1395/4/20 ۰۹:۲۶
پرسش اصلی این بحث آن است که آیا اساسا ارتباطی میان مرگ و معنا وجود دارد یا خیر و در صورت وجود، این ارتباط از چه نوعی است؟ آیا مرگ زندگی را به شکل کامل بیمعنا میکند یا در آن تاثیری دارد یا برعکس زندگی را بیمعنا میکند و اگر معنادار کند آیا شرط لازم است یا شرط کافی هم هست. اینگونه مباحث عمدتا در سنت فلسفه تحلیلی معنای زندگی مطرح شده است. اصل داستان این است که انسان موجودی میراست. به تعبیر هایدگر مرگ سه ویژگی برای ما دارد. اول اینکه مرگ، مرگ اول شخص است؛ هرچند سعی میکنیم مرگ را به شکل مرگ سوم شخص مطرح کنیم؛ درواقع بیشتر با ضمیر غایب یا دیگری از مرگ سخن میگوییم.
پرسش اصلی این بحث آن است که آیا اساسا ارتباطی میان مرگ و معنا وجود دارد یا خیر و در صورت وجود، این ارتباط از چه نوعی است؟ آیا مرگ زندگی را به شکل کامل بیمعنا میکند یا در آن تاثیری دارد یا برعکس زندگی را بیمعنا میکند و اگر معنادار کند آیا شرط لازم است یا شرط کافی هم هست. اینگونه مباحث عمدتا در سنت فلسفه تحلیلی معنای زندگی مطرح شده است. اصل داستان این است که انسان موجودی میراست. به تعبیر هایدگر مرگ سه ویژگی برای ما دارد. اول اینکه مرگ، مرگ اول شخص است؛ هرچند سعی میکنیم مرگ را به شکل مرگ سوم شخص مطرح کنیم؛ درواقع بیشتر با ضمیر غایب یا دیگری از مرگ سخن میگوییم. نکته دوم این است که هیچ راه فراری از مرگ وجود ندارد. گریزناپذیر است و به هیچ حیله یا تدبیری نمیتوان از آن گریخت و نکته سوم اینکه مرگ فوری و فوتی است؛ یعنی ممکن است هر لحظه در آستانه مرگ قرار بگیریم. اگر به این سه ویژگی مرگ توجه داشته باشیم، مرگ الزاما مرگ فرد و تجربهای است که درگیرش میشوم و اینکه از مرگ گریزی و گزیری نیست و ممکن است هر لحظهای آخرین لحظه زندگی ما باشد. آنگاه مرگ در متن زندگی ما قرار میگیرد. مرگ انتهای زندگی است؛ اما حضور مرگ در هر لحظه ساری و جاری است؛ بنابراین نمیتوان از معنای زندگی سخن گفت ولی از معنای مرگ سخن نگفت. زندگی ما آمیخته با مرگ است و ما آمیخته با مرگیم. هر لحظه به پایان میرسد و این به پایان رسیدن نوعی مرگ لحظه است و ما لحظه را از دست میدهیم؛ اما آیا زندگی که به پایان میرسد و پایانش نیستی است، یا زندگی محدود عجینشده با مرگ، زندگی مرگآلود مرگاندود ارزش زیستن دارد یا نه؟یک جنبه این موضوع جنبه کوتاهی زندگی است و اینکه محدود، زوالپذیر و تمامشدنی است. چیزی که آنقدر کوتاه است، نمیتواند آنقدر مهم، باارزش، زیبا و ضروری و معنادار باشد. نکته دیگر اینکه اگر میان دودسته از امور یعنی جاودانگی، زوالناپذیری، بقا و ماندگاری از یکسو و از سوی دیگر میان موقتی، سطحی و زوالپذیری مقایسه کنیم، معنا بیشتر با امور دسته اول سازگاری دارد. در نگاه اول این طور به نظر میرسد که زندگی مختوم به نیستی نمیشود وآن زندگی که ازلی و ابدی است و آن زندگی که بینهایت امکان پیش روی ما گشوده است و آن زندگی که بینهایت ظرفیت برای انتخاب دارد. آن زندگی ابدی است که ارزش زیستن دارد. میتوانیم مرگ را به معنای پایان، محدودیت و نیستی بگیریم و زندگی که پایانش مرگ است، زندگی محدود است. با مرگ، آغاز فراموشی ما هم شروع میشود و وقتی وجود ما وجودی محدود، موقتی و زوالپذیر است، ارزش زیستن ندارد. بهمخصوص با توجه به رنجها، ناکامیها و دشواریهایی که در این مدت کم داریم. زندگی هم کوتاه است و هم محتوای تلخی دارد. اگر این زندگی محدود در عین کوتاهیاش دوستداشتنی هم بود، به لذتش میارزید؛ اما آیا نفس محدود بودن زندگی آن را بیمعنا میکند یا خیر؟ آیا کسی که میگوید زندگی محدود است، حق دارد بگوید محتوای زندگی تلخ است؟ درواقع کسی که میگوید محتوای زندگی تلخ است باید هرچه زودتر خواهان پایان آن باشد. وقتی چیزی تلخ و نامطبوع باشد هرچقدر کم باشد، بهتر است؛ بنابراین اعتراض به کوتاه و کم بودن، رنجآلود بودن زندگی سازگاری ندارد و این نوعی پارادوکس است. وقتی شما میگویید زندگی کوتاه است، بهنوعی خواهان ادامه آن هستید. وقتی میگویید زندگی نباید به پایان برسد یعنی ارزش دارد؛ یعنی برای شما درجهای از جذابیت دارد و به همین دلیل اعتراض میکنید که چرا زندگی کم و نامحدود است. بعضی گفتهاند که این دو ویژگی با هم قابل جمع نیست؛ اما شاید واقعا هدف آنها نفی هر دو بوده است؛یعنی آنها میخواستند بگویند زندگی دو ویژگی دارد: یکی محتوا و دیگری محدودیتش است. آنها در این آرزو بودند که هم محتوای زندگی زیبا، شیرین، مطبوع، باشکوه و باارزش و معنادار بود و هم زندگی بیپایان میبود؛ درواقع آنها میگویند زندگی ارزش زیستن دارد که دو ویژگی داشته باشد. از لحاظ کمی به پایان نرسد و تمام نشود و از لحاظ کیفی هم محتوایی شیرین، جذاب و با ارزش داشته باشد؛ اما به نظر میرسد این حرف هم قابل دفاع نیست. بعضی دیگر گفتهاند زندگی جاودانه نمیتواند محتوای جذاب و شیرینی داشته باشد و از آنسو ایراد گرفتهاند که این هم پارادوکس است که جاودانگی مستلزم زمان بینهایت، انتخابهای بینهایت و تکرار است و تکرار مستلزم ملال است و ملال ضدمعناست. اتفاقا زندگی جاودانه نمیتواند معنادار باشد .فارغ از محتوای زندگی دو بحث پیش میآید. اینکه آیا زندگی جاودانه یا جاودانهنبودن تاثیری بر معناداری دارد یا نه؟ جاودانه بودن هم به معنای برخورداری از زمان بیشتر و هم به معنای فراتر از زمان بودن است. اینجا بحثهای زیادی صورت گرفته و بحث را برمیگردانند به اینکه آیا تمدید زمان، در معنا نقشی ایفا میکند یا خیر. ویتگنشتاین میگوید اگر زندگی محدود، پوچ و بیمعنا باشد، زندگی نامحدود هم پوچ و بیمعنا خواهد بود؛ چون زندگی نامحدود چیزی جز زندگی محدود نیست.
صرف تمدید زمان به ماهو زمان مشکل معنا را حل نمیکند، بلکه شاید به یک معنا تمدید زمان از نظر بعضی مشکل میآفریند؛ برای مثال فرض کنید حادثهای اتفاق افتاده و کره زمین نابود و کسی موفق شده که به بیرون از این فضا پرتاب شود و به سیاره دیگری فرود آید. وقتی خوب اطرافش را نگاه میکند در آنجا چیزی نیست، نه درختی، نه جویباری، نه نغمهای، نه آشنایی .دو قرص همراه اوست .یکی قرص جاودانگی و دیگری قرص خودکشی. به نظر شما او چه کار میکند؟ قاعدتا او بعد از مدتی تصمیم میگیرد خودکشی کند؛ چون نمیتواند سخن بگوید یا عشق بورزد یا چیز جدیدی بفهمد؛ ولی او اشتباهی قرص جاودانگی را میخورد. او بدشانسترین آدم است! چون در یک برهوت جاودانه شده است. پس صرف جاودانگی به ماهو جاودانگی مشکل بیمعنایی را حل نمیکند و چهبسا مشکل پوچی را بینهایت میکند و بینهایت پوچی را به ارمغان میآورد. بنابراین مشکل شخصی که در بیرون از فضای این عالم بهوجود آمده نداشتن دوست، خاطره و نداشتن قدرت انتخاب است. او نمیتواند چیزی بخواند یا عشق بورزد یا چیزی بیافریند؛ بنابراین احتیاج به یک عالم و شبکهای از ارتباطات و بسیاری از چیزهای دیگر دارد تا از این زمان بینهایت استفاده کند.پس چیزی که درحقیقت بر معنا اثر میگذارد محتوا و كیفیت زندگی است، نه زمان زیستن. ما انسانها به دلیل ترسی که از مرگ داریم و آن را نمیشناسیم و به دلیل آینده مبهمی که پیش روی ما قرار دارد و به دلیل این که مرگ تجربهای منحصربهفرد است و با این تجربه احساس میکنیم که همهچیز را از دست میدهیم، از مرگ فرار میکنیم و به هر نوع زیستنی تن میدهیم؛ ولی اگر واقعا ترس از مرگ به عنوان عامل منفی نباشد نمی توانیم بگوییم صرف محدودیت زمان، زندگی را پوچ میکند. اتفاقا برعکس، بعضی از فیلسوفان، متفکران، روانکاوان، روانشناسان و روانپزشکانی که گرایشهای اگزیستانس دارند، میگویند مرگ به معنای نیستی، زندگی را از آن پوچی نجات میدهد زیرا میفهمیم لحظهای وجود دارد که لحظه پایان است و در آن لحظه دیگر هیچ امکانی نداریم. در این حالت به محدودیت خودمان، زمانمان و انتخابهایمان پی میبریم. دقیقا مثل بازیکنی که میداند تا دقیقه 90 بیشتر فرصت ندارد و باید در این 90 دقیقه هر هنری که دارد رو کند. در زمان محدود ناگزیریم اولویتبندی کنیم؛ اما اگر بینهایت زمان داشته باشیم، اولویتبندی معنا ندارد. وقتی محدودیت دارید، اولویتبندی میکنید و اموری برای شما ضروری، فوری و فوتی میشوند و حساس میشوید که در آن مدت زمان از امکانی که دارید استفاده کنید. بعضی حتی نقش ایجابی در ارتباط با مرگ و معنای زندگی قائل شدهاند. معنا دادن از نظر اینها چیزی نیست جز اینکه بفهمیم زمانی که در اختیار داریم باارزش است و چیز دیگری در اختیار نداریم؛ برای مثال کسی که عاشقانه یا اخلاقی زندگی میکند یا در راه عدالت، جستوجوی علمی یا کمکردن رنج انسانها زندگی میکند، زندگی او به ارزشهای اصیل معطوف است و او از نوع زیستنش راضی است؛ زیرا معنا دو سویه دارد: یک سویه ابژکتیو و یک سویه سوبژکتیو؛ یعنی یک سویهاش این است آن کاری که انجام میدهید چطور کاری است؛کاری مهم یا کاری اخلاقی است؟و یک سویهاش این است که چه حسی به این نوع کار دارید؟ آیا از انجام آن راضی میشوید یا خیر؟ اگر واقعا ملاک معناداری را این قرار بدهیم که کار مهم و باارزشی انجام بدهیم و آن کار واجد اهمیت و ارزش است و ما احساس مثبت، عشق و میلی به انجام آن کار داریم، چه فرقی میکند که زمانی محدود در اختیار داشته باشیم یا زمانی نامحدود.
کسانی که به این مسئله اینگونه نگاه میکنند میگویند، اصل معنا به زمان منوط نیست. اصل معنا به چگونه زیستن و آن فرآیند منوط است .ملاک معنادای آن ارزشهایی است که به آن میپردازید و به آن تعلقخاطر دارید؛ اما اگر زمان بیشتری داشته باشیم معنادارتر میشود. به نظر میآید در اینجا مسئلهای وجود دارد که نمیتوان آن را نادیده گرفت. اگر به امور مهم اشتغال داشته باشیم برای مثال عشق بورزیم و معشوق ما هم شایستگی عشقورزیدن داشته باشد و عشق ما هم یک عشق صادقانه و صمیمانه باشد، درست است که یک لحظه از آن هم باارزش است و بینهایت لحظهاش هم باارزش است ولی از دست دادن این عشق، معشوق و این تجربه برای ما رنجآور است.مرگ آن تجربه و خاطره را از ما میگیرد و این را نمیتوان انکار کرد، یعنی چرا ما از آنسو به مسئله نگاه نکنیم. آنها از طرفی میگویند زندگی بیمحتوا، رنجآلود و بیمعناست و از طرفی هم میگویند مرگ آن را تمام کند، بهتر است؛ اما اگر فرض کنیم زندگی کسی عاشقانه، اخلاقی یا جدی است و صاحب آن زندگی به کارهای مهم میپردازد و دوست دارد به این زندگی ادامه دهد و زندگی باشکوهی دارد هرچقدر زمان بیشتری در اختیار داشته باشد، زندگی او پرمحتواتر و باارزشتر میشود؛ درواقع چنین کسی هرچقدر زمان بیشتری در اختیار داشته باشد، زمان بیشتری برای عشق ورزیدن، تجربه کردن، فهمیدن و پرواز خواهد داشت؛ بنابراین بهنوعی ابدیت ظرفی برای شکوفایی استعدادهای جنبههای برتر وجود این شخص میشود. بعید است ما با جاودانگی صرف بدن بتوانیم مسئله معنا را حل کنیم. تعاریف متفاوتی از مرگ، جاودانگی و معنا وجود دارد؛ اما واقعیت این است که آن نوع جاودانگی که مورد بحث ماست و میگوییم شرطی برای معناداری است، جاودانگی خود انسانی و هویت انسانی است. ممکن است بگوییم جاودانگی به همراه این بدن یا به همراه بدن دیگری باشد یا اصلا یک نوع بقای روحانی کامل باشد. آنچه باقی میماند عبارت از آن آگاهی یا خاطره و آن هویت انسان است. وقتی جاودانگی به زندگی معنا میدهد که آن من انسان، تفرد انسان و هویت انسان باقی بماند. نمیگوییم هویتی برتر شود یا بالاتر برود یا وسیعتر شود. مهم این است که حذف، حل یا نابود نشود؛ ازاینرو چیزی که برای نوع انسانها مهم است، ماندگاری است. از طرفی، اگر زندگی بخواهد معنادار باشد باید موثر باشد؛ اما این تاثیر جدا از من نباشد؛ برای مثال کاری انجام دهم که نسلهای بعد از من به خاطر آن از من تعریف کنند؛ اما وقتی من حضور نداشته باشم، چه فایدهای دارد؟ مثلا من نیستونابود میشوم اما از من خاطره خوشی باقی بماند. آنچه مهم است تاثیر ماندگاری است که با حضور و آگاهی خود من باشد. وقتی فرد کار مهم یا زیبایی انجام میدهد دوست دارد کارش فهمیده شود و مورد تحسین قرار گیرد و احساس غرور یا عظمت کند و این با مرگ نمیسازد. طرفداران این نظریه قائلند واقعا برای اینکه این امر محقق شود باید این تاثیر، تاثیری معنادار باشد و این امر به ابدیت نیاز دارد. طرفداران این نظریه بر مسئله مهم دیگری هم تاکید میکنند که آن عدالت است. اینکه احساس معنا در جهانی که در آن عدالت وجود نداشته باشد، بیمعناست. معنا در جهانی رخ می دهد که ستون آن جهان بر پایه عدالت بچرخد. اگر عدالت کیهانی وجود نداشته باشد، زندگی انسانها بیمعناست. جملاتی در کتاب جامعه وجود دارد که میگوید چه فایدهای دارد وقتی در نهایت، همه سرنوشت یکسانی پیدا میکنند. وقتی ظالم و مظلوم، جنایتکار و کسی که بر آن جنایت شده، گناهکار و بیگناه همه میمیرند و زیر خاک میروند .این یعنی پایان نامساوی برای انسانهای نامساوی و این غیرعادلانه است. آنها میگویند عدالت شرط ضروری معناست و در این جهان محقق نمیشود.کسانی که آسیب دیدهاند غرامت نمیگیرند، کسانی که ظلم کردهاند مجازات نمیشوند و باید جهانی وجود داشته باشد که در آن جهان عدالت محقق شود. علاوه بر این جنبه حقوقی، افرادی هم وجود داشتهاند که فرصت شکوفایی استعدادهایشان را پیدا نکردهاند به دلیل اینکه در شرایط اقتصادی، سیاسی و ژنتیکی تواناییهایی داشتهاند؛ اما این تواناییها محدود شدهاند. باید جهانی وجود داشته باشد که هم در آن عدالت حقوقی محقق شود و هم این عدالت اخلاقی یا به تعبیر کانتیاش به آن خیر اعلی برسند و آن خیر اعلی به ابدیت نیاز دارد؛ یعنی اگر واقعا بخواهیم بگوییم نظام عالم یک نظام اخلاقی است باید این فرصت و مجال برای انسانها پیدا شود که به کمال نهایی خودشان برسند و آن خیر اعلی نامتناهی است و به زمان نامتناهی نیاز دارد. این افراد میگویند اگر مرگ پایان قصه زندگی باشد برای همه مساوی است و این بیعدالتی است. مرگ یعنی از دست رفتن فرصتها؛ یعنی کسانی که فرصت پیدا نکردهاند و به کمال نرسیدهاند، به آنها ظلم شده، بنابراین در چنین جهانی نمیتوان از معنا دم زد. باید جهان دیگر و ابدیت دیگری وجود داشته باشد که در آن جهان عدالت رخ دهد و انسانها به معنا برسند. منتها بعضی ایراد گرفتهاند که برای تحقق عدالت آیا به زمان نامتناهی نیاز داریم یا زمان بیشتری میخواهیم؟ ممکن است در بخش حقوقیاش با زمان بیشتر، افراد پاداش بگیرند یا مجازات شوند؛ اما به نظر میرسد در آن بخشی که به کمال انسانها مربوط میشود آرزوهای انسانها و ظرفیت وجودی انسانها نامتناهی است و اینکه این حق انسانهاست که به آن ظرفیت وجودیشان برسند و باید زمانی برای این کار وجود داشته باشد، طبیعتا این زمان، زمانی نامتناهی است. فکر میکنم داستان بازمیگردد به نگاهی که ما به انسانها در باب معنای زندگی انسان داریم. ما معنا را چیزی بیرون از زندگی انسان تلقی میکنیم که شخص باید آن را کشف کند یا به آن برسد. در عرفان ما هم به این رسیدهاند که معنا چیزی نیست جز کشف حقیقی خود انسان و رفتن بهسوی کامل کردن آن و به اصطلاح کشف تجربیات و آگاهیهای جدید یا عشق. این افزودن بر وسعت وجودی انسان است.یکی از معانی دقیق معنا فراتر رفتن است. اینکه نباید در چارچوب بمانید. اگر مرگ پایان باشد یک مرز میشود و با آن متوقف و تمام میشویم؛ اما اگر بگوییم زندگی در یک فرایند نامتناهی ادامه دارد، انسان از این مرز عبور میکند و مجال آن را دارد که در یک پرواز نامتناهی و در یک تجربه نامتناهی بهسوی خود واقعیاش پیش برود.
منبع: اطلاعات حکمت و معرفت، سال هشتم ، شماره 9
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید