداردهای زندگی، ظرفیت انتقال، مهارت در فناوری و مبنای دانش انواع می‌یابد. ما می‌توانیم این مسئله را در تمام پدیده‌ها مشاهده کنیم: ارتباط بین فناوری و میزان جمعیت در جزایر اقیانوس آرام؛ رکود فناوری در افرادی که ایزوله (منزوی) می‌شوند (مثل بومیان تاسمانی)؛ موفقیت دولت‌شهرها در یونان باستان، ایتالیا، هلند و آسیای جنوب‌شرقی؛ نتایج و پیامدهای خلاقانه تجارت.

دستاوردهای انسانی مبتنی بر هوش جمعی است؛ بندها و گره‌های شبکه عصبی انسانی، خودِ افراد هستند. هر یک از افراد با انجام یک کار و حرفه‌ای‌شدن در آن و سپس تقسیم، به اشتراک‌گذاری و تبادل نتایج و پیامدهای آن با دیگران، می‌توانند کارهایی انجام دهند که حتی فکرش را هم نمی‌شود کرد. همان‌گونه که یکی از اقتصاددانان مشهور به‌نام لئونارد رید در مقاله‌اش با عنوان «من، مداد» (که خواندن آن را به همه توصیه می‌کنم) گفته، هیچ شخص واحدی نمی‌داند که چگونه یک مداد درست کند؛ دانش در جامعه و در میان هزاران کارگر معدنِ سرب سیاه، چوب‌بر، طراح و کارگر کارخانه تقسیم شده است.

فردریش هایک می‌گوید: «به همین دلیل است که طراحی متمرکز هیچ‌گاه نتیجه نمی‌دهد: باهوش‌ترین شخص، بدون این‌که با هوش و عقل جمعی همراه شود به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند بفهمد که چگونه می‌توان کالایی مصرفی را توزیع کرد.» ایده هوش جمعی از پایین به بالا که آدام اسمیت دریافت و چارلز داروین آن را تکرار کرد و هایاک در مقاله معروف‌اش با عنوان «کاربرد دانش در جامعه» آن را گسترش داد، ایده‌ای است که من آرزو دارم همه در سازوکار شناختی‌شان آن را داشته باشند.

 

پارادوکس

پارادوکس‌ها زمانی پدید می‌آیند که یک یا چند حقیقت، رودرروی یکدیگر قرار می‌گیرند، با حقایق دیگر در تضاد می‌افتند یا باورهای راسخ را نقض می‌کنند. اینها ناامیدکننده و در عین حال اغواکننده‌اند. بسیاری ترجیح می‌دهند که از آنها چشم بپوشند، اجتناب یا فراموش کنند. در عوض ما می‌خواهیم آنها را پیدا کنیم. اگر پارادوکسی بیابیم، آن را تشدیدکرده، بیش از اندازه آن را بزرگ می‌کنیم و امیدواریم که راهکار خود را نشان دهد چون این راهکار همواره آبستن حقیقت است.

تاریخ مملو از نمونه مثال‌ها و فرصت‌های از دست رفته است. یکی از پارادوکس‌های مورد علاقه من، پارادوکس اُلبر است. فرض کنید که جهان پر از ستاره‌های درخشانی است که به‌طور دقیق و یک‌دست پخش شده و تا ابد نورافشانی می‌کنند. ستاره‌های دوردست کم‌نور به‌نظر می‌رسند چون جای کوچکی را در آسمان گرفته‌اند اما آنها در همان زاویه به‌اندازه سطح خورشید، نور و روشنی دارند. با وجود این، در فضای نامحدود و بی‌کران (یا فضای محدود اما بدون مرز)، هر جهت در درون زاویه‌ای پنهان است و ستاره‌ای در آن قرار گرفته است. آسمان همانند صفحه خورشید درخشان است. بنابراین نگاهی ساده به آسمان سیاه و تاریک شب نشان می‌دهد که جهان باید پویا باشد: جهان به‌طور مرتب در حال گسترش است. اخترشناسان قرن‌هاست که با این پارادوکس‌ها دست‌به‌گریبان‌اند و راهکارهایی نیز برای حل‌وفصل آنها ارائه کرده‌اند که متأسفانه راه به جایی نبرده‌اند. در عین حال، با وجود یک دیدگاه درست (که ادگار الن‌پو آن را مطرح کرده)، هیچ دیدگاه دیگری نتوانسته به ذهن مردمی که به ساختار بنیادین جهان می‌اندیشند، راه یابد. آلبرت انیشتن نیز وقتی می‌خواست نظریه جدیدش را در مورد جهان به‌کار برد (الگویی ایستا و همیشگی که به‌طور کامل بی‌معنا بود)، اصطلاحی را وارد معادله‌اش کرد که بعدها آن را بزرگ‌ترین اشتباه خود نامید و نتوانست نظریه مهبانگی برای هستی‌شناسی ابداع کند.

طبیعت در نهاد خود کمترین تناقض را با خود دارد بنابراین یک پارادوکس می‌تواند فرصتی در اختیار ما قرار دهد تا پرده از نقاب فرضیات مطلوب‌مان برگیریم و بفهمیم که کدام فرضیه باید کنار رود. اما یک پارادوکس خوب چیزی بیش از این برای ما دارد و آن این است که نشان می‌دهد نه‌تنها فرضیات بلکه هر نوع شیوه تفکری که ما در ایجاد پارادوکس به‌کار می‌گیریم باید جایگزین شود. ذرات و امواج؟ نه حقیقت، بلکه مدل‌ها و الگوهای مناسب و راهگشا.

مورد بعدی چیست؟ من چند مورد قابل‌توجه دارم که با آنها دست‌وپنجه نرم می‌کنم. چگونه قانون دوم ترمودینامیک پدید می‌آید، بدون آن‌که شرایط کیهانی به گونه‌ای تنظیم شود که ما هرگز دیگر هیچ نظریه یا تبیینی را در مورد اشیاء نپذیریم؟ اگر جهان بی‌کران و نامتناهی باشد و نتیجه هر تجربه و آزمایشی بارها و بارها به‌طور نامحدود اتفاق بیفتد، چگونه می‌توانیم کار علمی انجام دهیم؟ چه غیرممکنی شما را آزار می‌دهد؟

 

راهکاری برای تفکر زوال‌یافته: نظریه تشخیص سیگنال

ما دنیا را از دریچه حواس‌مان درک می‌کنیم. داده‌های مغزی‌ای که به این شکل درک می‌کنیم، مبنای شناخت ما از جهان را تشکیل می‌دهد. از این طریق، فعالیت‌های عادی ذهن ما از جمله توجه، ادراک، یادآوری، احساس و تعقل (استدلال) میسر می‌شود. ما از طریق این فرایندهای ذهنی، می‌فهمیم و در دنیای مادی و فضای اجتماعی عمل می‌کنیم.

در شهر پاندیچری در جنوب هند که من نشسته‌ام و این سطور را می‌نویسم، خیلی‌ها هستند که با این‌گونه ارزیابی موافق نیستند. در اطراف من افرادی هستند که معتقدند راه‌های خارق‌العاده‌ای برای شناخت جهان وجود دارند که فراتر از حواس پنج‌گانه است، همچنین روش‌های ناشناخته «طبیعی»‌ای برای دریافت اطلاعات و کسب آگاهی از جهان وجود دارند که بسیار بهتر و برتر از روش‌های مبتنی بر شاهد و دلیل‌اند. برای نمونه، من در این سفر آموختم که آنها بر این باورند که انسان می‌تواند ماه‌ها بدون مصرف کالری زنده بماند. پاندیچری یکی از مناطق هند است که به مدت سیصد سال تحت کنترل فرانسوی‌ها بود (و در طی نبردی که درست روبه‌روی پنجره اتاق من اتفاق افتاد توانستند برای مدتی مانع ورود انگلیسی‌ها به این منطقه شوند) و فرانسوی‌ها حتی تا چند سال پس از استقلال هند نیز در آنجا حضور داشتند. اینجا افزون بر جذابیت‌های بی‌شماری که دارد، مرکز تجمع افرادی است که دنبال تجربه معنوی هستند؛ اینجا کعبه بسیاری از افرادی (از جمله سفید و سیاه) است که زندگی مادی و دنیوی را رها می‌کنند و سراغ تعالی روح می‌روند، بیماری‌های جسمی‌شان را مداوا می‌کنند و به نیابت از جامعه به کارهای خیر می‌پردازند.

دیروز مرد جوان باهوشی را دیدم که هشت سال وکیل بود و اکنون در یک اَشرام (جایی شبیه خانقاه دراویش) زندگی و در غرفه کتاب‌فروشی آنجا کار می‌کند. شما با عصبانیت می‌گویید که «بی‌تردید کار دولتی، هر شخص خوبی را به سوی معنویت سوق می‌دهد» اما من به شما اطمینان می‌دهم که مردم اینجا ثروت و مشاغل زیادی را رها کرده‌اند تا این‌گونه زندگی کنند. نکته اینجاست که افراد به‌ظاهر عاقل اشتیاق ویژه‌ای به شیوه‌های غیرعقلانی تفکر دارند.

من نمی‌خواهم به‌طور ویژه بر یک شهر تأکید کنم و بی‌تردید این چیز عجیب و غریبی نیست که در یک شهر کارهای زیادی در راستای هنر و فرهنگ و بهبود وضعیت اجتماعی صورت می‌گیرد. اما این شهر جذابیت خاصی برای اروپایی‌ها، آمریکایی‌ها و هندوها و افرادی دارد که فکر می‌کنند (یعنی در واقع باور دارند) که گیاهان سرطان را درمان می‌کند و نیازی به مراقبت‌های پزشکی معمول و رایج (از جمله شیمی‌درمانی) نیست. آنها معتقدند که سه‌شنبه‌ها برای شروع کار جدید شگون ندارد، نقاط خاصی در انگشت بزرگ پا سیستم هاضمه را کنترل می‌کند، آنها بر این باورند که وقتی متولد شدند، به سبب وضعیت کواکب و ستاره‌ها، از طریق اشاره یک قدرت برتر که همانا تجلی الهه «مادر» است، به پاندیچری آمده‌اند؛ این مادر، در واقع زنی فرانسوی است که مرده و روح‌اش بر اشرام و نقاط اطراف آن تسلط دارد و اساساً از تمام سیاستمدارهایی که در آن زمان بر سر کار آمده‌اند، داناتر و مدبرتر بوده است.

این‌گونه باورها، افراطی و اغراق‌آمیز است اما در همه جای جهان به این شیوه به این باورها نگریسته نمی‌شود. محتوای مسئله را تغییر دهید؛ می‌بینید که یک شیوه اساساً اشتباه فکری تااندازه‌ای در همه جای جهان رایج است. دانه 22 اینچی برفی که تازه در ایالات متحده (محل زندگی من) باریده بدون شک باورهایی را به‌وجود می‌آورد مبنی بر این‌که یک خدا از دست یک مشت دانشمند ابله که در مورد گرم‌شدن کره زمین نظریه می‌دهند، ناراحت شده و برف نازل کرده است.

ابزاری که از نظر من قدرتمندترین ابزار برای سازوکار شناختی ماست، مفهوم ساده «شناسایی یا تشخیص سیگنال» است. در واقع، پرسش امسالِ Edge پرسشی است که من چندی است به آن می‌اندیشم. من اصطلاح دیوید گرین و جان سوییتز (نظریه شناسایی سیگنال و روان‌تنانی‌شناسی) را استفاده می‌کنم، هر چند که این ایده ریشه در آثار دانشمندانی دارد که پیش‌تر به تأثیر نوسانات نور بر تشخیص بصری و (تأثیر) امواج صدا بر شنوایی می‌پرداختند.

مبنای نظریه تشخیص سیگنال ساده است: داده‌هایی که جهان در اختیار ما قرار می‌دهد درهم‌ریخته و ناخالص است. برای نمونه، داده‌های شنیداری از بسیاری جهت‌ها با ویژگی‌ها و شاخصه‌های فیزیکی انتقال صدا ارتباط دارند. ارگانیسم مشاهده‌گر ویژگی‌هایی دارد که بر نحوه تجربه و تفسیر داده‌ها (از جمله شدت صوت) تأثیر می‌گذارد؛ شرایطی که در آن اطلاعات پردازش می‌شوند (برای نمونه در یک طوفان) و بحث‌برانگیز (برای نمونه بی‌علاقگی). نظریه تشخیص سیگنال به ما امکان می‌دهد تا ابعاد و جوانب محرک و پاسخ را به‌صورت همزمان برای شناخت و فهم کیفیت تصمیم نهایی در نظر بگیریم؛ تصمیمی که در شرایطی نامطمئن گرفته می‌شود و در آن داده‌ها به دو صورت فیزیکی و روانی منتقل می‌شوند. برای فهم اصل نظریه تشخیص سیگنال، هر رویدادی (با هر نوع اطلاعاتی که دارد) که بر دریافت‌کننده (انسان یا موجود دیگر) تأثیر می‌گذارد به چهار صورت کدگذاری می‌شود و هر صورت نیز زبان ویژه خود را دارد. یک جنبه بیانگر آن است که آیا رویدادی اتفاق افتاده یا نه (برای نمونه نوری تابیده شده یا خیر)؛ جنبه دیگر ناظر بر این است که آیا دریافت‌کننده انسانی آن را تشخیص داده یا نه (نور دیده شده یا خیر). جدول زیر را ببینید. این مسئله را می‌توان برای نشان‌دادن انواع مختلف تصمیمات به‌کار برد. برای نمونه، آیا قرص‌های هومیوپاتی را باید مصرف کرد یا نه؟ آیا این بیماری بهبود خواهد یافت یا خیر؟

 

ضربه: یک سیگنال وجود دارد و سیگنال تشخیص داده شده است. (پاسخ درست)

هشدار نادرست: هیچ سیگنالی وجود ندارد اما سیگنال تشخیص داده شده است. (پاسخ نادرست)

از دست دادن: یک سیگنال وجود دارد اما هیچ سیگنالی تشخیص داده نشده است. (پاسخ نادرست)

انکار درست: هیچ سیگنالی وجود ندارد و هیچ سیگنالی تشخیص داده نشده است. (پاسخ درست)

اگر سیگنال مشخص باشد (مانند یک نور روشن که به زمینه تاریک تابیده می‌شود و تصمیم‌گیرنده تیزبین است و مراقب و متوجه سیگنال است)، ما باید تعداد زیادی ضربه و انکار درست و تعداد اندکی هشدار نادرست و (موارد) ازدست‌داده ببینیم. وقتی این ویژگی‌ها تغییر می‌کنند، به‌طور طبیعی، نوع تصمیم نیز تغییر می‌کند. در شرایط بی‌ثباتی عادی، نظریه تشخیص سیگنال شیوه مؤثری برای ارزیابی محرک و پاسخ (از جمله معیارهای فردی شخصی پاسخگو برای تصمیم‌گیری) است.

نظریه تشخیص سیگنال در موارد متعددی کاربرد دارد، از جمله: یادآوری، درک و فهم زبان، ادراک بصری، بازار مصرف، تصمیم و حکم هیئت‌منصفه، پیش‌بینی قیمت‌ها در بازارهای مالی و معاینه‌های پزشکی. وجود نظریه تشخیص سیگنال در سازوکار شناختی دانشمندان از این جهت ضروری است که این نظریه چارچوبی ریاضی و دقیق برای شناخت ماهیت فرایندهای تصمیم‌گیری در اختیار ما می‌گذارد و دلیل این‌که چرا این نظریه باید در سازوکار فکری شخص باشد آن است که وقتی می‌خواهیم یک جمله (برای نمونه «پست‌های مدیریتی خوب، این هفته از آنِ متولدین ماهِ قوس است») را ارزیابی کنیم، می‌تواند آن چهار جای خالی ما (نک. جدول) را پر کند.

 

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت ، سال نهم ، شماره 11

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: